به اطاق برگشت و به سمت کمد لباس هایش راه افتاد و درش را باز کرد و با دیدن لباس هایی که بیشتر شباهت به لباس خواب داشتند ، قیافه اش درهم رفت ………… در تمام این روزها این لباس بی سر و تهی را که حس می کرد تمام جانش را بیرون انداخته را هم ، فقط به این خاطر می پوشید ، که می دانست در این اطاق تنها خودش است و خودش ……. و قرار نیست کسی او را با این شمایل شرم آور و بی بند و بار ببیند ……… این لباس ها ، همان لباس هایی بود که از اطاق یزدان به اطاق او انتقال پیدا کرده بود ……… این لباس های بسیار کوتاه و توری به زبان بی زبانی عمق رابطه های یزدان را بیان می کردند ……… خوب می دانست هیچ مردی نمی تواند چنین لباس های هوس انگیزی که تمام جان آدم را بیرون می ریختند را در تن زنی ببیند و بی بخار از کنارش بگذرد .
میان این لباس ها یک لباس درست حسابی که آستین یا لااقل یقه داشته باشد که بشود بی دغدغه تنش کند هم پیدا نمی کرد ……….. باید درباره لباس با یزدان حرف می زد . نمی شد بقیه روزها هم همچون این چند روز که تنها برای بیرون رفتن از این اطاق اجباراً همان شومیز چهارخانه سفید و آبی چند روز پیشش را می پوشید ، سر کند .
شومیزش را با لباس بندی مشکی رنگی در تنش عوض کرد و شالش را روی سرش انداخت و کارت اطاقش را برداشت و درون جیب شلوار اسلش سفید در پایش فرو کرد و محتاطانه از اطاق خارج شد و به سمت پله ها راه افتاد .
با ورود به باغ با وزیدن باد خنک عصرگاهی که پوست صورتش را نوازش کرد و دسته های شالش را به بازی گرفت ، لبخندی بر لب نشاند .
تا محوطه چمن کاری شده باغ فاصله آنچنانی نبود ، به سمت چمن ها راه افتاد و بی اختیار صندل های از پایش درآورد و پاهای برهنه اش را روی چمن های تازه هرس شده و اندک مرطوب باغ گذاشت و توجهی به مور مور شدن پاهایش نکرد ………… هیچ گاه چنین فرصتی برای او پیش نیامده بود تا بتواند بی دغدغه در چنین باغ باشکوهی قدم بزند و نگران چیزی نباشد .
لبخند زنان نگاهش به پاهای برهنه و چمن های زیر پایش بود که با شنیدن صدای فریاد ضعیف مردانه ای ، سرش به سرعت بالا آمد و نگاهش را چرخی در اطرافش زد …….. با ندیدن مورد خاص و یا مشکوکی ، با خیال اینکه صدای فریاد را تخیل کرده باز نگاهش را به پاهایش داد و با لذت انگشتان پایش را رقصاند و به قدم هایش ادامه داد .
اما هنوز قدم چهار پنجم را برنداشته بود که با شنیدن دوباره همان صدای فریاد مردانه ضعیفی که انگار از پشت ساختمان به گوش می رسید ، سرش مجدداً به سرعت بالا پرید و قدمهایش از حرکت افتادند و گوش هایش تیز شدند ………. مطمئن بود چیزی که اینبار شنیده دیگر تخیل و یا توهم نبوده ……….. صدا از پشت عمارت می آمد ………. همان جایی که حمیرا به او گوش زد کرده بود حق رفتن به آن سمت را ندارد .
با شنیدن دوباره صدای فریاد ، قدم های دو مانندش به سمت پشت عمارت راه افتاد ………. متعجب بود نگهبانان در حیاط چرا صدای مردی که انگار در دردسر افتاده بود و کمک می خواست را نمی شنیدند .
به پشت عمارت رفت و به قدم های دو مانندش سرعت داد که صدای خش برداشته مردانه ای را از پشت سرش شنید ……….. قدم هایش از سرعت افتاد و خواست چیزی را که شنیده بود را به نگهبان پشت سرش اطلاع دهد ، که با دیدن مرد بسیار بلند قامت ، با آن چشمان سیاه و صورت پر از زخم و بدتر از همه سر کچل بدون مویش ، ترسیده قدمی عقب رفت و حرفش یادش رفت .
ـ تو کی هستی ؟ ……….. اینجا چی کار می کنی ؟
گندم چندبار پلک زد و زبانش را به سختی تکان داد ……….. این مرد صورتش آنقدر جای جراحت ها جوش خورده و برآمده شده داشت ، که انگار از باز ماندگان جنگ جهانی دوم بود .
انگار که سوال مرد را نشنیده باشد ، با جان کندنی گفت :
ـ من ………. من یه صداهایی شنیدم .
ابروان مرد درهم رفت و دو سه قدم میان خودش و گندم را تنها با یک قدم بلند در یک ثانیه پیمود و بازوی لاغر و ظریف گندم را میان انگشتان تنومندش گرفت و آنچنان فشرد که صورت گندم از درد درهم رفت .
ـ آآآآآی دستم …….. ولم کن .
ـ گفتم اینجا چه غلطی می کنی ؟
ـ ولم کن بهت میگم …….. گفتم صدای داد یه مرد و شنیدم ……… اومدم ببینم چی شده .
مرد بدون آنکه توجهی به صورت درهم فرو رفته از درد گندم کند ، حلقه انگشتانش به دور بازوی گندم را تنگ تر کرد ………… آنچنان بازوی گندم را میان انگشتانش می فشرد که انگار قصد شکاندن بازوی او را داشت .
گندم با دردی که در بازویش پیچید ، جیغ از سر دردش بلند شد :
ـ ولم کن عوضی …… بازوم و شکوندی ………. ولم کن لعنتی .
ـ بیا ببینم تو کی هستی که من تا حالا این دور و اطرافا ندیدمت ………… باید بگی تو حیاط پشتی عمارت چه غلطی می کردی .
بعله به لطف گندم خانوم یزدان قاتلم میشه اگه این یارو رو له نکردددد
بخدا اگه خودتون بودین رفتارتون از گندم بدتر بود از بس فضولید😂😂
عجببب. میدونین؟ من شخصیت یزدان رو دوست ندارم مثل اون خلافکارای بزرگ نیست فقط یک اسم با خودش یدک میکنه و دربرابر شخصیت ارسلان داخل رمان گریز از تو هیچی نیست فقط میگه نافرمانی نکنین هی نافرمانی نکنین. اما شخصیت ارسلان انگار ی جور واقعیته من اینطور حس میکنم.نویسنده گریز از تو قلمش خود ب خود ادمو جذب میکنه و این عالییع
و فضولی دردسرساز میشود!!!
ای خاک تو اون کله فضولت کنن گندم
اره راست میگه خاااااک تو سرت گندم فضول