با تردید به جاوید نگاهی کردم، چون جاوید جز اون دسته آدمایی نبود که سریع با کسی عیاق بشه اما بازم در کمال تعجب سری به نشونه تایید تکون داد و منم با خجالت کنار مادر جلوه نشستم و گفتم:
_ببخشید!
لبخندی زد
_نه بابا خدا خیرتون بده راحتمون کردین… من تمیسم اینم همسرم کیارش!
سری تکون دادم و با تعجب گفتم:
_تِمیس؟!
_اره اسمه یه گیاهه در اصل
لبخندی زدم و متقابلا گفتم:
_ منم آوام و ایشونمــــ…
یه لحظه مکث کردم که خود جاوید متوجه شد و سریع کنارم نشست
_همسرشون جاویدم!
بعد این که همه اضحار خوشبختی کردیم و یکم گرم گرفتیم در حالی که کیارش با جاوید حرف میزد و با جلوه هم سر و کله میزدن تمیس آروم طوری که خودم بشنوم گفت:
_شوهرت بد جور عشق بچستا
_چی بگم والا… راستی شما چند سالتونه زیاد بهتون نمیخوره مادر باشید
_من بیست سالم!
چشمام گرد شد که خودش ادامه داد
_آره زود ازدواج کردم البته ازدواج که چه عرض کنم داستان داره حسابی
لبخندی زدم و به جاوید نیم نگاهی کردم که با جلوه بازی میکرد و هر از گاهیم با کیارش حرف میزد
_شاید زندگی همه آدما داستان داره!… همم فکر میکنن خودشون نقش اصلی داستانن
×××
تو ماشین بودیم و درحالی که جاوید مشغول رانندگی بود و من تو صندلی گرم و نرمم لم داده بودم گفتم:
_نمیدونستم بچه دوست داری!
نیمنگاهی بهم کرد و همین طور که در حال رانندگی بود گفت:
_خودمم نمیدونستم!
لبخندی زدم
_داریم کجا میریم؟
_چه عجب خانم از لاک خودش درومد و یه چیزی از من پرسید… یه ویلا نقلی برای من و آیدین اون جا میریم!
_به هر حال من بیشتر از یه روز نمیتونم بمونم
نگاهش رو کامل به من داد
_اونوقت چرا!؟
شونه ای انداختم بالا
_چون یه فردا و میتونم عضر و بهونه بیارم برای صاحاب کارم
اخماش رفت توهم
_فکر کنم یه بار حرفم و گفتم
_آره میدونم گفتی دوست نداری اون جا کار کنم ولی من نمیتونم طبق دوست داشتنا و دوست نداشتنای تو زندگیم و پیش ببرم… پس فردا که باز همه چی بین من و تو تموم شد باید بتونم خودم رو پای خودم واستم
دستی روی صورتش کشید و هیچی نگفت که ادامه دادم
_واقعا نمیخوام مسافرت یهوییمون و خراب کنم هر چند که به میل منم نبوده اما اینا حقیقت داره جاوید
جدی گفت:
_بحثی نمیکنیم فعلا در این باره
سکوت کردم و هیچی نگفتم؛ باز تو سکوت رفتیم که خودش بعد مدتی برای عوض کردن جَو گفت:
_زوج خوبی بودن
با یاد کیارش و تمیس لبخندی زدم و گفتم:
_آره خانواده خوب و جمع و جوری بودن… ندیده بودم این قدر سریع با یکی جور بشی که بخوای شمارش و بگیری
در حالی که یه دستش و تکیه داده بود به در ماشین و با یه دست دیگش در حال رانندگی بود گفت:
_مرده چشم پاکی بود، شمارمم به خاطر این که تو کار تبلیغات و بیلبورد و اینا بود بهش دادم گفتم کار تبلیغی چیزی بود بهش بگم
سری تکون دادم که همون لحظه صدای زنگ گوشی جاوید بلند شد!
چون بلوتوث گوشیش به ماشین متصل بود از صفحه مانیتور ماشین فهمیدم آیدین!… جاوید دکمه اتصال زد و قبل این که سلامی کنه گفت:
_آوا داره میشنوه مودب باش
بعد مکثی صدای آیدین اومد
_ یه سلامی، یه خوبی، یه احوال پرسی چیزی بگی بد نیست!… انگار من چی میگم که اول کاری این طوری حرف میزنی… سلام راستی
خنده ای کردم و سلامی دادم که خودش ادامه داد
_کجایین شماها؟
سریع گفتم:
_جاده شما…
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که جاوید اشاره ای کرد چیزی نگم برای همین حرفم و نصفه خوردم اما دیگه کار از کار گذشته بود و آیدین قطعا فهمیده بود که داریم میریم شمال!… صدای آیدین از اون ور خط اومد
_جاوید بزار بچه حرفش و بزنه!… پس جاده شمالین، به به باشه باشه جای مارم خالی کنین… جاوید مثل این که سر عقل اومدی مثل آدم برخورد کردی… حالا چی بهم میدی به خاطر کاری که کردم؟
متعجب به جاوید نگاه کردم که سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
_چی میخوای تو باز؟
_من چی میخوام باز؟! عجب آدم نمک نشناسی هستی تو… من نمیدونم یا یه چیز خوب برام از شمال میخری یا به آوا میگم کار من بود آشتی و دیدار یهوییتون و از تو بخاری گرم نمیشد
چشمام از حرفش گرد شد و به جاوید نگاهی کردم، یعنی دیدار یهوییمون کار آیدین بود و اگه این کارم آیدین نمیکرد، جاوید هیچ وقت پیش قدم نمیشد برای آشتی؟!… دلخور خیره بودم بهش که نگاهش و بهم داد خطاب به آیدین گفت:
_خیلی گاوی آیدین
آیدین بیتوجه خندید
_عه حواسم نبود آوا اون جاست ولی آتو زیاد دارم ازت… درکل که سوغاتی یادت نره اگنه به آوا میگم جریان ترکیه رو علاوه بر این که اون تختت و باید عوض کنین چون یه عالمه…
هنوز حرفش تموم نشده بود که جاوید سریع دست دراز کرد و از صفحه مانیتور ماشین تماس و قطع کرد و زیر لب گفت:
_مرتیکه خل روانی!
نگاهی بهش کردم
_خب میزاشتی حرفش و بزنه چرا قطع کردی؟
همین طور که نگاهش به جاده بود و درحال رانندگی بود گفت:
_نه مثل این که توهم خوشت اومده
شیطنتم گل کرد و دست دراز کردم سمت مانیتور ماشین و خواستم رو اسم آیدین ضربه ای بزنم تا بهش زنگ بزنم اما جاوید مانع شد و مچ دستم و گرفت، تک خنده مردونه ای کرد و گفت:
_نکن!
به به اینا رفتن شمالووو…☘
شمالم که هوا خرابووو…☔️
این دوتام که جوونووو…🔥
دیگه خودتون تا تهشو بریدووو…😂🚫
_نه بزار ببینم چی میگه خودم براش سوغاتی میخرم
نیم نگاهی بهم کرد و بعد نگاهش و به جاده داد
_خودم هر سوالی داری و بهت میگم فقط تروخدا دست این آیدین آتو نده
خنده ای کردم و بعد با مکث و تردید گفتم:
_هر چی!
منظورم و فهمید چون یکم صورتش درهم رفت، اما بعد نگاهش و بهم داد بعد یکم مکث گفت:
_هر چی!
×××
از سرما پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم و نگاهم و دوباره به اطراف ویلا دادم… زیاد بزرگ نبود اما کوچیکم نبود، تقریبا یه خونه معمولی بود که قشنگ مشخص بود صاحابش دوتا پسر مجردن چون هیچ وسایل زینتی داخلش نبود؛ فقط یه دست مبلمان کرم قهوه ای راحتی وسایل داخلش و تشکیل میداد و یه میز بیلیارد!… تنها چیزی که خیلی نظرم و جلب کرد بار چوبی بود که گوشه خونه کار شده بود و شومینه سنگی که اونور تر قرار داشت!… همین طور که دندونام بهم میخورد جاوید و دیدم که در ورودی و باز کرد و وارد ویلا شد
_موتور خونرو روشن کردم الان گرم میشه خونه
نگاهی به دور خونه انداختم که خاک گرفته بود و با تعجب گفتم:
_چند وقت نیومدین این جا؟
_نمیدونم من که خیلی وقت نیومدم اما آیدین سری پیش با دوستاش اومده بود… این وضع گرد و غباریم که میبینی برای اینه که کسی رسیدگی نمیکنه به این جا
سری تکون دادم و پتو رو بیشتر به خودم فشردم و گفتم:
_فقط یه روز طول میکشه این جارو تر تمیز کنیم
گوشه فکش و خاروند
_ایرادی نداره مسافرت دو روزمون و میکنیم سه چهار روزه!
قشنگ با این حرفش بهم فهموند قضیه کار جدیدت کاملا منتفیِ برای همین حرصی گفتم:
_من کار دارم، باید برم سر کار چند بار بگم؟
سمت شومینه رفت
_نمیدونم به همون دفعاتی بگو که من گفتم قضیه کار جدیدت منتفیه
از جام بلند شدم و سمتش رفتم
_جاوید اذیت نکن
نیم نگاهی بهم انداخت
_تو لجبازی و بزار کنار… باشه بهت حق میدم دوست نداری پیش من کار کنی به دلایلی که از نظر من چرت و پرت… اما من میتونم برات یه کاری یه جای دیگه تو یه شرکت دیگه پیدا کنم! درکل این قدر بی عرضه نیستم که نتونم یه کار برات پیدا کنم اونم با این همه دوست و آشنایی که دارم؛ درضمن کار الانت اصلا به مزاجم خوش نمیاد آوا
کم و بیش بیراه نمی گفت، راضی بودم از این که تو یه شرکت دیگه جز شرکت جاوید کار کنم اما نمیدونم چرا جمله آخرش اصلا به دلم نشسته بود و ازش خوشم نیومده بود!… یه جورایی احساس میکردم بهم توهین شده برای همین بیخیال جملات اولش با اشاره به حرف آخری که زد تهاجمی گفتم:
_کار الانم به مزاجت خوش نمیاد؟!… لازمه بگم که کار سابق من همین خدمت کاری و نظافت کاری بوده، کار کردن و نون حلال دراوردنم هیچ عیب نیست… حالا چه خدمتکاری چه کارگری چه نظافتکاری!… این و بهت بزار بگم که هیچ آدمی دوست نداره زیر دست یه آدم دیگه باشه و یکی هی بهش امر و نهی کنه یا کارای این و اون و انجام بده اما زندگی آدمار و مجبور میکنه دست به چیزایی بزنن که دوست ندارن!… منم الان تو این شرایط مجبورم کاری که به مزاجت خوش نمیاد و انجام بدم جناب آریانمهر بزرگ
نگاهش اول رنگ تعجب داشت و این تعجب کم کم تبدیل به اخم شد، چون با شومینه داشت ور میرفت به حالت نشسته بود ایستاد و دستاش و بهم زد تا گرد و خاکای روی دستش کنار بره و همین طور که نزدیک من مییومد خیلی جدی گفت:
_گوش کن ببین چی میگم آوا… این دفعه اولت نیست که از یه جمله من ده تا برداشت میکنی و برای خودت قضاوت میکنی… بیست بار بهت گفتم از چیزی ناراحت شدی بدون نیش و کنایه بهم بگو، من اصلا برام اهمیت نداره کار سابقت چی بوده یا کسایی که میرن دنبال یه لقمه حلال تو چه موقعیت جایگاهی هستن! از نظر من همه آدمیم و اول و آخرش مسافر خاکیم و حالا هر کسی یه خواسته ای از این زندگی داره و برای خواستش تلاش میکنه این یک؛ دوما…
خسته شدم ☹️
از اون وقتی که آوا فهمیده جاوید کیه تا الان داخل همه ی پارت ها دعوا دارن
اصلا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
تو با لوب بویایی ارتباط مستقیم داری یا نداری؟
نه متاسفانه چند وقتی ارتباطم قطع شده😞
پارتای اول خوب و طولانی بودن و آدم با شوق میخوند ولی هنوز به ۵۰ نرسیده داره کوتاه میشه
تورو خدا یا یا داستانو تا اخر خوب و منظم پیش ببرین یا همین الان ولش کنین و ادامه ندین
ممنونم❤️