رمان گرداب پارت 173
دنیز با اخم نگاهشون کرد و با حرص رو به البرز گفت: -بهتر از تو بودم که داشتی مارو از بالکن طبقه دوم پرت میکردی پایین که ببینی دور سرمون ستاره و کبوتر میاد یا نه…. البرز زودتر از همه خودش غش کرد از خنده و منم
دنیز با اخم نگاهشون کرد و با حرص رو به البرز گفت: -بهتر از تو بودم که داشتی مارو از بالکن طبقه دوم پرت میکردی پایین که ببینی دور سرمون ستاره و کبوتر میاد یا نه…. البرز زودتر از همه خودش غش کرد از خنده و منم
شهریار وقتش را تلف نکرد. جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ شد و او را به داخل اتاق کشاند… ماهرخ جا خورد… – جرا همچین می کنی؟! می خوام برم لب ساحل…!!! شهریار نیشخند زد: یه درصد فکر کن من بزارم تو
همین که وارد پذیرایی شدم اولین نفری که چشمم افتاد بهش کامیار بود که با دیدن من با اون سر و وضع به وضوح جا خورده بود. یه دست کت و شلوار مشکی ساده با یه پیرهن سفید تنش بود حس کردم با دیدن من همه آرزوهاش یه شبه
خلاصه رمان: این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه …
وسط بغض و ناراحتی از حال بد دوستم بی اختیار خندیدم و گفتم: – شدی از اون آدمای سمجا! بابا شاید پسره نمی خوادت.. تو چه گیری دادی که حتماً باهات ازدواج کنه؟ اونم خندید و با پررویی گفت: – غلط کرده مگه دست اونه!
فکش منقبض شد که حرصی ادامه دادم _میدونی! نباید به حرف فرزان گوش میدادم اون گفت بیام بهت حقیقت و بگم اون گفت تو پدر این بچه ای حق داری بدونی اون بود که گفت یه فرصت دیگه به خودتون بدید اما تو!… تو هنوز همون نامرد قبلی
#رمان_جرئت_و_شهامت ♧♧♧♧♧ صدای نم نم باران خواب را از چشمانم ربوده بود. هر کاری کردم نتوانستم چشمان منتظرم را با شهر خواب آلود همراه سازم. از جايم بلند شدم. آرام آرام بـه سمت حياط حرکت کردم. صدای چک چک باران نزديک و نزديکتر می شد. فضا مملو از
از ان روز هم یک هفتهای گذشت، هفتهای که کیمیا با من مهربانتر شده بود، قباد بی توجهتر از قبل، لاله و مادرجان هم طعنههای کلامشان بیشتر! دیگر داشتم به این وضعیت غیرعادی، عادت میکردم. روزانه در اتاق به سر میبردم و شبانه هم گاهی
خلاصه رمان: حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در
نیم ساعتی از وقتی که مامانش در و محکم بهم کوبید و رفت، گذشته….. از همون موقع تا حالا رو مبل نشستم و تکون نخوردم…. معلومه از بارمان حساب میبرن وگرنه با یه لگد از خونه ی پسرشون بیرونم میکردن…. اما از برخوردش واهمه دارن….
یزدان به سرعت بازوی گندم را گرفت و او را بالا کشید . ـ چی کار می کنی با خودت ؟ گندم ترسیده تر از ثانیه های قبل ، دستانش را به دور گردن او حلقه نمود و خودش
با شنیدن جوابم سریع راهشو گرفت رفت داخل و بعد از چند دقیقه هم مامان با یه روسری اومد ، پرتش کرد تو بغلم و . رفت … هنوز از دستم شاکی بود ، منم قصد معذرت خواهی نداشتم چون در اون صورت مجبور بودم به خواست دلشون راه