رمان آوای نیاز تو پارت 16

3.5
(2)

 

آوا*
دستام رو ماساژ دادم و با تعجب به رفتنش نگاه کردم! روانی!… اینجا چیکار میکرد؟… این چه برخوردی بود با من داشت؟ انگار ارث باباش رو خوردم… خوب تو هم یه چی بنال دیگه چرا مثل بز نگاهش میکنی آوا!؟… پوفی کشیدم‌ و به خاطر اتفاق پیش افتاده گیج دوباده سمت آسانسور برگشتم
×

کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاهی انداختم… نیم ساعت بیشتر نمونده بود به پایان کار و من یه کله داشتم فقط کار میکردم… گوشیم رو از کیفم درآوردم با دیدن پیامکش لبخندی گوشه لبم اومد
“یه راست میری خونتون… من شاید امشب یکمی دیر بیام پیشت… در رو روی کسی باز نمیکنی…هیچ کس… تا صدای خودم رو بشنوی”

از توجهش داشت تو دلم قند آب میشد! خب تو زندگیم کدوم غریبه ای این جوری بهم‌ توجه کرده بود؟… تو افکارم بودم که صدای ژیلا همه معادلاتم رو بهم زد
_بعد ساعت کاری بیا عمارت برای کار… چند روز دیگه هم جشن داریم مرخصی میگیری میای از صبح تا شبشو!

بالا سرم ایستاده بود و منتظر جواب من بود… اما من مونده بودم چی بگم و چشمام بین صورتش می‌چرخید… حرف حامد تو گوشم تکرار میشد
“دیگه نمیخوام برای کار خونه آقابزرگ بری”

از طرفیم هنوز یادم نرفته بود ژیلا سِری قبل چقدر بلا سرم آورده بود… تو افکارم بودم که صداش دوباره اومد
_متوجه نشدی؟ با توام!

نگاهم رو با اخم بهش دادم… چرا همه از من بدبخت طلب دارن آخه؟ در جواب سوالش برای کار تو عمارت به اجبار فقط سری به معنی تایید تکون دادم چون به هر حال مشکلات من مال خودم بود نه حامدی که تازَم وارد زندگیم شده بود!
×

در حیاط رو باز کردم و آروم سمت اتاقکمون رفتم و خداروشکر کردم که زود رسیدم خونه اونم قبل از این که حامد بیاد!… دستم رو از جیبم درآوردم و سعی کردم با کلید در اتاقک رو باز کنم و همون موقع سوز سردی اومد که باعث شد دستام بسوزه… دستایی که بخاطر مواد شوینده حسابی قرمز شده بود و دوباره خارش گرفته بود!
با عجله در رو باز کردم و وارد شدم… اولین کاری که کردم این بود که گوشیم رو درآوردم دوباره زنگ زدم به حامد که بعد چند تا بوق باز تماس و قطع شد، بازم جواب نداد… پوف کلافه ای کشیدم و خیره به شمارش شدم که هنوز سیو نشده بود!
×

جاوید*
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و دوباره جواب ندادم… نگاهم و به رو به روم دادم که سیاه سیاه بود
اتاق غرق تاریکی بود… درست مثل زندگی من!
سردردم هر لحظه داشت زیاد و زیاد تر میشد و دوست داشتم همه چی این زندگی رو که هیچ چیز ارزش مندی توش پیدا نمیشه رو بزنم خورد کنم!
نمی‌خواست…نمی‌خواست پیداش کنیم! نه من نه فرزان!
چشمام رو محکم بستم و سرم رو روی تخت گذاشتم… خواستم گوشیِ تو دستم رو روی عسلیِ کنارم بزارم که دستم به چیزی خورد و افتاد!
نیم خیز شدم و آباژور کنار تخت رو روشن‌ کردم… همون نور کمشم چشمام رو زد و باعث شد محکم پلکام و ببندم اما بعد مدتی پلکام رو باز کردم و خیره شدم به چیزی که افتاده بود و با دیدنش خشک شدم!… قاب عکس پر از گرد و غبارو برداشتم و خیره شدم بهش… دستی کشیدم رو عکس خانوادگی و نیشخندی کنار لبم اومد و بغضی تو گلوم شکل گرفت که خیلی قدیمی بود… چقدر دوست داشتم این قاب رو همراه با خاطراتش بسوزونم… طوری که اصلا وجود نداشته باشن اما…؟
نفس عمیقی کشیدم با وجود تمام مقاومتام برای این که این بغض لعنتی نشکنه چند قطره اشک رو صورتم ریخت… قاب عکس رو تو دستم چرخوندم و خیره به صورت زیبای زنونش شدم و دستی روی صورتی که می‌خندید کشیدم و زمزمه کردم
_دلم برای لبخندت تنگ شده مامان!

نفس عمیقی کشیدم و با یاد این که اون نمی‌خواد پیدا بشه قاب‌ عکس رو طوری سمت دیوار پرت کردم که با صدای افتضاحی خورد شد و تیکه هاش روی زمین افتاد
نفسم تند شده بود و بغضِ‌توی گلوم سنگین و سنگین تر‌…‌همه ی تصویرا داشتن می‌یومدن جلوی چشمام؛ حتی بوی سوختگی اون روز! بوی الکل و بیمارستان، شاید صدای گریه… رنگ قرمز… شاید تصویر جنازه مردی که بالا سرش ساعت ها ایستادم اونم همراه برادری که مثل من سنی نداشت! همه رو حس می‌کردم!
همه رو می‌دیدم… همشون تو سرم میچرخیدن ! درست مثل یه فیلم!
فیلمی که نفسم و داشت قطع می‌کرد

از تخت پایین اومدم و به سختی از اتاق بیرون زدم؛ دستم رو به دیوار گرفتم و وارد هال شدم! داشتم تو خونه که غرق تاریکی بود دور خودم می‌چرخیدم!
انگار نفس کم آورده بودم و یه چیزی راه نفسم رو بسته بود!… نفس نفس میزدم و از طرفی با خودم می‌جنگیدم که این بغض لعنتی نشکنه!
دکمه های لباسم رو تند تند باز کردم و انگار هوا کم داشتم… آخر سر طاقت نیاوردم و با دست بقیه پیراهنم رو که چند تا از دکمه هاش باقی مونده بود و جر دادم و لباسم و طرفی پرت کردم… سمت آشپزخونه رفتم و شیر آب رو باز کردم و سرم رو بردم زیرش و چشمام رو محکم بستم… بعد مدتی سرم رو بیرون آوردم… شیر آب رو بستم و همونجا به کابینتا تکیه زدم و سر خوردم رو سرامیکای کف خونه و نشستم!

×

آوا*
خاک‌ بر سرت آوا! خاک بر سرت که با چهار تا رفتار و کلمه دلت رفت… حتی جواب زنگاتم نمیده!
چشمام رو از حرص محکم بستم که صدای کوبیده شدن در اومد و باعث شد به خودم بلرزم..‌. از سر جام بلند شدم و آروم آروم سمت در رفتم و با فکر اینکه اون مرتیکه مفنگی باز اومده آزار و اذیت گفتم:
_به خدا مزاحمت ایجاد کنی جیغ میکشم مگه خودت خواهر مادر نداری؟! برو گورت و گم‌ کن از اینجا!

بعد یه مکث صدای بم‌ مردونه کسی و شنیدم که دیگه انتظار نداشتم بیاد پیشم
_آوا منم باز کن!

چشمام گرد شد! چطوری در حیاط رو باز کرده بود؟ کلید نداشت که… با تعجب در رو یه کوچولو باز کردم و از لای در با دیدن خودش ترسم از بین رفت… ولی انگار چهرش یه حالتی داشت و مثل همیشه نبود! در رو کامل باز کردم و اومدم شروع کنم شکایت که با دیدن چشمای قرمز و صورت تو هم رفتش حرفم رو خوردم… همین‌جوری فقط خیره نگاهش کردم… معلوم بود حالش اصلا خوب نیست و خیره نگاهش می‌کردم که بالاخره صداش در اومد
_میخوای بری اونور بیام داخل یا برم؟!
_نه… نه بیا تو!

از جلو در کنار رفتم و اومد داخل، خم شد تا کفشاش رو در بیاره… منم همین‌طور خیره بهش بودم! یعنی چی شده بود که اینقدر توهم و آشفته بود؟
در رو بستم و نگاهی بهش انداختم که پالتوش رو درآورد پرت کرد سمتی
رفت رو تُشک پهن شده خودم دراز کشید و ساعدش رو گذاشت رو چشماش و گفت:
_میشه چراغا رو خاموش کنی؟ اذیت میشم!

انقدر جدی صحبت کرد که هیچ حرفی نتونستم بزنم و بدون چون و چرا چراغا رو خاموش کردم… همون گوشه اتاقک ایستادم و تو تاریکی بهش خیره بودم… آخر سر طاقت نیاوردم و با دلخوری گفتم:
_جواب زنگام و ندادی!

هیچی نگفت، حتی عکسُ العملی هم‌ نشون نداد و فقط صدای نفساش می‌یومد!… یکم رفتم جلو و با دلخوری ادامه دادم
_جواب پیامام هم ندادی!

بازم سکوت کرد که بالا سرش ایستادم و با بغض گفتم:
_قرار بود دیر بیای… ولی نه وقتی ساعت از یک نصف شب رد شده؛ الانم که هیچی نمیگی انگار نه انگار دارم باهات حرف میزنم… من که گفتم کار انسان دوستانه نمی‌خوام گفتم اگه حس و مِیلی نیست برو ولی خودت گُف…

هنوز حرفام و دلخوریام رو کامل نگفته بودم که صدای پر از جدیت و عصبیش بلند شد و حرفام رو نصفه گذاشت
_آوا!

از تُن صداش ساکت شدم و با پایین پیراهنم ور رفتم که روی دشک نشست و ادامه داد
_آره راست میگی تماست و جواب ندادم پیاماتم جواب ندادم دیر اومدم حق با توئه… حقم داری الان شاکی باشی اما این شر و وِرا چیه سر هم‌ میکنی؟… حس انسان دوستانه چه صیغه ایه هی هم مثل طوطی تکرار میکنی… سر و وضع و شکل و شمایل من و ببین!
_خُ..خب وقتی توضیحی نمیدی!

نگاه خیره ای بهم کرد و بعد از مکث کوتاهی باز دراز کشید رو تُشک و زیر لب گفت مهم نیست… چیز دیگه ای نپرسیدم و فقط با دلخوری خیره شدم بهش که با سر اشاره ای به کنار خودش روی تُشک کرد و گفت:
_بیا اینجا!
_اونجا؟! نه بابا دیگه چی؟
_نمیخورمت که!
_برو بابا

تو اون تاریکی اتاق اومدم برم یه تُشک دیگه پهن کنم برای خودم اما وسط راه نمی‌دونم پام به چی گرفت که ندیدمش و با سر خوردم زمین و آخم رفت هوا
کمرم که دو سه بار ضرب دیده بود با افتادنم دوباره درد شدیدی توش پیچید… حامد رو تُشک نشست و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:
_چی شدی؟!
_آی آی این چی بود دیگه؟

از جاش بلند شد و با احتیاط سمتم اومد و گفت:
_خوبی؟
_کمرم

کنارم زانو زد یکم خیره شد تو صورتم که گفتم:
_چیه نگا داره؟ تو این تاریکی اصلا دیدیَم داری!؟

با سر انگشتش زد رو بینیم و گفت:
_نگا که خب داره ولی‌…

منتظر بودم ادامه حرفش رو بزنه اما یک دفعه دست انداخت دورم و بلندم کرد!… چون انتظارش رو نداشتم جیغ خفه ای کشیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم تا نیوفتم

همین‌جوری کپ کرده از حرکتش خیره بودم تو صورت جدیش که یهو رو تشک فرود اومدم!
تا اومدم بلند شم و اعتراض کنم با دستش زد به تخت سینم و گفت:
_بگیر بخواب.‌.. می‌خوایم بخوابیم انقدر جفتک ننداز سرم درد میکنه!

دراز کشید کنارم و پتو رو کشید روی جفتمون و چشماش رو بست… آب دهنم رو قورت دادم یه کوچولو ازش فاصله گرفتم که یهو دستش رو انداخت دورم که تند تند گفتم:
_باشه باشه نمیرم دستت رو بردار!
_بخواب!

نفس عمیقی کشیدم و با دستم سعی کردم حلقه دستش رو از دور خودم جدا کنم که سفت تر من و گرفت!… صدای معترضم بلند شد
_حامــــد!
_بخواب!
_معذبم
_معذب نباش!
_مرسی واقعا

هیچی نگفت که ادامه دادم
_چرا چشمات قرمز بود… گریه کرده بودی؟

چشماش رو باز کرد… اخماش طوری رفت تو هم که تو همون تاریکیم مشخص بود
_سردرد می گیرم چشمام قرمز میشه! واسه میگرنمه… الانم اگه نخوابم بدتر میشه!

لحنش به قدری جدی بود که گفتم:
_دمپایی بردار بزن من و، بیا بخور من و اصلا!
چی گفتم مگه؟! والا به خدا الان من باید شاکی باشم آقا شاکیه بعدشم این‌جوری اخم میکنی زشت میشی اصلا انگار نمی‌شناسمت وقتی اخم میکنی و لحنت این میشه!

ابروهاش رفت بالا و گفت:
_خوردن؟! باشه مثل این که خوابت نمیاد اوکی من مشکلی ندارم بیا…

هنوز حرفش کامل نشده بود که دستم رو روی دهنش گذاشتم و با چشمای گرد گفتم:
_بخوابیم!

تک خنده ای کرد و دستم رو از روی دهنش پس زد و گفت:
_پس بخواب!

چشمام رو بستم اما خوابم نمی‌یومد… دقایقی گذشت که صدای خودش در اومد
_فکر کن برای همه همین شکلیم به جز تو هوم؟

چشمام رو باز کردم و‌ گیج گفتم:
_هان؟

با همون چشمای بستش جواب داد
_میگم فکر کن این اخمام که گفتی زشتم میکنه همیشه خدا برای همه هست جز تو!
_چه جذاب مثل این رمانا… ولی خب تو آدم مهربونی هستی پس فکر نکنم اخمِ رو صورتت همیشگی باشه!
_حالا فرض بر این که یه روزی بفهمی اون آدمی که فکر میکنی نیستم … اون موقع چی؟

گنگ نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟
_بیخیال… بخواب!

خواستم چشمام رو ببندم و بخوابم اما با یاد سوالی که می‌خواستم بپرسم گفتم:
_راستی در حیاط رو چطوری باز کردی؟

با چشمای بسته گفت!
_با کارت
_کارت؟! اون‌ سِرییَم که بی خبر اومدی با کارت در رو باز کردی؟
_اوهوم
_آتنا چی؟

چشماش رو کلافه باز گرد و گفت:
_ آتنا کیه دیگه؟
_بابا همونی که دفعه قبلی صدام کرد… من فکر کردم اونه که درو باز کردم ولی تورو کنارش دیدم، همون روز که…

به این‌ جا که رسید ساکت شدم‌، چی میگفتم؟ همون روز که منو بوسید؟!
داشت نگاهم‌‌ میکرد و منتظر بقیه حرفم‌ بود ولی وقتی دید چیزی‌ نمیگم صداش اومد
_همون روز که بوسیدمت!

چپ چپ نگاهش کردم که بی‌توجه چشماش و دوباره بست و ادامه داد
_اون شب تو حیاط دیدمش ازش پرسیدم می‌شناست گفت آره، منم گفتم بیاد تو رو صدا کنه… احتمال میدادم اون موقع صدا من و بشنوی در رو باز نکنی… الانم یا بخواب یا تا چند دقیقه دیگه کلا نمی‌خوابیم!

چشمام رو چرخوندم و بعد پلکام رو بستم که خیلی زود به عالم بی خبری رفتم

×

جاوید*
موهاش رو از رو صورتش کنار زدم و به چشمای بستش نگاهی کردم… این دختر انگار ناخواسته دوای سردردم بود، داروی حال بدم بود!
نفس عمیقی کشیدم و آروم روی موهاش بوسه ای زدم… از جام بلند شدم تا زودتر برم و یکم به سر وضعم برسم بعدشم برم شرکت
سمت کُتم رفتم که کنار خونه افتاده بود برداشتمش و چند بار تکونش دادم… اومدم پام رو از خونه بزارم بیرون که گوشیم زنگ خورد
سریع برای این که آوا بیدار نشه بدون این که ببینم کیه رد تماس دادم!
به آوا نگاهی کردم که تو جاش غلتی زد و آروم چشماش رو باز کرد… سرش رو آورد بالا که موهای بهم ریختش تو صورتش ریخت… قیافش واقعا بامزه شده بود و با صدای خواب آلودی گفت:
_کجا؟!
_دارم میرم خونم یکم به سر وضعم برسم بعد برم شرکت!
_خب منم بیدار میکردی از اونور با هم بریم شرکت دیگه بزار منم میام!

اومد بلند شه که سریع گفتم:
_مادرت بیمارستانه برو پیش اون اول بعد بیا شرکت… صبحتم بخیر!

دیگه جای اعتراض نزاشتم و سریع رفتم بیرون و در رو بستم.
سمت در حیاط رفتم که نگاه کسی رو رو خودم حس کردم!… سرم رو کج کردم و نگاهم به اتاقک کنار آوا اینا افتاد؛ احساس کردم پرده پنجره در سریع افتاد… مشکوک نگاهی کردم ولی با فکر این که حتما یکی از این همسایه های فضولشون بوده بیخیال دوباره سمت در حیاط رفتم.

×

توی آینه خودم رو نگاه میکردم و مشغول درست کردن کرواتم بودم که آیدین با موهای ژولیده و یه شلوار گرم‌کن و بالا تنه ی لخت در اتاق رو باز کرد!
دست به سینه تکیه داد به دیوار کنار در و خیره بهم موند که صدام در اومد
_تو خونه زندگی نداری؟!… هر ساعت چه هستم چه نیستم همش این جا پلاسی!
_خبر مرگم اومدم ببینم بعد اون حال بد دیشبت که از شرکت زدی بیرون حالت چطوریه… ولی نبودی! حالا کجا بودی دیشب؟!

نگاهی از تو آینه بهش انداختم و گفتم:
_فضولی؟
_آره فضولم… حالا کجا بودی؟

از تو آینه فقط بهش نگاه کردم و به کارم ادامه دادم که خودش ادامه داد
_جهنم! نگو… مرتیکه نکبت معلومه کجا بودی دیگه، مثل همیشه دنبال خاک بر سر بازی!

با پایان‌ جملش عقب گرد کرد و رفت‌ ولی قبل این که در رو ببنده گفت:
_راستی تولدت مبارک برج زهرمار… فقط خانمت زودتر برات جشن گرفته که!

چند لحظه تو آینه به خودم خیره شدم و بعد دنبال آیدین رفتم و گفتم:
_خانمم؟!

روی کاناپه ولو شد و گفت:
_اوهوم ژیلا… نمیدونی خودت؟!

با یاد تولد مزخرفی که میخواد برام بگیره دستی لای موهام کشیدم… چرا انقدر بی حواس شده بودم جدیداً؟
بی خیال این بحثا سمت در خروجی رفتم و رو به آیدین که رو کاناپه دراز کشیده بود توپیدم
_زود میای شرکت! نخوابی تا لنگ ظهر!

×

سرم تو لپتاپ بود که گوشیم زنگ خورد؛ با دیدن اسم رو صفحه لبخندی روی لبم اومد و جواب دادم
_چه عجب آوا خانم!

صدای گریش که تو گوشی پیچید با نگرانی ادامه دادم
_چی شده؟ کجایی؟!
_حامِ…د حامد مامانم…

از روی صندلی کارم بلند شدم و دستی لای موهام کشیدم… مونده بودم چی بگم که خودش ادامه داد
_حالش خوب شده الان اجازه ملاقات دادن منتقلش کردن بخش!

توپیدم
_ خب نصف جونم کردی… این گریه داره؟
_این گریه خوشحالیه!

به اطراف اتاق نگاهی کردم که در دفتر باز شد و ژیلا داخل اومد وخیلی ریلکس سلام کرد!… اخمی‌ کردم‌ و به آوا که اون سمت خط بود گفتم:
_برو مادرت رو منتظر نزار… با لب خندون هم برو نه با این حال زار فعلا!

دیگه منتظر نموندم حرفی بزنه، تماس و قطع کردم و رو به ژیلا گفتم:
_در؟!… جنبه تزیینی داره برای شما که در نزده وارد میشی؟!

بی توجه به حرفم گفت:
_کی بود انقدر باهاش با ملایمت حرف میزدی؟

روی صندلیم نشستم و مثل خودش بی توجه گفتم:
_کاری داشتی؟

روی یکی از چسترا نشست و پاهاش رو انداخت رو هم
_فردا برات تولد گرفتم! همه عالم و آدمم خبر کردم! فقط لطف کن و حضورت رو اعلام کن به عنوان همسر آیندم

چشمکی زد و ادامه داد
_نَیای هم همه چی تمومه پسر عمو… شرکت، سهام، همه میره هوا… الانم که کارای گنده گنده داری میکنی نیاز داری به اون سه دونگ آقابزرگ!
می‌دونی چی میگم؟

لبخندی زدم و مثل خودش گفتم:
_حرفات تموم شد؟… میتونی بری!

نیشخندی زد و بلند شد و به سمت در رفت ولی به در که رسید برگشت و رو به من گفت:
_راستی یادم رفت… سلام‌ من رو به آوا برسون!

نیشخندی زدم و خارج شد ولی من همونجوری خیره به در بودم و دستام مشت

×

آوا*
_مامان جونم من باید برم به کارای تو شرکت برسم دیگه… بازم میام پیشت فدات شم تو فقط قول بده حالت بهتر و بهتر بشه انقدر حرف تو دلم مونده بهت بگم!

اومد دستگاه اکسیژنش رو برداره جوابم رو بده که دستم رو رو دستش گذاشتم و گفتم:
_نه برندار اینو!

رو سرش بوسه ای زدم و ادامه دادم
_حتما شب میام پیشت الان باید برم شرکت اینم برندار!

سمت خروجی رفتم و براش دست تکون دادم که آروم دستش رو آورد بالا و یه تکون کوچیکی داد

×

مشغول تایپ بودم… انقدر سرم و خم کرده بودم تو کامپیوتر رو به روم که دیگه گردنم رو حس نمیکردم… گردنم رو صاف کردم و با دستم یکم ماساژش دادم که ژیلا سمت میزم اومد و با یه لبخند رو به روم ایستاد؛ برگه های تایپ و گذاشت رو میزم و گفت:
_خسته نباشی!… اینام دست خودت رو میبوسه

چشمام رو محکم باز و بسته کردم و یه بلخند زوری زدم بهش و گفتم:
_باشه!
_خوبی خودت؟
_من؟! خب… آره ممنون!

نیشخندی زد و گفت:
_فردا بهترم میشی… راستی خوب شد یادم انداختی! فردا تولد نامزدمه، جُمعه هم هست شرکت نمیای پس از صبح خونه آقابزرگ باش برای کار!

سری تکون دادم و با بیخیالی گفتم:
_باشه میام… خوشبختم بشین بهمم میاین!

یه تای ابروش رو داد بالا گفت:
_مگه نامزدم و میشناسی!؟

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_بله از بچه ها شنیدم آقای آریانمهر نامزدتونن!

سری تکون داد و لبخند معنی داری زد که هیچی ازش نفهمیدم… با مکث رفت و هنوز دقایقی از رفتنش نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شمارش بال درآوردم جواب دادم
_بله آقــا؟
_شال و کلاه کن… ماشین آریانمهر رو گرفتم یه ساعتی دور دور کنیم!
_ببین من آخر بیکار میشم به خدا!

خنده ای کرد و گفت:
_پارتیت کلفته نترس! جلو شرکت منتظرتم بیا

×

به ماشین رسیدم که خم شد و در جلو رو باز کرد نشستم و سلامی دادم که ماشین رو روشن کرد و گفت:
_آیدین راست میگه!

سرم رو سمتش کج کردم و پرسیدم
_چیو؟
_جوجه ماشینیو!

خنده ای کردم که لبخندی گوشه لبش شکل گرفت و من کنجکاو گفتم:
_این آریانمهر با تو خیلی مَچه که این همه کار می‌پیچونی ولی هیچی بهت نمیگه ها!

نگاه کوتاهی بهم انداخت و سری به چپ و راست تکون داد
_کجا برم؟
_خود دانی! هر جا دوست داری… یکم از آریانمهر برام بگو!

این دفعه نگاه طولانی بهم کرد و گفت:
_آریانمهر؟!… چطور برای چی میخوای بشناسیش؟
_می‌خوام بدونم همچین‌ آدمی با همچین شرکتی با این‌ همه دَب دبه کَب کبه که همه راجع بهش حرف میزنن کیه که راضی شده ژیلا رو بگیره!؟

تک خنده ای کرد و با مکث گفت:
_خــُب آریانمهر… زود عصبی میشه، اخموِ، یکمم بد اخلاقِ به عالم و آدم‌ شک داره و سخت اعتماد میکنه… شایدم خودخواهه!
وَ از همه مهم تر احساس میکنم همه ی اینا رو میدونه اما ترجیح میده همینطوری ادامه بده به زندگیش!
_خب بره خودش رو به یه روانشناسی تیمارستانی چیزی معرفی کنه… این‌ همه مال داره حداقل خودش رو درمان کنه!

لبخندی کنج لبش اومد و دستی لای موهاش کشید؛ با یه دست فرمون رو هدایت میکرد و پرستیژش و دوست داشتم… بعد مکثی گفت:
_شاید گذشتش باعث رفتار الانشه… شاید تو زندگیش یه چیزایی بوده که تو و من ازش خبر نداریم! در ضمن دیگه هر کی ازش شاکی باشه تو شاکی نباش که همین الان از صدقه سری ایشون کنار بنده ای!

بهش نگاهی کردم و لبخندی زدم!… نگاهم رو دیگه ازش نگرفتم که اونم نگاهی بهم کرد و گفت:
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_ما… ما چیز زیادی از هم‌ نمیدونیم ولیــــ…

هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که پرید وسط حرفم و گفت:
_ولی کنار هم خوشیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

خدا بخیر کنه

zahra
zahra
1 سال قبل

عالیی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط zahra
sanaz
sanaz
1 سال قبل

من فقط دعا میکنم این دوتا خواهر برادر نباشن😂😂💔

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عالیییی

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x