2 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 10

0
(0)

 

 

پلکهای بهم چسبیده شده ام رو، آهسته ازهم باز کردم و به صورت مهرداد که رو به روم بود خیره شدم….

دوست داشتم لمسش کنم اما میترسیدم بیداربشه….

ساعت ده کلاس داشتم و نمیتونستم اونجوری باخیال راحت تو بغل مهرداد بخوابم.

موهامو از روی چشمام کنار زدم و بعدآهسته نیم خیز شدم.

 

لباسهام تنم نبودن …پتورو کنار زدم و بعد خیلی آروم از روی تخت پایین اومدم و هرکدوم از لباسامو از رو زمین برداشتم.چون پرده رو کشیده بودیم فضای اتاق همچنان تاریک بود…

جوری گام برمیداشتم که سرو صدایی ایجاد نکم.سمت سرویس رفتم…روبه روی روشویی ایستادم و به صورتم تو آینه نگاه انداختم.

رد خونمردگی روی گردنم کاملا مشخص بود….

دست خیسمو رو خونمردگی ها کشیدم و به این فکر کردم چجوری میتونم اینو از نوشین مخفی کنم !؟

 

از سرویس که اومدم بیرون مهرداد رو بیدار دیدم.

حوله ی توی دستمو که صورتم رو باهاش خشک کرده بود رو دسته صندلی گذاشتم و پرسیدم:

 

 

-بیدارشدی!؟صبح بخیر….

 

با صدای بمی گفت:

 

-تو کی بیدار شدی !؟

 

-همین چند دقیقه پیش!؟

 

-لباس هم که پوشیدی….

 

فقط خندیدم…

دستاشو باز کرد و گفت:

 

-بیا بغلم…

 

 

دیگه این توانو نداشتم که درمقابلش قدرت نه گفتم داشته باشم.مثل حالا که میدونستم نباید وقتو زیاد تلف کنم و اینجا بمونم اما بازم….

رفتم سمتش و تو بغلش دراز کشیدم.دستاشو دور بدنم حلقه کرد و بعد گفت:

 

 

-دختر تو روی هرچی مسکن زمبن انداختی….ژلوفن من…

 

 

عطر تنمو عمیق بو کشید و منو به خودش فشار داد.

بینیش رو به موهام مالوند و گفت:

 

 

-زیر دوتا ابروهات دوتا مروارید که فکر کنم چندهزارسالی طول میکشه تا دانشمندا بفهمن دلیل جاذبه ی زیادیشون چی هست….

 

 

لبخندی روی صورتم نقش بست از اینهمه تعریف و تمجید.

هرچی بیشتر حرف میزد بیشتر دلم میخواست کنارش بمونم…کمتر توان دل کندن ازش رو داشتم….

دوباره تو گوشم گفتم:

 

 

-تو واسه من عین عسلی…عین باقلوا….تو اکسیژنی…تو تنفسی…نفسی….

 

 

آخ که لذتی میبردم از اون بوسه های ریزش و نجواهاش….چقدر خواستنی بود.چقدر عزیز بود….

اما حیف که نمیشد کل روز تو اون حالت بمونیم….ازش جدا شدم و گفتم:

 

 

-یه خبر خوب دارم و یه خبر بد….کدوم رو اول بگم….

 

 

-خبر خوبت رو اول بده که خبر بده قابل تحمل بشه!

 

 

با لبخند گفتم:

 

 

-خبر خوب اینکه من خیلی دوست دارم و خبر بد اینکه من ساعت ده کلاس دارم و الان هم 9:10دقیقه اس…

 

 

غرولند کنان گفت”

 

 

-اهههه! تف! حالا نمیشه نری!؟

 

 

ابرو بالا انداختم و با پایین اومدن از روی تخت گفتم:

 

 

-نه نمیشه…اگه میشد نیازی به گفتن تو نبود.استادش سخت گیره و میترسم حذفم کنه آخه غیبت دارم پیشش….و به بدبختی دیگه…

 

 

چشم تنگ کرد و پرسید:

 

-چی!؟

 

-من مقنعه ندارم…

 

 

خندید و بعداز اینکه باخستگی نیم خیز شد و گفت:

 

 

-حلش میکنم واست…سرراه میبرمت یه جا بخر…

 

 

-نیاز نیست برسونی.

.خودم میرم.

 

 

بااخم گفت:

 

 

-نه خیر! خودم میرسونمت! بزار دست و صورتمو بشورم و یه صبحانه بخورم بعدش باهم میریم…

 

 

لبخند زدمو گفتم:

 

 

-چشمممم!

 

بعداز خوردن صبحانه و صدالبته خرید مقنعه منو رسوند جلوی در دانشگاه و خودشم رفت.

روز خوبی بود واسم و به قدر کافی انرژی واسه شاد بودن داشتم….

 

#پارت_۹۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

کلاسمون که تموم شد وسایلمو ریختم تو کیف و باکج کردن دسته ی صندلی، بلندشدم از کلاس اومدم بیرون…بند کیفمو رو کولم انداختم و داشتم توراهرو راه می رفتم که یه نفر از پشت سر فامیلیمو صدا زد:

 

 

-خانم احمدوند….

 

 

ایستادم و بعد سرمو به سمتی که اسممو شنیده بودم چرخوندم.

استاد حاتمی با گامهای آروم بهم نزدیک شد.

خونسرد و ریلکس بدون هیچ اضطراب و نگرانی ای گفت:

 

 

-خوبی!؟امروز وقت خالی داری!؟

 

 

سوالش برام تا حدودی جای تعجب داشت.اینکه چرا این موضوع باید برای اون اهمیت داشته باشه.اینکه وقت من آزاد یا نه….

 

کتاب توی دستم رو به سینه ام چسبوندم و گفتم:

 

-برای چی می پرسید!؟

 

سوال من برای چند لحظه ای ساکتش کرداما بعد دوباره گفت:

 

 

-من تمایل دارم با شما چایی بخورم…یا اصلا هرچیزی که خودتون دوست دارید!

 

 

دکتر حاتمی فوق العاده بود.حتی موقع حرف زدن هم مستقیم تو چشمام نگاه نمیکرد و سر به زیر پیشنهادهاشو میداد اونم

به محترمانه ترین حالت ممکن…. ولی….من با آگاهی از خوب بودن بی چون و چرای حاتمی باز نمیتونستم بهش فکر کنم حتی یک درصد.

آخه میدونستم مهرداد چقدر روش حساس و اگه بفهمه من حتی باهاش حرف میزنم کنفیکون راه میندازه چه برسه یه اینکه بخوام باهاش تا کافه هم برم.

با شرمندگی گفتم:

 

 

-ببخشید استاد ولی من جایی کار دارم حتما باید برم اونجا….واقعا متاسفم!

 

 

-کارتون خیلی واجبه !؟

 

 

نمیدونم موقع دروغ گفتن چشمام و صورتم چه شکلی میشد اما میدونستم که خیلی تو این کار حرفه ای نیستم…ولی نه….من یه دروغگوی حرفه ای بودم.وقتی میتونستم راست راست تو چشمای نوشین نگاه کنم و بهش دروغ بگم پس دیگه نمیشه اسممو گذاشت ناشی…

لبهامو روهم مالیدم و گفتم:

 

 

-آره…کار واجبی دارم….باید جای دیگه ای باشم….

 

 

مرد باهوشی بود و شک نداشتم به وضوح فهمیده من فقط درحال آوردن بهونه های مختلفم …اونم نامردی نکرد و بدون اینکه لحنش تغییر کنه گفت:

 

 

-خیلی خب! مزاحمتون نمیشم! مواظب خودتون باشید!

 

 

لب زدم:

 

-ممنون….

 

 

نفس عمیقی کشیدم و راهم روادامه دادم و از ساختمون دانشگاه بیرون اومدم.

بارون‌نم نمک میبارید…

دستمو که دراز کردم چند قطره افتاد کف دستم….بوی خاک نم خورده رو استشمام کردم و سعی کردم خیلی به حاتمی فکر نکنم.

میتونستم حس کنم میخواد بهم نزدیک بشه حتی حس میکردم بگی نگی دوستم داره ولی…نه….حتی یک درصد هم نمیتونستم به بودن و علاقمند شدن به این مرد فکر کنم….

مردی که میدونستم خیلی ها آرزوی نیم نگاهش رو دارن….

نه من نمیتونستم!

چشمامو باز کردم، دستمو پایین آوردم و بعد از دانشگاه‌زدم بیردن….

دلم واسهومهرداد تنگ شده بود و دلم میخواست ببینمش واسه همین تاکسی گرفتم که یه راست برم خونه…..

 

#پارت_۹۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

تا از دور ماشین پلیس رو دیدم قلب از ترس زیاد شروع به تپیدن کرد.

بند کیفمو سفت گرفتم و فاصله ی باقیمونده رو شروع به دویدن کردم.

حیرون و پریشون نگاهمو سوق دادم سمت ماشین…

تو لحظه کلی سوال به ذهنم حمله ورشد که هم جواب رو میدونستم و هم نمیدونستم…

احتمال میدادم و حس میکردم نوشین بالاخره همون کاری رو کرده که وعده اش رو داده بود.

تا نزدیک در شدم مهرداد رو دیدم که داشتن دستبند به دست به سمت ماشین میبردنش….

بی اراده خشکم زد.ایستادمو از همون فاصله ناباورانه نگاهش کردم.یعنی واقعا نوشین اونو داده بود دست پلیس…!؟ باورم نمیشد!!!

 

 

منو که دید سرشو به سمتم برگردوند و نگاهم کرد.دوراز چشم پلیس چشمکی تحویلم داد.

دویدم سمتش و گفتم:

 

 

-آقا مهرداد…چیشده!؟ آقا چرا میبریتش! چیکار کرده مگه!

 

 

پوزخند زد و گفت:

 

 

-بزار من بیفتم بازداشتگاه ببینم قراره چی بهش برسه! ببین…حق نداری پادرمیونی بکنیا….

 

 

این بچرخ تا بچرخیم نوشین و مهرداد داشت کار دست هردوشون می داد.درست مثل حالا که افتاده بودن به جون هم..

رفتم سمت پلیس و گفتم:

 

 

-آقا توروخدا نبرینش ….

 

 

مهرداد رو آهسته فرستاد داخل ماشین و گفت:

 

 

-خانم تشریف بیارید کلانتری اگه …

 

 

مهرداد پرید وسط حرفهای پلیس و گفت:

 

 

-برو داخل.حق نداری ازش بخوای رضایت بده.شنفتی!؟

 

 

هوووف!آخه من چطور میتونستم نسبت به این موضوع بیخیال و بیتفاوت باشم!؟ ماشین پلیس که دور شد فورا رفتم تو حیاط و با بستن در بدو بدو رفتم داخل..

سر چرخومدم تا نوشین رو پیدا کنم.

نشسته بود رو کاناپه ، دستاش دو طرف سرش بود و باحالتی افسرده زمین رو نگاه میکرد.

آهسته به سمتش رفتم.

رو به روش ایستادمو گفتم:

 

 

-دختر خاله آقا مهرداد رو بردن….

 

 

 

دقیقا پنج دقیقه بعدش سرش رو بالا آورد.اشک تو چشمهاش جمع بود و صورتش پژمرد.

چونه اش از بغض لرزید.خیلی سخت خودشو کنترل کرد و باخشم گفت:

 

 

-حقشه! باید حساب کار بیاد دستش….

 

 

چند قدم جلوتر رفتم.کوله پشتیمو پایین آوردم و گفتم:

 

 

-ولی دخترخاله این راهش نیست….

 

 

با تحکم و خشم گفت:

 

 

-چرا دقیقا همین راهش بچه پروی کثافت….به خودش اجازه میده هر رفتاری دوست داره با من انجام بده…من باید اینو سرجاش بشونم….

 

 

-دخترخاله شما زن و شوهرین…همه زن و شوهرها باهم بحثشون میشه…بخدا راه حل درستش این نیست که اونو بندازی زندون….اینجوری برای وجهه ی هردوتون خوب نیست….

 

آه کشید و سرش رو پایین انداخت….وقتی دیدم هیچی نمیگه،سکوت رو شکستم و گفتم:

 

 

-اجازه نده بحثی بینتون پیش بیاد اگه پیش اومد اجازه نده ختم بشه به دعوا اگه ختم شد اجازه نده برسه به اینجا….

 

 

یا تاسف سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-از دست مهرداد کارد رسیده به استخون من… مثل روانی ها شده…دیروز بخاطر یه قرار کاری اونم توی یه کنفرانس و سمینار که هزارنفر آدم هست به من هزارو یه تهمت زد…همش دنبال اینکه شر راه بندازه و بیفته به جون من…

 

 

-ولی اون شوهرته…

 

 

اشک توی چشمهاش سر خورد و افتاد پایین…بالاخره بغضش شکست و گفت:

 

 

-اون لعنتی….اون لعنتی روزی صدبار باحرفهاش منو میکشه وزنده میکنه….با بی محلی هاش بی تفاوتی هاش…با بی احساسی هاش…جوری رفتار میکنه انگار من نیستمو وجود ندارم…همش دنبال بهونه اس از من فاصله بگیره…دلم گرفته بهار…خیلی دلم گرفته…

 

 

اینو گفت و های های زد زیر گریه، بند کوله پشتیمو رها کردمو رفتم سمتش..کنارش نشستم و دستشو گرفتم.

قطره های اشک همینطور از چشماش میچکید و میفتاد پایین….

با ناراحتی گفت:

 

 

-من مهردادو دوست دارم…فکر میکنی خیلی خوشحالم که الان اینکارو باهاش کردم!؟؟بخدا خودم از درون دارم میسوزم…دارم درد میکشم ولی چیکار کنم که این روزا دلش با زندگیمون نیست….تو نمیتومی منو درک کنی…هیچکس نمیدونه….

 

 

لیوان آب رو از روی میز برداشت تا قرصش رو بخوره…دلم سوخت….

دلموبرای هرسه نفرمون سوخت…برای نوشین، برای خودم برای مهرداد….

نکنه همه ی این اتفاقها تقصیر من باشه!؟

این دعواها…این بی میلی ها و بگومگو ها…

نه نه…اونا قبل من هم باهم این بحث و بگومگو ها و حرو بحث هارو داشتن….

 

 

بلندشدم.دستمو سمت نوشین دراز کردم و گفتم:

 

 

-بلندشو دخترخاله…بلندشو بریم کاری رو بکنیم که درست…

 

 

با دستمال اشکهاشو خشک کرد و گفت:

 

 

-یعنی تو میگی ….

 

 

-آره آره…نیاز به فکر کردن نداره…اینکار همه چی رو بدتر میکنه….بلندشو دخترخاله…بلندشو بریم….

 

 

یکم باخودش فکر کرد و بعد بالاخره قبول کرد

 

#پارت_۹۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا 🌓🌓

 

 

 

نوشین از شکایتش صرف نظر کرد و بالاخره مهرداد آزاد شد .

البته بعداز کلی لج و لجبازی…آخه مهرداد حاضر نمیشد بیرون بیاد و اصرار داشت بمونه….

دلیلشم این بود که چرا منو انداخته بازداشتگاه!؟ حالا که انداخته هیچ دلیلی نداره که شکایتشو پس بگیره…

وقتی داشتیم از کلانتری میزدیم بیرون، نوشین حین پوشیدن دستکشهاش گفت:

 

 

 

-میبینی توروخدا…عین بچه ها رفتار میکنه…مسخره نبست رفتارش!؟میخواست به زور از بازداشتگاه بکشیش بیرون….

 

 

درحالی که دوشادوش نوشین قدم برمیداشتم سرمو برگردوندم و پشت سرم رو نگاه انداختم.

همون موقع از در سبز کلامتری زد بیرون درحالی که مشغول بستن ساعت مچیش بود….

رومو به طرف نوشین کردمو گفتم:

 

 

-عوضس الان احساس خوبی داری…نداری!؟

 

 

 

یه دو دوتا چهارتا که باخودش کرد فهمید پر بیراه هم نمیگم.اون به مهرداد وابستگی داشت و همین وابستگی باعث آزارهای روحیش میشد….

مثلا خودش باهاش دعوا میکرد و خودشم زود پشیمون میشد! درست مثل حالا….

 

 

از کلانتری که زدیم بیرون ، اشاره کرد که سوار ماشینش بشم.

همون موقع یه پیام از مهرداد دریافت کردم.

خواست نوشین رو بپیچونم تا بیاد پیشم ولی آخه چطوری! بهونه ای نداشتم!

کنارش نشستم.ماشینوروشن کرد و گفت:

 

 

-بهار فکر کنم حق با تو باشه….

 

 

-تو چه مورد !؟

 

 

-در مورد رضایت دادن واسه بیرون اومدن مهرداد …الان احساس خوبی دارم.راستش من نمیخوام رابطه ی منو مهرداد سرد بشه….من حتی ته دلم دوست نداشتم اینکارو بکنم ولی خب…الان خوب…از تصمیمم راضی ام…و فکر کنم وقتشه یه امروز و با دخترخاله ی مهربونم بگذرم….چون مهردا ازم خواسته بود با نوشین همراه نشم گفتم:

 

 

 

-بزاریمش واسه یه وقت دیگه آخه الان تو فکر کنم خسته ای….

 

 

با لب خندون و خوشحال گفت:

 

 

-نه چه خستگی ای!من خیلیم پر انرژی ام…و جون من و تو همجنسیم و علایق همو بهتر میدونیم یه پیشنهاد بهت میدم که انرژیمونو چندبرابر بکنه….میریم خرید….

 

 

نمیتونستم بهش بگم باهاش نمیرم.تو اون لحظه توان اینکه بهش نه بگم رو نداشتم واسه همین باهلش همراه شدم.

مهرداد اما دوباره پیام داد و وقتی بهش گفتم نتونستم تنها بشم دیگه هیچی نگف فقط نوشت”خوش بگذره”…

 

 

اگه میخواستم “خوش بگذره” رو تجرمه کنم خیلی چیزای دیگه ازش درمیومد.هرچیزی جر معنی ظاهری خودش….و این یعنی مهرداد باز با من قهر کرده !

پووووف! بعضی وقتها این بشر چقدر یک دنده و خودخواه میشد!

 

نوین منو برد بزرگترین فروشگاه ها…بزرگترین و گرونقیمت ترین و جالب ایتجا بود که هرچیزی میخواست بره اصلا قیمت نمیپرسید…

مثلا یه عالمه لباس برمیداشت و بعد میگفت هنه رو میخوام….

درست برعکس من….

من هروقت هرچیزی که میخواستم بخرم حتی یه مداد اول میپرسیدمو میپرسم چند…

واین قطعا برمیگرده به شرایط خانوادگی…

اون اونقدری داشت که مثل ریگ خرج کنه ولی من نه…..

 

به اشرار کلی برام لباس خرید.

لباسایی که شاید تا آخر عمرهم توان خریدشون رو نداشته باشم .

راستش من اینجوری فقط بیشتر شرمنده اش میشدم و اون حس عذاب وجدان باز سرچشمه میگرفت..

 

اون به من لطف میکرد و من خیانت….

 

#پارت_۹۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

بعداز کلی چرخیدن و لباس خریدن بازم به اصرار نوشین بجای خونه همون بیرون موندیم.

راستش تا نگاهم به چیزایی که واسم خربپیده بود میفتاد عرق شرم روی صورتم مینشست.اون وقت تمام تلاشهای مهرداد واسه کم کردن اون حس عذاب وجدان کمرنگ و کمرنگتر میشد و یاز همون احساس های آزاردهنده ی قبلی میومد سراغم خصوصا وقتی اونجوری بهم می رسید و واسم ریخت و پاش میکرد.

من تو همچین مواقعی حسابی از خودم بیزار میشدم.

خریدهای توی دستشو انداخت رو صندلی های عقب و بعد گفت:

 

-سوارشو عزیزم!

 

با حالی بد چیزهایی که واسم خریده بود رو گذاشتم عقب و رفتم کنارش نشستم.

اون واسه من چند مدل مانتو و کفش خریده بود که بالای هر کدوم کلی پول پرداخت کرده بود و میگفت باید با مد پیش بری که تو دانشگاه عقب نمونی از بقیه دخترا، اونوقت من چیکار کرده بودم!؟ با شوهرش وارد رابطه شده بودم….

اه لعنت به من !

 

ماشین رو روشن کرد و گفت:

 

-خبببب….موافقی الان بریم کبابی یا پیتزایی یا رستوران ! کدوم !؟

 

 

دلیل خوشحالی نوشین این بود که کار درست رو انجام داده و تو گرفتن این تصمیم درست منو به چشم ناجی می دید!

 

گوشی رو انداختم کنار تا با دیدنش یاد مهرداد و خیانتهامون نیفتم.اینجوری لااقل زمانی که پیش نوشین بودم کمتر اون حس بد لعنتی میومد سراغمو بهمم می ریخت….

بی تفاوت گفتم:

 

-فرقی نمیکنه….هدجا که خودت دوست داری

 

 

-باشه…انتخاب برعهده ی من…میبرمت یه جلی توووپ!

 

 

باهم رفتیم یه رستوران سنتی و اونجا برنج و کوبیده زعفرونی سفارش دادیم.

موقع خوردن غذا گفت:

 

 

-فردا خونه ی نگار دورهمیه…

 

 

برعکس اون من خیلی بی اشتها و بی حوصله لقمه هارو دهنم میذاشتم.

روحیه اش برام جالب بنظر رسید.با اینکه روزش پراز تنش و جنجال بود اما باز هم به مهمونی فکر میکرد اونم فقط بخاطر خودش…بخاطر روحیه اش…

آخه قبلا هم بهم گفته بود وابسته و معتاد اینجور مهمونی هاست و بخاطر روحیه اش حاضر نیست قید همچین جمع هایی رو بزنه.

لبخند تصنعی ای زدم و گفتم:

 

-خوش بگذره….

 

 

یکم از دوغ توی لیوان رو چشید و بعد گفت:

 

-معلوم که بهمون خوش میگذره…

 

جمع بستنش باعث شد پرسشی نگاهش کنم تا بگه:

 

-باهم میریم…

 

-ولی من…

 

 

نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:

 

 

-ولی و اما اگر نداریم..اتفاقا اینبار خود نگار ازم خواست توروهم بیارم….

 

 

من عاشق اون مهمونی های زرق و برق دار شده بودم اما خب هیچ سنخیتی باهاشون نداشتم.اونا یه عده آدم سرشناس و پولدار بودن یا فکر روشن و داری آزادی زیاد در هر اموری و من یه آدم معمولی….ار هر لحاظ…

 

غرق فکر گفتم:

 

-میشه من نیام !؟

 

کنجکاوانه گفت:

 

-چرا از این جور جمع های باحال فراری هستی بهار!؟ خیلی ها به طریق های مختلفی جون میکنن و انواع شامورتی بازی درمیارن تا خودشونو بچسبن به ما و اکیپ زیادمون اما تو کاملا برعکسی….

واقعا چرا از جمع ما فراری هستی وقتی حاتمی جدیدا بخاطر تو دست رد به دعوتهای ما نمیزنه….!؟؟اونم کی…مرد فوق العاده ای مثل اون که خیلی ها آرزوشو دارن حتی زنهای متاهل…

 

 

اسم حاتمی که اومد وسط شک من واسه رفتن یا نرفتن، پذیرفتن یا نپذیرفتن تبدیل به یه بحران شد.

مهرداد بفهمه من قبول کردم برم به مهمونی ای که حاتمی هم اونجاست کنفیکون راه مینداخت….و بدتر این بود که نمیدونستم چجوری پیشنهادشو رد کنم.

اونقدر امشب بهم رسیده بود که روم نمیشد بگم نه…

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-مهمونی پسفرداست…یکی ازهمین لباس خوشگلایی که امشب خریدیم رو تنت کن…میخوام تورو عروست کنمو بفرستمت تهرون….

 

 

به سختی لبخندی زدم.چه مخمصه ای!!!

حالا چجوری میتونستم قضیه رو جمع و جورش کنم !؟؟؟ چجوری میتونستم نرم….!؟

 

#پارت_۹۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

شب بود که برگشتیم خونه…تو دستهای من کلی جعبه و پلاستیک خرید بود که هزینه همه رو نوشین داده بود.

با زدن ریموت در پارکینگ رو باز کرد و ماشین رو برد داخل….

پیاده که شدیم دستشو رو سرش گذاشت و گفت:

 

-اه لعنت !

 

با نگرانی رفتم سمتش و گفتم:

 

-چیزی شده دخترخاله!؟

 

در ماشین و بست ودرحالی که دوشادوش هم طول حیاط رو طی میکردیم گفت:

 

-باز اون سردردهای بیخودی اومد سراغم….یه سری حمله های میگرینی مزخرف…

 

 

 

با دلهره صورت رنگ پریده اش رو از نظر گذروندمو گفتم:

 

 

-میخوای بریم دکتر..؟

 

 

سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:

 

 

-نه…الان تنها کاری که باید بکنم فقط این که قرصهامو بخورم و بخوابم…

 

 

باهم رفتیم داخل .اون رفت تو آشپزخونه و من از فاصله کمی مشغول تماشاش شدم.جعبه داروهاش رو بیرون کشید و بعد یه مشت قرص خورد و با بیرون اومدن ازتوی آشپزخونه گفت:

 

 

-عزیرم من الان میشم عین یه جنلزه که صدسال خوابیده…قرصهام خواب آوره…ببخشید که نمیتونم کنارت بمونم و باهم گپ بزنیم…

 

 

-نه نه دخترخاله…راحت باشه!

 

 

لبخند پر محبتی تحویلم داد و بعد با بوس کردن گونه ام ، درحالی که اثرات خوابالودگی از همون لحظه تو صورتش مشخص شد با قدمهای شل و ول به سمت اتاقش رفت و منم از پله ها بالا رفتم.

وارد اتاق که شدم اول خریدهارو گذاشتم یه گوشه و بعد شروع به درآوردن لباسهای تنم کردم.

خوابم نمیبرد و تو اون خونه ی سوت و کور و درندشت بشدت احساس تنهایی و دل گرفتگی میکردم.

یکم خودمو با کتابهام سرگرم کردم تا اقلا خسته بشم اما نشد…نشد که نشد…

کتاب رو بستم و با بلند شدن از روی صندلی سمت پنجره رفتم.پرده هارو کنار زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.

به حیاطی که بزرگ و طویل بود اما ساکت و بی رمق…

دستامو دور خودم حلقه کردم .دلگیرترین فصلهای دنیا پاییز و زمستون…

آدم ناخواسته و ناخوداگاه بی اینکه دلیلش رو بدونه دلگیر میشد…

مثل الان من !

خواستم از پنجره فاصله بگیرم که در باز شد و ماشین مهرداد تا وسط حیاط پیش اومد.

فورا سرمو به سمت ساعت چرندندم.نگاهی به عقربه ها که عدد دورو نشون میدادن کردمو بعد دوباره حیاط رو نگاه کردم

از ماشین پیاده شد.حرکاتش شل و ول بود…

درو جوری که انگار توان هل دادنش رو نداره به سختی بست و بعد تلو تلو خوران خودشو به حوض بزرگ وسط حیاط رسوند…

حتی از اون فاصله هم کاملا واسه من مشخص و پیدا بود تو حال خودش نیست و اولین حدسی که تونستم بزنم مست بودنش بود.

میترسیدم بپره تو اون اب عمیق و بلایی سر خودش بیاره….

 

واسه همین با عجله و قبل اینکه اتفاق بدی بیفته از اتاق زدمدبیرون و خودمو رسوندم به حیاط…

خیلی نگرانش بودم.نگران از افتادن یه اتفاق بد….

ایستاده بود لب اون حوض بزرگ و عمیق و به تصویر خودش توی آب خیره شده بود…

 

همین که خم شد و تا خودشو بندازه تو آب دویدمدسمتش و با کشیدن پیرهنش از پشت برش گردوندم سمت خودم و از آب دورش کردم اما همین باعث شد به عقب پرت بشم و بیفتم رو چمنها و اونم بیفته رو تن من…..

سرشو یکم بلند کرد و بعد خندید…خنده ای که از سر مستی بود…

دهنش بوی شراب میداد و غلطش رو لو !

پس رفته بود دنبال یللی تللی….

 

دستمو رو شونه هاش گذاشتمو سعی کردم از رو تنم کنارش بزنم اما نتونستم واسه همین گفتم:

 

 

-برو کنار مهرداد…برو خواهش میکنم….

 

 

خمار خندید و گفت:

 

 

-آدم یه دختر خوشگل و هلو مثل تو زیرش باشه و بعد کنار بره…..

 

 

تگران شدم…اون خیلی مست بود و هیچی نمیفهمید و وای به لحظه ای که نوشین بیدار بشه و مارو تو همچین حالتی باهم ببینه…

 

#پارت_۹۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

بیفایده بود.

اونقدر مست بود که اصلا نمی فهمید چیکار میکنه و تو چه حالیه منم مدام استرس اینو داشتم که مبادا نوشین بیدار بشه و چشمش به این وضعیت افتضاح بیفته.

چیزی که همیشه ازش میترسیدم همین بود..همین و بس…

درست عین ماجرای جنایت و مکافات!

آدمی که یه جرم کثیف انجام داده باشه همیشه ترس داره…همیشه و هر لحظه….

و من واسه خودم متاسف بودم که شامل این یه مورد میشدم.

 

دوباره ودرحالی که سعی زیادی داشتم تا تن سنگینش رو از روی خودم کنار بزنم گفتم:

 

 

-مهرداد….مهرداد به خودت بیا …برو کنار الان نوشین بیدار میشه….مهرداااااد….

 

 

آروم و جور خاصی خندید.

هی سرشو میبرد تو گردنمو زبونشو رو نبضم میکشید و اسممو لب میزد….

داغی نفسهاش تو سردی هوا پخش میشد رو پوستم…. باید کنارش میزدم…باید کاری میکردم تا به خودش بیاد.

 

دستهاش از زیر پیرهنم بالا رفتن و همزمان با صدای لشی گفت:

 

 

-اووووم….چه تن نرم و صافی داری تو بهاااار…..دلم میخواد همینجا باهم یکی بشیم….چقدر خوبه که تو مال منی….چقدر خوبه….هوممممم میخوامت…

 

 

با ترس گفتم:

 

 

-چیکار میکنی مهرداد… ؟؟؟تورو خدا به خودت بیا….مهرداد…مهرداد….

 

 

با تمام توان دستهاشو گرفتم و از زیر لباسم بیرون کشیدم…شل و ولی و لشی که ناشی از مصرف زیاد مشروب بود تو این یه‌مورد به دادم رسیده بود آخه گاهی کم زور میشد و ناتوان….

یکم کمرم رو بلند کردمو خواستم بلند بشم و به کل کنار برم که دستشو زیر گلوم گذاشت و با خم کردن تنم خودشو زو بالا کشید و خیره به صورتم گفت:

 

 

-چه لبابیییی….دوست دارم تا خود صبح بخورمشون…هوممم….باید طعم گیلاس بدن…شا…یدم….شایدم هلو….

 

 

لباهاشو روی لبهام گذاشت و با شدت زیادی مشغول مکیدنشون شد.دوست نداشتم اونجا و تو همچین حالت و حالی تن به این کار بدم درحالی که تمام فکر و ذهنم درگیر این موضوع بود که اگه نوشین ناغافل سر برسه باید چه خاکی توی سرم بریزم!؟

 

آبروی رفته عین آب ریخته شده اس و چجوری میشه آب ریخته رو جمع کرد!؟

سرمو اونقدر به چپ و راست تکون دادم تا نتونه ببوسم…

عصبی شده بود اما ول نمیکرد.میدونم…میدونم چون تو حال خودش نبود اینکارارو میکرد…این حماقتهای بچگونه اینا همه از سر مصرف زیاد مشروب بود….

دستشو برد سمت پاهام….یکم از ساپورت پام رو کشید پایین و همین شد یه زنگ خطر واسه من….

از وحشت زیاد لحظه ای نفسم بند اومد.

اونقدر تو حال خودش نبود که اصلا نمی فهمید داره چیکار میکنه و تنها چیزی که اون لحظه ازم بر اومد ایم بود که دستمو ببرم بالا و سیلی محکمی به گوشش بزنم….

و انگا این کارم یکم کار ساز بود چون با سیلی محکم من ماتش برد و بهم خیره شد…

آب دهنمو با ترس قورت دادم و گفتم:

 

 

-تو اصلا میدونی کجایی؟؟ میدونی اگه نوشین بیدار بشه چی میشه!؟

 

 

هیچی نگفت…هنوزم مست بود.دستامو رو سینه هاش گذاشتم و بعد با تمام توان به عقب هلش دادم.از رو تنم کنار افتاد…

از این حس آزادگی حالم کمی بهتر شد.چند نفس عمیق پی درپی کشیدم و بعد رفتم سمت حوض…دستامو پر از آب کردمو بعد یه مشت آب پاشیدم به صورت مهراد…کارساز نبود…چند بار دیگه هم اینکارو کردم.

اونقدر آب به صورتش پاشیدم تا اینکه بالاخره یکم هوشیار شد….پلکهای تر شده اش رو تکون داد و بعد دستشو دراز کرد تا کمکش کنم نیم خیز بشه و بشینه…

 

 

سرشو پایین انداخت و دستهاشو گذاشت رو زانوهاش…کنارش زانو زدم و گفتم:

 

 

-بلندشو مهرداد…بلندشو برو داخل….

 

 

دستشو روی گوشش گذاشت…جایی که بهش سیلی زده بودم….با تاسف گفتم:

 

 

-مجبور بودم….

 

 

بی اینکه چیزی بگه بلند شد و رفت سمت حوض…کمرشو خم کرد و سرشو تا گردن زیرآب فرو برد.

و اون موقع بود که تازه تونستم یه نفس راااحت بکشم….

 

بلندشدم.حالا که دیگه به خودش اومده بود صلاح نبود اونجا پیشش بمونم چون نگران بودم نوشین بیدار بشه…میدونم با اون قرصهای خوهبش حالاحالاها بیدار نمیشه اما شانس من اونقدر گه بود که هیچ اعتباری به اون قرصها نبود و نیست….

 

نگاه آخرو بهش انداختم و بعد تقریبا بدو بدو رفتم سمت ساختمون و خودمو رسوندم به اتاق خواب.

درو قفل کردمو با خاموش کردن چراغ خودمو انداختم رو تخت…

استرس و اضطرابی که تحمل کرده بود فشارمو انداخته بود….

پلکهامو روهم گذاشتم.ساعد دستمو رو چشمهام گذاشتم و سعی کردم واسه چند دقیقه هم که شده آروم بگیرم….

 

گاهی ما از تلخی های بیداری پناه میبریم به عالم خواب….

 

#پارت_۹۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دیر از خواب بیدارشدمو همین باعث دستپاچیگم شد.

باعجله پتورو کنار زدم و خلاف همیشه بدون مرتب کردنش رفتم سمت سرویس بهداشتی.دست و صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن تند و سریع لباسهامو پوشیدم.وسایلمو انداختم تو کوله پشتیم و بعداز اینکه نگاه آخرو به خودم توی آینه انداختم و بعد از اتاق زدم بیرون …

پله هارو دوتاریکی پایین رفتمو با پوشیدن کفشهام از خونه زدم بیردن…

با استاد گند اخلاقی کلاس داشتم که قبل از شروع درس حضور و غیاب رو شروع میکرد….

داشتم طول حیاط رو می دویدم که چشمم به مهرداد افتاد…تکیه داده بود به ماشینش و سیگار میکشید.

اه لعنت به سیگار….لعنت به سیگار که شده بود نقل و نبات….

راهمو کج کردمو رفتم سمتش…رو به روش ایستادمو با اخم بهش زل زدم.با تاسف پرسیدم:

 

 

-بازم سیگار !؟؟؟

 

 

بین دوتا انگشتش تکوندش و بیخیال گفت:

 

 

-واسه گرم کردنه….

 

 

لبخند تلخی زدم و گفتم:

 

 

-واسه گرم کردن راه های دیگه ای هم هست…اتاق…کنار شومینه…زیر پتو….

 

 

همون دستش که باهاش سیگار رو گرفته بود به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-یا مثلا کنار تو بودن….هه…که البته تو نمیخوای….

 

 

ولی خدا! باز دلگیری های مهرداد…باز فکرهای عجیب و غریبش…باز قضاوت های عجولانه اش! نفس پر حرصی کشیدم و گفتم:

 

 

 

-میشه بپرسی چجوری به این نتیجه رسیدی!؟؟اینکه من نمیخوام !؟

 

 

شونه بالا انداخت:

 

 

-به سادگی چشم ها…رفتارها…حرکات….کارها….اینا همه زبون بی زبونی هستن….من باید خیلی خنگ باشم اگه نفهمم

 

 

کلافه پووووفی کردمو گفتم:

 

 

-مهرداااااد…محض رضای خدا باز این گلایه های از سر عصبانیتت رو شروع نکن و توپ و تشرهای ناعادلانه ات رو به سمت من پرت نکن…..!

 

 

بازم پوزخند زد.پوزخندهایی که مخ من باهاشون سوت میکشید…

 

 

-باشه…هه! ناعادلانه….آره باشه من ناعادل…ناجوانمرد…. ناخلف….

 

 

تو همچین مواقعی بحث با مهرداد بیفایده ترین کاری بود که میشد انجام داد.رقتم سمتش..سیگارو ازش گرفتم و پرت کردم زمین و بعد پامو گذاشتم روش و با له کردنش گفتم:

 

 

-گوش کن مهرداد…به جون مادرم…به جون بهراد…به جون خودت اگه دفعه دیگه ..اگه فقط یه دفعه دیگه لبینم لب به سیگار میزنی از این خونه میرمو نه تنها دیگه مشت سرمو نگاه نمیکنم…حتی اسمتم به زبون نمیرم…

 

 

اونقدر جدی و خشمگین این حرفهارو به زبون آورده بودم که حساب کار دستش اومد.سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-باشه باشه…دیگه نمیکشم!

 

 

با تحکم گفتم:

 

 

-نهههه….به قول محکم بهم بده….جون مادرتو قسم بخور…بگو جون مادرم قسم دیگه نمیکشم….!؟ بگو تا خیالم راحت بشه…بگو مهرداد…

 

 

بعداز یه مکث کوتاه بالاخره واسه راحت کردن خیال من گفت:

 

 

-به جون مادرم دیگه هیچوقت لب به سیگار نمیزنم…قول میدم….

 

 

اینو که گفت خیالم راحت راحت شد.راحت راحت….یه نفس عمیق کشیدمو با دراز کردن دستم گفتم:

 

 

-پس پاکت سیگارتو بده به من…

 

 

لیهند کمرنگی زد و بعد پاکت سیگارو از جیب شلواش درآورد و گذاشت کف دستم.لبخند زدم و بعد آهسته گفتم:

 

 

-خدانگهدار….

 

 

هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که گله مند پرسید:

 

 

-چرا دیروز جواب تماسهامو ندادی!؟ هوم!؟ با نوشین خیلی بیشتر بهت خوش میگذشت!؟

 

 

واسه اینکه باز به نتیجه گیری های مزخرف نرسه چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-اگه…اگه جواب ندادم فقط به خاطر این بود که همراه نوشین بودم….جلوی اون که نمیتونستم جواب بدم.میتونستم !؟؟

 

 

سرش رو آهسته تکون داد و برای اولینبار قانع شد و گفت:

 

 

-آره…نمیتونستی!

 

 

نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:

 

 

-من دیرم شده مهرداد باید برم…توهم برو داخل…دیشب…دیشب سرتو بردی تو آب ممکن سرما بخوری…برو…عصر میبنمت….

 

 

آهسته لب زد ” باشه” لبخندی نثارش کردم و بعد با عجله از خونه بیرون رفتم….

 

#پارت_۹۹

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

باد شدیدی وزید و همزمان هم جزوه های توی دستم زمین افتادن و پراکنده شدن و هم مقنعه ام به هواورفت. تو اون لحظه

مقنعه ام رو به به برگه‌ها ترجیح دادم.از جلوی صورتم پایینش آوزدم و بعد آشفته وسراسیمه رو به جلو رفتم که چشمم به استاد حاتمی افتاد.

خم شده بود رو زمین و برگه های منو دون به دون از رو زمین جمع میکرد.

 

ناخواسته ایستادمو فقط نگاهش کردم.باد می وزید و بارون هم میومد.

بعداز یکم‌نگاه به خودم اومدم و رو زمین زانوزدم…سر به زیر حین جمع کردن برگه ها گفتم:

 

 

-چرا شما زخمت می کشین آخه!؟ خودم جمع میکردم…

 

 

لبخند زد و بدون اینکه از انجام این کار منصرف بشه گفت:

 

 

 

-تو اگه اسم اینکارو میزاری زحمت بزار ولی من نه…این واسه من زحمت نیست….

 

 

برگه هارو که یکم خیس شده بودن جمع کرد و داد دستم .اونارو ازش گرفتم و با کمی شرم گفتم:

 

 

-ممنونم استاد….

 

 

-خواهش میکنم….

 

 

چون هردو درحال خروج از دانشگاه بودیم و توی یه مسیر قدم برمیداشتیم ناخواسته همراه و همقدم شدیم.

من اضطراب داشتم.

اصلا کلا هروقت باهرمردی تنها میشدم این اضطراب سراغم میومد چون فکر میکردم درست چنددقیقه بعدش قراره سرو کله ی مهرداد پیدایشه…

توخودم بودم که پرسید:

 

 

-تشریف میبری خونه !؟

 

 

بی اینکه نگاهش کنم تا چشم تو چشم بشیم جواب دادم:

 

 

-بله استاد…

 

 

خوشحال شد و گفت:

 

 

-پس می رسونمتون!

 

 

خیلی زود نسبت به این تعارفش واکنش نشون دادمو گفتم؛

 

 

-نه اخه

 

اجازه نداد حرف من بیشتر از همین دوکلمه ادامه پیدا کنه و گفت:

 

 

-تعارف نکن میرسونمت!

 

 

دیگه نتونستم چیزی بگم یعنی روم نشد.درواقع یه حورایی دلم نمیومد همچین شخص فوق العاده ای رو از خودم برنجونم

هووووف! کاش حاتمی میفهمید من اگر میتونستم بهش پا و دل بدم خیلی وقا پیش اینکارو انجام میدادمو اینقدر نزدیک شدن بهش رو کش نمی دادم.

به ناچار سوار ماشینش که تو خیابون پارک شده‌بود شدم.

یه موسیقی آروم تو ماشین پلی کرد و بعد پرسید:

 

 

-حال خانم دکتر خوبه!؟؟

 

 

درحالی که هی با جزوه های توی دستم ور می رفام جواب دادم:

 

 

-اگه منظورتون دخترخاله اس بله خوب…

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-آره دیگه…منظورم دختر خالته…آخه اون روز تو بیمازستان دیدمش سرش بلند پیچی شده بود.باید بیشتر مواظب خودش باشه وقتی با ارتفاع عیاق نیست..ولی بازم خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد.

 

 

پس نوشین به بقیه گفته بود که از ارتفاع افتاره…سری تکون دادمو گفتم:

 

 

-آره خداروشکر اتفاق بدتری نیفتاد.صدای مدزیک رو یکم کمتر کرد.مرد خوب و موقری بود و حتی خیلی کم تو چشمای من نگاه میکرد که مبادا معذب بشم….

اینبارهم بدون اینکه با سنگینی نگاه هاش آزارم بده پرسید:

 

 

-فردا شب به اون دورهمی میایی!؟؟

 

 

فکر کنم داشت از همونی حرف میزد که نوشین میخداست منو ببره….ولی من دوست نداشتم برم و حالا باید چجوری میپیچوندم!؟

خوش گذرونی تو اون مهمونی به ماجراهای بعد نمی ارزید واسه همین گفتم:

 

 

-نه فکر نکنم…

 

 

-عه چرا!؟؟؟

 

خب…حالا باید بدنبال یه جواب واسه چرا میگشتم…

 

–راستش خیلی حوصله ندارم

 

 

-خب منم ندارم…اونجا حوصله پیدا میکنید

 

 

-آخه من با اینجور فضاها عیاق نیستم

 

 

خندید و گفت:

 

-منم نیستم…عیاق میشید

 

 

نه مثل اینکه قصد کوتاه اومدن نداشت

 

#پارت_۱۰۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

من همیشه تو زندگیم دوست داشتم به شهرهای بزرگ و مختلف برم تا فرصت آشنایی با آدمای بزرگ و مختلف رو داشته باشم…تا ببینم و یادبگیرم…دلم میخواستم اطرافم پر باشه از آدمای درجه یک و باسواد و موفق …دلم میخواست خیلی چیزا ازشون یادبگیرم و نمونه بارز همچین کسی قطعا یکی مثل دکتر حاتمی بود ولی…ولی چه فایده وقتی جرات نداشتم حتی بهش نزدیک بشم…..وقتی جرات نداشتم باهاش همراه بشم.

تو حس و حال خودم بودم که گفت:

 

 

-پدرشو درآوردی که!

 

 

پرسشی بهش نگاه کردم.منظورش رو نفهمیده بودم اما وقتی دیدم چشمای خندونش و براقش داره جزوه ی توی دستم رو نگاه میکنه فهمیدم که توی طول راه افتاده بودم به جون اون جزوه و لبه های کاغذشو مچاله کرده بودم.تو گلو و خیلی آهسته خندید و بعد پرسید:

 

 

-خب دانشجوی حواسپرت نگفتین…ما شمارو تو اون مهمونی میبینیم یا نه !؟

 

 

خجالت و کم رویی رو گذاشتم کنار و پرسیدم:

 

 

-چه تفاوتی توی اومدن یا نیومدن من هست!؟

 

 

فکر کنم فاز سوالم یکم سنگین بود چون خواست حرفی بزنه اما بعدش بیشتر واسه دادن جواب به خودش صبر داد اما درنهایت گفت:

 

 

-تفاوتش به من ربط پیدا میکنه!

 

 

کنجکاوانه ودرحالی که جوابش بخاطر بی ربطیش به خودم واسم قابل درک نبود پرسیدم:

 

 

 

-چرا شما !؟؟

 

 

 

چند لحظه ای سکوت بینمون حکمفرما شد.سکوت که نه..بهتره بگم صدای امیرعباس گلاب بر اون لحظات سنگین سلطنت کرد…

 

 

“بماند که خواب و خیال من آشفته کردی

بماند که با جان و روح و روانم چه کردی

 

بماند که چشمان تو جزمن عاشق ندارد

بماند که هیچ عاشقی حال منطق ندارد

 

بماند که میشد کنارم بمانی نماندی

بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی

 

همه دلخوری های ریز و درشتم بماند

غروری که آنرا به پای تو کشتم بماند….”

 

صدای رساش با صدای آرام خواننده تلاقی پیدا کرد و بعد گفت:

 

 

-اگه تو نباشی ترجیح میدم منم نباشم….

 

 

راستش تو دلم از شنیدن این جواب واقعا شوکه شدم.با گفتن این حرف مستقیم و غیر مستقیم میخواست چی رو به من بفهمونه!؟؟ چیزی که خودم ازش درحال فرار بودم.

کاش زودتر می رسیدیم به تقاطع تا خلاصی پیدا میکردم از این شرایط خفقان آور !

انگار یه نفر سرمو فرو برده بود تو کوره آجر آپزی که حس حفگی و داغی بهم دست داده بود.

لبهامو روهم فشردم چون نمیدونستم باید چه جوابی بدم هرچند که واقعا ته دلم دوست داشتم به اون مهمونی برم.

آخه من اصلا از حاتمی بدم نمیومد.من تو جمع دانشجوها بودم و میدونستم که خیلی هاشون آرزو داشتن استاد حتی بهشون لبخند بزنه…خیلی وقتها حتی بچه ها واسه اینکه باهاش همکلام و همصحبت بشن بیخودی ازش سوالایی میپرسیدن که شاید خودشون جوابشون رو میدونستن…..

ولی همش میگفتم پس مهرداد چی!؟ اگه اونم بیاد چی!؟

اونوقت چطور میتونم حتی جواب سلامشو بدم !

سکوتم اونقدر طولانی شد که خودش به حرف اومد و با لحنی شوخ گفت:

 

 

-سکوت علامت رضاست دیگه آره!؟

 

 

لبخند کمرنگی روی صورتم نشست و بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم:

 

 

-بله…فکر کنم بیام هرچند که هیچ جوره با اون جمع همخونی ندارم…

 

 

سرشو به سمتم برگردوند و بعداز یه نگاه کوتاه و تاحدودی خاص گقت:

 

 

-اینجوری نگو …تو یکی از محترم ترین و فوق العاده ترین خانمهایی هستی که من دیدم….

 

 

از تمجیدش لبخندی روی صورتم نشست.

اون خالصانه تعریف میکرد و من اونقدری حالیم میشد که فزق پاچه خواری و مخ زنی و حرف صادقانه رو بفهمم…

 

 

بقیه راه تو سکوت گذشت تا اینکه ازش خواستم سر تقاطع پیادم کنه.

اصرار کرد برسونم اما قبول نکردم چون به دردسر و اضطرابهای بعدش اصلا نمی ارزید….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یایی
یایی
1 سال قبل

تا اونجای که نوشته چشماشو بشته و لباشو بوسیده و ادامش نبود

یایی
یایی
1 سال قبل

این رمان سانسور شده یا نه پارت 91 کاملش کوش

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x