رمان آوای نیاز تو پارت 10

4.7
(3)

 

بدون توجه به اون زن سریع گفتم:
_باشه… من کار دارم با اجازه!

سریع وارد حیاط شدم ولی صدای آتنا که خطاب به اون زنه بود رو شنیدم
_دِ زبون به دهن بگیری بد نیستا… دختره سکته کرد… بیا بریم تا اون امیر عوضی دوباره زنگ نزده
وَ بعد صدای بستن در اومد!
اصلا فکرشم نمی خواستم بکنم که منظورشون چی بود!.. هر چند تو منطقه ما این چیزا زیاد دیده میشد ولی بیشتر دلم به حال آتنا می‌سوخت که کلا شاید پنج دقیقه هم باهاش برخورد نداشتم، حتی دوست نداشتم فکر کنم از سر نیاز پول چه کار میکنه!… نفس عمیقی کشیدم و فکرام رو ریختم دور و وارد اتاقکمون شدم… نگاهم به مامان خورد که داشت به تلویزیون قدیمیمون نگاه می کرد
تا من رو دید بلند شد و اومد سمتم و گفت:
_سلام… آوا مادر خوبی؟! رنگت یکم پریده!

بیخیال اتفاقی که جلو در افتاد شدم و کفشم رو جلو در اتاقک در آوردم و گفتم:
_سلام… آره مامان جونم عالیِ عالیم بزار برم دست و روم رو بشورم… میام که کلی ماجرا دارم برات تعریف کنم!

×

کنار مامانم نشسته بودم… از سیر تا پیاز همه چی رو تعریف کرده بودم براش اما مامان ساکت بود و این برخلاف انتظارم بود
_چیزی شده مامان؟!
_نمیدونم ولی یکم دل نگرون شدم!
_وا… برای چی دل نگرون؟
_نمیدونم مادر شاید برای این که دخترم داره عاشق اقا حامد میشه!
_چــــی؟!… نه بابا گفتم که فقط دوستیم اونم در حد همکار… درضمن من حد و حدودم رو میدونم… زیاد به طبقه ما نمیخوره اصلا توقع ندارم کسی که با رییس شرکتمونم برو بیا داره عاشق من شه یا عاشقش شم… رابطش با همه خوبه در این حد خوبه که دفعه قبل آریانمهر ماشینش رو با رانندش داده بود به این… ولی مامان چه ماشینی بود!
_کم حسرت مال مردم رو بخور دختر!

پوفی کشیدم و گفتم:
_آره والا به جا حسرت خوردن باید از دخترای شرکت یاد بگیرم که شاید این جوری یه دلی از یکی ببرم… والا به خدا هیچی بلد نیستم نه آرایشی نه لوندی… هیچی! صفر کیلومتر!

مامان خندید و گوشم رو تاب داد که آخم هوا رفت و بعد گفت:
_دختره ی خیره سر پس این حامد بدبخت کیه ورداشتی بردیش طباخی!

خندیدم و گفتم:
_بابا خودش گفت کله پاچه میخوره ولی خب ظاهر و قیافش که اینو نمیگفت!

مامان گوشم رو ول کرد که ادامه دادم
_تازه اون بنده خدا با همه حتما همین جوریه… انقدر مهربون و آقاست که نگو… نمیخوام برای خودم رویا پردازی کنم چون حتما شخصیتش اینه!

مامانم سری تکون داد و با شوخی گفت:
_آره والا تو اگه دل بردن بلد بودی پسر مردم رو طباخی نمیبردی… البته که تو با این خنگ بازیات دل میبری… ولی حداقل دل رییس شرکت و میبردی

خنده ی ریزی به لحن شوخش کردم و گفتم:
_مامان شوخ طبعیت گل کرده ها… من میگم حامد به ما نمیخوره تو میگی آریانمهر بزرگ!؟… انقدرم این و اون از رفتار و اخلاق تند و بدش گفتن که طرف رو ندیده دیو دو سر واسه خودم وصف کردم؛ اصلا هم دوست ندارم ببینمش!… اسمش میاد استرس بهم وارد میشه چه برسه که ببینمش!

×××

جاوید*
برای بار چندم از دستشویی بیرون اومدم، رو کاناپه راحتی با حالی که چندان خوب نبود دراز کشیدم که صدای خنده ی بلند آیدین به گوشم رسید و کلافه گفتم
_زهــــرمــــار!
_چی خوردی این شکلی شدی؟!

با به یاد اوردن کله پاچه دلم پیچ‌ خورد و رو به آیدین گفتم:
_اینارو ول کن… کارا چی شد؟
_تقریبا همه چی رواله… تو چی کار کردی؟
_مال من مونده… با این حال و احوالمم نمیدونم چه جوری فردا تمومش کنم!
_مشکوک میزنیا… بدون ماشین میری بعد با حال زار زنگ میزنی به من میگی بیا دنبالم… چی شده به ما نمیگی هان؟!
_هیچی
_هیچی که خیلیه

بی توجه به حرفاش گفتم:
_گوشیت و بده!
_گوشی؟!.. گوشیم و میخوای چیکار؟!.. به جون خودت قسم فیلم خاک بر سری اینا ندارم
_چرند نگو آیدین یه دقیقه بده

معنی داد و کنایه دار گفت:
_چیز دادنی ندارم که بخوام یه دقیقه بدم!

یه جوری نگاهش کردم که نیشش و بست و گوشیش رو با تردید از جیبش درآورد و داد دستم ولی مثل بختک بالا سرم ایستاد تا ببینه چیکار میکنم که توپیدم
_حالا خودتم از حالت کَنه در بیار و برو اون ور تر
_ببخشیــد؟!… نه که آخه گوشی گوشیه منه و یه چیز شخصیه!

بی توجه به حرفش با ابرو به کاناپه رو به روم اشاره ای کردم و گفتم:
_برو بشین اون جا تا نشوندمت!

چپ چپ نگاهم کرد و با غر رفت رو کاناپه نشست… همین که دور شد سریع رفتم تو مخاطبینش و کلمه ی آوا رو سرچ کردم اما نیومد بالا!… با اخم سرم رو آوردم‌ بالا و بهش نگاه کردم، مطمئن بودم شماره آوا رو داشت!… میتونستم فردا از پرونده خود آوا شمارش رو بردارم اما الان کارش داشتم!
همینجوری با اخم به آیدین نگاه می کردم که صداش در اومد
_بابا به خدا کاری نکردم!

بیخیال حرفش خانم برومند رو سرچ کردم که نیومد… برومند خالی سرچ کردم نیومد… آوا خانم سرچ کردم نیومد… خانم برومندی سرچ کردم نیومد و آخر سر عصبی شدم و گوشیش رو پرت کردم سمتش که رو هوا گرفتش و توپید
_نکبت این پول خورده ها به خودت نگاه نکن شرکت داری جز مرفه های بی عار و دردی!
_آوا رو چی سیو کردی هر چی میزنم نمیاد؟

تعجب کرد و رو به من گفت:
_آوا؟!.. خانم برومندم نه آوا خانمم نه… آوا؟!

دلم باز پیچ خورد یکم تو جام نیم خیز شدم و گفتم:
_آیدین حالم خوش نیست شماره آوا رو بیار تا اون گوشیت رو تو حلقت فرو نکردم!

خندید و گفت:
_خیلی خب بابا جوش میاری چرا از اول میگفتی خب!

یکم با گوشیش ور رفت و بعد گفت:
_بیا اینم آوات

گوشی رو از دستش گرفتم بعد از دیدن اسم کلافه نگاهش کردم و گفتم:
_تو واقعا تو سن پونزده سالگی گیر کردی!
_خب بابا واقعا شبیه جوجه ماشینیه تو بودی چی سیو میکردی؟

بی توجه بهش شماره ی آوا رو چند بار تکرار کردم و بعد این که حفظ شدم گوشیش رو انداختم رو کاناپه!

×

از دستشویی بیرون اومدم و نگاهی به آیدین کردم که خیره به Tv بود… نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
_میخوای بریم درموندگاهی چیزی؟
_نه خوب میشم… تو خودت میخوای دیگه زحمت رو کم کنی؟
_نه منم جام خوبه…‌ تو هم که ماشینت رو گذاشتی شرکت! ماشین نداری فردا بیای‌ شرکت… فردا باهم میریم دیگه هر چند نوکر پوکر زیاد داری ولی خـــب!

سری از رو تاسف براش تکون دادم، خوب بود من به این بشر رو نمیدادم… تو اتاقم رفتم و در و بستم… گوشی رو برداشتم و به ساعت نگاهی کردم… نزدیکای دوازده شب بود ولی بیخیال ساعت به امید این که بیدار باشه به شماره ای که دیگه تو گوشیم به اسم آوا سیو شده بود زنگ زدم
بعد چند تا بوق صدای آرومش تو گوشم پیچید
_بفرمایین؟!
_سلام!

با مکث گفت:
_سلام… ببخشید شما؟
_حامدم!
_عه!… سلام خوبین؟

دستی لای موهام کشیدم و با یاد حال و روز معدم گفتم:
_آره… خوب که چه عرض کنم عالیم!
_شکر… جسارتاً آقا حامد شماره من و از کجا آوردین؟!
_خب فُرمای کاری دسته منه! از اون جا پیدا کردم
_آهان… خب باشه حالا کاری داشتین!؟
_فردا ساعت هفت صبح میتونی شرکت باشی قبل این که کارمندا بیان؟!… میخوام باهات کارای عقب افتاده شرکت رو انجام بدم تموم شه بره!
_آره آره حتما… فقط اجازه میدن؟!
_آره نگران نباش!… پس میبینمت!

اومدم طبق عادتم تماس رو بی خداحافظی قطع کنم که صداش اومد
_شبتون بخیر!

تماس و قطع نکرد و انگار منتظر بود منم جوابش و بدم که بعد مکثی لب زدم:
_شب خوش

تماس رو قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم… واقعا نمی‌دونستم چم شده بود اما یه چیزی از درون میگفت این مَنی که امشب بودی… مَنِ واقعیت بود… همونی که هر روز پشت نقابت قایمش میکنی… میبینی چه حس خوبیه خود واقعیت باشی جاوید!؟
آره من واقعا کنار این دختر خودم بودم اما بازم به اسمی دروغ… به اسم حامد آریاجو…

×××

آوا*
سوار آسانسور شدم و شروع به درست کردن مقنعه ای که کج شده بود کردم… دکمه طبقه مورد نظرم‌ رو زدم‌ اما دوباره در آسانسور باز شد و قامت حامد دیده شد… با تعجب سلامی گفتم که خودشم ابروهاش رو داد بالا و گفت:
_ساعت هفت نشده این جایی تو!
_والا گفتم یه وقت دیر نشه بد بشه به هر حال قول دادم به شما دیشب!

سری به تایید تکون داد و بدون حرف داخل شد ولی من شروع به آنالیز تیپی کردم‌ که اول صبحی از نظر من خیلی اتو کشیده می‌یومد… بافت یقه اسکی مشکی که روش یه اُورکت مشکی پوشیده بود با شلوار جین ذغالی با کفشایی که مشکی مات بود… همون جوری مثل ربات داشتم تیپش رو نگاه میکردم که آسانسور ایستاد و حامد رفت بیرون… منم دنبالش کشیده شدم اما وسط راه یهو ایستادم و خیلی خودمونی گفتم:
_میگم دیو دو سر نیاد!

با تعجب برگشت سمتم و گفت:
_دیو دو سر کیه؟

_رییس شرکت دیگه، آقای آریانمهر!

ابروهاش رو دوباره داد بالا… احساس کردم میخواد بخنده اما سریع سرش رو برگردوند و سمت دفترش رفت… در دفترش رو باز کرد و گفت:
_نه… دیو دو سر امروز نمیاد!

نفسم رو فرستادم بیرون و سمت دفترش رفتم ولی هنوز از در فاصله نگرفته بود و من دقیقا پشتش ایستاده بودم… منتظر بودم بره داخل که یهو برگشت سمتم!… چشمام گرد شد؛ خودشم تعجب کرد چون فاصلمون به ده میلی متر شاید میرسید که به خودش اومد ولی تو همون وضعیت لب زد
_من فکر کردم هنوز دنبالم نیومدی برای همین برگشتم!

سرم رو تند تند تکون دادم و مثل این خنگا گفتم:
_خیلی خب حالا چیز کنیم!

ابروهاش رو دوباره داد بالا و گفت:
_چیز کنیم؟!

با این جملش خودم‌ رو جمع و جور کردم‌ و سریع رفتم اونور و گفتم:
_کار دیگه… کار!

لبخند کوچیکی زد، سری به تایید تکون داد و به داخل دفترش اشاره کرد که وارد شدم… روی یکی از چسترا نشستم… اونم اورکتش رو درآورد و رو به روی من روی یکی از چسترا نشست و گفت:
_لپتاپ و تو بردار تایپا رو انجام بده خسته شدی بهم بگو… من کارم زیاده ولی کم کم باید جمع و جور شه… اوکی؟
_باشه
×

دستام رو کش و قوسی دادم و نگاهی به حامد انداختم که غرق برگه های روی میزش بود…
انگار نگاه من رو رو خودش حس کرد که گفت:
_خسته شدی؟!
_نه… ولی الان همکارا میان کم کم!

به ساعت تو دستش نگاهی کرد و گفت:
_آره… تایپا تموم شد؟!
_همش یه ذره مونده… من برم پایین؟

نچی کرد و گفت:
_همین جا کارت رو انجام بده!
_خب… چرا؟!

همین طور که با برگه های رو میز ور میرفت صادقانه گفت:
_کنارت کار میکنم خسته نمیشم!

همین جوری با تعجب داشتم نگاهش میکردم که انگار خودشم فهمید تازه چی گفته که سرش رو آورد بالا و ادامه داد
_منظورم اینه که داریم کنار هم‌ کار میکنیم؛ لزومی نداره بری پایین حتما… مشکلیم نداره که!
_آخه… ممکنه ژیلا خانم ایراد بگیره!
_نه ایراد نمیگیره میگم با آقای آریانمهر هماهنگ کردم… اصلا اگه اتفاقی افتاد بیاد خِر من و بگیره هوم؟!

شونه ای بالا انداختم و از خدا خواسته باشه ای گفتم که…

×

جاوید*
با زنگ خوردن گوشیم نگاهم رو از برگه های رو به روم گرفتم… گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم آیدین ناخود آگاه لبخندی رو لبم شکل گرفت… بلند شدم و رو به آوا گفتم:
_الان میام!

سری تکون داد که بیرون رفتم و دکمه اتصال تماس و زدم
_بله؟
_بله و درد بله و مرگ بله و درد بی درمون… عوضی ماشین من و برداشتی هنوز خروس نخونده کجا بردی!؟… من الان با قاطر بابام برم به کارای شرکت برسم؟!

خیلی ریلکس بدون این که به حرص خوردنش توجه کنم گفتم:
_چرا مثل این بچه ها رفتار میکنی! کار داشتم… تو هم اون تایم بیدار نمیشدی خودم اومدم‌ شرکت… تو هم یه آژانس بگیر برو به کارات برس… آفرین پسر خوب!
_خیلی عوضی، یعنی من از این ور به اون ور با آژانس برم؟!… خب تو صبح یه آژانس می گرفتی می رفتی شرکت چی میشد؟
_خب دیگه نکته این جاست پرستیژ تو به آژانس بیشتر میاد تا من… اینم تلافیِ دیشب پسر عمه که هی به ریش من نخندی!
_آخ که الهی دوباره رودل شی اسهال خونی بگیری اصلا بی جنبه تر از تو ندیدَ…

گوشی رو قطع کردم و دیگه به حرفاش گوش ندادم… لبخندی رو لبم بود که همون لحظه در آسانسور باز شد و منشیم با چند تا از کارمندا اومدن داخل و تا من رو دیدن سلام علیک کردن که سرم رو تکون دادم و برگشتم تو دفتر آیدین پیش آوا… وارد شدم و نگاهم به آوایی خورد که به بدنش کش و قوس میداد… در رو بستم که متوجهم شد و رو بهم یه لبخند زد و گفت:
_راحت شدم، تموم شد تایپا… بریزم تو فلش برم بدم چاپ کنن؟!
_نه نمیخواد تو بری… میدم یکی از بچه ها ببره… خیلی کار داریم اصلا فکر این که از این اتاق امروز پات بره بیرون رو بنداز دور!
_اسیر گیر آوردی مگه؟
_این همه کمک کردم حالا یه بار یه چیزی خواستم!
_خیلی خب بابا چه بهش بر میخوره شوخی کردم… من این جام انقدر بیگاری بکش ازم تا راحت شی!
×

هر دو درگیر کار بودیم که صدای آوا بلند شد
_خسته شدم دیگه نمیتونم!

به ساعت نگاهی کردم؛ حق داشت خیلی وقت بود یه سره کار کرده بودیم… دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
_نیم ساعت مونده به وقت ناهار… این نیم ساعت رو با وقت ناهار استراحت؟

آره ای گفت و خدا خواسته خودکار تو دستش رو پرت کرد رو میز

لبخندی از حرکتش زدم و گفتم:
_من برم یه چیزی بیارم بخوریم!

سری تکون داد که از دفتر خارج شدم
نگاهی به منشی کردم‌ که سرش تو مانیتور رو به روش بود… سمتش رفتم رو بهش گفتم:
_همه چی مرتبه؟
_بله جناب آریانمهر همون طور که گفتین کسی رو نفرستادم مزاحمتون بشه البته که مراجعه کننده جدی نداشتین تا الان!
_خیلی خب یه دوتا قهوه بیار… نه نه آماده کن زنگ بزن خودم میام میبرم!
_چشم

اومدم سمت اتاق برم که در آسانسور باز شد، بیخیال این که کیه سمت دفتر کار آیدین که یه جورایی دیگه مال منم بود رفتم… اما صدای آیدین سرجام نگهم داشت:
_جاوید!

برگشتم‌ و با دیدنش با تعجب سمتش رفتم و گفتم‌:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_کارام تموم شد گفتم بیام شرکت کارای اینجا رو انجام بدم!

نچ کلافه ای کردم و گفتم:
_خیلی خب بیا برو دفتر کار من فعلا!
_برای چی دفتر‌ تو؟
_به خاطر اینکه من دارم تو دفتر تو کار میکنم!
_برو بابا… ماشینم رو گرفتی دفترمم میخوای بگیری؟!… من کارم نمیاد تو دفتر تو، توی دفتر تو آدم افسردگی میگیره از بس همه جا مشکیه

اومدم جواب بدم که در دفتر آیدین باز شد و آوا اومد بیرون… همین رو کم داشتم!

اومدم سمت اتاق برم که در آسانسور باز شد، بیخیال این که کیه سمت دفتر کار آیدین که یه جورایی دیگه مال منم بود رفتم… اما صدای آیدین سرجام نگهم داشت:
_جاوید!

برگشتم‌ و با دیدنش با تعجب سمتش رفتم و گفتم‌:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_کارام تموم شد گفتم بیام شرکت کارای اینجا رو انجام بدم!

نچ کلافه ای کردم و گفتم:
_خیلی خب بیا برو دفتر کار من فعلا!
_برای چی دفتر‌ تو؟
_به خاطر اینکه من دارم تو دفتر تو کار میکنم!
_برو بابا… ماشینم رو گرفتی دفترمم میخوای بگیری؟!… من کارم نمیاد تو دفتر تو، توی دفتر تو آدم افسردگی میگیره از بس همه جا مشکیه

اومدم جواب بدم که در دفتر آیدین باز شد و آوا اومد بیرون… همین رو کم داشتم!

اومدم سمت اتاق برم که در آسانسور باز شد، بیخیال این که کیه سمت دفتر کار آیدین که یه جورایی دیگه مال منم بود رفتم… اما صدای آیدین سرجام نگهم داشت:
_جاوید!

برگشتم‌ و با دیدنش با تعجب سمتش رفتم و گفتم‌:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_کارام تموم شد گفتم بیام شرکت کارای اینجا رو انجام بدم!

نچ کلافه ای کردم و گفتم:
_خیلی خب بیا برو دفتر کار من فعلا!
_برای چی دفتر‌ تو؟
_به خاطر اینکه من دارم تو دفتر تو کار میکنم!
_برو بابا… ماشینم رو گرفتی دفترمم میخوای بگیری؟!… من کارم نمیاد تو دفتر تو، توی دفتر تو آدم افسردگی میگیره از بس همه جا مشکیه

اومدم جواب بدم که در دفتر آیدین باز شد و آوا اومد بیرون… همین رو کم داشتم!
تا آیدین رو دید اومد سمتمون و رو به آیدین شروع به احوال پرسی کرد که پریدم وسط حرفشون و گفتم:
_بله آقای زمانی همین طور که گفتم کارا دیگه رو به اتمامه شمام خیالتون راحت باشه برید سر کارایی که دارین!

نگاهی بهم انداخت و ابروهاش رو با شیطنتی که الان‌ واقعا حوصلش رو نداشتم انداخت بالا و گفت:
_عه نه بابا زرنگی؟!… من عمرا جمع دوستانه ی شما و آوا جان رو از دست بدم، حالا که اینطوره میام با هم کارا رو به اتمام برسونیم!

دستی لای موهام کشیدم که صدای آوام بلند شد
_آره خوب میشه

از وضع پیش اومده کلافه شده بودم و گفتم:
_خیلی خب بریم دیگه کلی کار ریخته سرمون!

سمت دفتر آیدین رفتیم و وارد شدیم که آیدین رو صندلی پشت میز نشست… می‌دونستم الان خوشمزه بازیش گل میکنه که همون لحظه رو به من گفت:
_خب بگو میشنوم کارا چطور پیش میره؟!

بد نگاهش کردم… این‌ جمله من‌ بود که همیشه ازش می‌پرسیدم‌ اما بیخیال سری تکون دادم و گفتم:
_خوبه
_خب بریم سر کار دیگه!

روی یکی از چسترا نشستم که صدای معترض آوا بلند شد
_عه قرار بود استراحت کنیم!

آیدین با چشمای گرد به من نگاه کرد و گفت:
_اســتــــراحت؟! اونم تایم کاری؟!… آقای آریانمهر بفهمه چی؟… به قول خودشون ما که خیریه نزدیم، پول میدیم و کار میخوایم هیچ استثنایی هم قائل نیسیم… مگه نه حامد جان؟!

به زور لبخندی به روش زدم؛ دقیقاً داشت حرفای خودم رو به خودم تحویل میداد… رو به آوا گفتم:
_آقا آیدین با من یکم شوخی دارن!

آوا نگاهش رو به داد و گفت:
_بله معلومه آقا آیدین با همه شوخی دارن، ولی حالا که آقای آریانمهرم نیست شماهام که خودی هستین دیگه… هیچ کدوم بهش نمیگین پس تو رو خدا یکم استراحت کنیم!

آیدین لبخندی زد و رو به آوا کرد و گفت:
_ببینم جوجه ماشینی با جاوید خوب رفیق شدیا!

اخمی کردم و به خاطر گافی که داده بود سریع نگاهم رو دادم بهش که آوا متعجب رو به آیدین خندید و گفت:
_جاوید کیه؟!

آیدین که انگار متوجه شده بود چه گافی داده رو به من کرد و گفت:
_عه جاوید کیه!؟… من گفتم جاوید؟

دستی روی صورتم کشیدم و گفتم
_بله مثل اینکه گفتین!

آیدین رو به آوا کرد و گفت:
_آهان… جاوید یکی از دوستای قدیمیم بود انقدر شبیه این حامده هی اشتباه میکنم!

بعد رو به من کرد و گفت:
_اصلا قیافتن عین همین! پای دراز… چشم ریز مشکی… پوست تیره… فک دراز… آره دیگه عین همین

همین جوری داشت شعر و ور میگفت و آوام سرش رو به تایید تکون میداد و یهو گفت:
_چه زشت!

چشمام گرد شد و به آوا نگاهی کردم که انگار فهمید چی گفته و تند تند رو به من گفت:
_یعنی… یعنی اون آقا جاوید خیلی زشته…
آقا آیدین آقا حامد کجاش شبیه اون دوستتونه آخه!

آیدین اومد جواب بده که تلفن رو میز زنگ خورد و جواب داد… بعد چند ثانیه گوشی رو گذاشت رو میز و گفت:
_مثل اینکه قهوه خواسته بودین حامد جان برو بیار!

×

کلافه یکی از قهوه ها رو روی میز کار آیدین گذاشتم و وقتی خم شدم جوری که آوا نفهمه لب زدم
_جرت میدم آیدین… بگو خب!

×
آوا*
با تنی خسته در خونه رو باز کردم و وارد حیاط شدم… واقعا امروز خیلی کار کرده بودم و جون تو تنم نمونده بود ولی این کار خیلی بهتر از کارای قبلیم بود… البته که فعلا فقط یک ماه کمتر کار کرده بودم ولی جدیدا با حامد بیشتر جور شده بودم…
سمت اتاقکمون رفتم که صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد با کنجکاوی برگشتم ببینم کیه که آتنا رو با ظاهری داغون دیدم!… سر و صورت زخمی و کمبود، رنگ و روی پریده و بدنی لرزون که به زور روی پاهاش ایستاده بود!.‌.. بدو سمتش رفتم که تازه متوجه من شد و تکیش رو داد به دیوار کنار درو اشکاش جاری شد
_چی شدی تو دختر!؟

سوالم رو بی‌جواب گذاشت… زیر بغلش رو گرفتم و کمک کردم سمت اتاقکشون بره که صداش با لرزش بلند شد
_کسی نیست آوا کلید و از کیفم بردار!

دوباره به دیوار حیاط تکیه داد و منم تند تند دنبال کلید تو کیفش گشتم؛ آخر سر پیداش کردم و با دستپاچگی در اتاقکشون رو باز کردم و کمک کردم بره داخل!
اتاقکشون مثل ما بود اما یکم بزرگ تر، آتنا گوشه ای رفت و با درد نشست… منم سریع در رو بستم تا همسایه های فضول سر نرسن… همون جا جلو در ایستاده بودم و مونده بودم برم جلوتر یا نه!… اونم‌ با برخود قبلی که باهاش داشتم جلوی در با اون زنا… عقلم میگفت برو پی کارت به همچین آدم بدکاره ای کاری نداشته باش ولی از طرفیم نمی‌تونستم ظاهر آشفتش رو ببینم و کاری نکنم… از طرفیم یکی تو ذهنم هی میگفت تو که نمیدونی واقعا چیکارست زود قضاوت نکن… همین جوری با خودم تو جَدل بودم که برم یا نه ولی یک دفعه صدای هق هق گریش بلند شد!… بالاخره افکارم رو کنار زدم و سمتش رفتم و کنارش نشستم
_چی شده؟!

صداش با هق هق به گوشم رسید
_میدونم الان به چی داری فکر میکنی ولی مجبور شدم به خاطر برادر کوچیکم مجبور شدم!
_خیلی خب… خیلی خب آروم باش بیا بریم صورتت رو بشوریم خونای خشک شده روی صورتت پاک شه… پاشو

کمکش کردم تا بلند شه و سمت دستشویی بردمش و خودم آب زدم به صورتش… واقعا دلم به حالش می‌سوخت… گاهی زندگی آدما رو تا کجاها می‌کشوند…‌ بعد از این که صورتش رو شستم بردمش یه گوشه نشوندمش… خواستم برم یه آب قندی چیزی بیارم بهش بدم که دستم رو گرفت و با صدای لرزونش گفت:
_نَ… نر..رو

خیره شدم تو چشمای درشتش که قرمز شده بود با مژه های فر مشکی و صورت کشیدش… چند جاش حسابی کبود شده بود و نشون دهنده این بود که کتک خورده برای همین با دلسوزی گفتم:
_نمیرم میخوام یه چیزی بیارم بخوری… رنگت پریده
_نمی…خوا..م

کنارش نشستم که باز گریش گرفت و شاید از بی‌کسیش بود که اومد تو آغوش من غریبه و
بدون اینکه چیزی بگم حرف زد
_اسمش فر..زان… فرزان عظیمی، به ظاهر تاجره اما در اصل صنعت مُد و مدل داره… دختر و پسر میفرسته اونور آب برای مدلینگ… امیر عوضی من رو بهش معرفی کرد برای گذروندن شبش اما وقتی فهمید این کاره نیستم و جزو دختراییم که مجبوره برای خرج زندگی کوفتیش پا تو این راها بزاره بهم کاری نداشت… حتی گفت بیا تو کار مدل کمکت میکنم! به امیرم‌ چیزی نمیگفت و پولی که مثلا بابت من داده رو بهش میداد تا اون امیر‌ عوضی خرج و مخارجم رو بده و بهم دیگه کاری نداشته باشه اما من… من مجبور شدم آوا…
مجبور شدم به…

دوباره شروع کرد گریه کردن و من یه کلمه از حرفاش رو نمی‌فهمیدم اما دوست داشتم سر از زندگیش در بیارم غافل از این که این زندگی چه خوابایی برام دیده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یگانه
یگانه
1 سال قبل

چرا پارت جدید نیست؟

علوی
علوی
1 سال قبل

تهران تو شب 9 میلیون و تو روز 12 میلیون جمعیت داره. بعد همه افراد داستان تو سه خونه و یه شرکت جمعند!
فرزان جاوید ژیلا آوا این دختره، همه گرد گرد زود به هم می‌رسند. چند خونه یا چند واسطه این وسط باشه بد نیست

karina
karina
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

واو چ منطقی نقدش کردی😂😂

...
...
1 سال قبل

فرزان دشمن جاوید هونی که فک کنم قبلا با ژیلا بوده وای خدا آوا طوریش نشه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x