رمان آوای نیاز تو پارت 61

5
(1)

 

 

با دستش کمی‌ به سمت عقب هولم داد که خودم عقب کشیدم اما دستم و از دورش باز نکردم… تو صورت خیسش نگاه کردم که با پشت دستش دستی روی چشمای خیسش کشید دهن باز کرد چیزی بگه اما گریه اجازه نداد و دوباره هق زد.

با دو تا دستم رو صورتش دستی کشیدم و اشکاش و پاک کردم؛ همین‌طور که صورتش و با دستام قاب گرفته بودم متوجه دمای پایین بدنش شدم و نگران گفتم

_تو چرا این قدر یخی؟ درد داری؟ حالت بده؟

 

 

سری به معنی نه تکون داد.

اشکاش پس از دیگری صورتش و خیس میکردن و من و کلافه تر و عصبی تر می‌شدم از این سکوتش

_پس چی؟

 

لباش و از هم باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد و بیشتر از نوع تکون خوردن لباش فهمیدم‌ چی میگه گفت:

_نمیدونم

 

 

پوفی کشیدم دستش و که یخ بود تو دستم گرفتم، بوسه ای روش زدم اما نگاهش و ازم گرفت و بی دلیل چشمام پشت سر هم پر اشک میشد… نگاه سنگینمم باعث نشد حرفی بزنه برای همین از حالت نشسته درومدم و ایستادم که نگاهش و بهم داد.

بی‌توجه به نگاهش سمت اتاق رفتم.

دستی لای موهام کشیدم تو افکارم فرو رفتم، نمی‌فهمیدم چش بود! مگه خودش اجازه نداد. کلافه سری به چپ و راست تکون دادم و پالتو و شال آوا رو از چوپ رختی برداشتم و با قدمای بلند سمتش برگشتم… بازم سرش روی میز بود و شونه هاش می‌لرزید… لباساش و روی میز گذاشتم که سرش و بالا آورد نگاهی به لباسا کرد و بعد من و نگاه کرد که با اخمایی تو هم گفتم:

_آماده شو تا من یه دوش سر سری میگیرم

_برای چی؟!

 

 

همین‌طور که از آشپز خونه میرفتم بیرون کلافه گفتم:

_باید بری دکتر حالت خوب نیست با این که این همه مراعاتت و کردم چیزیت نشه!

 

 

 

 

از جاش بلند شد و از آشپز خونه پشت سرم بیرون زد و با چشمای گریونش چند قدم سمتم‌ اومد

_میگم خوبم که… منــــ…

 

هنوز حرفش تموم نشده بود که تلویی خورد… سریع گرفتمش و حرصی و با لحنی که دیگه مطمعن نبودم‌ تنش بالا نرفته گفتم:

_مــــشــــخــــصــــه

 

 

×××

 

آوا

نشوندم روی صندلی میز ناهار خوری و عصبی سمت یخچال رفت که نگاهم و ازش گرفتم.

دوباره با یاد آوری پیامکای گوشیش که مال دیروز بود و اون تماسی که ای کاش تو اون وضعیت بدم جوابش‌ و نمی‌دادم اشکام روونه ی صورتم شد!

خاک تو سرت آوا بین این همه آدم باید عاشق اونی بشی که هیچ جوره وصله تنت نیست و بهت نمی‌خوره؟… تو که فهمیدی هدفش مهمه تو که فهمیدی از هدفش دست نمیکشه برای چی بازم همه چیت و پاش گذاشتی؟… تو افکار خودم‌ بودم، افکاری که مثل خوره تو سرم‌ افتاده بود و بعد اون‌ تماس لعنتی و کنجکاوی من و دیدن‌ پیامکای گوشی جاوید ییشتر و بیشترم شده بود.

 

نفس عمیقی کشیدم که لیوان شربتی جلوی دهنم گرفته شد و دست دراز کردم تا ازش لیوان و بگیرم اما نتونستم و تازه متوجه ضعف افتضاحم شدم.

خود جاوید لیوان و به لبم چسبوند که جرعه ای از شربت شیرین خوردم و به قیافه نگران‌ جاوید نگاهی کردم، چند جرعه دیگم خوردم که آروم زمزمه کرد

_آوا تو اگه اجازه‌ نمیدادی من که…

 

ادامه حرفش و خورد و کلافه بهم خیره شد، دوباره لیوان شربت و نزدیک دهنم‌ برد که تا جرعه آخرش و خوردم و به قیافه کلافش نگاهی کردم.

 

 

 

دوست داشتم بگم حال بدم به خاطر چیز دیگه ایه اما حرفم و خوردم؛ دلم‌ نمی‌خواست دوباره یاد اون پیامکا و اون‌ تماس لعنتی بیفتم‌ که واقعیت و مثل پتک‌ تو سرم میزد.

با این حال دیگه نتونستم جلوی این حال آشفتش سکوت کنم اونم‌ در صورتی که این قدر در طول رابطه هوام و داشت و باهام راه اومد

_ضعفه چیزی نیست،نمی‌خواد بریم دکتر… حالم به خاطر این که چیزی‌ از موقعی که پاشدم نخوردم‌ همین!

_تو بیجا کردی هیچی نخوردی تو خودت از فشار پایین و ضعفت خبر داری اما باز لب به هیچی نزدی؟ اونم صبح اولین رابطت؟

 

صدای بلندش به خاطر حال بد من بود و من جوابی نداشتم بدم… دوباره سمت یخچال رفت و هر چی توش بود و گذاشت روی میز ناهارخوری خودشم‌ کنارم نشست و با اخمایی درهم و بدون هیج حرفی هر چی دستش می‌یومد لقمه می گرفت میداد دستم، منم بدون هیچ مخالفتی ازش میگرفتم و می‌خوردم… سعی کردم دیگه به مضوع پیامکا و تماس فکر نکنم و حداقل همین‌ لحظه هایی که کنارش دارم و خوش باشم و اشک نریزم اما نمیشد و هر از گاهی قطره اشکی سمج از گوشه چشمم سُر می‌خورد و روی صورتم می‌افتاد‌‌… وَ جاوید خودش و به ندیدن میزد.

 

بعد از این‌ که چند لقمه دیگه از دستش گرفتم و خوردم، کشیدم عقب و آروم با صدای گرفتم گفتم:

_سیر شدم

 

همین‌طور که نگاهش به من بود سری به منظور تایید تکون داد که از جام بلند شدم و سمت اتاقا حرکت کردم.

این‌ دفعه خبری از ضعف توی وجودم‌ نبود و حالم‌ بهتر شده بود… بین دو اتاقی که رو به روی هم بودن ایستاده بودم و ناخواسته سمت اتاقی رفتم که دیگه هیچ وقت خاطراتش و از مغزم نمی‌تونستم‌ پاک بکنم.

وارد شدم و با دیدن رو تختی بهم خورده واقعیت دوباره تو سرم‌ پتک شد و بهم فهموند که دیگه رابطمون فراتر از یه صیغه نامست و دل کندن و جدا شدنمون دیگه مثل سابق با جون‌ کندن نیست و بلکه با جون دادنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x