رمان غرق جنون پارت 39 - رمان دونی

 

زمان زیادی نیاز نداشتم تا در آدمهای اطرافم جستجو کنم و بفهمم که کسی به این اسم را تاکنون ندیده بودم.

 

پیشانی ام به نشانه ی نفهمیدن چین افتاد و سوالی سر تکان دادم.

 

_ حنانه؟ به جا نمیارم!

 

حالاتش زیادی غیر طبیعی بود یا من حساس شده بودم؟!

دستپاچه بود و آن گونه های سرخ از شرمش بیشتر از همه روی اعصابم رژه میرفت.

 

_ راستش، چطور بگم؟ میشه از خود آقا عامر بپرسی؟

 

گوشه ی لبم را به دندان گرفتم و تکانی به پای خشک شده ام دادم. لحظه به لحظه مشکوک تر میشد!

 

_ حتما میپرسم، البته بعد از اینکه پیداش کنم!

 

زبانی روی لبهایش کشید و نگاه گنگی به سر تا پایم انداخت. اصلا و ابدا از آن ترحم جا خوش کرده در چشمانش خوشم نیامد!

 

_ گفتن که میرن خرید و زود برمیگردن. از من خواستن مراقبت باشم و برای حموم رفتن کمکت کنم.

 

نمیدانم چرا اما رفته رفته از آن حس خوبی که نسبت به او داشتم کم شده و بر حس های بدم اضافه میشد.

 

گاردی که پایین آورده بودم دوباره بالا رفت و انگشتانم دور عصا مشت شدند.

آن نگاه ترحم انگیز و دلسوزانه اش هیچ به مذاقم خوش نمی آمد.

حس میکردم با نگاه و حرفهایش تحقیرم میکند.

 

_ من به کمک نیاز ندارم، اینو به آقا عامرتونم بگو لطفا!

 

_ ولی…

 

برگشتم و نفس زنان از آشپزخانه دور شدم و نفهمیدم پشت بند آن «ولی» چه توجیهی قرار بود بکند.

 

حتی از عامر هم بیزار شده بودم. تمام آن حس خوبی که دیشب داشتم با دیدن حنانه ای که نسبتش را با عامر نمیدانستم پر کشیده بود.

 

ذهنم پر شده بود از هزاران فکر و خیال و ربطی که این دو به هم داشتند و پر رنگ ترینشان هم رابطه ی احساسی بود که قویا دلم میخواست اشتباه باشد!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۴۸

 

بعد از زدن آبی به دست و صورتم از سرویس خارج شدم. ذهنم حسابی درگیر بود و حتی گرسنگی را هم از یاد برده بودم.

 

وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم. منتظر آمدن عامر و شنیدن توضیحش بودم.

از نظر خودم کارش اشتباه بود و ساده لوحانه انتظار داشتم معذرت خواهی اش را بشنوم.

 

تقه ای به در اتاق خورد و وقتی سر داخل آمده ی حنانه را دیدم، تف و لعنت بود که به قبر نداشته ام فرستادم!

نکرده بودم در را ببندم.

 

_ صبحونتو بیارم تو اتاقت؟

 

هر چه او سعی داشت دوستانه برخورد کند، من بیشتر دشمنی میکردم. اخم و تخم هایم هم افاقه نمیکرد و هنوز آن لبخند مسخره را روی لب داشت.

 

_ قبل از اینکه تو بیای من صبح تا شب تنها بودم، پس از پس خودم برمیام. ممنونت میشم تنهام بذاری، درم پشت سرت ببند لطفا!

 

لب گزید و سر پایین انداخت. دیدم که وا رفت و به جای اینکه شرمنده باشم، در باسن مبارکم عروسی برپا بود که اجازه نداده بودم خودشیرینی هایش را برای عامر بکند!

 

_ من چیزی گفتم یا کاری کردم که ناراحتت کرده؟

 

زیادی مهربان بود، شاید هم بازیگر قهاری بود. نمیدانم، هر چه که بود هم برایم ذره ای اهمیت نداشت، حس خوبی به او نداشتم و دیدنش آزارم میداد.

 

کلافه پوفی کردم و دست میان موهای چرب شده و کثیفم بردم. صدایی که نشانگر کلافگی ام بود از حلقم بیرون دادم و چشم در حدقه چرخاندم.

 

_ نه عزیزم، ترجیح میدم صبر کنم تا عامر بیاد و حضور یه زن غریبه رو تو خونم، اونم بدون اطلاع قبلی توضیح بده!

 

لبخند روی لبش ماسید و من از کی صاحب خانه شده بودم؟!

چه بر سرم آمده بود؟ این همه جبهه گیری و حمله به او چه دلیلی داشت؟

نمیدانم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۴۹

 

غرور نداشت یا خوش رقصی برای عامر برایش مهم تر بود؟!

به سرعت خودش را جمع و جور کرده و باز هم لبخند زد!

خدای من…

 

_ من نمیدونم از چی عصبی و ناراحتی، ولی با این شرایطی که تو داری…

 

با غیظ میان حرفش پریدم و با چشمانی ریز شده و صدایی بالا رفته غریدم:

 

_ شرایطم مگه چشه؟ اصلا شرایط من به بقیه چه؟!

 

کف هر دو دستش را سمتم گرفت و مبهوت از تندخویی ام، سری به آرامش تکان داد.

 

_ عزیزم آروم باش، تو بارداری نباید انقدر خودتو اذیت کنی.

هر اتفاقی ام بیفته تو در قبال اون بچه مسئولی، گرسنگی تو تنها خودتو اذیت نمیکنه… فقط خواستم همینو بگم.

معذرت میخوام که مزاحمت شدم و آزارت دادم، فقط اومده بودم کمکت کنم.

 

خودم هم مبهوت این همه پرخاش گری ام بودم اما هیچ کنترلی هم رویش نداشتم. اصلا انگار شخص دیگری در ذهنم نشسته و هدایتم میکرد.

 

_ اون بچه مادر داره، دایه ی مهربون تر از مادرم نمیخواد!

 

لبهایش را به هم فشرد و بعد از چند ثانیه که خیره نگاهم کرد، از اتاق بیرون رفت.

پوفی کردم و جیغ تو گلویی کشیدم.

 

_ زنیکه ی فضول!

 

آنقدر غر زدم و احتمالات ذهنم را بررسی کردم که متوجه گذر زمان نشدم. به خودم که آمدم عامر در اتاقم و بالای سرم بود و توبیخ گر و دست به سینه نگاهم میکرد.

 

با انگشت شست و اشاره چشمانم را مالیدم و چند باری لپ هایم را از باد پر و خالی کردم تا نگاهش را از رویم بردارد که برنداشت!

 

خیرگی نگاهش تپش های قلبم را نامنظم میکرد. دم عمیقی از هوا گرفتم و مانند خودش اخم کردم.

 

_ چیه آقا عامر؟ دست پیشو گرفتی پس نیفتی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x