چند لحظه سکوت کردم اما باز ادامه داد
_من نمیگم رابطم با تو فقط از روی احساساتم بود، نه برای ثابت کردن و جدی کردن این رابطم بود از قصد و نیتم بود اما دیگه من چطوری به تو بفهمونم تمام این کارای من به خاطر اینه که بمونی کنارم؟ که بیشتر مال منی شی بیشتر وابستم شی دِ به من بگو با چه زبونی بهت حالی کنم تو مغزت فرو کنم که جدا از این که دوست دارم برات ارزشم قائلم؟! اگه نه که بدون این که نظرت و بخوام میگفتم آقا همینه که هست باید بسازی و بسوزی باید کنار بیای با شرایط من دِ آخه بفهم
جمله اخرش و چنان بلند گفت که چسبیدم به در ماشین… قلبم چنان خودش و به سینه میکوبوند و حرفاش طوری ترسونده بودتم که کپ کرده بودم و هیچی نمیتونستم بگم که بعد چند تا نفس عمیقش نگاهش و بهم داد اما هیچی نگفت. وَ تا خود ویلا جفتمون سکوت کرده بودیم
×××
جلو در ویلا بودیم و جاوید ریموت و زد اما همین که در ویلا باز شد تعجب کردم از 206 سفید صفری که تو حیاط بود.
خود جاویدم جا خورده بود و بدون این که ماشین و داخل حیاط ببره پیاده شد؛ وارد حیاط شد و سمت 206 رفت و از پنچره ماشین داخلش و یکم نگاه کرد و بعد سمت ویلا رفت و از پنجره ویلا داخل و دید زد و دست به کمر شد. بعد مکثی سمت ماشین اومد و نشست کنارم… بهش نگاه متعجبم و دادم که بدون این که نگاهم کنه گفت:
_آیدینه!
_آیدین؟!
سری به معنی اره با همون اخماش تکون داد که نشون میداد از بحث چند دقیقه پیشمون هنوز ناراحته.
ماشین و پشت 206 پارک کرد، پیاده شدم و خواستم خریدامون و از پشت ماشین بردارم که جاوید همون لحظه از ماشین پیاده شده و اجازه نداد.
بازوم و گرفت و کشیدم عقب و با همون اخماش گفت:
_برو تو خونه خودم میارم
شونه ای انداختم بالا، سمت ویلا قدم برداشتم و از پنجره بزرگ سراتاسری ویلا ایدین و دیدم که رو مبل سه نفره ای دراز کشیده و چشماش بسته. وارد ویلا شدم و سعی کردم با کم ترین سر و صدا وارد اتاق بشم تا لباسام و درارم و حمام برم تا یه دوش بگیرم چون واقعا احساس کثیفی میکردم.
وارد اتاق شدم و کاپشن و شالم دراوردم و دست بردم بافتمم از تنم در بیارم که یهو جاوید وارد اتاق شد و نگاهش رو من موند
وَ دستای من که نصف لباسم و بالا کشیده بودن خشک شدن… بافتم و دوباره صاف کردم و صرف نظر کردم از درآوردنش جلو جاویدی که زوم تن و بدن من بود.
با حرکت من نیشخندی کنار لبش اومد و خریدای لباسی که دستش بود و کنار دیوار اتاق گذاشت و قبل این که از اتاق بره بیرون اروم و حرص درار گفت:
_بدنت و از کسی قایم کن که نقطه به نقطش و ندیده باشه مثل خال کنار سینه چپت… میدونی یا میگیری که چی میگم!؟
با پایان جملش نیشخند پر رنگی تحویلم داد و از اتاق زد بیرون.
نفسم و فرستادم بیرون و دستی رو صورتم کشیدم و چند لحظه تو همون اتاق موندم اما بعد دقایقی حوله سفیدی که مال جاوید بود و تنها حوله ایم بود که اورده بود و برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
خواستم برم حمام که بین دو تا اتاق خوابا بود و در اصل مستر به حساب میاومد نه حمام اما نگاهم به جاوید خوردش… لیوان ابی دستش بود و اورکت مشکیشم دراورده بود ولی بافت خوش دوخت طوسیش که معمولا بیرون تنش میکرد تنش بود و بالا سر آیدین که رو کاناپه خواب بود ایستاده بود.
با فکر این که میخواد آب و بریز رو آیدینی که از نوع خوابیدنش رو اون مبل سفت و سخت مشخص بود خسته راه چشمام گرد شد و ناخواسته دهن باز کردم بگم آب نریزی روش اما با خوردن محتوای آب تو لیوان فهمیدم اشتباه فکر کردم اما یک دفعه مقدار اب کمی که توی لیوان مونده بود و ریخت تو صورت ایدین!
بدبخت از جا پرید، رو مبل نیم خیز شد و همزمان من اسم جاوید و سرزنش گرانه صدا زدم که نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به ایدین بنده خدا کرد که هنوز تو شُک بود و خشکش زده بود و فقط نفسای عمیق میکشید.
آیدین کم کم به خودش اومد و اخماش رفت تو هم نگاهی به جاوید کرد که یکی از دستاش تو جیب شلوارش بود و حق به جانب به ایدین نگاه میکرد که صدای شاکی آیدین بلند شد
_مرتیکه گاو… مرض داری؟!
جاوید ریلکس لیوان و روی کنسول آشپزخونه گذاشت و بعد سمت مبل تک نفره ای رفت و روش نشست
_اون و که تو داری برای چی اومدی این جا؟
آیدین دستی رو صورتش که خیس شده بود کشید و بعد نگاهی به من کرد و با دست اشاره ای به جاوید کرد
_به خدا گاوه گاو
خندم گرفت بود از داستانی که بینشون پیش اومده بود و اصلا حمام و فراموش کرده بودم که صدای آیدین خطاب به جاوید اومد
_این جا ویلا منم هستا
جاوید همون طور که نشسته بود خم شد و دستاش و تو هم قفل کرد
_آره ویلا تو هم هست ولی به من بگو با اون دوستای بدتر از خودت مییومدی این جا من مثل خر اوسا قلی خان، مثل قاشق نشسته مییومدم وسط عشق و حالت که تو الان اومدی؟
_نکه تو الان وسط عشق و حالی…
اشاره ای به من کرد و ادامه داد
_بدبخت رنگ و رو نداره اصلا با تو زهر مار ادم مگه میتونه عشق و حالم کنه اومدم نجاتش بدم از دست تو
دستی به صورتم کشیدم، یعنی این قدر رنگ و روم پریده بود که ایدینم فهمیده بود؟… جاویدم مثل خودش اشاره ای به من کرد و گفت:
_پای اون و وسط نکش… به من بگو مگه تو کار نداری؟ مگه من اون شرکت و به امید تو ول نکردم ؟ ماشینت کو اصلا؟
_شرکت همه چیش روال منم مثل تو که من و عنتر دست خودت میکنی آدم دارم که کارام و بکنن تمام قرار دادای مسخرتم که گوه میزنه از نظر من به زندگیت و بستم حتی قرار داد آخری که داستان شد و…
هنوز ادامه حرفش و نزده بود و من با هر جملش که نشون میداد جاوید پی هدف خودش داره میره و به هدفش نزدیک تر میشد بیشتر و بیشتر دپ میشدم.
چون همین طور که به هدفش نزدیک میشد از من دور و دورتر میشد!
با حرکت چشم جاوید که اشاره داشت به حضور من ایدین سکوت کرد.
نیم نگاهی بهم کرد و بعد مکثی که نشون میداد سوتی داده بحث و عوض کرد و گفت:
_ماشینمم فروختم زدم به زخمای زندگیم با بقیشم یه 206 انداختم زیر پام!
داستان آوا و جاوید رو بیخیال، زخم زندگی آیدین چیه الان؟؟!