رمان آوای نیاز تو پارت 8

4.3
(4)

 

نگاهم خیره بهش بود که تند تند از این سمت به اون سمت می‌رفت و زیر لب غر میزد… سریع برای این‌‌ که نگاهش به من نیوفته کنار رفتم و دستی لای موهام کشیدم؛ از آشپزخونه فاصله گرفتم و از پله های کنار بدو بدو بالا رفتم و بدون این که به کسی توجه کنم گوشیم رو از جیبم در آوردم و به تنها کسی که همیشه به دادم میرسید زنگ زدم که بعد چند بوق صداش تو گوشم پیچید
_جانم… چی شده باز؟
_آیدین اون جمع و مهمونی رو ول کن بیا سالن بالا!

چند لحظه مکث کرد و بعد باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد!

×

روی اولین مبلمان سالن بالا نشسته بودم و ندونسته از روی کلافگی پام رو تکون میدادم که صدای پا اومد و بعد در سالن باز شد و آیدین وارد شد…‌ نگاهش که به من افتاد گفت:
_چی شده؟!
_آوا این جاست!
_آوا!؟ این جا؟… آوای خودمون؟ آوای شرکت؟
_آره، تو آشپزخونه داشت کار می کرد!

احساس کردم صورتش رفت تو هم و ناراحت شد
بعد چند ثانیه سکوت گفت:
_برای چی؟!… اون که تو شرکت کار می کنه این جا دیگه چرا دوباره کار میکنه؟!
_نمی‌دونم من به ایناش کار ندارم… من نمی‌خوام بفهمه من کیم ولی اگه آقابزرگ آخر شب دلیل مهمونی و نامزدی من و ژیلا رو اعلام کنه میفهمه!

اومد روی مبلِ رو به روی من نشست و بی‌تفاوت گفت:
_خب بفهمه!

با عصبانیت بهش نگاه کردم ‌و گفتم:
_خب من‌ نمی خوام بفهمه!
_چرا؟
_چونــــ‌‌…
نفس عمیقی کشیدم، حرفی برای گفتن نداشتم! هر چند خودم می دونستم دردم چیه اما با مکث گفتم:
_دوست ندارم بفهمه!
_خب این که نشد دلیل!
_آیدین ولم کن این قدر دنبال دلیل و بُرهان نگرد… این دختره باهام راحته و تنها کسیه که باهاش راحتم… نمی‌خوام بفهمه خود واقعیم کیه… حالام کمک میکنی تا یه گِلی به سرم بگیرم که هیچ اگه نه که خودم برم یه کاری کنم!
_خیلی خب بابا ترش نکن… من که نفهمیدم چی میگی ولی تنها راهش اینه… از مهمونی بزن برو بیرون دیگه هم نیا!
_نه بابا؟!… فقط به عقل خودت رسید؟! بعد با خودت نمیگی آقابزرگ پس فردا خونم رو تو شیشه میکنه که چرا نیومدی و نبودی؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خب خونت رو تو شیشه بکنه چی میشه؟… تو که تا این جا سر دَردات و گرفتی یه سَر درد دیگم حالا روش… هر چند من کلا از کارای تو سر در نمیارم!

چاره چی بود! راست میگفت… از جام بلند شدم‌ که صدای موزیک شادی از پایین بلند شد… نفسم رو با حرص بیرون دادم و با مکث سمت در رفتم که یهو آیدین بلند شد بدو اومد جلوم… با چشای گرد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا داری میری؟!

سری به تایید تکون دادم که متعجب تر ادامه داد
_بابا ول کن این‌ دزد و پلیس بازیا چیه در میاری!.. بفهمه تو کی مگه چی میشه؟!

اخمام‌ رفت تو هم چون حرفی برای گفتن نداشتم!… واقعا خودمم‌ نمی‌دونستم چرا… تنها چیزی که می‌خواستم این بود که فعلا نفهمه من کییَم!

آیدین سکوتم‌ و که دید ادامه داد
_آخه این همه برای امشب برنامه داشتی… اصلا آقا بزرگ چی؟
_آیدین میفهمی چی میگی؟… یه بار خودت میگی برو تنها راهش اینه بعد الان جلو من وایستادی میگی نرو… درضمن اون برنامه ها زیاد مهم نبودن در هر صورت آقابزرگ اعلام میکنه نامزدی من و ژیلا رو دیگه… فقط به قول تو خونم رو تو شیشه میکنه که عادیه!

از کنارش رد شدم و اومدم در سالن رو باز کنم که شونم رو گرفت… کلافه برگشتم سمتش که گفت:
_میگم میخوای من آوا رو ببرم خونش؟!… من باهاش راحتم راضیش میکنم میگم اجازت رو از ژیلا گرفتم خسته ای می‌رسونمت خونه کار بسه و این حرفا… تو هم بمون به مجلست برس!

یه چند ثانیه به اطراف سالن نگاه کردم… همچین بیراهم نمیگفت؛ نگاهم‌ رو بهش دادم‌ و گفتم:
_مغرت همچین معیوبم نیست!

چپ چپ‌ نگاهم کرد و گفت:
_مرده شورت رو ببرم که قدر نمیدونی… پس حله فعلا همین جا بمون برم ردیفش کنم میام بهت میگم چی شد!

سری تکون دادم و دوباره راهه رفترو برگشتم و رو مبل نشستم که آیدین از سالن بیرون رفت.

×

با اخم به گوشه ای خیره بودم و ذهنم درگیر بود
برای چی همچین کاری کردم؟!
یه لحظه تصمیم گرفتم به آیدین زنگ بزنم و بگم این بچه بازیا رو جمع کنیم… نمیخواد کاری کنی اصلا مهم نیست بزار بفهمه من کیم اما دلم راضی نمیشد!… از اون حامدی که تو ذهنش از من برای خودش ساخته بود… از احساس و راحتی که باهام‌ داشت بیش از حد خوشم می‌یومد!
با احساس این که یکی داره تکونم میده سرم رو بلند کردم و صورت آیدین رو دیدم!

_ کجایی!؟… یک ساعته دارم صدات میکنم!

دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
_چیشد؟
_هیچی بابا میخواستی چی بشه… ژیلا رو که به زور راضی کردم…‌ من نمیدونم با اون دختر بیچاره چه مشکلی داره!
_ژیلا!؟ به ژیلا چیکار داشتی؟!
_تو حالت خوب نیستا!… بابا ژیلا باید اجازه میداد که آوا بره… الانم میرم برسونم‌ بنده خدا رو‌… چقدرم خسته شده، از شرکت یک راست اومده این جا برای کار… بهش گفتم لباس بپوش بریم اجازت رو گرفتم بال درآورد!

یه نیمچه لبخند نا خواسته اومد رو لبم ولی هیچی نگفتم و فقط سری به تایید تکون دادم

×

آوا*
دیگه جونی تو تنم نمونده بود و یه جورایی آیدین رو خدا برام رسوند و از زور خستگی دیگه هیچ نایی نداشتم… سرپا و خسته تو اتاق ژیلا منتظر دستمزدم بودم… خوشحال بودم هر چند واقعا جون تو تنم نمونده بود اما بازم می‌ارزید…‌ به خاطر مامانم می‌ارزید!
تو افکارم بودم که دست کشیده سفیدش به همراه ناخنای لاک خورده قرمز رنگش رو که چند تا تراول داخلش بود و به‌‌ سمتم گرفت!…‌
خدایا واقعا عاشق این عدالتتم الان پول ناخنای این از پولی که تو دستش بود و داشت بهم میداد بیشتر بود که!

بیخیال این حرفا پول رو ازش گرفتم ولی تشکری نکردم چون واقعا دستمزدم بود و حتی کمتر!
چون به خاطر این که دو ساعت زودتر داشتم می‌رفتم از دستمزدم خیلی کم کرده بود!
اومدم بدون حرف برم که صداش از پشت میخکوبم کرد
_خوب تمیز کاری میکنی دفعات بعد خودم خبرت میکنم برای کار!

برعکس این که ناراحت بشم خوشحالم شدم چون نیاز داشتم به پول و‌ کار!… با لبخند برگشتم و گفتم:
_باشه خداحافظ!

اومدم برگردم برم که صداش با تُن بلندی دوباره بلند شد
_وایسا!

با تعجب برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم‌ که دستی لای موهای بلنده فر شدش کشید و باعث شد دوباره نگاهم به دستای خوش فرمش که لاک داشت بیفته… بعد مدتی رو بهم‌ گفت:
_چرا؟… چرا هی لبخند میزنی؟! آخه این زندگی کجاش قشنگه؟

خندم گرفته بود، این چه سوالی بود؟… با یکم ته خنده گفتم:
_قشنگ نیست… این زندگی اصلا قشنگ نیست اما میخوای چیکار کنی؟… بهش لبخند بزنی و باهاش کنار بیای تا شاید اونم باهات کنار اومد و یه روی خوش بهت نشون داد یا باهاش انقدر بجنگی و کج خلقی کنی که تا آخر زندگی زندگیت رو بگیره و بمیری!

داشت نگاهم میکرد که ادامه دادم
_من برم آقا آیدین منتظرمه با اجازه!

دستم به دستگیره در بود که صداش اومد
_بجنگ، از نظر من انقدر بجنگ تا بمیری…
اول و آخرش که به قول تو زندگی زندگیمون رو میگیره و میمیریم پس برای چی با سازش کنار بیایم؟… این که زندگی باهات کنار بیاد و روی خوش نشون بده مال فیلماست… کدوم فیلم بر اساس واقعیت رو دیدی که تهش خوش باشه؟! حقیقت تلخه بچه جون!

هیچی نگفتم، دروغم نبود حرفاش… شاید من نمی‌خواستم باور کنم که زندگی تلخم تلخ تر از اینم‌ می‌تونه باشه… نفسم رو فرستادم بیرون و این دفعه بدون این که چیزی بگم در اتاق رو باز کردم و رفتم!

×

تو ماشین آیدین نشسته بودم و به ناخنای کوتاهم با دستایی که سفید بود ولی دوباره به خاطر حساسیت به مواد شوینده پر از لکای قرمز شده بود و یکمم پوست پوست شده بود نگاه میکردم… فکرم درگیر حرفای ژیلا بود… اون واقعا دیگه دردش چی بود؟!
بیخیال این فکرا سرم رو آوردم بالا به آیدین نگاه کردم… با یه دستش فرمون ماشین رو هدایت می‌کرد با یه دستش دیگشم به در ماشین تکیه داده بود و تو فکر بود!
_آقا ایدین؟!

نگاهش رو بهم داد و گفت:
_چی شده جوجه؟
_خوبی؟!
_آره چطور؟
_آخه تو فکری دیدم داری غرق میشی
_نه خوبم
_خب خدا رو شکر… میشه جلوی یه داروخونه شبانه روزی نگه دارین؟!

یکم نگاهم کرد و بعد گفت:
_داروخونه؟
_آره!

اومد یه چیزی بگه که انگار پشیمون شد و فقط باشه ای زیر لب گفت!

×

جعبه ی قرص رو با ذوق برداشتم و گذاشتم تو کیفم… با فکر این که یه امشب رو بدون فکر و خیال این که مامانم قلبش درد میکنه یا نه و با آرامش می‌خوابم لبخندی زدم… هر چند قرصای دیگه هم بود اما فعلا این قرص از همه ضروری تر بود… آخر بُرجم که حقوقم رو میدادن… تا اون موقع هم بخور نمیر میگذره و بعدش راحت می‌شیم!
از داروخونه بیرون زدم و پا تند کردم سمت ماشین آیدین… سوار شدم ولی اصلا متوجه من نشد و حسابی تو فکر بود امشب… برای این که متوجه من شه در رو یکم محکم کوبیدم که از جاش پرید به من نگاه کرد… لبخندی زدم و گفتم:
_خیلی ممنون!

سری تکون داد و گفت:
_خواهش… میگم رابطت با حامد خوبه؟

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_آقا حامد؟ خب‌… خب والا همین چند تا دیدار کوتاهمونم که داشتیم همش بهم کمک کرده بنده خدا!
_عجب!

با کنجکاوی از این سوال یهویی و بدون‌ مقدمش پرسیدم
_حالا چطور؟
_همینجوری!

دیگه هیچی نگفتم که بعد مدتی سر کوچمون نگه داشت و خودشم پیاده شد… یعنی باز دوباره می‌خواست باهام بیاد؟! داشتم بهش نگاه میکردم که گفت:
_انتظار نداری ساعت یک شب بزارم از این کوچه تنگ و ترش تنها بری که… پس بدون غر غر راه بیوفت جوجه!

چیزی نگفتم و بدون حرف دنبالش رفتم… به در خونه که رسیدیم ایسادم و رو بهش گفتم:
_واقعا ازتون ممنونم… خیلی خیلی!
_خواهش میکنم… برو تو دیگه دیر وقته، شبتم‌ خوش!
_شب شما هم خوش!

وارد شدم‌ در رو بستم و اومدم سمت اتاقک خودمون برم که چشمم به یه دختر بیست و پنج بیست و شیش ساله خورد… لب حوض که واقعا لجن بسته بود نشسته بود و سیگار میکشید! بعید میدونستم این رو تا حالا این جا دیده باشم… داشتم بهش نگاه میکرم که صداش در اومد
_میگم بابا آفرین معلومه از من کوچیک تری ولی ببین چه کسایی رو تور میکنی… هر چند ندیدم پسره رو ولی همون لفظ قلم حرف زدنش و همون صداش معلوم بود چه مالیه ها!

تُن صداش یکم بلند بود برای همین بدو سمتش رفتم و دستم رو گذاشتم رو دهنش‌ و توپیدم
_هیـــس چه خبرته؟ الان عره و اوره شمسی کوره میریزن تو حیاط با این تُن صدات… تو کی دیگه؟!

دستم و از روی دهنش با ضرب کنار زد و سیگارشم پرت کرد تو حوض آب و گفت:
_همسایه جدیدم… البته که با دو نفر دیگه اون‌ اتاقک رو اجاره کردیم!

به اتاقکی که کنار ما بود و قبلا مال اعظم خانم اینا بود نگاهی کردم و گفتم:
_آخ خدا رو شکر از شر صدای وَنگ و وونگ بچه های این خلاص شدیم!

تو صورتم خیره شد و بعد دستش رو آورد جلو گفت:
_من آتنام!

به دستی که جلوم دراز شده بود نگاهی کردم و بعد یه مکث منم دستم رو جلو بردم گفتم:
_آوا!

اومد حرفی بزنه که صدای زنگ گوشیم مانع حرفش شد… گوشیم رو سریع از کیفم در آوردم و با دیدن اسم مامان که حتما نگران شده بود هر چند که بهش گفته بودم دیر میام نگران نباش سریع جواب دادم و با صدای آروم گفتم:
_تو حیاطم مامان جون اومدم!
_بیا دختر!

باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم‌ و سمت اتاقکمون رفتم و برای آتنا یه دست تکون دادم که سری تکون داد و لبخندی زد!

×××

جاوید *
قهوم و سر کشیدم و لیوان رو با ضرب روی میز کوبیدم… یاد دیشب و جمله آخر فرزان از ذهنم پاک نمیشد
“هر چند گفتی جوجه رو آخر پاییز میشمارن اما ما جوجه های شما رو هم شمردیم هم رنگ بندیشون دستمون اومده ”

برام گرون تموم شده بود دیشب… اصلا فکرش رو نمیکردم دیشب اِنقدر برام سخت بگذره… دیشبی که یادآور خاطرات تلخی بود که می‌خواستم فراموششون کنم!
دستی بین موهام‌ کشیدم که گوشیم زنگ خورد
و با نگاه کردن به صفحه گوشی و دیدن اسم آیدین جواب دادم
_بگو؟
_کجایی تو؟!…‌ تا یه ساعت دیگه جلسه داریم منم نیستم!

عصبی گفتم:
_یعنی چی؟! کجا میری!؟ باز یللی تللی حتما؟!
_جاوید دقیقا از اون روزاست که به سگ گفتی برو من جاتو پر میکنما چته پاچه می گیری؟
_من حوصله فَک زدن تو جلسه رو ندارم… می‌مونی شرکت جاییم نمیری… فهمیدی آیدین؟بفهممــــ…

هنوز حرفم تموم نشده بود اما دختری که دیشب رو باهاش سر کرده بودم و حتی یه ذره آرامشم ازش نگرفته بودم از اتاقم بیرون اومد و با صدای تقریبا بلندی که حتما آیدینم میشنید گفت:
_عزیزم شمارم رو روی آینت با رژ لبم نوشتم خواستی زنگ بزَ…

داشت همین جوری حرف میزد و سکوت آیدین هم نشون دهنده این بود که فهمیده چی به چیه که دستی رو صورتم‌ کشیدم و خطاب به دختره داد زدم
_برو بـیــرون!… حــالــا

بدون هیج حرفی با تعجب نگاهم کرد و بعد رفت که صدای آیدین از اون ور خط با کنایه اومد
_من یَللی تللی میکنم دیگه؟

نفسم رو با حرص فرستادم بیرون که خودش ادامه داد
_ببین جاوید سگ بازی در نیار… باید بیای منم باید برم گالری یاس… یادت رفته میخوام برم کاتالوگای جدیدمون رو بگیرم؟ نمیشه نرم که!

دستی لای موهام کشیدم و بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم… سرم نبض میزد و این نشون دهنده این بود که میگرنم داره شروع میشه و من فقط یه سوال تو ذهنم بود…‌ چرا آرامش ندارم؟!

×

با سر درد بدی از جلسه اومدم بیرون و به سمت دفتر خودم رفتم ولی قبل این که داخل بشم رو به منشی گفتم:
_تایپای اصلی کنفرانسای قبل تا ده مین دیگه رو میزم باشه!… یه قهوه هم برام بیار!
_چشم!

سری تکون دادم و در رو بستم… یه امروز رو حوصله کار نداشتم احدَم امروزم کلی کار ریخته بود سرم… پشت میزم نشستم و مشغول کار شدم… مدت کمی گذشته بود و سرم تو قراردادای تازه بسته شده بود که در اتاق زده شد
_بفرمایین؟

در باز شد و منشی داخل اومد و لیوان سفیدی که توش قهوه بود رو روی میز گذاشت و رو به من گفت
_آقای آریانمهر متاسفانه تایپ ها آماده نبودن!

_یعنی چی!؟ این کار برای دو روز پیش بود مسئول تایپش هر کی بوده باید تا الان آماده می‌کرده!
_والا نمیدونم چی بگم!

دستی به فکم‌ کشیدم و کلافه گفتم:
_به خانم آریانمهر که مسئول بخش پایینن خبر بده بگو سریع بیان بالا کارشون دارم… قهوه رو هم بردار ببر نمیخورم!
_چشم!

قهوه رو از رو میز برداشت و سمت در خروجی رفت… قراردادا و دفتر دستک رو به روم رو جمع کردم و پرت کردم گوشه ای از میز… این همه کلافگی فقط نشون دهنده میگرنم بود و می‌دونستم تا چند ساعت دیگه میگرنم به نحو خودش شروع میشه!… حالا با این همه کاری که ریخته بود سرم چیکار می کردم اونم‌ با این سردردی که داشت بدتر میشد!
تو فکر بودم که در اتاق باز شد و ژیلا با لبخند وارد شد و رو به من لب زد
_سلام عزیزم

بدون توجه به ریخت و قیافش یا این که در نزد رو بهش با تشر گفتم:
_از یه کار ساده هم بر نمیای؟! تو مگه مسئول بخش پایین نیستی؟

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_مگه چی شده؟
_چی شده؟ تازه میگی چی شده؟!… تایپ کنفرانسای دو روز پیش هنوز تموم نشده… الان من لنگ در هوا باید وایسم تا اون تایپا دستم برسه در حالی که کلی کار ریخته سرم!
_خیلی خب باشه چرا عصبی میشی میرم ببینم مسئولش کی بوده!
_مسئولش تو بودی… تو باید تو اون خراب شده به همه چی رسیدگی کنی!… تا آخر وقت کاری اون تایپ هایی که می‌خواستم رو میزم بود که هیچی… اگه نه وسایلت رو جمع میکنی و میری بیرون از شرکت!… من سرکار با کسی شوخی ندارم!
×

آوا*
_با تواَم فهمیــدی یا نه؟

با حرص ناخنام رو تو دستم فشار دادم… عجب زبون نفهمی بود، شایدم خودش رو به نفهمی زده بود!… دیگه صبرم تموم شد و مثل خودش گفتم:
_اون‌ شمایین که نمیخواین بفهمین… بابا با چه زبونی بگم مسئولیت اون تایپا رو به من ندادین ژیلا خانم؟… آخه مگه مرض دارم بهم کار بدن انجام ندم؟!

عصبی از جاش بلند شد و گفت:
_مراقب حرف زدنت و این که با کی داری حرف میزنی باش… اصلا همین الان میخوام این مسئولیت رو بهت بدم… تا آخر وقت کاری همه ی اون تایپا رو انجام میدی… فهمــیدی!؟

شوکه گفتم:
_آخه من چه جوری این همه تایپ رو تا اون زمان انجام بدم؟!
_به من ربطی نداره! اونی که دنبال یه تیکه نونه تویی نه من پس براش یه راه حل میسازی در غیر این صورت اخراجی… حالام میخوای بفهم میخوای نفهم!

خون خونم رو میخورد حیف که به این پول نیاز داشتم اگه نه الان مثل بز فقط بهش زل نمیزدم… واقعا دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرده بود… در اصل می‌دونست به کار احتیاج دارم و هر چی بگه مجبورم انجام بدم!
نفس عمیقی کشیدم و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاقش بیرون زدم و سمت میز خودم رفتم…
به اون همه برگه نگاه کردم که بدون هیچ اشتباهی باید تایپ میشد اونم تا آخر وقت کاری… بغض گلوم رو چنگ میزد؛ نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
_آروم باش آوا از پسش بر میای چیزی نیست که! همش چند تا برگست که باید تایپ‌ بشه!

×

دیگه نوک انگشتای دستم رو حس نمی کردم… بدون استراحت تا الان یه سره داشتم تایپ می‌کردم… نیم ساعت مونده بود به پایان ساعت کاری ولی هنوز کلی از تایپ مونده بود
دوست داشتم گریه کنم چون مطمئن بودم تا نیم ساعت دیگه این همه تایپ رو نمیتونم تمومش کنم!
در حال تایپ‌ کردن بودم که نگاهی رو رو خودم حس کردم… سرم رو بالا آوردم و ژیلا رو بالای سرم دیدم که ایستاده بود و کیفشم دستش بود؛ پس داشت میرفت!
داشتم با اخم بهش نگاه می کردم که صداش درومد
_تموم کردی؟!
_به نظر شما تا این تایم اون همه مطلب تایپ میشه؟
_می خواستی از همون اول وقتی بهت این مسئولیت رو دادم خورد خورد انجامش بدی!… به جا این که بری خونه این و اون رو تمیز کنی برای چهار قرون بیشتر بشین کارات رو کامل انجام بده!

با اون قسمتش که گفت خونه این و اون و تمیز میکنی اصلا مشکل نداشتم و به هر حال نیاز داشتم به پول… ولی با اون قسمتش که گفت به من کارای تایپ رو از قبل داده خیلی مشکل داشتم و اصلا تو کتم نمی‌رفت… چون مطمعن بودم این همه کار تایپی رو به من نداده بود و الان کاری که خودش فراموش کرده رو داشت مینداخت گردن منِ تازه وارد!… با این حال تنها حرفی که تونستم بزنم این بود
_من الان چیکار کنم؟!
_هیچی خودت میری بالا پیش آقای آریانمهر بهشون توضیح میدی که سهل انگاری از خودت بوده و عذر میخوای! دیگه ببین اون چی میگه بهت!
_یعنی چی؟! انقدر راحت دارید اشتباه خودتون رو میندازین گردن من؟!… من همه چی رو به آقای آریانمهر میگم!

نیشخندی زد و رو به من گفت:
_وَ فکر کردی پسر عموی من و همسر من میاد طرفِ تو رو میگیره؟!… به هر حال همین الان میری بالا دیگه خود دانی هر چی میخوای بگو!

این رو گفت و راهش رو گرفت و رفت… به معنی واقعی کلمه وا رفتم… کار جدیدی که براش اون همه خوشحال بودم و مشکلاتم رو حل که نه ولی کم می کرد رو داشتم از دست میدادم… اونم سر اشتباهِ نکرده… کلافه و سرگردون به اطراف‌ نگاهی کردم… حالا چیکار می کردم‌؟!…کاری که انقدر بهش نیاز داشتم رو انقدر راحت باید از دست میدادم؟… آقا آیدینم امروز نبود تا به دادم برسه… رومم نمیشد زنگ بزنم بهش به هر حال پسر عمه ژیلام بود قطعا طرف اون رو می‌گرفت!
چاره ای نبود باید با آریانمهر روبه رو میشدم… با بغض از جام بلند شدم و سمت آسانسور رفتم! اصلا دوست نداشتم کاری که چند روزه تازه واردش شدم و حقوق خوبیم برام داشت رو از دست بدم ولی با این حساب اخراج بودم… اونم سرِ هیچی و به خاطر کاری که تقصیر من نبود!

×

داشتم وسایلم رو جمع می کردم از رو میز و بغض گلوم رو میفشرد… دوست داشتم هر چی سریع تر برم یه جایی و تا میتونم گریه کنم از این همه ناتوانی که داشتم!
نوشته هایی که نصفه تایپ کرده بودم رو ریختم تو فلش تا تحویل آریانمهر بدم و بگم عذر میخوام که نتونستم همه رو تایپ کنم هر چند این کار مسئولیتش با من نبود!…‌ در آخرم‌ خودم استعفا بدم به جای این که خودشون با تیپا بیرونم کنن و شخصیت برام نزارن!
کم و بیش همه رفته بودن چون ساعت نزدیک هشت بود و تایم کاری تموم شده بود!
با اعصابی آشفته راهم رو سمت آسانسور کج کردم تا به طبقه ی بالا برم… امید داشتم آریانمهر رفته باشه‌ و مجبور نباشم با خودش رو در رو شم‌ چون فقط کافی بود یه نفر مثل ژیلا بهم بگه بالا چشمت ابروئه تا بزنم زیر گریه و دیگه آبرویی برام نمومه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

عالیییی🥺رمانت خیلی خوبهه نمیشه ازش گذشت کاش اگه بتونی فقط ی کوچولو دیگه بیشتر پارت بذاری ❤️

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x