رمان گلادیاتور پارت 67

2.5
(2)

 

به اطاق برگشت و به سمت کمد لباس هایش راه افتاد و درش را باز کرد و با دیدن لباس هایی که بیشتر شباهت به لباس خواب داشتند ، قیافه اش درهم رفت ………… در تمام این روزها این لباس بی سر و تهی را که حس می کرد تمام جانش را بیرون انداخته را هم ، فقط به این خاطر می پوشید ، که می دانست در این اطاق تنها خودش است و خودش ……. و قرار نیست کسی او را با این شمایل شرم آور و بی بند و بار ببیند ……… این لباس ها ، همان لباس هایی بود که از اطاق یزدان به اطاق او انتقال پیدا کرده بود ……… این لباس های بسیار کوتاه و توری به زبان بی زبانی عمق رابطه های یزدان را بیان می کردند ……… خوب می دانست هیچ مردی نمی تواند چنین لباس های هوس انگیزی که تمام جان آدم را بیرون می ریختند را در تن زنی ببیند و بی بخار از کنارش بگذرد .

میان این لباس ها یک لباس درست حسابی که آستین یا لااقل یقه داشته باشد که بشود بی دغدغه تنش کند هم پیدا نمی کرد ……….. باید درباره لباس با یزدان حرف می زد . نمی شد بقیه روزها هم همچون این چند روز که تنها برای بیرون رفتن از این اطاق اجباراً همان شومیز چهارخانه سفید و آبی چند روز پیشش را می پوشید ، سر کند .

شومیزش را با لباس بندی مشکی رنگی در تنش عوض کرد و شالش را روی سرش انداخت و کارت اطاقش را برداشت و درون جیب شلوار اسلش سفید در پایش فرو کرد و محتاطانه از اطاق خارج شد و به سمت پله ها راه افتاد .

با ورود به باغ با وزیدن باد خنک عصرگاهی که پوست صورتش را نوازش کرد و دسته های شالش را به بازی گرفت ، لبخندی بر لب نشاند .

تا محوطه چمن کاری شده باغ فاصله آنچنانی نبود ، به سمت چمن ها راه افتاد و بی اختیار صندل های از پایش درآورد و پاهای برهنه اش را روی چمن های تازه هرس شده و اندک مرطوب باغ گذاشت و توجهی به مور مور شدن پاهایش نکرد ………… هیچ گاه چنین فرصتی برای او پیش نیامده بود تا بتواند بی دغدغه در چنین باغ باشکوهی قدم بزند و نگران چیزی نباشد .

لبخند زنان نگاهش به پاهای برهنه و چمن های زیر پایش بود که با شنیدن صدای فریاد ضعیف مردانه ای ، سرش به سرعت بالا آمد و نگاهش را چرخی در اطرافش زد …….. با ندیدن مورد خاص و یا مشکوکی ، با خیال اینکه صدای فریاد را تخیل کرده باز نگاهش را به پاهایش داد و با لذت انگشتان پایش را رقصاند و به قدم هایش ادامه داد .

اما هنوز قدم چهار پنجم را برنداشته بود که با شنیدن دوباره همان صدای فریاد مردانه ضعیفی که انگار از پشت ساختمان به گوش می رسید ، سرش مجدداً به سرعت بالا پرید و قدمهایش از حرکت افتادند و گوش هایش تیز شدند ………. مطمئن بود چیزی که اینبار شنیده دیگر تخیل و یا توهم نبوده ……….. صدا از پشت عمارت می آمد ………. همان جایی که حمیرا به او گوش زد کرده بود حق رفتن به آن سمت را ندارد .

با شنیدن دوباره صدای فریاد ، قدم های دو مانندش به سمت پشت عمارت راه افتاد ………. متعجب بود نگهبانان در حیاط چرا صدای مردی که انگار در دردسر افتاده بود و کمک می خواست را نمی شنیدند .

به پشت عمارت رفت و به قدم های دو مانندش سرعت داد که صدای خش برداشته مردانه ای را از پشت سرش شنید ……….. قدم هایش از سرعت افتاد و خواست چیزی را که شنیده بود را به نگهبان پشت سرش اطلاع دهد ، که با دیدن مرد بسیار بلند قامت ، با آن چشمان سیاه و صورت پر از زخم و بدتر از همه سر کچل بدون مویش ، ترسیده قدمی عقب رفت و حرفش یادش رفت .

ـ تو کی هستی ؟ ……….. اینجا چی کار می کنی ؟

گندم چندبار پلک زد و زبانش را به سختی تکان داد ……….. این مرد صورتش آنقدر جای جراحت ها جوش خورده و برآمده شده داشت ، که انگار از باز ماندگان جنگ جهانی دوم بود .

انگار که سوال مرد را نشنیده باشد ، با جان کندنی گفت :

ـ من ………. من یه صداهایی شنیدم .

ابروان مرد درهم رفت و دو سه قدم میان خودش و گندم را تنها با یک قدم بلند در یک ثانیه پیمود و بازوی لاغر و ظریف گندم را میان انگشتان تنومندش گرفت و آنچنان فشرد که صورت گندم از درد درهم رفت .

ـ آآآآآی دستم …….. ولم کن .

ـ گفتم اینجا چه غلطی می کنی ؟

ـ ولم کن بهت میگم …….. گفتم صدای داد یه مرد و شنیدم ……… اومدم ببینم چی شده .

مرد بدون آنکه توجهی به صورت درهم فرو رفته از درد گندم کند ، حلقه انگشتانش به دور بازوی گندم را تنگ تر کرد ………… آنچنان بازوی گندم را میان انگشتانش می فشرد که انگار قصد شکاندن بازوی او را داشت .

گندم با دردی که در بازویش پیچید ، جیغ از سر دردش بلند شد :

ـ ولم کن عوضی …… بازوم و شکوندی ………. ولم کن لعنتی .

ـ بیا ببینم تو کی هستی که من تا حالا این دور و اطرافا ندیدمت ………… باید بگی تو حیاط پشتی عمارت چه غلطی می کردی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

بعله به لطف گندم خانوم یزدان قاتلم میشه اگه این یارو رو له نکردددد

سپیده
سپیده
1 سال قبل

بخدا اگه خودتون بودین رفتارتون از گندم بدتر بود از بس فضولید😂😂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

عجببب. میدونین؟ من شخصیت یزدان رو دوست ندارم مثل اون خلافکارای بزرگ نیست فقط یک اسم با خودش یدک میکنه و دربرابر شخصیت ارسلان داخل رمان گریز از تو هیچی نیست فقط میگه نافرمانی نکنین هی نافرمانی نکنین. اما شخصیت ارسلان انگار ی جور واقعیته من اینطور حس میکنم.نویسنده گریز از تو قلمش خود ب خود ادمو جذب میکنه و این عالییع

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
علوی
علوی
1 سال قبل

و فضولی دردسرساز می‌شود!!!

مانلی
مانلی
1 سال قبل

ای خاک تو اون کله فضولت کنن گندم

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  مانلی
1 سال قبل

اره راست میگه خاااااک تو سرت گندم فضول

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x