137 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۲۹

3.5
(2)

معراج

بعد از سیزده سال، بالاخره دیدمش… مارال!
عشق اول، آرزوی محال، یار ممنوعه…
همانی که بوسه ی تصادفی اش بعد از گذشت سالها و تجربه ی بوسه های گوناگون هنوز هم شیرین ترین بود و از یادم نرفته بود.
دختری عاصی که هرگز مال من نشد ولی نسبت به بقیه ی دخترانی که سالهای بعد خودشان را با اصرار به من بند کردند، بیشتر از همه تعلقش به خودم را خواستم.
ولی او نخواست و دنبالم نیامد.
روزهای اولی که از باغ رفتیم بیقرار و منتظر بودم. منتظر تماسش، ولی روزها گذشتند و تبدیل به ماه و سال شدند و خبری از مارال نشد.
هیجان و شیدایی اش موقع برخورد لبهایمان، و غم بزرگش موقع رفتنم، معادلاتم را به هم ریخته بود و گمان کرده بودم که او نیز دل به من داده.
ولی با بیتفاوتی اش فهمیدم که اشتباه کرده بودم و دخترِ خان ثابت کرد که دختر پدرش بوده و منِ فقیر مفلس را قابل ندانسته بود برای دوست داشتن.

در طی پنج سال بعد چند بار تصمیم گرفتم به تبریز بروم و ببینمش. ولی هر بار با فکر اینکه من نشانی گذاشته بودم و اگر خودش میخواست پیگیرم میشد کینه به دل گرفتم و منصرف شدم.
تازه خلبان بودم و دختران زیبا و رنگارنگی احاطه ام کرده بودند. دختران کادر فرودگاه و یا مهماندارانی که همکارم بودند و هر روز میدیدمشان.
کم کم عشق ناقص مانده ام به مارال در ذهن و قلبم کمرنگ تر شد و در عشق پرواز و دنیای جدیدم غرق شدم. ولی یادش هرگز به کل از ضمیرم پاک نشد و گاهی با یادآوری خاطراتمان لبخند تلخ و دلگیری روی لبم مینشست.
بعد از گذشت ده سال دیگر به کل از دیدنش و داشتنش ناامید شدم و با خودم گفتم الان قطعا ازدواج کرده و مادر شده و حتی نام مرا نیز به یاد ندارد. خان پیزوری مسلما اجازه نمیداد دختر عزیز دردانه اش در خانه بماند و از او هم برای منافع مالی و وصلت تجاری استفاده میکرد.
درست زمانیکه دیگر از مارال دل بریده بودم و تبدیل به خاطره ای محو شده بود دیدمش!
چقدر عوض شده بود. آن دخترک ۱۵ ساله ی آتش پاره کجا و این خانم ۲۸ ساله ی موقر با آن تیپ و استایل عالی کجا. از هر حرکتش اصالت و وقار تراوش میکرد و با خودم فکر کردم که قطعا اصالت مادرش را به ارث برده.
از آن حجم بزرگ خوشحالی که از دیدنش وجودم را فرا گرفت متعجب شدم. دیدن چشمان درشت زیبایش که همیشه مرا یاد آهوی وحشی مینداخت طوری خاطرات و احساسات چندین ساله و مدفون شده ام را زیر و رو کرد که حس کردم آشناتر از آن چشمها به یاد ندارم.
او هم مانند من هیجانزده و شوکه بود و لرزش دستهایش را نمیتوانست مخفی کند. مثل همیشه سرشار از پارادوکس بود و میخواستم عقده ی اینهمه سال را بر سرش خالی کنم و فریاد بزنم تو که از دیدنم به لرزه افتاده ای چرا رهایم کردی و سراغم را نگرفتی!
ولی مگر میشد به زور از کسی بازخواست کرد که چرا توجه نکردی و برایت مهم نبوده ام؟… نمیشد، و گله نکردم، خواستم فقط از دیدن دوباره اش لذت ببرم. از اینکه نمیخواستم هیچ جوره رهایش کنم و حتی میخواستم با اکیپ خودم برای برگشتن به تهران همراهش کنم متعجب بودم و خودم را درک نمیکردم.
یعنی بعد از اینهمه سال هنوز هم آتشی زیر خاکستر مانده بود و میخواستمش؟
نمیدانستم و هنوز منگ بودم… زمان بسیار طولانی بود که دور بودیم و احساسات گذشته طبیعتا کمرنگ شده بودند. ولی چیزی که میخواستم کنارم بودنش بود و پریا را بدون درنگ تنها رها کردم برود و با مارال همراه شدم.
پریا دو سالی بود که دور و برم میگشت و زمزمه‌هایی شنیده بودم مبنی بر اینکه خواهان زیاد دارد ولی تنها کسی که میخواهد من هستم. و من در طول عمرم فقط مارال را به معنای واقعی خواسته بودم و اینک ممکن نبود همراهی او را از دست بدهم و با پریا و یا هر دختر دیگری بروم.

داخل چلوکبابی پشت یک میز دونفره نشستیم و ناخودآگاه نگاهمان به هم گره خورد. چقدر با هم آشنا و در عین حال غریبه بودیم! مارالی که در نی نی چشمانش میدیدم مارال آشنای سالهای نوجوانیم بود ولی زمانی که این وسط بینمان قرار گرفته بود، هم از لحاظ ظاهر و قیافه و هم از لحاظ اخلاق و رفتار ما را به هم بیگانه کرده بود.
گویی با یک آشنای دیرین غریبه شدی و مجبوری دوباره بشناسی‌اش!
از گره خوردن نگاهمان معذب شد و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت و با انگشتان ظریفش بازی کرد. موقعیت خوبی بود که هر جزءش را نگاه کنم. دستان سفیدش دیگر دستان کودکانه ی یک دختر پانزده ساله نبود. بقدری ظریف و کشیده بود که دلم میخواست دستم را دراز کنم و بین دستهایم بگیرمشان. وقتی دستبند دور دستش را دیدم به وضوع چیزی در قلبم تکان خورد. دستبند هدیه ی من بود که برای تولدش خریده بودم و بعد از سیزده سال هنوز هم دستش بود!
هیچ انتظار این را نداشتم و حس عجیبی در وجودم موج زد. یعنی من برای این دختر مهم بودم؟ آنقدری که هدیه ی مرا هنوز هم با خود حمل میکرد؟! دختری که آنقدر پول داشت که در طول اینهمه سال میتوانست دستبندهایی به مراتب زیباتر و گرانقیمت تر از دستبند نازک و ساده ی من، که آن زمان به سختی و با پول تدریس خصوصی برایش خریده بودم بخرد.
مثل گذشته که مرا با رفتارهایش دچار دوگانگی میکرد باز هم دچار تردید شدم که اگر دوستم نداشت چرا دستبندم هنوز دور مچش است و اگر دوستم داشت چرا بعد از رفتنم سراغم را نگرفت!

هنوز غرق آنالیز و اسکن کردنش بودم که سرش را بلند کرد و نگاه خیره ام را شکار کرد. لبخندی زد و گونه هایش رنگ گرفت. هیکل زیبا و کمی مایل به لاغرش کاملا زنانه شده بود و به یاد آوردم که من این تن را دو بار به آغوش کشیده ام!
به آرامی غذایش را میخورد و من زیر چشمی دهان کوچکش را که خیلی دوست داشتم نگاه کردم. لبهایش هنوز هم کوچک و دلبر بود و یاد بوسه ی آن لبها باعث شد سریع نگاهم را بگیرم و ضربان قلبم را آرام کنم.
ظاهرش آرام بود و نمیشد فهمید آیا درون او هم مانند من طوفانیست یا مثل همیشه بیتفاوت و عادی
است و حسی به من ندارد. نگاهش روی میز جستجو کرد و فلفل سیاه را برداشت و روی چلوکبابش خالی کرد.

_چقدر فلفل ریختی دختر، برنج سیاه شد
_مزه شو خیلی دوست دارم، حتی بوشو… بو کن، فوق العاده ست
_اونوقتا وقتی خودتو مینداختی وسط سفره ی ما همچین علاقه ای نداشتی، حتما یه چیز جدیده

خندید و تکه ی کوچکی از کباب جدا کرد و گفت
_یادش بخیر…‌ شیوا همیشه شاکی میشد که مارال اومد سهم غذای من کم شد ولی تو با اینکه قدر گاو اشتها داشتی هیچوقت شکایت نمیکردی
_تو دلم فحش میدادم بهت

از ته دل خندید و چقدر زیبا شده بود این رویای قدیم گمشده… هر بار که پیشخدمت رستوران چیزی برایمان می آورد مودبانه تشکر میکرد و این قبیل نکات برای من خیلی مهم بودند. چه کسی فکر میکرد آن دخترک پرمدعا و خودخواهِ خانِ پیزوری تبدیل به چنین دخترِ خانم و متواضعی بشود.

_خیلی عوض شدی دخترِ خان
_گذر زمان آدمو عوض میکنه، بچه بودیم که همو میشناختیم، الان داریم از جوونی هم رد میشیم

بعد از خوردن ناهار در بازار چرخی زدیم و چشم من به روسری ابریشمی قرمزی افتاد که مخصوص زنان ترکمن بود. بسیار زیبا بود و با دیدنش تصویر مارال با آن چشمان مشکی غزال در حالی که آن روسری سنتی سرش بود در ذهنم نقش بست. مثل دختر زیبای ترکمنی که سوار اسب بود و با نگاه عاصی و جذابش دل میبرد.
_بریم اون روسری رو بخریم
_برای کی میخوای بخری؟
_برای تو

مکثی کرد و برق چشمانش را دیدم، خندید و گفت
_چرا همچین کاری میخوای بکنی؟
_دلم خواست
_ای بابا شرمنده میکنید آخه کاپتان

روسری را از فروشنده خواستم و به مارال دادم. شال طوسی روشنی سرش بود و آن روسری قرمز بزرگ را مقابل آینه روی همان شال روی سرش انداخت. همانطور که تصورش کرده بودم عالی شد و نتوانستم نگاه از او بگیرم. نگاهمان در آینه به هم گره خورد، برگشت نگاهم کرد و با لبخند گفت
_بهم میاد؟

کاش میشد بگویم رنگ قرمز با چشمان و موهای سیاه زیبایت محشر شد…

_قرمز و مشکی همیشه ترکیب قشنگی بوده

روسری را برای بسته بندی به فروشنده داد و کنارم ایستاد. عطر ملایم و فوق العاده اش مستم میکرد.
_خیلی خاص و زیباست، ممنونم
_مبارکت باشه قابل تو رو نداره… هدیه ی اولین دیدارمون بعد از سیزده سال حسابش کن
_پس منم چیزی برای تو بخرم
_لازم نکرده سریع تلافی کنی، منو ببر خانم جان رو ببینم بجای هدیه
_تا رسیدیم تهران ببرمت
_نه فردا صبح پرواز دارم ولی روز بعدش میام
_باشه، منم دوست دارم مبینا رو ببینم اونم بیار
_خودم تنها میخوام بیام دیدن خانم جان، بعدا تو رو میبرم مبینا رو ببینی

از اینکه مارال ازدواج نکرده بود و میتوانستیم مثل سابق با هم راحت باشیم و برای روزهای بعد برنامه ریزی کنیم خوشحال بودم. تنها موردی که میدانستم ایجاد مشکل خواهد کرد مادرم بود که از مارال و پدرش خوشش نمی آمد. در سالهای اخیر هر موقع که حرف مارال و یا باغ پیش آمده بود مادرم سریع واکنش نشان داده و گفته بود حرف و اسم آنها را نیاورید.
ولی حالا که مارال را پیدا کرده بودم، هر چند که دیگر آن حس سابق را به او نداشتم ولی نمیخواستم لااقل دوستی اش را از دست بدهم. یافتن چیزی از گذشته برای انسان باعث خشنودی بود. مخصوصا برای منی که به اجبار و با تهمتِ پرویز خان آن بخش از گذشته ام را رها کرده و گم کرده بودم.

مارال

معراج را به هتلی که همراه اکیپ فرودگاه در آنجا اقامت کرده بودند گذاشتم تا وسایلش را بردارد و خودم برای تسویه حساب به هتلم برگشتم. از لحظه ای که معراج را دیده بودم مثل مست ها منگ و روی هوا بودم و خودبخود میخندیدم. به پسری که ماشینم را برای پارک گرفت انعام خوبی دادم و خواستم دل او هم مانند من شاد شود. کاش میتوانستم به کل دنیا شیرینی بدهم و جشن بگیرم که معراجم را پیدا کرده ام.
قرار گذاشته بودیم ساعت ۹ بروم دنبالش و راه بیفتیم. مقابل هتلشان که رسیدم همان جوان هایی که در کافه دیده بودم و آن دختر بلوند زیبا هم بیرون هتل بودند و داشتند سوار ماشین ها میشدند. معراج با کیف دستی کوچکی که دستش بود سمت من آمد و نگاه پر از نفرت آن دختر را که سوار ماشینش میشد به خودم دیدم.
معراج در عقب را باز کرد و ساکش را آنجا گذاشت و کنارم نشست. لباسهایش را عوض کرده بود و یک شلوار جین تیره تر و پیرهن مردانه ی چهارخانه ی سرمه ای پوشیده بود. مشخص بود که تمام لباسهایش برند معروفی بودند و بوی ادکلن گرانقیمتش هم نشان میداد که مردی که کنارم نشسته وضع مالی فوق العاده ای دارد.
یاد معراج آن زمانها افتادم که فقط دو شلوار جین داشت و دو سه تا تیشرت و پیرهن مردانه.
ولی با همانها هم خوشتیپ و جذاب میشد و دل من برایش ضعف میرفت. نمیدانم معراج واقعا آنقدر خوشقیافه و خوشتیپ بود یا به چشم من که از بچگی تحت تاثیرش بودم آنطور میامد.
نگاه دقیقم را به تیپ و سر و وضعش دید و گفت
_یه چیزی نشونت بدم؟
و دست برد و از جیب پیرهنش عینکی را درآورد و مقابلم گرفت. همان عینک بود! عینک خلبانی ای که من برای تولدش خریده بودم… همراهش بود!
با دیدن عینک چشمانم پر از اشک شد و از دستش گرفتم. قول داده بود وقتی خلبان شد آن عینک را استفاده خواهد کرد و الان میدیدم که بعد از اینهمه سال نگهش داشته و استفاده میکند. درست مثل من که دستبندش را از دستم باز نکرده بودم و هنوز داشتمش. موقع خوردن ناهار نگاه معراج را به دستبند دیده بودم و از خجالت به رویم نیاورده بودم. خدا میداند با دیدن دستبند اهدایی اش دور دستم بعد از اینهمه سال چه فکرهایی کرده بود و شاید هم پی به احساسم برده بود.
عینک را به خودش برگرداندم و با مهربانی به چشمانم نگاه کرد و گفت
_حالا چرا چشمات اشکی شد؟

دیگر داشتم رسما لو میرفتم و اگر معراج قطعات پازل را کنار هم میگذاشت تابلوی رسوایی من تکمیل میشد.
سریع دستی به چشمهایم کشیدم و گفتم
_یاد اون روزا افتادم، چقدر بچگی خوب بود
_همچینم بچه نبودیم تو ۱۵ سالت بود من ۱۸

متوجه دستپاچگی و چرت و پرت گفتنم شده بود و کاش نمی‌فهمید که دلیل اشکهایم عینک هدیه ام را نگهداشتنش است.
_خوشحالم که به آرزوت رسیدی و خلبان شدی و به قولت هم عمل کردی و این عینکو نگه داشتی
_این عینک محبوبترین عینکمه معلومه که نگهش میداشتم

بالاخره استارت زدم و راه افتادیم سمت خروجی تبریز. باورم نمیشد تمام این راه را موقع آمدن چقدر غمگین و با دلتنگی معراج آمده بودم و اینک با خودش برمیگشتم!
گویی خواب و رویا بود… و من میترسیدم بیدار شوم و همه چیز تمام شود.
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش

کمی که رفتیم معراج دست پیش برد و سیستم را روشن کرد. آهنگی از رضا بهرام پخش شد که خیلی دوستش داشتم و موقع آمدن به یاد معراج گوش کرده بودم. و الان با خودش دوتایی گوش میکردیم و با هر کلمه اش دل من میلرزید.

طرح چشمان تو و
جان تو و
آن لب خندان تو
ایمان مرا برد
ایمان مرا برد
یک بیخبر از راه رسید
جان مرا برد

آنکه ایمان مرا برده بود کنارم نشسته بود و با آن ترانه ای که در فضای بینمان پخش میشد بیقرارتر میشدم برایش. دلم میخواست در عمق چشمانش خیره شوم و همراه خواننده برایش بخوانم.
از گوشه ی چشم نگاهش کردم و نگاهش به من بود و هر دو از اینکه مچمان گرفته شد دستپاچه شدیم و نگاه از هم گرفتیم.
چقدر شیرین و زیبا بود نگاه بازی با معراج و فرو ریختن دل…
کاش این جاده تا آخر دنیا ادامه داشت و بی نهایت بود. در سکوت و خلوت شب همراه معراج بودن و شنیدن آهنگ هایی که هر کدام حرف دلم بودند زیباترین اتفاق ممکن بود.
گفته بود کمبود خواب دارد و شب کل مسیر را خواهد خوابید ولی در چشمهایش اثری از خواب نبود و گاهی به جاده ی مقابل و گاهی به من نگاه میکرد و از این در و آن در حرف میزد.
_گفتی خوابت میاد معراج، یکم بخواب صبح پرواز داری
_نه فعلا خوابم نمیاد، تو بیا بخواب من برونم

حرفش جوک سال بود، مگر ممکن بود بعد از اینهمه سال معراج کنارم باشد و من بخوابم. منی که حتی با خیال معراج شب نشینی ها کرده بودم.
_نه من به شبزدگی عادت دارم تو بگیر بخواب تعارف نکن
_یادمه اون شب که تو انباری موندیم تا صبح نخوابیدی منم نزاشتی بخوابم

خندیدم و اینبار مستقیم نگاهش کردم. آن حالت همیشگی غرور و اخمی که همیشه در صورت و رفتارش بود از بین رفته بود و یک پختگی و آرامش خاصی جایش را گرفته بود.
_خیلی عوض شدی معراج… اون پسر بداخلاق و سرکش رو دیگه نمیبینم
_طبیعتا گذر زمان و اتفاقاتی که طی زندگی میفته باعث تغییر آدم میشه. پونزده سالم که بود خام و بی تجربه بودم، دنیا و آدماشو نمیشناختم، خوشبین بودم و فکر نمیکردم کسی که با مهربونی به روم میخنده ممکنه بهم نارو بزنه، هیجده ساله که شدم دو سه باری طعم نامردی و نارو زدن رو چشیدم، منزجر شدم از آدما، عاصی و بی اعتماد شدم. چند سالی منم دنبال زرنگ بازی و انتقام بودم. میخواستم منم مثل همه بزنم بجای اینکه بخورم، ولی سالهایی که گذشت و آدمایی که شناختم باعث شد پخته و آروم بشم… از هر مرد و نامردی زندگی رو یاد گرفتم. از هر شادی و غمی توشه ای برداشتم، هر چند که شادی ها چیز زیادی یاد نمیدن، غم و درده که روحو میسازه. همونطور که الماس با ناز و نوازش برق نمیزنه و باید حتما تراشیده بشه تا بشه کوه نور. آتیشه که توی کوره گل رو کوزه میکنه. منم الان که ۳۲ سالمه بقدری تراشیده و پخته شدم که دیگه نیازی به اون غرور نوجوانی ندارم. از انتقام و کینه هم گذشتم چون دیگه یاد گرفتم که نباید از کسی انتظاری بیشتر از جنم و عرضه ش داشته باشم

میتوانستم در خلال حرفهایش رد پای نامردی پدرم را ببینم. با یادآوری آن موضوع دلم گرفت و گفتم
_از بابام متنفری، نه؟
_نه… من دیگه اون پسر ۱۸ ساله نیستم که قسم خوردم کار پدرتو تلافی کنم. الان برای پدرت و امثالش فقط دلم میسوزه که اونقدر بد و خبیث هستن. از چنین آدمایی انتقام و کینه نمیگیرم چون بدذات بودنشون در واقع براشون بزرگترین بدبختیه… امیدوارم ناراحت نشی که اینقدر رک حرف میزنم، ولی یادته که بابات با من و خانواده م چیکار کرد

با ناراحتی آهی کشیدم و گفتم
_ناراحت نمیشم، من همیشه حق رو به حق دار میدم. درسته که بابامه ولی ظلم کرد به تو و مش حسن

_بیخیال این حرفا. تاریخ انقضاش گذشته و شکافتنش فایده ای نداره. از خودت بگو، چیکارا کردی این مدت؟

باید میگفتم کاری نکردم بجز انتظار دوباره دیدنت… بجز دلتنگی و بیقراری برای تو کاری نکردم به گمانم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

137 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کوثر
کوثر
2 سال قبل

وای مهرنازی کجایی. حالت خوبه.
میگما نشه پ
مثل رمان نفس و مهرداد
یا وای نشه مثل رمان لیلی.
درباره حضور پریا زیادی مشکوکه نکنه معراج‌بخاطر خانوادش با این دختره ازدواج کنه.
🙂🙂وای
مگه میشه بعد ۱۳ سال حس عوض بشه

باران...
باران...
2 سال قبل

مهرناز خانم حداقل بگو کی پارت بعدی رو میزاری!
مثلا اگه یه هفته وقت میخوای که حالت خوب شه یه هفته دیگه رمانو ادامه بده
یا اگه تا بعد از عید میخوای خب بگو عزیز دلم ما تکلیفمون روشن شه
نمیدونم مشکلت چیه که حتی یه کامنت هم نمیزاریو واکنشی به حرفای بچه ها نشون نمیدی
ولی عزیزم خواهش میکنم همونطور که بچه ها درکت میکنن شما هم ما رو درک کن و به مدت یک هفته، دو هفته، بعد عید یا اصلا یک ماه استراحت کن…
الان تنها خواهش ما از تو اینه که یه زمان معیین کنی و طبق اون زمان بدون «بدقولی» رمانو ادامه بدی
عزیزم تا الان همیشه پارت گذاریت عالی بود
نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده
ولی خواهش میکنم اگر کامنتم رو خوندی حتما یه چیزی بگو و ما رو از بلاتکلیفی در بیار🙂❤

Marzi
Marzi
2 سال قبل

سلااااااام
مهرنازمممممم کوووووووو😕
این مدت اینقدر درس داشتم نخوندم از پارت10 پریدم29
نسیممممممممم جون مهرنازی کجاس اتفاقی واسش افتاده خدایی نکرده؟؟😭

مهرناز همیشه رماناش عالیه فوشش بدین میگم قادر سایت ول کنه تا دیگه رمان نخونین هااااا
.
مهرنازززز کجایی عاشق شدم رفت اونم عاشق یه سرباز 22روزه رفته سربازی😊❤
هیییییییی زودتر بیا من هرچند نصفه خوندم چون نخواستم رجر مارال و از شیوا ببینم
به زبون کوردی هم یه فوش بدم شیوا(شیوا رشکن ششن تفه نقشد بی خاصیت.بیشعور.جیییییییغ کرمژن)البتهمعنی فوش هارو نمیدونم هرچند خودمم کوردم😂😂😂😂

نسیم بهاری
نسیم بهاری
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

سلام عزیزمممممم🌷
میخواستم جوابت رو بنویسم که دیگه خود مهرناز جون خدا رو شکر اومد😅

Marzi
Marzi
پاسخ به  نسیم بهاری
2 سال قبل

ایشالا همیشه سلامت باشه وقت واسه رمان زیاده😉

ارام
ارام
2 سال قبل

امیدوارم شماهم همینطور که ما درک کردیم مشکلتو و 5روز صب کردیم شماهم درک کنی و زود تر پارت بزاری یا جبران کنی فلن کاری جز صبر کردن نمیتونم انجام بدم

آتاناز
آتاناز
2 سال قبل

می‌دونم با این حرفم ممکنه چند نفر واکنش نشون بدن مثلاً بگن نخون یا چیزی های دیگه
اما دیگه قشنگیش رو از دست داد رمان البته از نظر من
می‌دونم ناراحت شاید بشی و یا اینکه چند نفر واکنش نشون بدن اما واقعا دیگه اون قشنگی اولیش رو از دست داد نه بخاطر اینکه چندین روزه پارت نزاشتی به خاطر حرفی بود که معراج پیش خودش گفته بود که مارال رو دیگه به عنوان دوست میخواد

ارام
ارام
پاسخ به  آتاناز
2 سال قبل

من فک میکنم بعدا پشیمون بشه یا دوباره عاشقش بشه شایدم خودش اینجور فک میکنه و واقعا دوسش داره مث قدیما ب نظرم صبر کن یکم

طناز
طناز
پاسخ به  آتاناز
2 سال قبل

سلام
دقیقا البته شاید مهرنازی درستش کنه من به قلمش اطمینان دارم رماناش حرف ندارن🤍مهرنازی آخرش بهم میرسن دیه؟ اذیت نکن مارو🙈🤫🍫❤️

Zahraa
Zahraa
2 سال قبل

امیدوارم مهرنازی جانم هرمشکلی داری زودتر برطرف بشه.و برگردی پیش ما .که بیصبرانه منتظر بقیش هستیم.رمانت مث بقیه رمانات عااااالیه

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل

مهرناااز پنج روز شداااااا😡

Negin
Negin
پاسخ به  𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل

خب شدک شد هممون منتظریم ولی سلامتی و ارامش مهرناز برای هممون مهم تره اگرم برای تو مهم نیس هری

آرسینا
آرسینا
پاسخ به  Negin
2 سال قبل

#محترم باشیم 🤌🤗

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
پاسخ به  Negin
2 سال قبل

اولا که درست صحبت کن
بعدشم من اطلاع نداشتم
بعدش متوجه شدم

R
R
پاسخ به  Negin
2 سال قبل

اعصاب نداری نگین جون…ریلکس ریکلس ریکلستر……….. 🤣🙌🏻

R
R
پاسخ به  R
2 سال قبل

وای خدا…اشتب تایپی…. زمین دهنتو باز کن من بیام تو…. 😓😓😓
😅

R
R
پاسخ به  Negin
2 سال قبل

شرمنده شرمنده…. اشتب تایپی… از دس پسر شیطون من…. هواس نمیذاره…..

Mehrdokht
Mehrdokht
پاسخ به  Negin
2 سال قبل

نویسنده جان لطفا یکم مسئول باش اگه پارت نمیزاری حداقل یه جواب بده ک ما تکليف خودمون روی بدونیم هی نیاییم تو سایت .

آرسینا
آرسینا
پاسخ به  𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل

نازنین جون از این مهرناز ما آبی گرم نمیشه ول کن 😪
من اون پایین تر هم گفتم
ولی بازم میگم
من مهرناز جونو درک میکنم اما ایشون که از اولش گفتن هررر اتفاقی بی افته رمانو ادامه میده ، و من خودم ب شخصه رو حرفش حساب کرده بودم و اگر میدونستم قراره اینطوری بکنه یا هر سه روز یه بار بذاره یا هروقت دلش خواست بنویسه و هروقت دلش نخواست بگه حسش نیست
من اصلاااا این رمانو شروع نمیکردم ک اینطوری هررر هزااار بار بخوام بیام چک کنم سایتو 😶😕

💛
💛
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

من چند تا دلیل دارم که دیگه این رمان رو به احتمال زیاد نخونم
یک اینکه یکم از واقعیت دوره خوب کدوم آدمی سیزده سال منتظر یک نفر میمونه؟ دو من رمان های عاشقانه رو خیلی دوست ندارم از صدتا از یکیش خوشم میاد و سه به خاطر اینکه چندین روزه پارت ندادی من درکت میکنم اما مثلاً میتونستی اول رمان بگی حالت خیلی خوب نیست و اینکه امکان داره وسطاش چند روز پارت ندی شاید این چند روز بشه چند ماه باید اولش میگفتی که اینجوری نخوره تو برجکمون
می‌دونم از این حرفم هم ناراحت میشی چه خودت چه بقیه البته بقیه به احتمال زیاد برخورد بدی خواهند داشت با نظرم

۰۰۰۰
۰۰۰۰
پاسخ به  💛
2 سال قبل

من خودم ۹ سال عاشق پسر خالم بودم ولی هیچوقت نفهمید بعد ۹ سال ازدواج کردیم پس نمیشه گفت غیر واقعیه

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
پاسخ به  ۰۰۰۰
2 سال قبل

اوووووه
نه سال

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  💛
2 سال قبل

منم حالا بماند کی بود یه دوسی دارم ک اع الان عاشق یه پسریه بگم مه 14 سالمه اونم همینطور

Popk
Popk
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

چرا اخه انقد حق میگی ؟👌🏼♡

Yali🦋
Yali🦋
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

آرع دقیقا

...
...
2 سال قبل

آقا/خانم admin آیا حال مهرناز جان هنوز بهبود نیافته؟
هععییی درکش میکنما ولی خدایی رمانش خعلی خوفه نمیشه ازش گذشت😢💔

Mahak
Mahak
پاسخ به  ...
2 سال قبل

اه ب مولا زده شدم از رمانه
بعد ی سریا الان مثلا میخام بگن درکشون عالیه و…..
درک کردیم ک این همه صب کردیم ولی مسئولیت پذیر بودنم خوب چیزه معض اطلاع.!

رمان خور
رمان خور
2 سال قبل

چقدر دلم برای پارت جدید تنگ شده نویسنده عزیز هروقت پارت جدید گذاشتی تروخدا لطفا زیاد باشه

Storm Girl
Storm Girl
2 سال قبل

5روز شد ها نمی‌خوای پارت بزاری؟؟

Numb
Numb
2 سال قبل

چتونه خدایی
نویسندس درست قرار نیستش که بیت و چهار ساعته بشینه تایپ کنه که
ماشین نیستش که انسانه کار داره زندگی داره مشکل داره
چقدر بچگانس این رفتاراتون
صبر کنید یکم مینویسه به مرور
قرار نیستش شما و این کامنتای تهدیدآمیزم اضافه بشید به دغدغه‌هاش
یکم درک کنین
نویسنده بدقولی که نیست سه تا رمان نوشته
شماها مثلا قشر ادبی جامعه محسوب میشین به خودتون بیاین بابا

آرسینا
آرسینا
2 سال قبل

مهرناز جان
عزیزدلم
میدونم ک برات مشکل شخصی پیش اومده و نمیتونی رمان و ادامه بدی ، واقعا درکت میکنم
اما شمایی ک مسئولیت رمان نوشتن و بر عهده گرفتی یا باید کااامل بنویسی رمانو یا حداقل بیشترشو بنویسی ک بفرستی در سایت یا اینکه مسئولیت اینو گرفته باشی که هرررر اتفاقی افتاد رمانو ادامه بدی
چون الان فقط اعصاب مارو خورد کردی 😪

Popk
Popk
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

کاملا با ارسینا جان موافقم👌🏼

stY
stY
پاسخ به  Popk
2 سال قبل

6 روز؟ آقا عالی بهتر از نمیشه پارتتم که کوتاست

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
پاسخ به  Popk
2 سال قبل

اولا که درست صحبت کن
بعدشم من اطلاع نداشتم
بعدش متوجه شدم

یلدا
یلدا
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

ای بابا خوب همین دور روز پیش فهمیدیم که نویسنده تمرکز نداره نمیتونه فعلا ادامه بده
خوب اگه الان بدون تمرکز بنویسه شما ها همتون میاین میگین چرا اینقدر بی هیجانه چرا فلانه چرا بیساره
نوشتن که الکی نیست باید ارامش کامللل داشته باشی تا بتونی داستانو جذاب جلو ببری

Mobina
Mobina
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

عزیزم واقعا معنی کلمه مشکل و درک نمیکنی 😐
مثل این می مونه که ماه رمضانه تو مجبور شدی دوروز به جایی مسافرت کنی ولی چون با خدا احد بستی روزه بگیری باید حتما روزه بگیری و برات مهم نیست که باطله😐😐😐
خب درک داشته باش شاید واقعا مشکل خیلی جدیه براش پیش اومده درک کنین لطفااااا

☆
2 سال قبل

اینم از عیدی ما😐

آرسینا
آرسینا
پاسخ به 
2 سال قبل

دقیقا 😒

Mahak
Mahak
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

اه ب مولا زده شدم از رمانه
بعد ی سریا الان مثلا میخام بگن درکشون عالیه و…..
درک کردیم ک این همه صب کردیم ولی مسئولیت پذیر بودنم خوب چیزه معض اطلاع.!

Apollo
Apollo
پاسخ به 
2 سال قبل

چرا واقعا شرایط روحی یه نفر رو درک نمیکنید… یخورده انصاف داشته باشید
نویسنده از لحاظ فکری نیاز به استراحت داره… خدای نکرده ازتون ارث و مالی نخورده که اینجوری دارید بازخواست میکنید و بش بد میگید…یخورده دندون رو جگر بذارید چرا اینقد عجله دارید… یخورده صبر کنید قطعا کیفیت رو خواهید دید

..
..
2 سال قبل

ما باید تا کی منتظر بمونیم پارت جدید بیاد؟

..
..
پاسخ به  ..
2 سال قبل

تا وقتی موهات رنگ دندونت شه نویسنده حال نداره بنویسه دیگ😊😃😄

..
..
پاسخ به  ..
2 سال قبل

😂عاره والا

نسیم بهاری
نسیم بهاری
2 سال قبل

سلام دوستان عزیز🌷
کمی صبر پیشه کنید عزیزان! متاسفانه یه سری مشکلات برای مهرناز جون پیش اومده که الان تمرکز کافی برای نوشتن ادامه رمان رو نداره، و می دونید دیگه رمان آنلاین هست یعنی مهرناز جان روزانه می نویسه و پارت گذاری می کنه، پس پارت آماده ای هم از قبل نیست که بتونه بذاره.

و تا الان هم خودتون متوجه شدین چقدر به کارش و مخاطبینش متعهد هست و دوست داره تمرکز کافی داشته باشه تا بتونه مثل همیشه یه کار عالی ارایه بده

پس مطمئنا به محض اینکه شرایطش اکی بشه ادامه رمان رو پارت گذاری خواهد کرد.

من هم مثل شما منتظر و مشتاق خواندن ادامه داستان مارال و این کاپیتان معراج هستم😅 ولی آرامش مهرناز جان الان از همه چیز مهم تره.🌹🌹🌹

نسیم بهاری
نسیم بهاری
2 سال قبل

سلام دوستان عزیز🌷
کمی صبر پیشه کنید عزیزان! متاسفانه یه سری مشکلات برای مهرناز جون پیش اومده که الان تمرکز کافی برای نوشتن ادامه رمان رو نداره، و می دونید دیگه رمان آنلاین هست یعنی مهرناز جان روزانه می نویسه و پارت گذاری می کنه، پس پارت آماده ای هم از قبل نیست که بتونه بذاره.

و تا الان هم خودتون متوجه شدین چقدر به کارش و مخاطبینش متعهد هست و دوست داره تمرکز کافی داشته باشه تا بتونه مثل همیشه یه کار عالی ارایه بده

پس مطمئنا به محض اینکه شرایطش اکی بشه ادامه رمان رو پارت گذاری خواهد کرد.

من هم مثل شما منتظر و مشتاق خواندن ادامه داستان مارال و این کاپیتان معراج هستم😅

...
...
2 سال قبل

😞😞😞😞😞😭😭😭😭😭😭😭

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام خوبی مهرناز جونم
چیزی شده اتفاقی افتاده نگران شدم پارت نزار فقط یک کامنت کوچیک بزار که سالمی ☹️🙏😔

‌
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

مگع ما مسخرتیم؟😒

Mobina
Mobina
پاسخ به 
2 سال قبل

با کلمه مشکل آشنایی داری؟
خب بیچاره یه مشکل پیش اومده براش تو هم اگر مشکل داری نخونننننن کلا😑

♕♕♕
♕♕♕
پاسخ به 
2 سال قبل

سلامتی نویسنده مهم تره عزیزم

☆
پاسخ به 
2 سال قبل

🥴😪

هانا
هانا
2 سال قبل

واااایی مهرناز کجااااایی؟ نگرانت شدم دعا میکنم اتفاق بدی برات نیفتاده باشه عزیزم.
ادمین اگه با مهرناز در ارتباطی تورو خدا ازش خبر بگیر نگرانشیم. چند روزه تو سایتم نیست جواب نمیده.😢😢😢

admin
مدیر
پاسخ به  هانا
2 سال قبل

حال مهرناز خوبه
فعلا حس ادامه دادن رمان رو نداره تا ببینیم چی میشه

...
...
پاسخ به  admin
2 سال قبل

خدارو شکر که خوبه
ولی تا کی باید منتظر بمونیم؟؟؟

ملیکا
ملیکا
پاسخ به  admin
2 سال قبل

حالا چی میشه؟

Zahra
Zahra
پاسخ به  admin
2 سال قبل

معذرت میخوام ادمین عزیز من خودم هم مینویسم و درک میکنم که وقتی حسی نداشته باشی برای نوشتن نمیتونی اصلا تمرکز کنی خودم یه رمان دارم که چند ماهه ادامش ندادم ولی در قبال کسی تعهد نداشتم.
اگر کسی آمادگی نوشتن نداره لازم نیست در پایان هر پارت یه نوشته بذاره چون فلان و فلان ۱ روز نشد ۳ روز شد….
میتونه بی در و پیکر باشه و هر وقت حس اوند سراغش بنویسه.
لطفا به خواننده این رمان توهین نکنید…😐

Negar
Negar
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

👏👏👏

🌹
🌹
2 سال قبل

مگه چش شده که میگید برای سلامتیش دعا میکنین؟ چه اتفاقی افتاده؟ببخشید سوال میپرسم ولی واقعا نگرانت شدم

دسته‌ها

137
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x