5 دیدگاه

رمان گریز از تو پارت 79

5
(1)

 

داخل آشپزخانه که رفت چشم های ماهرخ با دیدنش از خوشحالی برق زد. دهان باز کرد تا قربان صدقه اش برود که یاسمین بی حس و حال سر تکان داد و میان حرفش پرید…

_ارسلان نیست؟

لب های زن نیمه باز ماند و نگاهش توی صورت ورم کرده و چشم های سرخ او چرخ خورد.

_حالت خوبه؟

_اره ارسلان کجاست؟

ماهرخ با تعجب نگاهش کرد: نیست… احتمالا تا دو سه روز نیاد.

یاسمین با اخم جلو رفت: یعنی چی؟ معلوم نیست مادر بیچاره ی من کجاست اونوقت این آقا…

دستش را در هوا تکان داد: اصلا بهش زنگ بزن خودم باهاش حرف میزنم.

_کوتاه بیا یاسمین…

یاسمین بی توجه به او از آشپزخانه بیرون رفت تا تلفن بیاورد. ماهرخ با استرس زیر گاز را خاموش کرد و دنبال قدم برداشت…

_یاسمین آقا خوشش نمیاد وقتی میره بیرون بهش زنگ بزنیم. الانم خارج شهره شاید آنتن نداشته باشه.

یاسمین تلفن را کف دست ماهرخ گذاشت: من به خوش اومدن و خوش نیومدنش کاری ندارم ماهرخ بهش زنگ بزن.

زن لب بهم فشرد و ناچار شماره ی ارسلان را گرفت. دلواپسی توی نگاهش غوغا میکرد… صدای بوق های ممتد توی در گوشش پیچید و نگاهش چرخید روی دخترکی که دست به کمر مقابلش ایستاده و اخم هایش با یک مَن عسل هم از روی صورتش پاک نمیشد.

ماهرخ ناامید خواست تماس را قطع کند که یاسمین سریع تلفن را از دستش کشید و درست همان موقع ارتباط برقرار شد و صدای خش دار ارسلان را شنید.

_چیشده ماهرخ؟!

نفس یاسمین ماند توی سینه اش… آب دهانش را قورت داد: باید باهات حرف بزنم.

ارسلان به وضوح جا خورد. سکوتش که طولانی شد یاسمین “الویی” گفت تا او به خودش آمد.

_چیزی شده؟

کفر دخترک درآمد. صدایش بالا رفت و تمام بغض ها و عقده هایش را یک جا خالی کرد.

_از من میپرسی؟ شما کجا رفتی شازده؟ مادر بدبخت منو قربانی نقشه های مسخره تون کردین حالا میگی چیزی شده؟ نه هیچی نشده. من خوش و خرم دارم تو قصرت زندگیمو میکنم و…

_یکم آروم باش یاسمین.

یاسمین ساکت شد. با تعجب ابرو درهم کشید اما اجازه نداد مکثش طولانی شود…

_مادرم کجاست ارسلان؟ چرا دو روزه هیچ خبری ازش نشده؟

ارسلان درمانده نفس گرفت: من خبری ندارم منصور داره دنبالش میگرده.

یاسمین ناخودآگاه بغض کرد: یعنی انقدر برات بی ارزشه که حتی دنبالشم نمی‌گردی؟

ارسلان حرف هایش را فراموش کرد. جوابی برای دخترک نداشت وقتی حتی خودش هم به نتیجه ایی نرسیده بود!

_من باید برم یاسمین… من…

_منو از سرت باز نکن. حداقل مثل قبل همه چی و بکوب تو صورتم که مطمئن بشم تو با بقیه هیچ فرقی نداری.

ارسلان صادقانه گفت: من نمیتونم تو هر مسئله ایی دخالت کنم و خون و خونریزی راه بندازم یاسمین. مادرت مثل تو نیست که سازمان بخاطر من جونشو بهش ببخشه. آدمی که تو زمان خیانت پدرت کنارش بوده و همه چی و دیده به همین سادگی جون سالم به در نمیبره.

_دروغ میگی… تو نمیخوای حتی یه قدم برداری.

_دروغ نمیگم ولی هیچ قدمی هم نمیتونم بردارم. شاهرخ لاشخور میدونست ما نمیتونیم هویت مادرت و فاش کنیم و برای همین دست گذاشت رو جونش تا تو رو تحت فشار قرار بده. وگرنه هزارتا راه برای بهم زدن اون مهمونی وجود داشت…

دل یاسمین شور افتاد. حرف های ارسلان منطقی بود اما قلب او هیچ منطقی را نمپذیرفت.

_یعنی من بشینم و دست رو دست بذارم که مادرم و بکشن؟

ارسلان مکث کرد: من واقعا نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته یاسمین. همینجوریشم بخاطر وجود تو و عقد کردنت گلوم زیر خرخره شونه…

صدایش آرام تر شد و لحنش محتاط تر: نصف برنامه هاشون زیر دست من نبود جون تو رو هم نمیتونستم تضمین کنم.

یاسمین آشفته اول به اطرافش نگاه کرد و بعد ماهرخی که از شدت استرس ناخنش را میجوید.
زبانش نچرخید تا جواب ارسلان را بدهد. بی حرف و بی توجه به او که نامش را صدا زد تماس را قطع کرد و تنش گوشه ی مبل مچاله شد. یک بار کمرش را با کشتن پدرش خم کرده بودند و حالا قرار بود بی مادر شود؟!

ماهرخ دستش را گرفت و یاسمین لرزید. سرش روی شانه اش خم شد و انگار کسی شریان حیاتی اش را قطع کرد… تا کی قرار بود این جنایات را تحمل کند؟!

پشت سینک ایستاد و مستاصل خیره ماند به وسایلی که حتی یک بار هم با آن ها کار نکرده بود. درد شدید معده و ضعف وادارش کرده بود از رخت خواب دل بکند و میان تاریکی و ترس همیشگی به آشپزخانه پناه بیاورد. ماهرخ خواب بود و خستگی زیادش دل دخترک را سوزاند که مبادا از خواب بیدارش کند.

نفسی گرفت و کابینت ظرف ها را باز کرد و ماهیتابه را برداشت. هم خنده اش گرفته بود هم گریه… اولین بار بود دیگر؟! انگار غول تنهایی داشت بیرحمانه شرایط وحشتناکش را به رخ میکشید.

نگاهش که به سیب زمینی و روغن افتاد ابرو درهم کشید و لب هایش بهم فشرده شد.

زیر لب غر زد: تو کل زندگیم فقط همین چیزارو کم داشتم.

روی صندلی نشست و چاقو را با ترس و لرز روی تن سفت سیب زمینی کشید و پوستش را به سختی جدا کرد.

_خدا لعنتت کنه ارسلان.

غر میزد به این سرنوشت و با یادآوری مادرش بغض میکرد و باز هم لعنت میفرستاد به مردی که خودش سر راهش سبز شده و کارش کشیده بود به این نقطه!

به خودش که آمد پوست نصف سیب زمینی بخت برگشته را همراه گوشتش گرفته بود و… میان بغض خنده اش گرفت. عرضه ی هیچ کاری را نداشت جز گریه کردن. شاید اگر کمی مثل پدرش بود و جنم داشت سرنوشتش به اینجا نمیکشید.

دوباره خواست چاقو را روی سیب زمینی بکشد که با دستی که روی شانه اش نشست یک لحظه وجودش از ترس خالی شد و چاقو با شدت روی انگشتش کشیده و…. بلافاصله دستی روی دهانش نشست و صدای جیغش در نطفه خفه شد.
قلبش مثل گنجشکی لرزان توی سینه اش مچاله شده بود که دست دیگری محکم انگشت خونینش گرفت.

_نترس یاسمین…

ارسلان دستش را برداشت و نفس جا مانده با شدت از حلق و بینی دخترک بیرون زد.
ارسلان با اخمی غلیظ انگشتش را فشرد تا خونش بند بیاید. یاسمین اما با حرص چشم چرخاند و خواست بلند شود که دست او روی کتفش محکم شد.

_بشین…

_ول کن دستمو…

_خونریزی انگشتت شدیده. بشین بذار…

_میشه واسه من دل نسوزونی؟!

ارسلان زیر لب اسمش را غرید و یاسمین با شدت دستش را پس کشید اما زور مرد بهش چربید و جای پس رفتن محکم به سینه اش چسبید.
جای چاقو روی دستش می‌سوخت اما درد قلبش قوی تر بود. نمی‌خواست یک لحظه هم نزدیک او بماند…

_لجبازی نکن انگشتت و محکم بگیر بذار من باندی چیزی پیدا کنم ببندمش.

_نمیخوام…

_بیخود کردی. میخوای تا صبح خونریزی کنه؟

یاسمین سر چرخاند و زل زد توی چشمهای خیره ی او و دلش، بی مهابا بغض چند روزه اش را بالا آورد.

_سه روزه تو این خونه تنهام و دارم از نگرانی دق میکنم. الان یادت افتاده نگرانم باشی؟

ارسلان جا خورد و دخترک سرش را نزدیک تر برد: چند روزه خبری از مادرم نیست و دلم داره میترکه. تو فکر انگشتمی؟

_یاسمین؟!

_این تا صبح هم خونریزی کنه من نمیمیرم ولی واسه دلم چیکار کنم؟

ارسلان پلک جمع کرد و چشمهای اشکی و براق دخترک چهار ستون بدنش را لرزاند. حرف های متین مثل یک نوار ضبط شده رفت روی دور تکرار و… بد میشد اگر کمی به داد فریاد های قلبش برسد؟ با این حس های جوانه زده و تپش هایی که داشت پدر سینه اش را در می آورد؟!

جای هر حرفی دست دیگرش را دور تن یاسمین حلقه کرد و سر یاسمین چسبید به قلبش و ارسلان… غرق شد میان حسی که هوس تن به آب زدن داشت. تهش شاید قرار بود جانش را بگیرد اما به آرامش الان می ارزید…

یاسمین جان کند تا بغض نکند و ارسلان چانه اش را به موهایش چسباند و عطر تنش از هر مخدری قوی تر بود!

_هرکاری کنی دلم باهات صاف نمیشه ارسلان.

ارسلان پلک بست و به تن کشیدن این حس با همه ی شرعی بودنش برایش حرام بود!

_شاهرخ مادرم و میکشه من چرا باید زنده بمونم؟

ارسلان بدون اطمینان گفت: شاید منصور خان پیداش کنه.

یاسمین لب گزید: وقتی تو میگی شاید و محکم حرف نمیزنی یعنی من باید فاتحه شو بخونم.

_من بهت گفته بودم این جریان بچه بازی نیست. نگفتم؟

_چاره ایی داشتم؟

قلب مرد تکان خورد: از بیچارگی زن من شدی؟!

یاسمین پیشانی را روی سینه ی ستبر او کشید و صادقانه لب زد: ته قلبم بهت قرص بود. همه گفتن دنیا تکونت نمی‌ده و منم… خیلی بهت امید بسته بودم ارسلان.

_یعنی الان امید نداری؟

_باید داشته باشم؟

دست ارسلان روی گودی کمرش بالا و پایین شد‌. تنش گرم بود و دلش بعد از مدت ها بهش تمنا میکرد تا دامن بزند به این احساسات بی پدر و مادر…

فکش سفت شد و پا گذاشت روی تمام قوانینش.

_مادرت و نجات بدم ته دلت بازم بهم قرص میشه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

شاهرخ قربونشون بشه خداااا 😍😍😍

نازلی
نازلی
1 سال قبل

😍 😍 😍

ب ت چ هاننن
ب ت چ هاننن
1 سال قبل

الانه که قش کنم 🙂

صغرا دختر اصغر
صغرا دختر اصغر
1 سال قبل

اییییی خداااا🥺🥺🥺

صغرا دختر اصغر
صغرا دختر اصغر
1 سال قبل

اییییی خداااا🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x