یهو چشمام گرد شد از حرفی که از دهنم پریده بود و خجالت زده شده بودم مخصوصا که جاوید سمت من برگشته بود و با لبخندی گوشه لبش به من نگاه میکرد… انگار تازه نگاهش به آرایش و لباسم خورده بود که دیگه نگاهشم ازم نمیگرفت! همین طور به من خیره بود که صدای آیدین باعث شد نگاهش و ازم بگیره و بده به آیدینی که با چشمای شیطون سرش و تکون میداد و میگفت:
_بعله بعله… اصلا علف باید به دهن بزی شیرین بیاد دیگه
نگاهی به جاوید انداخت و ادامه داد
_مثل این که خیلیم شیرین اومده… به منم یاد بده این قدر باشگاه نرم خب
دیگه واقعا لپام گل انداخته بود که جاوید پشت گردنی محکمی به ایدین زد و با تشر گفت:
_گفتم نوشابت و بخور
آیدین دستی به پشت گردنش کشید و تک خنده ای کرد و لیوان نوشابه جلوش و برداشت و سمت دهنش برد… جاویدم بهم نگاهی کرد و اشاره ای به میز کرد که روش غذای آماده بود و کرد و گفت:
_بیا یه لقمه بزن بعد میریم
×
دستی به شالم کشیدم قبل این که کامل خارج بشم رو به آیدین که ولو بود رو مبل جلو تلویزیون گفتم:
_خدافظ آیدین
نگاهش و بهم داد و فقط سری تکون داد و باز غرق شد تو تلویزیونی که فیلم جنگی نشون میداد…
با اون کفشای پاشنه بلند که احساس میکردم پام و دارن اذیت میکنن سمت ماشین جاوید رفتم که پشت 206 آیدین بود… در ماشین و باز کردم و نشستم که همون لحظم جاویدمتماسش و قطع کرد و نگاهش و بهم داد و گفت:
_چه عجب!
نگاهم بین گوشیش و خودش جابه جا شد!
باز ژیلا زنگ زده بود بهش؟
بدون حرف ماشین و حرکت داد و خودش ادامه داد
_ کیارش بود… زنگ زده بود آدرس و دقیق بده گم نکنیم
پس متوجه نگاه حساسم شده بود، لبخندی زدم و پرسیدم
_کی برمیگردیم تهران؟!
با مکث نگاهش و بهم داد و یکم بین ابروهاش چین افتاد
_چطور؟!
_چطور نداره همین طوری
_بهت داره بد میگذره یا آزار و شکنجت دارم میکنم که دوست داری برگردی تهران و یه سره میپرسی کی برمیگردیم؟!
_جاوید بابا چرا آمپر میچسبونی یهو عصبی میشی؟ منظور خواصی نداشتم سوال پرسیدم فقط
نفسش و سنگین فرستاد بیرون، انگار فهمید زیاد رَوی کرده ولی از چین بین ابروهاش چیزی کم نشد و گفت:
_آوا قرار شد تکلیف من و تو مشخص بشه بعد بریم تهران… قرار شد هر دومون سعی کنیم طرف مقابل و راضی کنیم… شده یک ماهم میمونیم این جا… حل!؟
سری تکون دادم که دست دراز کرد و ظبط و روشن کرد صدای شادمهر تو ماشین پیچید.
کاملا متوجه شدم برای این که بحث و ادامه ندم یا حرف دیگه ای در این مورد نزنم این کار و کرد و آهنگ گذاشت.
منمکه آب از سرم گذشته بود پس فقط میتونستم منتظر بمونم ببینم سرنوشت چه قصه ای و برام نوشته…
×××
شونه به شونه جاوید وارد شدیم و نگاهم به سالن تقریبا پر جمعیتی خورد… بر خلاف بیرون ویلا که ظاهر معمولی و قدیمی داشت داخل ویلا به شدت قشنگ بود و درختای قدیمی توی باغشونم که موقع ورود نگاهم بهشون بود نشون دهنده ی قدیمی بودن این ویلا بزرگ بود…
همین طور که اطراف و دید میزدم نگاهم به کیارش افتاد، با دیدن ما لبخند زنان از جمعی فاصله گرفت و سمتمون اومد و همین که به ما رسید شروع به سلام و احوال پرسی گرمی کرد
_به به قدم رنجه فرمودید… راستی از عملکرد همکاری ما راضی بودید شما؟!
مخاطبش جاوید بود و جاوید جواب داد
_کارای تبلیغاتی که فعلا خوب بود تا همکاری های بعدی ببینیم!
کیارش خواست حرفی بزنه اما با نزدیک شدن تمیس و ملحق شدن خانمش به جمعمون تو اون لباس شب قرمز بلندش که واقعا هم بهش مییومد ساکت شد.
دوباره سلام و احوال پرسیا شروع شد و این بار من رو به تمیس گفتم:
_کوچولوت کو؟ مثلا تولد اون نمیبینمش؟
تمیس نگاه کش داری به کیارش کرد
_نه بابا باباش بیشتر مهمونی کاری گرفته… تولد بهونست دلت خوشه… جِلوم اذیت میکرد و بهونه گیری میکرد، خوابوندمش اون بچه چه میفهمه تولد چیه… بیا بریم لباست و عوض کن عزیزم
نگاهی به جاوید کردم و گفتم:
_میام الان
سری به معنی باشه تکون داد و با کیارش سمتی رفت.
منم به همراه تمیس رفتم و از هم جدا شدیم… با تمیس سمتی رفتیم و خواستم سمت اتاقی برم که اکثر خانما و دخترا توش رفت و آمد داشتن و معلوم بود رختکن اما تمیس دستم و کشید
_نمیخواد بری اون جا بیا بریم بالا لباست و عوض کن منم یه سر به جِلوه بزنم!
سری تکون دادم و همراهش رفتم به انتهای سالن که پله میخورد میرفت قسمت بالا و من با کفشای پاشنه بلندی که همین طوری اذیتم میکردن با دیدن پله های چوبی عزا گرفتم، چون واقعا سختم بود این همه پلرو با اون کفشا برم بالا و با تمیسم رو در واسی داشتم و روم نمیشد کفشام و در بیارم
ناچار با همون کفشا بالا رفتم و مطمعن شدم آخر شب پشت پاهام تاول میزنه… بالاخره پله های عذاب تموم شد و به سالن گرد کوچیکی رسیدیم که دورش اتاق اتاق بود تمیس سمت اتاقی رفت و درش و باز کرد منم باهاش داخل شدم… اتاق بزرگی بود که تمام وسایلش سفید بودن و یه تخت دو نفره هم وسط اتاق بود که روش جلوه خواب خواب بود و انگار نه انگار تولدش… تمیس سمتش رفتم پتوی کوچیکی که از روش کنار رفته بود و روش کشید و منم مشغول دراوردن پالتوم شدم و گفتم:
_تمیس جان کیارش ناراحت نشه لباسام و میزارم این جا؟!
نیمنگاهی بهم کرد
_اوهو تمیس جان… خوبه ازت کوچیک ترم
نه بابا ازین اخلاقا نداره راحت باش منم تمیس صدا کن
لبخندی از راحتیش باهام رو لبم اومد و لباسام و کیفم و آویز کردم به چوب رختی
دستی تو موهام که هی تو صورتم میریخت کشیدم، تقریبا موهام کلافمکرده بود و رو به تمیس گفتم:
_بریم؟!
نگاهش به من بود و گفت:
_یه دقیقه واستا
از جاش پاشد و سمت میز توالت رفت.
صندوقچه چوبی کوچیکی که روش بود و باز کرد و بعد این که توش و یکم گشت و چیزی ازش برداشت سمتم اومد، تل آویز نگین داری و سمتم گرفت و گفت:
_اگه موهات اذیتت میکنه این و بزن جمع شه البته اگه بدت نمیاد
از خدا خواسته تشکری کردم و از دستش گرفتم، به موهام زدم و روبه تمیس گفتم:
_چطوره؟
_خوب شد البته خوب بودیا خوب نبودی همچین شوهری تور نمیکردی که
خنده ای کردم و مثل خودش که تقریبا باهام راحت بود گفتم:
_هنوز که رسمی نشده
_بابا شیطونا دوست دختر پسری پاشدین اومدین شمال چیکار پس اونم تو این هوا
_چی؟! نه بابا یعنی خب نامزدیم
_خب دیگه آخرش ریش خودت شوهرت میشه… یکم بشینیم این جا بعد بریم؟!… من واقعا حوصله آدمای پایین و ندارم
_مگه خودت دعوتشون نکردی؟
_نه بابا میگم که تولد بهانست مهمونی کاری در اصل… آقا جاوید شمام شرکتش همین یکی دو روز پیش بعد اینکه باهاتون تو رستوران آشنا شدیم از کیارشینا تیزر تبلیغاتی گرفتن یه چند تای … منم کسی و نمیشناسم پایین جز یکی دو نفر که شناخت و نشناختنشون اصلا فرقی نداره البته با تو هم دو تا برخورد بیشتر نداشتم تا الان ولی خاکی خوشم میاد
لبخندی از جمله آخرش رو لبم اومد ولی با شنیدن اسم مهمونی کاری پکر شدم، من و بگو فکر میکردم جاوید واسه حال و هوای من اوردتم مهمونی ولی در اصل اومده بود فرصتای کاریش خدشه دار نشه!
پوفی کشیدم که همون لحظه صدای گریه جلوه بلند شد و باعث شد نگاهمون و بدیم به جلوه ای که بیدار شده بود… تمیس کلافه گفت:
_وای باز این سرتق بیدار شد!
سمت جلوه که گریش تبدیل به جیغ شده بود رفت. بغلش کرد و تو صورت خوشگلش گفت:
_جانم مامانی اومدم دیگه
جلوه با رفتن تو آغوش مادرش آروم شد و خودمم سمتشون رفتم
با دیدن جلوه که یه لباس سفید قرمز تنش بود، به همراه کفشای کوچولو قرمز که به پاش بود و حسابیم توی اون پاهای تپلیش که آدم دوست داشت گازشون بگیره خود نمایی میکرد لبخندی زدم و گفتم:
_مادر شدن حس خوبیه؟!
نگاهش و بهم داد
_عالی آوا عالی هر چند دردسر همشا ولی خیلی خوبه بدونی یکی و اندازه جونت دوست داری و اونم تو رو دوست دار و بهت نیاز داره… البته تا کوچیکن بعدش و دیگه نمیدونم… من که طعم مادر داشتن و نکشیدم ولی الان که مادرم میتونم بگم حاضری دونه به دونه استخونات بشکنه ولی خار تو چشم بچت نره!
یهو یاد مامام افتادم؛ بغض به گلوم چنگ زد که تمیس نگاهش و بهم داد
_چی شدی یهو؟
_هیچ یاد مادرم افتادم دلم تنگ شد!
_بچه ننه میری تهران میبینیش دیگه
سری به تایید تکون دادم و یه لحظه فکر کردم تمیس دوست چندین و چند سالم و از وضع زندگی من خبر داره و گفتم:
_اره برسم تهران حتما میرم بهشت زهرا
با ناباوری نگاهش داد به من و تازه یادم افتاد کلا دو تا برخورد باهم داشتیم و نمیدونه مادرم فت شده
_ببیخشید نمیدونستم غم آخرت باشه
_نه اشکالی نداره… تو هم از حرفات فهمیدم مادرت فت شده خدا رحمتش کنه
_نه من از تو بدترم من هیچ وقت مادرم و ندیدم به من و زندگی الانم اینجوری نگاه نکن زندگیم داستانی داره… من مادر بالا سرم نبوده وقتی به دنیا میام از دنیا میره
لبخند تلخی زدم و تو دلم گفتم من چی بگم که قصه زندگیم معلوم نیست میخواد چی جوری تموم شه… باز اون زن یک خانواده بود و کیارش و جِلورو داشت اما من تنها کسی و که دارم تو زندگیم معلوم نیست موندنی باشه یا نه!
با این حال تنها کلمه ای که از دهنم دراومد جا این همه حرف یه متاسفم بود
_متاسفم