رمان غرق جنون پارت 5 - رمان دونی

 

 

 

 

آشفتگی اش دردم را به دست فراموشی سپرد. او از خودم مهم تر شده بود و شاید عشق همین بود… به همین سادگی…

 

دستش را گرفتم و با فشردن آرامَش، سعی کردم اضطرابش را دور کنم.

 

_ چیزی نیست که دیوونه، مگه بار اوله مچمونو میگیره؟

تهش دو تا داد و چشم غره و دو روز سرسنگین شدنشه.

هول نکن، لباس بپوشیم میریم…

 

متاسف و شرمسار چشم بست و دست دور گردنم حلقه کرد. هر تکانی که میخوردم یکی از جان هایم سوخت میشد انگار.

 

اما باز هم لبهای بینوایم جورکش تمام دردهایم شده بودند و زیر دندانهایم ناله میکردند.

 

_ متاسفم… منو ببخش باوان.

الان باید تمام حواسم پی تو باشه، اما مثل احمقای بزدل نگران واکنش عامرم.

من خیلی کمم برات عزیزدلم، میدونم در حد و اندازه ی تو نیستم… ببخش منو…

 

بوسه ی خیسی روی سر شانه ی لختش زدم و با اینکه استرس تا بیخ گلویم بالا آمده بود، سعی کردم خنده ام بلند و واقعی به نظر برسد.

 

_ خوبه، سهمیه ی گوه امروزتو نخورده بودی نگرانت بودم!

 

تکخند توگلویی زد و سرم را عقب برد. از دیدن اخم های نیم بندش ابرو بالا انداختم که صدایش را بم کرده و نوچ نوچ کنان غرید:

 

_ باز این دهن شما بی چاک و بست شد دلبر؟!

 

لبخند دندان نمایی زدم و شانه بالا انداختم. بینی ام را چین داده و لوس پچ زدم:

 

_ خب گوه نخور تا دهن منم مهر و موم بمونه!

من کمم برات، در حد و اندازت نیستم… اینا اگه گوه نیست پس چیه؟

 

_ خیلی خب سلیطه خانم، نخور منو…

 

با برخاستن دوباره ی صدای زنگ گوشی، اینبار من هم به هول و ولا افتادم.

 

_ بریم دیگه، خیلی دیر شد…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲

 

بی حواس و تحت تاثیر دلشوره ای که امانم را بریده بود، به یکباره بلند شدم و امان از درد بی موقع…

 

اینبار حتی لبهایم هم به دادم نرسیدند که صدای ناله ام هوا رفت.

عماد سراسیمه دست زیر بازویم انداخت و سعی داشت روی کاناپه بخواباندم که به معنای مخالفت سر بالا انداختم.

 

_ بشین اینجا، تو که از من هول تری…

 

نفسم که بالا آمد، چند باری محکم و صدادار به بیرون فوتش کرده و صدای از قعر چاه درآمده ام را به گوشش رساندم.

 

_ خوبم بابا گندش نکن، یه درد عادیه دیگه.

تا من میرم دستشویی توام زود این جاها رو جمع و جور کن.

 

دردم عادی نبود. حین رابطه در حال خودمان نبودیم و حتی به سختی یادم می آمد که چه کردیم و چه شد.

 

اما از این درد جان فرسا که تمام پایین تنه ام را در بر گرفته، مشخص بود که رابطه ی آرام و عاشقانه ای نبوده!

 

به کمک عماد وارد سرویس بهداشتی شدم و در روشنایی اش، تازه بلایی که سرم آمده بود عیان شد.

 

پایین تنه ی جفتمان غرق خون بود!

با دیدن خون خشک شده روی کشاله ی ران هایم عقی زدم و دلم میخواست هر چه خورده و نخورده بودم را بالا بیاورم.

 

_ بمیرم برات، چه بلایی سرت آوردم…

بشین رو توالت فرنگی، خودم بشورمت. بشکنه دستم…

 

مگر از دست رفتن بکارت تا این حد خونریزی داشت؟

گِل بگیرند درِ گوگل و سایت های مزخرفش را که همیشه ی خدا درونشان صحبت از چند قطره خون بود!

 

از این ندامت و ترسی که در صدای عماد جولان میداد بیزار بودم.

کاش کمی محکم تر بود، گاهی از تکیه گاه بودن خسته میشدم…

 

 

 

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۳

 

با ملایمت تمام تنم را شست و روی تمام خون مردگیهایم را بوسید.

لباس هایم را هم به کمک او پوشیدم و وقتی قصد رفتن کردیم، به آتلیه ی بهم ریخته اشاره ای زدم.

 

_ جمع نکنیم اینجا رو؟

 

_ تو فکرشو نکن، خودم بعدا میام ردیفش میکنم.

 

سری به تایید تکان داده و همراه هم از آتلیه بیرون رفتیم. گوشی عماد خاموش شده بود اما گوشی من!

 

حتی تعداد تماس های از دست رفته ای که بالای صفحه اش چشمک میزد هم وحشتناک بود.

موضوع وقتی ترسناک تر میشد که بیشترشان از خانه ی خودمان بود!

 

یکی دو ساعت وقت گذرانیمان، تبدیل شده بود به هشت ساعت و همه از نبودمان خبردار شده بودند.

 

از استرس تمام تنم یخ بسته بود. حسی درونم به جوش و خروش افتاده بود و انگار میگفت که انتهای این ماجرا پایان خوشی ندارد.

 

آنقدر نگران واکنش پدر و مادرم بودم که دیگر نه دردی حس میکردم و نه نگران افکار مسمومی بودم که از بعد از بیدار شدنم درون کاسه ی سرم چرخ میخوردند.

 

همان افکاری که میگفتند حالا دختری دست خورده هستم و اگر عماد روزی مرا نخواهد، معلوم نیست چه آینده ای در انتظارم باشد…

 

_ جیگر دوست داری عشقم؟ خون از دست دادی.

یا چیز دیگه ای بگیرم برات؟

 

در این موقعیت استرس زا، عماد هم وقت گیر آورده بود برای مرد بودن!

 

فشار زیادی تحمل میکردم و فریاد دیوانه وارم اصلا دست خودم نبود.

 

_ کوفت بخورم عماد، فقط برو زودتر برسیم.

 

سمتم برگشت و دست روی گونه ام گذاشت. با مهربانی نوازشم میکرد و عذاب وجدانِ رفتارم را زیر پوستم میدواند.

 

_ فقط میخواستم حالتو بهت…

 

حرفش نصفه و نیمه ماند و صدایی مهیب در گوشم پیچید…

 

 

بوم🫢😶

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۴

 

دستان لرزانم را میان پاهایم فشردم. سرم گیج میرفت و هنوز هم همه چیز برایم مبهم بود.

 

سرم میدان جنگ شده بود و صداهایی که هیچکدامشان واضح نبودند همچون ویز ویز مگس در گوشم لانه گزیده بودند.

 

نگاه خیره و تارم روی قطرات اشکی بود که سلانه سلانه از گونه و چانه ام گذر کرده و روی لباسم محو میشدند.

 

_ چیشد یه دفعه؟

 

سوالی را از خودِ درمانده ام میپرسیدم که جوابی برایش نداشتم.

واقعا چه شد؟

 

عصبانیت و نگرانی ام باعث این اتفاق بود؟

یا مهربانی و توجه عماد که قطعا لیاقتش را نداشتم؟

 

هر بار آن صدای دهشتناک و تصاویر گنگ بعدش را مرور میکردم چشمه ی اشکم جوشان تر میشد.

 

_ بمیرم برات عماد، چی به سرت اومد عشق من؟

 

لب به دندان گرفتم و هق هق های بی صدایم را برای خودم نگه داشتم.

چه شوربخت بودم که بدترین اتفاقات در بهترین روزهای عمرم می افتاد…

 

_ خانم… تصادف… داداشم… آوردن اینجا… تصادف کرده…

 

صدای عامر را میان هیوهای مغزم تشخیص داده و سر بلند کردم.

عامرِ همیشه آراسته و مرتب را ببین، چقدر پریشان بود.

 

نفس نفس میزد و رنگ پریدگی اش از همینجا هم مشخص بود.

پرستار که اشاره ای به من زد و نگاه عامر رویم نشست، دل آشوبه گرفتم.

 

صدای قدمهای بلندش همچون پتک بر سرم فرود می آمد و ناخودآگاه سیخ ایستادم.

 

قبل از رسیدن به من، شماتت گر نگاهم کرد و ملتمس نالید:

 

_ عمادم… کو عمادم؟

 

در اتاق عمل که باز شد، نفس بریده و با چشمانی گشاد شده سمت پزشکی که خستگی از سر و رویش میبارید برگشتم.

 

صدای قدمهای عامر را دیگر نشنیدم و به جایش صدای شوم پزشک، دنیا را روی سرم آوار کرد.

 

_ شدت جراحات خیلی بالا بود، تمام تلاشمونو کردیم اما… متاسفم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
4 ماه قبل

درود* خوب،خوب همونطورکه حدس زده بودیم این داستان هم شد مشابه: جُنحه، لیلیاان، کینه کِش و••••••• 🤒🤕😬🙄😳🙅‍♀️🤦‍♀️💔❤️‍🔥🖤

بانو
بانو
4 ماه قبل

آخ💔💔

فرشته منصوری
فرشته منصوری
4 ماه قبل

ای وای چ تلخ
ممنون ازپارت گذاری لطفا فاصله هاش نزدیک بهم باشه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x