×××
کلافه و ناراحت از رو تختم بلند شدم و ساعت حدودای سه چهار صبح بود ولی من خوابم نمیبرد و استرس این و داشتم که دوباره حس تنهایی و تجربه کنم
چه حس ترسناکی!
دلم میسوخت برای خودم که این طوری زندگی به بازیم گرفته شده بود… شده بودم عروسک خیمه شب بازی و با این حال میدونستم از پس خودمم به تنهایی بر میام
این وسط دلتتگیا فقط اذیتم میکرد که اونم باید باهاش کنار میومدم و اینم میدونستم چیزی که آدم و نکشه قوی ترش میکنه!
سمت تراس رفتم و وارد شدم تا یه هوایی به کلم بخوره و این حال بدیام کنار بره و در کمال تعجب نگاهم به مردی خورد که انگار اونم بی خواب شده بود و روی لبه ی حوض سنگی نشسته بود
با تعجب خیره بهش بودم که تو سکوت دست نوازش رو سر سگش میکشید و یه حس دلسوزی نسبت بهش داشتم.
آدما باهاش چیکار کرده بودن که به یه حیوون پناه آورده بود!
انگار نگاهم روش زیادی سنگینی کرد که سرش و سمتم برگردوند و چشماش تو چشمام قفل شد!
با مکث نگاهم و ازش گرفتم و برگشتم و وارد اتاقم شدم
پوف کلافه ای کشیدم و روی تختم دراز کشیدم، خواستم چشمامد ببندم بخوابم اما نمیتونستم! چند دقیقه گذشتو من فقط از این پهلو به اون پهلو میشدم
یه حسی یا یه چیزی هی از درونم فریاد میکشید که برو پیشش تنهاش نزار…
وَ خب اگه قبل این ماجراها این اتفاق میفتاد قطعا کنارش میرفتم ولی الان مونده بودم سر دوراهی و در آخر پوف کلافه ای کشیدم و تو جام نیم خیز شدم
نگاهم و به دَر تراس اتاقم دادم و با تردید از جام بلند شدم و سمت در اتاقم رفتم…
×××
از عمارت بیرون زدم و نگاهم به فرزان دادم
نفس عمیقی کشیدم و سمتش قدم برداشتم
مطمعنا از صدای پام متوجه حضورم شده بود اما سرش و بالا نمیاورد
نگاهش و بهم نمیداد و منم بدون حرف کنارش با فاصله نشستم و خیره شدم به جیکوب که از وقتی تو این خونه اومده بودم انگار تنها دوست و همدم فرزان بود
همین طور تو سکوت میگذشت و حتی نیم نگاهی بهم نمیکرد که جیکوب پارسی کرد و سمت دیگه ای رفت
رفت ولی فرزان به جای خالیش هنوز خیره بود نگاهش و به من نمیداد
کم کم داشتم تصمیم میگرفتم برم چون نه من حرفی داشتم نه اون ولی بالاخره صدای دو رگش باعث شد توجهم جلب بشه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
آیا هستید یا نه؟؟