رمان آوای نیاز تو پارت 15

5
(2)

 

نمی‌تونستم جواب بدم فقط هق میزدم تو بغلش و تیکه تیکه کلمات نامفهوم میگفتم
_مَ..ن من با..ید اَلان.. پی پیش ما..مانم با..ش…

اما بازم‌ نتونستم حرف بزنم و گریم بیشتر شد… دستام از حساسیت به مواد شوینده آتیش گرفته بود و ژیلا این و می‌دونست… می‌دونست و با این حال گفت دستکش نداریم!
می‌دونست حساسیت دارم اما بازم گفت با دست زمین رو بکش… بی دلیل از من بدش می‌یومد و تنفر رو تو چشماش می‌دیدم اما دلیلش رو نه… همه‌ ی اینا به کنار قلبم بیشتر از دستام درد می‌سوخت… مگه من به کی بدی کردم که باید اینجوری شخصیت و غرورم خورد میشد؟!
هیچی نمی‌تونستم بگم فقط پیراهن مردونش رو می‌فشردم و تو سینش گریه می‌کردم که ادامه داد
_خیلی خب ببینمت… بگو چی شده؟!…‌ من و ببین!

اومد من رو از خودش فاصله بده اما بیشتر لباسش رو چنگ‌ زدم و خودم رو بیشتر بهش فشردم و با گریه گفتم:
_نِمی…خوام نمــــی..خوام!

×

جاوید *
کلافه تو صورتش گفتم:
_چی میگی ژیلا؟!

همین‌طور که با گردنبند تو گردنش ور میرفت با چشمای پر از عصبانیت گفت:
_دارم میگم خسته شدم… آره زندگی با تو معامله بود اصلا همون که تو میگی… بابتم دارن بهت پول میدن سهام میدن آره راست میگی خودم خواستم اما تو هم قبول کردی

اومد جلوم و زد به سینم و با صدای بلند تری ادامه داد:
_میخوام تمومش کنیم عروسی می‌کنیم تموم میشه یا هیچی جاوید… فهمیدی؟

دستی لای موهام کشیدم و خیره شدم تو چشماش و عین خودش با داد گفتم:
_به من نگو چیکار کنم چیکار نکنم!… برای این خُزعبلات من و کشوندی از شرکت اینجا!؟… از کجا سوختی داری رو من خالی میکنی و این شعر و ورا و تحویل من میدی!

نیشخندی زد و خیره تو صورتم لب زد
_راست میگن آفتابه از طلا هم باشه جاش در آخر وسط جاییه که لیاقتشه… تو لیاقتت همون خونه‌هاییه که دیشبت و توش گذروندی… تو جات اونجاهاست با اون دختره ی هر جایی آوا… از همون اولم جات اون منطقه ها و محله ها بود؛ مثل اون برادر حرومــــ…

با پشت دست چنان زدم تو دهنش که چند قدم رفت عقب و دستش رو گذاشت رو صورتش!.. سمتش رفتم و این دفعه هولش دادم و زدمش به دیوار و بدون در نظر گرفتن اینکه یه زنه سرش هوار زدم
_خوب گوشات رو باز کن… تو بیجا میکنی زاق سیاه من و چوب میزنی… آره راست میگی من از همون محله هایی اومدم که عارِت میشه پات رو توشون بزاری ولی دلیل و باعث بانیشم بگو! هرچند گله ای نیست برای اینکه اونجا بزرگ شدم چون اون چند سال اول زندگیم تو همون محله های پایینم هنوز جزو بهترین لحظات زندگیمه… اما همین که پام به این عمارت کوفتی رسید چــــــــی شــــــــد؟!

چنان داد زدم که حنجرم درد گرفت، با چشمای گریون و ناباور بهم خیره بود که دوباره فریاد زدم
_دِ بگو چی شــــد؟ دِ بگو لعنتی.. تو که بودی تو که دیدی!… دیدی مادرم آواره شد دیدی یه زن چه جوری بچه هاش رو ول کرد و رفت؛ به من هفت هشت ساله گفتن مامانت ولت کرده در صورتی که ولم نکرده بود… الان چی؟!… برادرم شده دشمن خونیم، مادرم نمیخواد پیداش کنیم… بابام رو که اصلا یادم نمیاد و یه مشت خاکستر ازش باقی موند آخر سر…

سکوت کردم و از حرص فکش رو محکم گرفتم و از لای دندونام‌ حرصی ادامه دادم
_فقط دوست دارم یک بار دیگه فقط یک بار دیگه اسمی از گذشته من بیاری و گذشتم رو به رخم بکشی!

گریش گرفته بود، اشکاش از چشماش می‌چکید… فکش رو محکم ول کردم و بهش پشت کردم و سمت در اتاقش رفتم تا از اتاق کوفتیش بزنم بیرون… حالم خوش نبود و سردردم دوباره با یاد خاطرات شروع شده بود و این نشون دهنده حال بدم بود… در اتاقش رو باز کردم و خارج شدم ولی قبل این‌ که در رو ببندم گفتم:
_مریضی ژیلا‌، مریضی خودت و درمان کن!

در اتاقش رو هنوز کامل نبسته بودم که صدای ضعیفش همراه نیشخند اومد:
_آب خنکت و تو آشپزخونه گذاشتم می‌دونستم آتیشی میشی!

با تردید از لای در نگاهش کردم و بی اهمیت در رو بستم… بی توجه به حرفش پا تند‌ کردم تا از این خراب شده برم بیرون که نگاهم به آشپزخونه افتاد… پوفی کشیدم و کنجکاو و آروم سمت آشپز‌خونه رفتم‌ که صدای گریه کسی رو شنیدم‌! کسی که اصلا تصورشم نمیتونسم بکنم کیه!.‌‌.. با تعجب وارد آشپزخونه شدم و با دیدن آوا که داشت گریه میکرد و سرش رو میز بود بُهت زده شدم و فقط خیره موندم بهش… این دختر اینجا چیکار میکرد؟!

×××

آوا*
تو بغلش انقدر گریه کردم که لباسش خیس اشک شد… اما هیچی نمی‌گفت و فقط با دستش موهام رو نوازش میکرد و من هیچ اعتراضی نداشتم، حرکت دستش روی موهام آرومم کرده بود.. در آخر یکم من رو از خودش فاصله داد که تو چشماش زل زدم! اونم انگار ناراحت بود و تو حال خودش نبود که چیزی نمی‌گفت و فقط تو چشمام خیره بود که تک و توک ازشون ناخواسته قطرات اشک می‌ریخت… با دستش اشکام رو پاک کرد و‌ دستش رو نوازش وار رو صورتم کشید و گفت:
_بسه دیگه تمومش کن این اشکارو!

لبخندی روی لبم اومد ولی اشکم بند نیومد… دستای قرمزم رو آوردم بالا و گفتم:
_ببین چه شکلی شدن دستام… من همش بیست و یک سالمه… به من بگو باید برم کجا تا از دست این زندگی و آدماش راحت شم؟ هان؟

دستام رو تو دستش گرفت و من و کشید سمت خودش همون چند قدم بینمون رو تموم کرد و
دیگه فاصله ای بینمون نبود!… تو چشماش خیره بودم که به طور عجیبی یه شکلی شده بودن! صورتش رو میلی متری صورتم آورد و کنار لبم لب زد:
_تو بگو من از دست تو چیکار کنم؟!… داری دیوونم میکنی آوا… داری یه کاری میکنی شبا تو خوابم باشی صبح که بیدار میشم اولین اسمی باشی که بهش فکر میکنم، داری کاری میکنی که نتونم غدا بخورم‌ نتونم بخوابم نتونم به چیزی جز تو فکر کنم… همیشه یه سره یه اسم تو ذهنم اِکو میشه اونم اسم توئه! انگار شدی تمام من!

تقریبا گریم بند اومد و ناباور و بُهت زده نگاهش می‌کردم‌… خواستم‌ یکم ازش فاصله بگیرم اما دستم رو خوند و دست انداخت دور کمرم… انقدر من رو محکم گرفته بود که نمی‌تونستم ازش دور بشم… از طرفیم خیره بودم تو صورتش؛ تک تک کلماتش رو با حرص بیان کرده بود و دیگه فاصله ای بینمون‌ نمونده بود که با حرص بیشتر گفت:
_همه چی رو خراب کردی ولی یه چیزی رو خوب ساختی!

دستم رو محکم تو دستش گرفت و گذاشت رو قفسه سینش و بعد مکثی گفت:
_اینو… چیکارش کنم آوا!؟

هنوز تو بهت بودم و دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد که لبام گرمی لباش رو حس کرد و زیر پاهام‌ خالی شد که کمرم رو محکم گرفت..

×××

جاوید*
تمام عصبانیتم رو سر پدال ماشین خالی می‌کردم! مثل این پسر بچه های هجده ساله شده بودم که تازه به بلوغ رسیدن… پشت چراغ قرمز ترمز کردم و دستی روی صورتم کشیدم که تا چند دقیقه پیش یه سیلی جانانه از آوا خورده بود!… اصلا این چه کاری بود کردم؟ خدا لعنتت کنه ژیلا برای من حواس و اعصاب نمی‌زاری… نفس عمیقی کشیدم و با یادآوری صورت سرخ و هنگ کردش لبخندی گوشه ی لبم اومد!
با صدای زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم ولی با دیدن اسم روی صفحه گوشی ماتم برد و همون نیمچه لبخندمم پاک شد!
چراغ سبز شد… همین‌طور که گوشی رو زدم رو اسپیکر ماشین و تماس رو وصل کردم ماشین رو هم به حرکت درآوردم… هیچی نمی‌گفتم، حتی یه سلام خشک و خالی‌ که صدای بمش بلند شد
_آقا بزرگتون بهتون سلام یاد ندادن آقای‌ آریانمهر؟

آریانمهر رو طوری گفت که خودمم بدم اومد از این لقب و گفتم:
_کارت؟!
_می‌بینم مثل همیشه دفاع نمیکنی از لقب خانوادگیت؟!… چیه مثل من شدی یا چشمات باز شده رو به واقعیتا!؟

نیشخندی زدم و مثل خودش گفتم:
_کارتون جناب فرزان عظیمی!؟

سکوت کرد، شاید لقب دروغش یکم عذاب آور بود براش… بعد مدتی گفت:
_فردا شرکتتم! البته که هنوز شرکت تو نشده!

صدای نیشخندش اعصابم رو بیشتر خورد کرد! فرمون رو فشردم که ادامه داد
_گفتم بگم بساط استقبال رو آماده کنی!

وَ بعد بدون اجازه حرفی تماس رو قطع کرد!

×

آوا*
خیره به مامان بودم که چشماش خیلی وقت بود بسته شده بود… همش اتفاق چند ساعت پیش تو ذهنم تکرار میشد… نگاهی به دستای قرمزم کردم و نفس عمیقی کشیدم… دستم رو رو شیشه ICU گذاشتم و لب زدم
_خوب شو که کلی حرف دارم برات بزنم، کلی حس دارم که نمیدونم چی هستن…‌ من و تنها نزار!

نفس عمیقی کشیدم و با شونه های خمیده سمت خروجی رفتم… فردا باید شرکت رو چیکار میکردم؟ باید با حامد چه رفتاری داشته باشم اونم با اون بوسه یهوییش؟… خودمم گیج شده بودم!… اصلا حامد خونه آقابزرگ چیکار می‌کرد؟!
از بیمارستان خارج شدم و سمت اتوبوس های واحد قدم برداشتم… دستی رو لبم کشیدم و با یاد اون اتفاق لبخندی روی لبم شکل گرفت، یاد سیلی که بهش زدم افتادم… وَ دستش که بالا اومد و روی صورتش ثابت موند… با بهت و ناباوری نگاهم میکرد و در آخرم بعد دقایقی بدون هیچ حرفی پشتش رو بهم کرد و رفت! نکنه دیگه نبینمش؟… اصلا مگه نمی‌دونه من باز تو اون خونه تنهام؟!‌ اونم با اون صاحب خونه ی عوضی یا به قول خودش کسایی که می‌دونن تو اون محله من یه دختر تنهام… نکنه ناراحت شده باشه و دیگه نیاد!

×

گوشه اتاق کِز کرده بودم و اشکام رو صورتم می‌ریخت… با موهام بازی می کردم… دلم حسابی گرفته بود!
تو حال خودم بودم که صدای در اومد!
تو جام پریدم و با ترس نگاهی به در خونه کردم… کی بود این وقت شب؟!
باز در زده شد که ترس تو کل بدنم افتاد!..‌ اگه اون صاحاب‌خونه عوضیِ حرومزاده باشه چی!؟
از جام بلند شدم و با ترس چند قدم سمت در رفتم و صدام با لرز بلند شد
_کیه؟!

صدای آشنای آتنا خیالم رو راحت کرد اما همین که در رو باز کردم‌ ماتم برد از دیدن قیافه ای که اصلا انتظارش رو نداشتم!

_تو… تو اومدی اینجا؟!

هیچی در جوابم نگفت و رو به آتنا سری تکون داد و خیلی جدی بهش گفت:
_متشکرم خانم

آتنا سری تکون داد و به من نگاهی کرد… حامدم خیلی ریلکس هولم داد اونور و بدون هیچ تعارفی وارد اتاقکمون شد… با تعجب به آتنا خیره شدم که شونه ای انداخت بالا و گفت:
_به نظر آدم محترمی اومد!… برو دیگه!

به خودم اومدم سری به چپ‌ و راست تکون دادم و رفتم داخل… در رو پشت سرم بستم و نگاهی بهش کردم که خیلی ریلکس نایلون دستش و که محتوای داخلش غذا بود و رو روی اپن آشپزخونه گذاشت، ولی آخر سر طاقت نیاوردم و توپیدم
_با اجازه کی وارد خونه ما شدی؟!

نگاهی بهم کرد و کت سرمه ایش رو درآورد و انداخت گوشه ای از خونه
_یادم نرفته کجا داری تنها زندگی میکنی!

اومدم جوابش رو بدم که خیلی جدی با لحنی که گاهی فقط ازش می‌دیدم گفت:
_این موضوع ربطی به موضوع بعدازظهر نداره آوا… دارم کار انسان دوستانه ای که باید انجام بدم رو انجام میدم!
_اما بعد از ظهر…

هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که با لحن خیلی تندی گفت:
_نمی‌خوام دربارش حرف بزنم… یه اشتباه بود!

مات موندم… من این جواب رو نمی‌خواستم!
من الان توقع داشتم روی حرفای بعدازظهرش و کاری که کرد وایسه و دلیل بوسه یهوییش رو بهم بگه اما خیلی ریلکس گفت اشتباه بوده و تمام!؟ حجوم بغض رو توی گلوم حس می‌کردم… سری به تایید تکون دادم و گفتم:
_آره راست میگی… یهو نمی‌دونم از کجا سر و کلت پیدا میشه بعد مهربونیت گل میکنه… بعدش بغلم میکنی و بعد بهم زنگ میزنی بعدشم باهام صمیمی میشی آخرشم می‌بوسیم!

به اینجا که رسیدم تن صدام رفت بالا و ادامه دادم
_الانم که اومدی خونمون میگی کار انسان دوستانه دارم می‌کنم، میگی حرفا و کار بعدازظهرم اشتباه بود و هیچی به هیچی…
ببین منم آدمم؛ دارم بهت وابسته میشم! نکن… با من این کارا رو نکن از این رفتارای انسان دوستانت نــــکــــــــــــن… ببین من خیلی تنها بودم، اما تو این تنهایی من و بِهَم‌ زدی خستم کردی!… نکن از این کارا… رفتار انسان دوســــتانــــه!؟
من رفتار انسان دوستانه نمیــــخــــــــوام!

زدم زیر گریه، چقدر جدیداً دل نازک شده بودم! همین‌جوری خیره بود بهم… حتما اونم فکر نمی‌کرد این رفتار و از خودم نشون بدم و انتظار نداشت این حرفا رو به این صراحت بزنم اونم بعد اون سیلی که تو خونه آقابزرگ‌ بهش زدم‌!
یکم به اینور اونور نگاه کرد و دستش رو کشید لای موهاش و رو به من گفت:
_گریه نکن!

اشک چشمام رو پاک کردم و بهش پشت کردم و گفتم:
_برو… فقط برو‌!

دستش رو روی دستم حس کرد اما پسش زدم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم… ولی بیخیال نشد و دوباره محکم تر دستم و گرفت و من رو برگردوند سمت خودش… چشم تو چشم هم شدیم که دستاش رو سُر داد روی شونه هام و نگهم داشت و گفت:
_داری بهم حس پیدا میکنی!

تو چشماش خیره شدم؛ چی می‌گفتم؟!
منم آدم بودم حس داشتم مخصوصا که تو اوج تنهاییم سر و کلش پیدا شد… ساکت و صامت بودم!
انگار هیچ کدوممون نمی‌خواستیم حرف بزنیم که بعد دقایقی با صدایی جدی گفت:
_تو که زدی تو گوشم!

چشماش داشت قرمز میشد… آب دهنم‌ رو قورت دادم‌ و دو قدم خودم رو کشیدم عقب و با صدای آرومی گفتم:
_شاید اگه اول ازم می‌پرسیدی نمیزدم!
_الان می‌پرسم!
_چ… چی؟

نیشخندی زد و من رو سمت خودش بیشتر کشوند… چون انتظار حرکتش رو نداشتم کشیده شدم تو بغلش و با چشمای گرد شده نگاهش کردم که صداش کنار گوشم بلند شد
_همه چی رو خراب کردی! برنامم رو بهم زدی ولی من نمی‌تونم آوا… نمی‌تونم از تو بگذرم!
نمی‌تونم از آرامشی که تازه پیدا کردم بگذرم… نه می‌تونم از تو بگذرم نه از چیزی بگذرم که تا الان صبر کردم سرش و پاش خونه دل خوردم!

هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم فقط می‌دونستم من احتیاج دارم بهش، نمی‌خواستم از دستش بدم! دیگه خسته شده بودم از تنهایی… بدون هیچ حرفی فقط دستام رو دورش حلقه کردم که تو چشمام زل زد و ادامه داد
_خودت خواستی!

تو صورتم خم شد و میلی متری لبم لب زد
_بهم بگو هر اتفاقی افتاد نمیری!

گیج فقط نگاهش می کردم، انگار خودشم سردرگُم بود… ولی من نمی‌خواستم بره… من این مرد رو دوست داشتم!… یا شاید بهش احتیاج‌ داشتم!
چشمام رو بستم و سرم رو سمتش بردم که کشید عقب و گفت؛
_بگو به هیچ وجه نمیری… بیای تو زندگی من دیگه اجازه رفتن نداری… به هیچ وجه هیچی رو تقسیم نمیکنم با کسی… بگو به هیچ وجه با هر دلیلی نمیری!

بی خبر از همه چی چشمام رو بستم و لبم رو روی لبش گذاشتم که دستاش رو محکم دورم حلقه کرد و باهام همراه شد!… در صورتی که نمی‌دونستم زندگی همیشه طبق خواستت پیش نمیره… زندگی اون چیزایی نیست که بهش فکر میکنی… زندگی یک دفعه طوری تغییر می‌کنه و تغییر نظر میده که شاید بهترین دوستت بشه دشمنت و بدترین دشمنت بشه رفیقت… زندگی منم طوری رقم خورد که اصلا فکرش رو نمی کردم!
شدت بوسش زیاد شد… یه جورایی خشن می‌بوسید! نفس کم‌ آورده بودم که انگار فهمید و سرش رو مقداری ازم فاصله داد… قلبم از هیجان تند تند میزد که پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و سمت دیوار هولم داد و چون فاصله چندانی بین من و دیوار پشت سرم‌ نبود از پشت برخورد کردم به دیوار که باز گرمای لبش رو با بوسه ای کوتاه رو لبم حس کردم…‌ با مکث سرش رو کنار گوشم‌ برد و در گوشم لب زد
_صدای قلبت به گوشم میرسه!

هیچی نمی گفتم… راست میگفت! قلبم داشت از جاش کنده میشد اما همین که دستش لغزید زیر لباسم به خودم اومدم و دستش رو چنگ زدم‌ که نگاه قرمزش رو به نگاه ترسیدم داد و با مکث دستش رو عقب کشید و ازم‌ فاصله گرفت.
نفس عمیقی کشید… نگاه مات زده منم رو قفسه سینه مردونش بود که بالا پایین میشد… روم‌ نمیشد تو چشماش نگاه کنم که صدای بمش بلند شد
_میرم بیرون یکم هوا بخورم!

هیچی نگفتم… حتی به صورتشم نگاه نکردم که عقب گرد کرد و رفت… وقتی صدای بسته شدن در اومد به خودم اومدم و دستی لای موهام کشیدم و نگاهم رو به در اتاقکمون که ازش خارج شده بود دادم!

××

جاوید*
خیره به پرونده های رو میز بودم اما صدای آیدین که رو به روم نشسته بود باعث شد نگاهم رو بهش بدم
_جاوید خوبی؟

جوابی ندادم که دفتر دستک تو دستش رو گذاشت کنار و گفت:
_چی شده؟ از صبح که اومدی تو خودتی

گره کروات دور گردنم رو شُل کردم و تکیه دادم به صندلیم… نفسم رو فرستادم بیرون و گفتم:
_گند زدم… همه چی داره بهم میخوره؛ نمی‌دونم چی درسته چی درست نیست! توضیحشم سخته… کارا چطوره؟!
_والا همون‌طور که گفتی پیش میریم فقط این کاری که داریم می‌کنیم اگه آقابزرگ سهمش رو نده بهت بدبخت می‌شیم… ما کلا رو سه دونگ آقابزرگ که قراره بهت برسه داریم حساب می‌کنیم و از نظر من این کار خریت محضه!

دستی رو صورتم کشیدم و گفتم:
_دیگه کاریش نمیشه کرد تا این جا اومدیم قرار دادارو بستیم و بسم‌الله شم گفتیم پس بقیشم پیش می‌بریم… اونم مجبوره سهام رو به نامم بزنه منم شریک پیدا میکنم نگران نباش… شرکت خواهان زیاده داره! درضمن…

هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد! نگاه کلافه ای به تلفن روی میز کردم و با مکث تماس و جواب دادم و توپیدم
_خانم مگه من نگفتم هیچ تماسی رو وصل نکن خودتونم هر کاری دارین تا اطلاعــــ…

پرید وسط حرفم و تند تند گفت:
_آقای عظیمی اینجان، به خدا آقای آریانمهر اگه اضطراری نبود زنگ‌ نمی‌زدم!

با یاد اینکه قرار بود امروز بیاد اینجا چشمام رو محکم باز و بسته کردم… چرا یادم رفته بود؟ آیدین اشاره ای کرد چی شده که سری انداختم بالا و با مکث خطاب به منشیم گفتم:
_خیلی خب… بگو بیان داخل!

تماس رو قطع کردم رو به آیدین گفتم:
_فرزان این جاست!
_چــــی؟!

چیزی نگفتم و کروات دور گردنم و درست کردم… خدا می‌دونست از داخل چقدر آشفته بودم!
در دفتر بدون هیچ در زدنی باز شد و قامت بلندش با کت مخمل مشکی اسپرتش و شلوار لی ذغالی مشکیش نمایان شد… مثل همیشه بود!
از ظاهر چیزی کم نداشت ولی از باطن؟!
از جام بلند نشدم و خیره بهش بودم… اونم خیره بود به من… در آخر یکی از دستاش رو کرد داخل جیب شلوارش و با پرستیژ در رو بست! به اطراف نگاهی انداخت سری تکون داد و گفت:
_سلیقت خوبه! حداقل تو انتخاب وسایل بهتری تا انتخاب پارتنر!

جوابی ندادم که روی چستر گوشه دفتر نشست و هیچ توجه ای به حضور آیدین نکرد… پا روی پا انداخت با چشمای عسلی نافذش تو چشمام خیره شد و ادامه داد
_بهت گفته بودم دارم میام اما… منشیت داشت سکته میکرد وقتی من و دید!

آیدین اومد چیزی بگه که رو بهش گفتم:
_جناب زمانی متشکرم کارا برای بعد!

آیدین با چشمای گرد بهم نگاه کرد که با سر اشاره کردم بره… اخماش رفت تو هم و شاکی رفت بیرون و همین که در رو بست خیره به فرزان گفتم:
_برای چی اومدی اینجا؟
_شنیدم داری کارای گنده گنده میکنی… گفتم‌ بیام یه کمکی بهت کنم‌… کارایی که میکنی نشون میده شریک کاری میخوای!

از کجا فهمیده بود؟… بدون اینکه تغییری تو صورتم ایجاد کنم مثل خودش گفتم:
_کلاغات خوب خبر رسوندن، ولی اینکه با چه فکری اومدی اینجا تا تو رو شریک خودم کنم خبــــ…

سری به چپ و راست تکون دادم و نیشخندی زدم!
تک خنده ای کرد و تمسخر آمیز گفت:
_نه بابا بالاخره برادرمی گفتم یه تبریکی بیام بگم و اگه مشکلی بود خب کمک برسونم… ولی انگار همه چی خوبه!

سری تکون دادم و مثل خودش پر از کنایه گفتم:
_نه داداش بزرگه! خیالت تخت همه چی خوبه!

سکوت کرد و از سر جاش بلند شد
_چیزی رو که می‌خواستم فهمیدم… روز خوش!

هیچی نگفتم… اونم بدون هیچ حرف دیگه ای از در دفتر بیرون رفت!… دستی رو صورتم کشیدم و یه لحظه به این فکر کردم چرا باید یه آدم روانی برادر من باشه؟ اما با یاد گذشته نیشخندی زدم و زیر لب خطاب به خودم گفتم:
_مطمئنی خودت آدم سالمی هستی الان؟!

با باز شدن در دفترم و ورود دوباره آیدین نگاهم رو بهش دادم که گفت:
_فرزان چی گفت؟
_اومده بود ببینه خبرایی که بهش رسیده درسته یا نه!

×

_آخه چرا بیدارم نکردی؟! به خدا این آریانمهر آخر سر من و با تیپا میندازه بیرون!

تک خنده ای کردم، چون اون نمی‌دونست آریانمهر خود منم… گوشی رو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:
_آریانمهرو ول کن من حواسم هست که دیو دوسر چیزی نفهمه تو به مادرت برس… نگفتی چی سِیوم کردی؟!
_چی دوست داری سیِوت کنم!؟
_پس هنوز اصلا سیو نیستم!
_خیلی خب، بگو چی سیوم کردی تا منم یه چیزی تو اون مایه ها سیو کنم… البته که گوشی من تحفه درویشه ها!

نگاهی به دور دفتر کارم کردم و گفتم:
_منم هنوز سیوت نکردم!
_خیلی ممنون!… حیف که چیزی که عوض داره گله نداره!

لبخند محوی روی لبم اومد… مثل هر وقت دیگه ای که با این دختر بودم رو راست حرف دلم و زدم
_من آوای آرامش سیوت میکنم!… شایدم آوای جاوید!
_جاوید؟!
_به معنی ابدی!

خنده ای سر داد و گفت:
_اَبدی؟! چقدر رمانتیک!

رمانتیک؟! من؟!… نیشخند بی صدایی زدم و گفتم:
_رو‌ راست حقیقت و گفتم حالا تو چی میخوای سیوم کنی؟! هیَم از زبون منم حرف میکشی!
_آقا تو چیکار داری یه چی سیوت میکنم بعدشم تو کار نداری؟!… من موندم آریانمهر با اون اخلاق گوهش که همه میگن چطور تو رو نمیندازه بیرون!
_آریانمهره دیگه گفتم فازیه… مامانت حالش چطوره؟
_دکترا میگن تا دو روز دیگه به بخش منتقل میشه فقط غصه بعدش و دارم!
_خوب میشه فقط یه چیزی… من و تو بینمون یه رابطه ای داره شکل میگیره می‌دونم الان درست نیست این حرفا و زوده این طوری بخوام بگم اما دیگه نمی‌خوام بری خونه پدربزرگ آریانمهر کار کنی!
_چــــی! نه من مشکلاتم مال خودَ…

هنوز کامل حرفش رو نزده بود که ناخودآگاه یا شاید از روی عادت با صدای جدی همیشگیم جملش رو قطع کردم و توپیدم
_آوا!!

ساکت شد و این نشون میداد تعجب کرده از این تُن صدا و لحنم که ملایم تر ادامه دادم
_بعدا رو در رو راجع بهش حرف می‌زنیم!
_باشه… اما تو گاهی خیلی لحن صدات با صدای خودت فرق میکنه… اصلا انگار نمی‌شناسمت وقتی لحنت این شکلی میشه!

کلافه دستی رو صورتم کشیدم! لحن من همیشه همین بود جز برای خودش؛ برای اینکه این بحث کِش پیدا نکنه گفتم:
_پس میای شرکت می‌بینمت دیر نکن مراقب خودت باش… خدافظ!

×

فرزان*
دوباره با دیدن چشمای جاوید و به یاد آوردن خاطرات بهم ریخته بودم… از آسانسور بیرون اومدم و به سمت آب سرد کن کنار سالن لابی رفتم… لیوان یک بار مصرف رو پر آب کردم و یک نفس سر کشیدمش که صدای سیاوش که دنبالم بود اومد
_آقا شما که می‌دونین اعصابتون بهم میریزه برای چی میاین این جا؟… من که گفتم اینا دارن شریک می گیرن مطعن باشید!

بدون اینکه چیزی بگم سمت مبلمان لابی رفتم و رو اولین مبل نشستم… دستی رو چشمام کشیدم و رو به سیاوش گفتم:
_تمام کارایی که میکنن رو مو به مو می‌خوام! حتی دست به آب رفتن جاویدم میخوام میفهمی که چی میگم!؟
_چشم فرزان خان!… اما اگه بحث رقابت و پوله شما که همین الانشم می‌تونین جنساشون و تو گمرک نگه دارین و همه چیو تموم‌ کنین… درک نمیکنم این همه بُدو بدو برای چیه!

درست می گفت اما من اگه قصدم نابودی جاوید بود که تا الان این کارو ده بار انجام داده بودم… من قصدم چیز دیگه ای بود… فقط هم خودم می‌دونستم چیه و کسی هم ازش سر در نمیاورد؛ جوابی به حرفش ندادم و گفتم:
_کی جلسم شروع میشه!؟
_یه ساعت دیگه آقا

سری تکون دادم و بلند شدم و به سمت خروجی قدم برداشتم… هنوز از در خارج نشده بودم که تنم به تَن یکی برخورد کرد… یه دختر بود که سریع و تند عذرخواهی کرد و از کنارم رد شد! قیافش رو ندیدم… خواستم بی‌تفاوت راهم رو بگیرم برم اما وقتی بوی عطرش تو بینیم پیچید و صداش دوباره تو گوشام‌ اِکو شد اخمام رفت تو هم!
سیاوش خیره به قیافه پر شک من بود… آخر سر طاقت نیاورد و گفت:
_چیزی شد آقا؟

به پشت سرم نگاهی انداختم و به دختری که پشتش بهم بود و داشت قدم برمی‌داشت سمت آسانسور نگاهی کردم… دیگه شَک نداشتم که خودش بود!
همون دختر بی‌ادب چشم سبز!
رو به سیاوش گفتم:
_تو برو منتظر باش!

با پایان‌ جملم با قدمای بلند سمت دختره رفتم که داشت وارد آسانسور میشد… خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو محکم گرفتم و برگردوندمش سمت خودم که جیغ خفه ای زد و خواست چیزی بگه اما با دیدن من لال شد و متعجب نگاهم کرد… همین‌طور که اخمام بیشتر تو هم می‌رفت تو چشمای سبزش خیره شدم! جاوید داری چه غلطی میکنی؟ این دختره آدم توئه و اومده تو عمارت من!؟
تو سرم پر از سوال بود… دختره از تعجب یا شایدم از ترسش لال شده بود که نیشخندی زدم و گفتم:
_که اینطور!

دستاش رو با ضرب ول کردم و دوباره سمت خروجی قدم برداشتم… خوب می‌دونستم چیکار کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

33 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

رمان خوبیههه

mehr58
mehr58
1 سال قبل

واویلا حالا میگه جاسوسه

neda
عضو
1 سال قبل

چی بگم والا.
چی بگم آخه
اگ بگم پل میمونه اون ور آب اگ نگم دلم میسوزه
😂
حکایت منه 🤦🏻‍♀️

علوی
علوی
1 سال قبل

نویسنده قلمش عالیه
ممنون از ادمین که همیشه انتخاب‌هاش برای رمان عالیه.
سوال: ان‌شاءالله کامله این رمان؟ که از طول پارت‌ها و بعد از اون از تعدادشون کم بشه تا به ناچیز میل کنه؟؟

علوی
علوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خداااااا
این نشه مثل عشق ممنوعه استاد خوبه!!
تاپارت 70 عین این طولانی و گیرا و جذاب، بعد آب رفت، بعد کش اومد، اخرش هم شد هفته‌ای یک بار نیم مثقال!!!

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

بی‌شعور پیدا نشه ها،
🤒😡😡😡

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🙋🏻‍♀️🚶🏻‍♀️🤒🤧

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آره بد جور…
دوتا آمپول عضلانی، ی سرم… انگار ن انگار خوب نشدم 🤧
انقد بدن درد دارما،
از اینورم پنجشنبه مهمونی دارن منم مریض 😥

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

چ دو روزی خاهر من پس فرداست.
از فردا باید برم دست بوس 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

برو زباله

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

برو اونم بخون بعد.

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

از کجا میفهمی کیا آنلاینن؟

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نمیدونم.
آخه یکی از بچه هام میگف برا اونم داره

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

پیدا نکردم

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

باشه. بعدا میپرسم
الان انقد ناراحتم چشامم نمیبینه 😂

علوی
علوی
1 سال قبل

اینا دیگه چه خانواده ناجوری هستن!!!
بابابزرگه عروسش رو از خونه انداخته بیرون! برادر بزرگه با زن برادر کوچیکه ……! این یکی زن خائنش رو می‌خواد دوباره بگیره به خاطر سه دونگ سهام شرکت بعد از پس انداختن یه بچه ولش کنه! این وسط عاشق دختری شده که کلفت خونه بابابزرگش بوده. حالا اگه شانس قهوه‌ای اینه، اینم خواهر ناتنیش از آب در میاد، مادره رو هم نمی‌بینه که بشناسه، مگه بالا سنگ قبرش از رو عکس تو قاب

رز
رز
1 سال قبل

بهتر از این نمیشه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خیلی خوبه عالی

دسته‌ها

33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x