رمان غرق جنون پارت 45 - رمان دونی

 

 

 

زبانی روی لبهایم کشیدم و از داغی اش حالم بدتر شد. آتشی بودم که اگر به خودم نمی آمدم زودتر از سوزاندن پنبه ی مقابلم، خودم را میسوزاندم.

 

باوان بی توجه به من و با همان سر پایین افتاده دستش را از حصار بند بیرون کشید و سینه ی لعنتی و هوس انگیزش را بیرون انداخت.

 

نفس نفس میزد، تند و بی وقفه. انگار زحمتِ کشیدن نفس های حبس شده ی من را هم او تقبل کرده بود.

 

دست لرزانش را سمت دیگرش برد و با لبهایی آویزان به گچی که مانع پایین کشیدن بند آن سمت میشد زل زد.

 

آهی غصه دار کشید و شرم زده و با صورتی سرخ زیر لب گفت:

 

_ یه… کمک میدی؟ از اینجا نمیشه… قفلش…

 

انگشتانش را از بالای کتفش رد کرد و با اشاره به کمرش، بی نفس و پچ پچ گونه گفت:

 

_ اون پشتو… باید… باز کنی…

 

میفهمیدم چقدر بودن در این موقعیت برایش سخت است اما او نمیفهمید که دارد چه بلایی بر سرم می آورد.

 

سکوت کرده بودم، تمام حواسم پی پایین تنه ی برجسته ام بود که چطور باید آرامش کنم!

 

سکوتم که طولانی شد باوان با گزیدن گوشه ی لبش سر بلند کرد. تب و تابی که بینمان جریان گرفته بود را نمیدید؟

عطش و نیازی که به جان تک تک سلول های بدنم انداخته بود را چه؟

 

نمیدانم چه در چهره ام دید که نگاهش رنگ و بوی ترس گرفت و لبش را بیشتر زیر دندانش کشید.

 

هوس به دندان کشیدن آن لبهای صورتی و بدتر از آن، تصور مکیدن نوک سیخ سینه هایش مغزم را داغ کرده بود.

لعنت به من و این امیال مردانه ی لاکردار…

 

_ ع… عامر… چیش… شده؟

 

وای خدای من!

کاش لال میشد… کاش میشد و با آن صدای آهنگینش مجنون ترم نمیکرد…

 

بددددد داغ کرده بچم❤️‍🔥🤤😂

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۶۶

 

انگار از میان لبهای نیمه باز و لرزانش، طنابی را دور گردنم بسته بود و هر نفسی که میکشید طناب کوتاه تر میشد و ذهن من خاموش تر…

 

حرکتم سمت صورتش واضح بود و نگاه وحشت زده اش هم مانعم نمیشد.

تا از آن صورتی های خانه خراب کنش کام نمیگرفتم آرام نمیشدم.

 

چیزی تا فروپاشی ام نمانده بود که در یک لحظه ورق برگشت، درست همان لحظه ای که دست مشت شده اش را روی شکمش گذاشت.

 

حرکتش تلنگر بدی بود و منِ دیوانه را به بدترین شکل ممکن به خودم آورد. چشم بستم تا نبینم اما هنوز چیزی از داغی ام کم نشده بود.

 

_ عامر خوبی؟

 

در جواب صدای پر از ترسش فریاد زدم، بیشتر بر سر خودم.

 

_ خفه شو حیوون!

 

هق ریزی زد و تنها راه کاری که به ذهنم رسید را بدون فوت وقت عملی کردم.

 

دست دراز کردم و اهرم دوش را در پایین ترین درجه بالا کشیدم. آب سرد با فشار زیادی روی سرم ریخت و نفسم بند آمد اما تمام شهوتم خوابید.

 

هق هق کنان مخاطب قرارم داد.

 

_ چت شده؟ عامر… چرا اینجوری میکنی؟ من… میترسم…

 

_ خفه شو باوان… لال شو باوان…

 

در عرض چند ثانیه شبیه موش آب کشیده شدم و دستم همراه اهرم دوش پایین افتاد.

 

حالا تنها صدایی که حمام را پر کرده بود، صدای نفس نفس زدن هر دویمان بود. یکی از ترس و من، نمیدانم از چه…

 

بدون اینکه نگاهم را به تنش بدوزم خودم را به پشتش رساندم. تمام حرکاتم آغشته به خشم بود.

قفل سوتینش را باز کردم و بعد از در آوردنش لیف به دست به جان تنش افتادم.

 

از محکم کشیدن لیف نق میزد و گاهی آخ آرامی میگفت. لال نمیشد، باید لالش میکردم تا دوباره همان درد را به جانم ننداخته.

در لال کردنش استاد شده بودم…

 

_ واسه همه انقدر راحت لخت میشی؟ هرزه ی بیشرف!

 

حالا بچم شد هرزه؟ میبینم روزایی که قراره بیفتی به پاش😔😏

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۶۷

 

«باوان»

 

اصلا نمیفهمیدم چه خبر شده، همه چیز عجیب و غریب بود و آنقدر به سرعت اتفاق افتاد که فقط ترسی که از کارهای عامر به قلبم سرازیر شده بود را فهمیدم.

 

فکر میکردم کمی از تنش بینمان کم شده اما عامر به یکباره دیوانه شد. با آن نگاه سرخ و خیره اش، داشتم زیر لب اشهدم را میخواندم.

 

خدا میداند در سرش چه فکری برای سر به نیست کردنم چرخ میخورد. لحظات آخر حتی به فکر وداع با کودکم افتاده بودم…

 

نمیدانم پاداش کدام کار خوبم بود که عقب کشید و با دوش آب سرد عصبانیتش را خواباند.

 

_ آخ…

 

بیشعور بی فکر، جوری لیف را روی پوستم میکشید که هر بار کنده شدن یک لایه از پوستم را حس میکردم.

 

لبهایم را روی هم فشردم تا دوباره عصبی اش نکنم اما ناله های ریز و تو گلویم دست خودم نبود. پوستم داشت میسوخت.

 

_ واسه همه انقدر راحت لخت میشی؟ هرزه ی بیشرف!

 

گوش هایم سوت کشید. با من بود؟!

درست شنیده بودم؟ دیگر حتی به شنیده های خودم هم ایمان نداشتم.

 

یکه خورده سیخ نشستم و همین که خواستم سرم را سمتش بچرخانم، با پشت دست گونه ام را فشرد و غرشش را پشت سرم رها کرد.

 

_ نبینم قیافتو، حق نداری برگردی.

 

بغض باز هم بیخ گلویم نشست اما پسش زدم و سرتقانه سرم را چرخاندم. نگاه مبهوتم را به صورت خیسش دوختم و تکخند آرامی از بین لبهایم بیرون پرید.

 

_ حرف دهنتو بفهم عامر…حق نداری بهم توهین کنی.

 

به درک که صدایم میلرزید، به درک که چشمانم پر از اشک شده بود، به درک که قلبم داشت ذره ذره آب میشد… باید حرفم را میزدم.

 

_ از کی تا حالا حرف راست شده توهین؟!

هرزه بودن که شاخ و دم نداره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نهال
نهال
1 ماه قبل

وااای خدا… خطر از بیخ گوشت گذشت باوان خانم..
بیچاره فکر کرده بود سرخ شدن عامر به خاطر عصبانیته.
نویسنده جان پارت بعدی رو زودتر بنویس.
سه قسمته اینا هنوز تو حمومن😂
تموم بشه خواهشا کفری شدیم از دستشون 😂😭😭😭

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

این دفعه حقش بود هر چی عامر بهش میگه آخه کی با برادر شوهرش میره حمام حتی اگه کپک زده باشه از بی دست و پایی

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x