رمان غرق جنون پارت 64 - رمان دونی

 

 

تمنا که اطلاعات سفر را برایم فرستاد، پلاک ماشین را حفظ کردم و گوشی پسرک را با یک دنیا تشکر برگرداندم.

 

انگار از آسمان برای یاری ام نازل شده بود.

 

مقابل مغازه ایستادم و تا ماشین مورد نظرم را دیدم، سمتش پرواز کردم.

با خوشحالی خودم را داخل ماشین انداختم و سلام ذوق زده ام ابروهای راننده را بالا انداخت.

 

بی حرف شروع به رانندگی کرد و وقتی از مقابل خیابانی که خانه ی عامر درون یکی از کوچه هایش بود گذشتیم، غصه ی عالم به دلم سرازیر شد و خنده از یادم رفت.

 

فکر میکردم در آن دو هفته به نبودش عادت کرده باشم، اما حالا که داشتم به کل از او دور میشدم انگار کسی قلبم را چنگ میزد.

 

من گوشه ای از قلبم را نه، تمامش را در آجر به آجر آن خانه جا گذاشتم.

 

برایم یک خانه ی معمولی نبود، مأمن زیباترین و در عین حال ممنوعه ترین احساساتم بود…

 

مگر میشد فراموش کنم؟

هم آن خانه را، هم آن صاحب خانه ی بی معرفتش را…

 

دیگر هیچ چیز نمیتوانست منِ بی قلب را سر ذوق بیاورد. در لاک خود فرو رفتم و تا رسیدن به خانه مان، چشم بسته و خودم را با خاطرات آن خانه سرگرم کردم.

 

با توقف ماشین، پلک های سنگین شده ام را از هم باز کردم و چشمم که به در خانه افتاد پوزخندی زدم.

 

با چه فضاحتی از این خانه فراری ام دادند…

 

مقابل آیفون ایستادم و چند باری ریه هایم را از هوا پر و خالی کردم تا استرسم را پنهان کنم.

 

چند ضربه به گونه هایم کوبیدم تا رنگ بگیرند و این رنگ پریدگی از سر وحشتم، راه سلاخی ام را برای پدرم باز نکند.

 

زنگ را فشردم و چند ثانیه ی بعد، صدای بلند و ناباور مادرم با لهجه ی کردی کل کوچه را برداشت.

 

_ باوان؟ خانَت خراب، اینجا چه میکنی؟!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۲۹

 

نیشخندم شاید ظاهر حرص درآری داشت، اما تلخی اش از درون داشت خودم را میسوزاند.

 

_ دلم واسه مامان بابام تنگ شده اومدم ببینمشون!

 

صدای کوبیدن کف دستش به گونه اش را شنیدم و بعد مضطرب و لرزان نالید:

 

_ شوهرت کجاست که تو سرخود راه افتادی اومدی اینجا؟!

 

شوهر؟ عامر را میگفت؟!

یعنی چه؟!

 

مغزم سوت کشید و شقیقه هایم از درد به زق زق افتاد.

هیچوقت نفهمیدم چه حرفهایی بینشان رد و بدل شده بود که راضی شده بودند مرا دست عامر بسپارند.

 

فقط میدانستم تمام آدمهای زندگی ام از دیدنم منع شده بودند، آن هم به لطف تمنا بود.

 

وگرنه که عامر یک دروغ را در سرم کرده بود و میگفت هیچکس مرا نخواسته.

 

دندان هایم از خشم و سرما به هم میخوردند. دستم را مشت کردم و به صفحه ی کوچک آیفون کوبیدم.

 

_ شوهر من زیر خاکه…

درو باز نمیکنی مامان؟ من که نمیرم، میشینم دم در تا بالاخره باز کنی…

 

روی پله ی ورودی نشستم و دست مقابل دهانم برده و ها کردم.

 

_ امروز میفهمم پشت سرم چیکارا کردین!

 

_ پاشو برو شر به پا نکن دختر، بابات ببینتت خونت حلاله. ای خدا، چرا حرف تو کلت نمیره ذلیل مرده؟!

 

جیغ آرامی کشیدم و پا روی زمین کوبیدم.

 

_ درو باز کن مامان، اینجا خونه ی منم هست… چرا اینجوری میکنی؟!

 

با صدای گذاشتن گوشی آیفون، فریاد آرامی زدم و از شدت درماندگی با مشت هایم به جان در افتادم.

 

_ یکی این درو باز کنه، میخوام برم خونم… باز کنین…

 

در باز شد و مادرم را با صورتی که همچون گچ دیوار سفید شده بود دیدم.

آنقدری عصبی و طلبکار بودم که چشمان پرش دلم را نلرزاند.

 

_ بی مادر شی الهی، برگرد خونت…بابات تازه آروم شده…

 

#پارت_۲۳۰

 

_ خونه ی من اینجاست!

 

به زحمت بلند شدم و خواستم از سد مادرم بگذرم که بازویم را چسبید و مانع حرکتم شد.

 

_ لجبازی نکن دخترم، فکر کردی بابات تو رو با این شکم بالا اومده ببینه دست میذاره رو دستش؟

با شوهرت دعوات شده؟ اون گفته برگردی؟

 

دیگر خونم داشت ازاین شوهر شوهر گفتن ها به جوش می آمد. شوهر چه صیغه ای بود دیگر؟!

 

منی که عامر و احساساتم را پشت سر گذاشته بودم دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم.

 

توی صورتش براق شدم و از پشت دندان های چفت شده ام غریدم:

 

_ بابام اگه خیلی مرد بود نمیذاشت با یه نامحرم زیر یه سقف زندگی کنم!

چه خبره اینجا مامان؟

چطور تا دیروز به عماد که شوهر عقدیم بود زنگم میزدم غیرتش به جوش می اومد و چشماش میشد کاسه ی خون و هزار جور بکن و نکن برام ردیف میکرد، حالا که با برادرشوهرم تو یه خونه ام آرومه؟

 

ترس و نگرانی مواج درون مردمک چشمانش را میدیدم.

چه چیز را از من پنهان میکرد؟

 

_ نذاری برم تو آبروریزی میکنم مامان، من دیگه اون باوان سابق نیستم… نخواه باوان جدیدو ببینی!

 

درمانده شروع به زدن خودش کرد. محکم و پشت سر هم به ران هایش میکوبید و با زاری زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد.

 

از وضعیت نابسامانش کمال استفاده را بردم و از کنارش گذشتم.

 

به پله های راهرو که رسیدم زانوانم سست شد و صحنه های آن شب کذایی با وضوح بالا مقابل دیدگانم به رقص درآمد.

 

جسم بی جان خودم را روی پله ها دیدم و تمام استخوان هایم به درد افتادند.

کار خدا بود که از آن شرایط جان سالم به در بردم‌.

 

در دلم رخت میشستند و حتی میترسیدم پا روی پله ها بگذارم.

 

تصورش را هم نمیکردم با یادآوری آن روز این چنین به هم بریزم.

 

_ بابات اون بچه رو میکشه باوان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 132

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

دیروز تاوان نبود لابد امروزم چزر و مد نیست

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x