رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 11

0
(0)

 

 

کاملا نامطمئن از اینکه ممکن کسی درو به روم باز کنه دکمه زنگ رو فشار دادم.آخه تقریبا مطمئن بودم که نوشین یا مطب یا پیش دوستاش و مهرداد هم کارخونه اما در کمال تعجب صدای نوشین رو از پشت ایفون تصویری شنیدم:

 

 

-سلام عزیزم…تو مگه کلید نداری!؟؟

 

 

پشت سرمو خاروندم و با شرم گفتم:

 

 

-عین خنگها همیشه جاش میزارم!

 

 

خندید و با باز کردن در گفت:

 

 

-بیاتو عزیزم…

 

 

رفتم داخل و درو پشت سرم بستم .تو بدو ورود به حیاط اولین کاری که کردم این بود که به سمتی نگاه کردم که مهرداد همیشه ماشینشو اونجا پارک میکرد اینبار اما خبری نبود پس یعنی خونه نیومده و هنوز بیرون….

کوله پشتیمو روی شونه هام جابه جا کردم ورفتم داخل…

اونجا به جز نوشین صدای یه زن دیگه هم رو هم شنیدم.زنی که بنظر نا آشنا بود.

رفتم داخل .حدسم درست بود بجز نوشین یه زن دیگه هم تو خونه بود که پشت به من و رو به روی نشون به فاصله ی هرچند دقیقه یکبار یه جمله کوتاه رو تکرار میکرد “چشم خانم” !!!

 

 

اولین چیزی که درموردش به فکرم رسید این بود که احتمالا خدمتکار جدید خونه است.نوشین تا متوجه ام شد لبخند زد و با قطع کردن صحبتها و نطقشهاش برای زنی که هنوز صورتش رو ندیده بود گفت:

 

-چطوری عزیرم !؟؟

 

به سمتش رفتم و گفتم:

 

-سلام دخترخاله!

 

بنظرم شاد بود.میدونید…وقتی نوشین شاد بود ناخواسته منم شاد میشد و این احتمالا بازم برمیگشت به عذاب وجدانم.

انگار اونجوری اوقات بهتری با مهرداد داشتم.

اینکه نوشین ناراحت باشه…اصلا غیر از این چی میتونست باشه!؟

 

بالاخره تونستم اون زنو ببینم.باهم چشم تو چشم شدیم زن چاق حدود سی و چندساله بود.بهمدیگه سلام کردیم و من رفتم سمت آشپزخونه …برای رفع خستگی یه لیوان چایی واسه خودم ریختم و از همون فاصله به نوشین نگاه کردمو حرفهاشو گوش دادم:

 

 

“-فاصله ات تا اینجا یکم دیر…

-دیر نمی کنم خانم …زودمیام…

-خب نگران نشو…کارت خوب باشه و ازت راضی باشم خودم هزینه رفت و آمدتو میدم و ولست سرویس میگیرم

 

-خبر ببینی خانم….

 

-گفتی متاهلی!؟

 

-بله خانم دوتا بچه هم دارم..

 

-مشکلی نیست که ولشون کنی و هی بیای اینجا!؟

 

-نه خانم مادر شوهرم باما زندگی میکنه حواسش بهشون هست!

 

 

فنجون چایی رو به لبهام نزدیک کردمو یکمش رو با شکلات خوردم.همون موقع مهرداد درحالی سرش تو گوشی بود اومد داخل…باز نوشین و خدمتکار جدید به سمتش نگاه کردن اما اون بدون هیچ حرفی سرشو پایین انداخت و جلوتر اومد…لبش خندون بود و چشماش از رو صفحه تکون نمیخورد و گاها هم تند تند تایپ میکرد و معنیش این بود درحال چت کردن بود…

وقتی سرشو بلند کرد و دل از گوشیش کند یه نگاه یه خدمتکارو یه نگاه هم به من انداخت…

انگار داشت جهت یابی میکرد اما درنهایت اومد تو آشپزخونه…کنارم نشست و گفت:

 

 

-چیطوری جیگر !؟؟

 

آهسته جواب دادم:

 

-خوبم…تو خوبی!؟

 

-خوبم ملالی نیست جز فرصت نکردن برای بوسیدنت….

 

خیلی آروم خندید.چشم غره ای بهش رفتمو تذکر دادم که حواسش به رفتارش باشه….

دوباره گوشیشو با تودستش گرفت و گفت:

 

 

-یه چایی برام می ریزی بهار!؟

 

 

-چشممم

 

 

بلند شدمو با آوردن لیوان چایی براش ریختمو دادم دستش.بعد ظرف شکلات رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-شکلات باهاش بخور خوشمزس…

 

 

ازشون برنداشت و گفت:

 

 

-تنها شکلاتی که خوشمزس لبای توئه …

 

 

نگران از جلب توجه بقیه گفتم:

 

 

-هیسسس !

 

 

-باشه باشه حساس نشو…

 

 

با یه دستش تایپ میکرد و با دست دیگه اش لیوان و به دهنش نزدیک میکرد.یکم حساس شدم نسبت به اینهمه چت کردن و آروم پرسیدم:

 

-با کی اینقدر مشغولی!؟

 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

 

-رفتارای نوشین به توهم سرایت کرده!؟؟؟ چ چ چ چ چ…واسه همین میگم باهاش نگرد…

 

 

این جوابش از سوالم پشیمونم کرد.اما اون دوباره گفت:

 

 

-این زنه کیه!؟

 

 

-خدمتکار جدید!

 

 

تا اینو گفتم پوزخندی زد و با عصبانیت گفت:

 

 

-پععع! دردسر جدید! آخه کی گفت ماخدمتکار نیاز داریم …این نوشین سرخود یه کارایی میکنه و اعصاب آدمو میگاد…

 

 

از گوشه چشم بهش نگاه کردمو گفتم:

 

 

-حالا تو چرا دلخوری!؟

 

 

انگار که داره به یه آدم خنگ نگاه میکنه چند لحظه ای با طمانیه نگاهم کرد و گفت:

 

 

-بهار؟؟ خودتو زدی به خنگی!؟؟ اینکه دیگه من و تو فرصت نکنیم تنها باشیم و مدام به سرخر اینجا باشه عامل گاییدگی اعصاب نیست!؟؟؟

هه! از این به بعد قرص های خوابشو میخوره و نگهبانش جورشو میکشه…..اهههه…اصلا توهیچ کاری مشورت نمیکنه….

 

 

از این جهت درست میگفت.از این به به همچی یکم سخت میشد.

بیشتر باید احتیاط میکردیم و کمتر باهم دیده میشدیم.با این حال گفتم:

 

 

-حالا تو اینقدر اعصاب خودتو خوردنکن….

 

 

-آخه اعصاب خوردی داره….اه کوفتمون شد چایی….

 

 

لیوانو کنار گداشت و با رها کردن چایی نصف و نیمه بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت….

 

#پارت_۱۰۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

تو بحر کتاب پیش روم بودم که یه نفر چند ضربه آروم به در زد.بدون اینکه از روی صندلی بلند بشم چرخیدم و گفتم:

 

-بفرمایید….

 

طولی نکشیو که نوشین فنجون به دست وارد اتاق شد.لبخند رو لبش بود و بنظر داشت یکی از اون روزای خوبش رو پشت سر میگذروند چون خوشحال بود و لبخند بر لب داشت.

اومد سمتم.یکی از فنجونهارو گذاشت رو میز بعد پرسید:

 

 

-بدموقع که نیومدم!؟

 

 

-نه نه اصلا! یه مرور معمولی بود…

 

 

گشتی توی اتاق زد.نگاهی به اطراف انداخت…یه همچین مورد ساده ای منو چنان به وحشت انداخت که برخورد قلب پر اشوبم رو به قفسه ی سینه ام بشدت حس میکردم وگرچه تقریبا مطمئن بودم مهرداد اینجا چیزی جا نذاشته اما بازم یه ترسی از اینچنین اتفاقی باعث شده بود نتونم از خوردن اون نسکافه لذت نبرم.

رفت سمت گنجه ی قهوه ای رنگ…نگاهی به کتابها انداخت و بعد گفت:

 

 

-برای امشب قراره چی بپوشی!؟

 

 

دیگه نمیتونستم بهونه های بیخودی بیارم که نرم برای اینکه قبلا با دونفر در این مورد به توافق رسیده بودم.

اولیش خود نوشین و دومیش استاد حاتمی! بعداز یکم فکر کردن گفتم:

 

 

-هنوز به نتیجه ی خاصی نرسیدم!!!

 

 

از گنجه فاصله گرفت و اومد به سمتم.رو تخت نشست.پاهای لختشو روهم گذاشت.رو گردنش آثار کبودی بود..یعنی با مهرداد سکس داشت!؟؟؟

به این زودی دلخوری رو کنار گذاشتن و باهم خوابیدن !؟

 

حالا من چرا داشتم حسودی میکردم!؟؟ منی که خودم از مهرداد میخواستم با نوشین خوب باشه!؟

منی که میدونستم مهرداد اگه مال کسی باشه اون کس قطعا نوشین!

اتگشتای دست راستشو تو موهای خوش رنگش اتو کشیده اش کشید و بعد گفت:

 

 

-ولی بنظر من تو امشب باید بهترین لباست رو بپوشی!

 

 

یکم از نسکافه داغ رو چشیدم و بعد کوتاه و مختصر پرسیدم:

 

 

-چرا !؟؟

 

 

همراه با لبخند جواب داد:

 

 

-برای اینکه فرزین هم توی اون مهمونی!

 

 

برای اولینبار بود که همچین اسمی به گوشم رسید.نه! شنیده بودم ولی کجا …نمیدونم ! پرسشی اسم رو به زبون آوردم :

 

 

-فرزین!؟

 

 

لبهاش ازهم کش اومدن:

 

 

-اهوم فرزین…فرزین حاتمی!

 

 

ابروهام بالا رفتن ! حالا متوجه شدم داره از کی حرف میزنه!با کمی خجالت نگاهش کردم و برای اینکه بدونه دلیل رفتنم استاد نیست ، انگار که درجریان اومدنش نیستم گفتم:

 

 

-استادهم میاد!؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-اختیار داری! همیشه تو هر جشن و دورهمی اولین کارت دعوت، اولین تلفن، اولین پیغوم مخصوص فرزین….و…هیچ عجیب نیست که فرزین جدیدا مهمونی هارو میاد.لااقل برای من عجیب نیست! چون میدونم دلیلش تویی!

 

 

چه خوب که مهرداد پیشمون نبود وگرنه بعدش چه دردسرها که پیش نمیومد.

نوشین از روی تخت بلند شد و اومد سمتم.دستشو سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-بلندشو دختر کدچولوی ما…بلندشو آلیس که قراره وارد سرزمین عجایب عشق و عاشقی بشی!

 

 

درحالی که نمیدونستم میخواد منو کجا ببره بلندشدمو به دنبالش از اتاق بیرون رفتم.

درحالی که باهم از پله ها پایین می رفتیم پرسیدم:

 

 

 

-دخترخاله داریم کجا میریم!؟

 

 

خندید و به شوخی سربه سرم گذاشت و گفت:

 

 

-تو شکم نهنگ! خب معلوم…اتاق من…

 

 

-اتاق تو برای چی!؟

 

-برای انتخاب لباس…

 

-ولی خودم لباس دارم…یادت نیست…خودت برام خریدی!

 

 

-منصرف شدم…حالا که فکرشو میکنم میبینم تو باید یه لباس جیغ نسبتا بدنما بپوشی…یه چیزی تو مایه های اون لباس مجلسی قرمز من…از فرانسه خریدم.فقط یه بار پوشیدمش اونم تو عروسی ملانی خواهر مهرداد….

 

 

ملانی!؟ مهرداد یه خواهر داشت…!؟ چقدر یهو دلم خواست از ملانی بدونم.البته این یه حس طبیعیه…وقتی یه نفرو ددست داریم ناگهان به خیلی چیزها درموردش علاقمند میشیم…

به اینکه خواهرش کیه؟ مادرش چه شکلیه؟ پدرش چجورشخصیتیه؟ چه ادکلنی دوست داره…طرفدار چه تیمیه…و هزارو یه چیز دیگه…

 

تو فکر بودم که درو باز کرد و بردم داخل…

اولین چیزی که توجه امو جلب کرد مهردادی بود که لخت و عریون به شکم روی تخت دراز کشیده بود…..

 

#پارت_۱۰۳

 

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

وارد اتاق که شدیم،اولین چیزی که توجه امو جلب کرد مهردادی بود که لخت و عریون به شکم روی تخت دراز کشیده بود.

 

فقط یه شورت پاش بود.یه شورت مشکی با آرم نایک.به سختی و قبل اینکه نوشین متوجه نگاه هام به تن لخت شوهرش بشه ، چشم ازش گرفتم و سمت نوشین رفتم.در کشویی کمر طویلش رو کنار زد و بعداز یکم کند و کاو توی کمد بالاخره گفت:

 

 

-آهان…یافتم!

 

 

لباس خوش رنگ و نمای مارکش رو از میون انبوه لباسهای مختلف بیرون کشید و زیر گلوی من گرفتش و گفت:

 

 

-عالیه! این فقط به تو میاد خوشگله….حتی به تو بیشتر میاد تا من….

 

 

-ولی …ولی نوشین من راضی…

 

 

نذاشت حرفمو کامل بزنم.با مهربونی گفت:

 

 

-ولی و اما و اگر نداریم…از این به بعد این لباس برای تو….فکرشو بکن…این باید خیلی به تو باید.شک ندارم امشب تو نگین مجلس میشی….

 

 

سوال مهرداد توجه هردوی ما رو جلب کرد:

 

 

-شوی لباس راه انداختین!؟

 

 

چشمام رو خونمردگی بازو و گردنش ثابت موند.چنان از این خونمردگی ها متاثر شدم که عین گل آب ندیده چند ثانیه طول نکشید که احوالم شد احوال افسرده ها….

با این حال چقدر تو حالت خوابالودگی جذاب و خواستنی بود….

با اون موهای شلخته،چشمای نسبتا خمار….

 

 

نوشین به من و لباس اشاره کرد و گفت:

 

 

-مهرداد نظرت راجب تصور بهار تو این لباس چیه!؟ تو هم مثل من فکر میکنی این لباس بی نهایت به بهار میاد درست!؟

 

 

یکم خودش رو بالا کشید.چند دقیقه ای منی که هرجایی غیره خودش رو نگاه میکردم رو خیره تماشا کرد و بعد گفت:

 

 

-اهووم…بهش میاد! عین بستنی میوه ای میشه!

 

 

نوشین چشم غره ای بهش رفت و گفت:

 

 

-ئہ ! مهرداد!!! خیلی بدی! شوخی میکنه عزیزم….تو فوق العاده بودی و امشب هم میدرخشی میشی!

 

 

تیکه ی آخر جمله ی نوشین ،مهرداد رو کنجکاو کرد.واسه همین بود که پرسید:

 

 

-مگه بهار رو هم قراره همراهت ببری!؟

 

 

لبخند زنان گفت:

 

 

-آره دیگه! اصل کاری اصلا بهار!

 

 

دستاشو از زیر سرش برداشت و با اخم گفت:

 

 

-جدیدا دخترخاله ات واست شده سرجهازی!؟ آخه هرجا میری اونو هم میبری! ول کن بچه رو بزار درسشو بخونه!

 

 

مهرداد و چپ چپ نگاه کرد و با اشاره به من گفت:

 

 

-با این وزن واین سن بهش میگی بچه!؟ این بچه وقت ازدواجش اقا مهرداد….

 

 

لباسو تو دستهای من گذاشت.سرمو بالا گرفتمو بهش نگله کردم.اخمو بود و فقط خدا میدونه تو اون لحظه چقدر درحال حرص خوردن…چشم من اما همچنان پی خونمروگی ها و رد دندون و میک های روی بدنش بود.

فکر کنم متوجه شد…قطعا متوجه شد….حتی از سردی چشمام و غم صورتم….

نوشین در کمد رو بست و بعد رفت سمت مهرداد.کنارش دراز کشید‌پاهای لختشو رو پاهای مهرداد گذاشت…صورتش رو آبدار بوسید و گفت:

 

 

-اگه تو و دوست لجوج بنده اونقدر باهم کل نداشتین الان سه نفری می رفتیم….

 

 

با اخم و بی توجه به بوسه های نوشین و نوازشهاش روی تن لختش گفت:

 

 

-بره به جهنم…ازش خوشم نمیومد!

 

 

-تو از کی خوشت میاد اخه…بهار جان کم کم برو آماده شو

 

 

میخواست دکم کنه تا یکم دیگه عشقبازی کنه آخه دستش که تو شورت مهرداد فرو رفته بود از چشمم دور نموند .

دیگه تحمل اون فضا رو نداشتم.

سر تکون دادم و بعد هم از اتاق بیرون رفتم…

 

لعنت به من! معلوم نبود چِم شده!

از یه طرف به خودم و مهرداد در مورد نوشین تشر میزنم و از طرف دیگه به اینجور چیزاشون حسادت میکنم….

 

#پارت_۱۰۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

باهم از ماشین پیاده شدیم.

حفظ تعادل با اون کفشها تا حدودی سخت بود.در هردو حالت…چه وقتی راه می رفتم و چه وقتی که می ایستادم!

و فکر کنم باید بگیم درود بر سازنده ی کفش اسپورت و کتان!

ولی دنیای پولدارها هم عجب دنیایی بود!مثلاهمین دوست نوشین که واسه یه همچین اتعاق کوچیکی در حد بزرگترین عروسی خرج کرده بود!

حیاطی که چراغونیش جزئی از چیدمان و مهماریش بود!

درحالی که کنجکاوانه و انگار که واقعا وارد دنیای جدیدی شده باشم دور و اطراف رو نگاه میکردم از دیدن اونهمه تجملات تو ذهنم به به و چه چه میکردم،دو طرف لباس بلند قرمز رنگ رو گرفتم تا لای پاهام و کفشها گیر نکنه و فاجعه به بار نیاره….

نوشین کیف مشکی رنگش رو تو دستهاش جا به جا کرد و گفت:

 

 

-این موقع ها که باید بدون مهرداد به اینجور جاها بیام واقعا اعصابم خورد میشه!

 

 

دوشادوشش از پله ها بالا رفتم و گفتم:

 

 

-چرا !؟

 

 

لبخندی به خدمتکار جلوی در زد و بعد آهسته و آروم گفت:

 

 

-چون باید به صدنفر توضیح بدم چرا و به چه خاطر مهرداد نیومده…نمیدونم چه دروغی سرهم کنم! بنظرت سفر کاری به چین چطوره!؟

 

 

-نمیدونم! بد نیست!

 

 

از درهای بزرگ و با عظمتی که تو همون بدو شکوه و گرانقیمتی خونه رو به رخ مهمانها می کشید.

همین که داخل شدیم چشمم به سالن وسعی و گرد مانندی افتاد که دهنم باهاش واموند….

درست به یه کاخ مجلل می موند.کاخی که فقط پادشاها قدرت خریدش رو دارند.

من هیچوقت تو خیالمم نمی گنجید همچین خونه هایی وجود داشته باشه!

خیره به سقفی که شیشه ای بود پرسیدم:

 

 

-دخترخاله اینجا خونه است یا قصر! باید قبمتش خیلی زیاد باشه

 

 

خندید و جواب داد:

 

 

-اون یه متخصص و دندان‌ساز…شوهرش فتوح قلندری هم یه تاجر معروف و دم کلفت که پول واسش حکم ریگ بیابونو داره!پس چه قصر چه خونه بازم واسه اونا فرقی نداره قیمتش

 

 

-بچه هم دارن!؟

 

 

-دوتا پسرن دوقلوی 12ساله که هردو تو کانادا تحصیل می کنند…

 

 

 

دخترخاله که ایستاد منم ایستادم.

اولش دلیل ایستادنش برام قابل فهم نبود ولی وقتی خدمتکاری اومد سمتمون و کتهامونو ازمون گرفت فهمیدم بله…پولدارها یه سری رفتارها و قوانین ساده دارن رعایت نکردنشون خاکی بودن طرف رو نمی رسونه بلکه نشونگر چیزهای دیگه ای هست!

 

به خودم تو اون لباسی که سینه هام توش مشخص بود و همینطور قسمتی از کمرم، نگاه کردم.

من عادت به پوشیدن اینجور لباسها داشتم ولی نه توی جمع محتلط…

چند قدم رفت جلو و وقتی دید من هنوز عقب ایستادم سرشو چرخوند سمتم و پرسید:

 

 

-بهار…چرا واستادی!؟

 

 

آروم و قدم زنان رفتم جلو و بعد با اشاره به یقه ی باز لباس گفتم:

 

 

-بنظرت یکم زیادی لخت نیست!؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-یا نمیدونی لختی چیه یا لخت ندیدی…بیا…بیا الان که مهمونا رو ببینی میفهمی من چیمیگم!

 

 

خودمو بهش رسوندم و بعد دوباره همراه هم وارو سالن پدیرایی شدیم.

صدای همههمه و گپ و گفت میومد.و صدالبته موسیقی ملایم….

راستش قبل از مهمونهایی که پولداری از سرو ریختشون میبارید چشمم رفت سمت اکیپ موسیقی و البته خواننده معروفی که باورم نمیشد واقعا اینجا باشن…

لبخندی از دیدنش روی لبهام نشست که همون موقع دوست نوشین درحالی که لباس زیبای آبی رنگی که یه جورایی ست با کیکش بود به تن داشت،قدم زنان به سمتمون اومد.

جواهرانش هوش از سر میپروند…شاید فقط با اون انگشتر روی دستش میشد حداقل چندین سالی راحت و بی دغدغه زندگی کرد.

مدل لباسش جوری بود که سمت راست شونه و دستش لخت بود …..چطوری میشد باور کن زنی به این زیبایی و طراوت مادر دوتا بچه ی 12ساله باشه!؟؟؟

اول با نوشین سلام کرد و بعد گفت:

 

 

-به به! چه خانمی…چه وجناتی….عزیزم به جد بهت میگم…بی حسادت….تو امشب خوشگلتربن دختر این جمع هستی…باور نداری یه نگاه به تمام مردهای جمع بنداز که تا وارد شدی چشمشون رفت سمتت….

 

 

نوشین خندید و من فقط با خجالت سر پایین انداختم اما حتی تو اون حالت هم چشمم افتاد به حاتمی!

خودش بود یعنی!؟؟

اینبار چیزی که متفاوتش کرده بود این بود که خلاف همیشه تیپ رسمی نزده بود و بجای کت شلوار یه تیشرت و شلوار جین پوشیده بود…

شاید واسه همین باخودم شرط بستم تنها مرد خوشتیپ و با جذبه ی جمع خودش…

 

#پارت_۱۰۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

چشمم و حتی تمام حواسم پی استاد حاتمی که کنار یکی ازدوستانش ایستاده بود و میخندید بود که مرد بلند قامت و نسبتا چاق و هیکلی ای به سمتون اومد.

ظاهدا همسر دوست نوشین بود.

در حین نزدیک شد دستاشو از هم باز کرد و گفت:

 

 

-نوشین جاااان….

 

 

نزدیک تر که اومد نوشین رو درآغوش گرفت و باهام روبوسی کردن.چقدر اینچیزا بین این جماعت عادی و معمولی بود!

مثلا من هیچوقت نمیتونستم به درجه ای از اوپن مایند بودن برسم که اجازه بدم یه زن دیگه شوهرم رو بغل کنه و صورتشو ببوسه….!

از نوشین که جدا شد نگاهی به من انداخت! سرتاپتم رو برانداز کرد و با خشو رویی گفت:

 

-نوشین جان! این خانوم جوان و خوشگل خواهرتون هستن!؟

 

 

نوشین با لبخند جواب داد:

 

 

-نه بهار دخترخاله ی من…اینجا دانشجوی پرستاری و با ما زندگی میکنه!

 

 

با تجسین ب اندازم کرد و بعد با دراز کردن دستش به سمتم گفت:

 

 

-حیف که پسر همسن و سالت ندارم وگرنه بالا می رفتی زمین میومدی آخرش میشدی عروس خودم….

 

 

 

اونا خندیدن و منم با شرم سرم رو پایین انداختم.احتمال میدادم که گونه هام سرخ شره باشن ..حتی سرخ تر از رژ گونه!

 

چیزی نگفتم.بحث رسید به مهرداد و نیومدنش و اون موقع بود که راه هامون رفته رفته ازهم جدا شدیم…

اونا به سمت بقیه ی دوستاشون رفتن و من هم انگار که به کل همه کس و همه چیز رو از یاد برده باشم به سمت استیجی که برای خواننده تدارک دیده بودن رفتم و رو به روش ایستادم

فکر کنم میون جمع اون پولدارای خفن فقط این من بودم که باهیجان اون خواننده ی مشهور رو نگاه میکردم.

اونقدر خوشتیپ و جذاب بود که آدم ناخواسته جذبش میشد.

خوشتیپی و جذابیتش یه طرف و صداش یه طرف دیگه…

درحالی که اهنگش رو باخودم زمزمه میکردم سر برگردونوم و به استاد نگاه کردم.

باهم چشم تو چشم شدیم از اونجا که از علاقه اش به خودم باخبر بودم فکر میکردم خوشحال بشه و فورا به سمتم بیاد اما اینطوری نشد…

اون فقط یه لبخند کوتاه مدت تحویل من داد و خیلی سریع حتی زودتر از خودم ازم رو برگردوند و با دوستانش مشغول گپ و گفت شد.

تعجب کردم از بیتفاوتیش…

و به این فکر کردم احتمالا ازمن ناامید شده و شاید حتی با دختر جدیدی آشنا شده بود درهر صورت چه بهتر…

رو برگردوندم و دوباره چشم دوختم به خواننده…

شعری که میخوند عاشقانه بود و زیبا اما به پایان رسید.اون موقع بود که شوهر پولدار و میلیاردر دوست نوشین رو کرد سمت مهمونها و گفت:

 

 

-جالا ما از خواننده ی عزیر میخوام آهنگ درخواستی منو به همسر عزیرتر ازجانم تقدیم بکنه….سلامتی همسر عزیزم!

 

 

صدای جیغ و هورای مهمونها به هوا رفت و من به این فکر کردم چه خوب آدم یکی رو داشته باشه که اینجوری با جرات جلوی بقیه شدت دوست داشتنش رو فریاد بزنه!

 

 

لبخند محوی زدم و دوباره با خواننده و مثل بقیه شروع به نجوا کردن آهنگ کردم

 

خیلی دلم میخواست باهاشون یه سلفی بگیرم ولی اصلا یادم نبود که گوشی موبایلم تو جیب کتم!!!

 

 

-میخوای من عکس بگیرم ازت !؟

 

 

با شنیدی صدایی که قطعا خطاب به من بودبرگشتم به عقب و با استاد حاتمی رو به رو شدم.

جا خوردم راستش …از وقتی اومده بودم اصلا به من توجه نمیکرد واسه همین فکر کردم قراره تا آخر این مهمونی از توجهش بی نصیب بمونم ولی نه…اون اومد…

چیزی نگفتم و اون سکوتم رو گذاشت پای علامت رضایت من و بعد چند قدم عقب رفت و با گرفتن دوربین گوشیش به سمتم چندتا عکس ارم گرفت.

 

هوووف! چقدر حس کردم هوا خفه اس! بی اینکه سر بچرخونم اینورو اونورمو نگاه کردم.امیدوار بودم کسی از این حادثه داستان سرایی نکنه.

استاد حاتمی عکسارو که گرفت اومد سمتم.

لبخند زد و گفت:

 

 

-عالی شدن! حالا اگه ماییل هستید شمارتون رو بدید من توی تلگرام براتون بفرستم!

 

 

به طرز زیرکانه ای منو انداخته بود تو موقعیتی که راه درو نداشت.واسه همین شروع کردم به گفتن شماره ام..

 

#پارت_۱۰۶

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

بعداز ثبت شماره ی من ، گوشیشو گذاشت توی جیبش.فکر کنم اگه مهرداد بفهمه که عکسای من تو گوشی استاد حاتمی هست اولین کاری که میکنه اینکه یه اسلحه میخره..اول به من شلیک میکنه و بعدهم دخل حاتمی رو میاره!

پس امیدوارم هیچوقت همچین چیزی رو نفهمه!

برای اینکه بیشتر از افکار و عقاید و نظراتش باخبر بشم پرسیدم:

 

 

-شماهم مثل دوستانتون هستید!؟؟ منظورم این نوع تجمل گرایی هاست!مثلا دعوت همچین ارکسترهای معروفی به یه جشن تولد ساده..

 

 

لبخندی زد و نگاهی به اطراف انداخت.به زنها و مردها، دخترها و پسرهای جوونی که داشتن نهایت لذت رو از این مهمونی میبردن بعد لبهاشو بهم فشرد و با کمی تاخیر جواب داد:

 

 

-خب نه! از نظر من حتی همچین ریخت و پاشهایی غیر ضروریه….من میگم با همچین خرجی میشه مثلا جهیزیه چند تا دختر نیازمند رو خرید تا برن سر خونه زندگیشون ولی اونا استدلالهای خودشون رو دارن…مثلا تازنده هست باید خوش گذروند…نداشتن بعضیها به ما ربطی نداره…لذتهایی دنیوی رو باید تجربه کرد…تا زنده ایم باید حسابی به خودمون حال بدیم…از همین خزعبلات دیگه…

 

 

خندید و خنده اش به دل نشست.تفکرات جالبی داشت.قدم زنان باهم به یه گوشه رفتیم و روی یه مبل با فاصله ی کمی نشستیم.

انگار باهمه ادمای اون جمع فرق داشتیم…هردو….

اونا ترجیح میدادن برقصن و بنوشن و کیف کنن و ما ترجیح میدادیم در انزوای خودمون به یه گفت و گوی ساده بپردازیم ….

اونجا تو اون لحظه بخاطر لباس تنم ،یکم تا حدودی احساس معذب بودن میکردم.

دلم نمیخواست باخودش فکر کنه بخاطر این یکی دوتامهمونی که با نشوین اومدم حال و هوای لباس پوشیدنم عوض شده….

به نیمرخم نگاه کرد و پرسید:

 

 

-شیراز باید شهر با صفایی باشه!

 

 

سرمو به سمتش چرخوندم و اینبار هردو چشم تو چشم شدیم:

 

 

-تاحالا اونجا نیومدین!؟؟

 

 

با تاسف لبخند زد و بعد گفت:

 

 

-چرا ولی فقط یکبار…اونم به سمینار پزشکی….تنها جایی هم که رفتم حافظیه بود بعدش اصلا فرصت نشد.

 

 

دستامو روی پاهام گذاشتم و بعد گفتم:

 

 

-پس اومدین!

 

 

-زمانی یا قاطعیت میگم اومدم که یه گشتی زده باشم و خیلی جاهارو رفته باشم ولی خب اینطور نبوده…اما بهت بگم که خیلی دوست دارم اونجا بیام خیلی زیاد….حالا ای کاش که بشه بیام

 

 

اینو گفت و بهم شیرینی تعارف کرد.یه شیرینی با طعم نارگیل برداشتم و بعد گفتم:

 

 

-یه دوست صمیمی دارم که میگه وقتی یه پولدار از کلمه ای کاش استفاده میکنن عین اینکه بیل گیتس کارت بکشه و بعد جوابش این باشه “موجودی حساب شما کافی نمی باشد”….

 

 

شروع کرد خندیدن ولی نه خیلی بلند بلند.حتی همون صدای نسبتا بمش هم لا به لای اونهمه صدا و اکو گم و گور شده بود.

گاز آرومی به شیرینی توی دستش زد و بعد گفت:

 

 

-دوست باحالی داری….

 

 

با یاد سهند لبخندی روی لبم نشست و گفتم:

 

 

-آره…اون خیلی باحال…اون…اون واقعا یه رفیق…رفیقی که فقط تو شادی ها کنارم نیست.باید حتی بگم بیشتر تو مشکلات کنارم بود و گاهی دردسرامو رفع و رجوع میکرد….رفیق من یکیه….ولی همون یکیه قد صدنفره….

 

 

سرش رو بلند کرد و گفت:

 

 

-پس خوشبحالت که یه همچین رفیقی داری! حتی اگه دورین….

 

 

لبخند تلخی زدم.هبچوقت نشد که من و سهند بی دردسر و ترس باهم وقت بگذرونیم.ماهمیشه اضطراب داشتیم.اضطراب اینکه نکنه آشنایی چیزی منو ببینه و به گوش قوم و خویشام برسونه…

تو همون دقایق نوشین اومد سمتمون.با دیدن ما شروع کرد به به راه انداختن….

بخاطر شلوغی صداشو زیاد کرد که بتونیم حرفهاشو بشنویم :

 

 

-میبیتم که حسابی خلوت کردین باهم! بلند شید…بلند شید که وقت وقت رقص و شادیه….میگن بعضی وقتها بعضیا حرفهای دل و احساساتشون رو با رقصیدن به گوش اونی که میخوان می رسونن….بلند بشین…

همچین روز باحالی رو از دست ندیدن…..

 

 

استاد حاتمی و من بلند شدیم.

دستش رو به سمتم دراز کرد.

نفسم تو سینه حبس شده بود.گوشه گوشه این خونه ی درندشت پنجره های کوچیکی رو تصور میکردم که مهرداد داره از اونجا منو نگاه میکنه…شاید ترس و تعللم به همین خاطر بود….

ولی….ولی من باید به چیز مهمی اشاره کنم….

به اینکه گرچه مهرداد رو خیلی دوست دارم اما کنار حاتمی آرامش دارم.

ارامشی که شاید دلیلش این باشه که اون احتمالا زن نداره و من وفتی بهش لبخند میزنم به هیچکس خیامت تمیکنم…به هیچکس….

نفس عمیقی کشیدم و بعد دستمو توی دستش گذاشتم….

خوشحال شد و من این خوشحالی رو تو چشماش دیدم.

دست تو دست هم به وسط جمع رفتیم…

جایی‌که همه دو به دو درحال رقص بودن…..

 

#پارت_۱۰۷

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

دیگه نمیتونستم درست و حسابی قدم بردارم.

اگه بحث حفظ پرستیژ نوشبن نبود کفشامو از پا در میاوردم و مابقی راه رو پیاده میرفتم حتی اگه چند قدم بهش مونده باش…

درحالی که دوشادوش نوشین راه میرفتم ولی به سختی و با کلافگی،ازم‌نی که هی خدا خدا میکردم زودتر برسیم تا لز شر کفشها خلاص بشم پرسید:

 

 

 

-خب…نظرت چیه!؟

 

 

 

دو طرف لباسمو بالا گرفتم تا نره لای پاشنه ی باریک کفشهایی که اونم از طرف نوشین بود و بعد گفتم:

 

 

-خیلی خوب بود…مخصوصا کیکشون…تاحالا کیکی به این خوشمزگی نخوردم…

 

 

خندید و بهد گفت:

 

 

-من فرزین رو میگیم دیوونه ….ای خدا….تو چقدر بانمکی!

 

 

خودمم خنده ام گرفت.پله هارو با احتیاط پایین اومدم و گفتم:

 

 

-اهان اون….

 

 

نگاه معنی دار اما مهربونی بهم انداخت و بله گفت:

 

 

-بله همووون….فرزین ..آقا فرزین…دکتر جان…همونی که امشب هم باهاش خلوت گزیده بودی و هم باهاش حسابی رقصیدی….میدونستی اکثرا داشتن شمارو نگاه میکردن!؟

 

 

از این حرف یکم دچار دلشوره شدم.پرسیدم:

 

 

 

-چرا ما….اونجا که پر آدم بود!

 

 

-آره…ولی توجه سمت تو و فرزین بود به هزارو یک دلیل….ولی یه چیزو بهت بگم بهار…فرزین یکی از فوق العاده ترین آدماییه که من تابحال توی زندگیم دیدم…اون از هر لحاظ درجه یک.بزار تو یه جمله همه چی رو خلاصه کنم واست…اون یه جنتلمن…بزار یه چیزی رو صادقانه بهت بگم عزیز دلم…من بی نهایت خوشحالم که آدمی مثل فرزین تورو دوست داره…

 

 

احساست حقیقیم تو اون لحظه قابل بیان نبود.

اون اینقدر خالصانه دوستم داره وسعی میکنه راه خوشلختی منو هموار کنه ومن…ومن دارم بهش خیانت میکنم.

تو لحظه از اون دخترشاد تبدیل شدم به یه دختر غمگین نسبتا بد! آره من یه دختر بد بود…دختر بدی که داره به دخترخاله اش خیانت میکنه.

 

در ماشین رو باز کردم و نشستم.نوشین کتش رو درآورد و گذاشت عقب و بعد ماشین رو روشن کرد اون فکر میکرد من بخاطر استاد حاتمی تو فکرم ولی درواقع این بخاطر مهرداد بود.

دستشو گذاشت روی پام و بعد گفت:

 

 

-اینقدر بهش فکر نکن شیطون ….من شک ندارم که اون تورو دوست داره…ببین بهار..بنظرم تو خیلی خوش شانسی که مهرت تو دل یکی مثل فرزین افتاده .من دلم میخواد تو با اون مچ بشی چون شک ندارم در اون صورت آینده ات از همه لحاظ تامین…از همه لحاظ….

 

 

جیری نگفتم.اون چه بدونه من توی ذهنم دارم به کی فکر میکنم….به آدمی مثل مهرداد.

تمام راه تو فکر بودم و حدودای ساعت دو بود که رسیدیم خونه.

رو بوسی کردیمو هر کدوم رفتیم سمت اتاقامون….

کفشارو از پا درآوردمو پرت کردم یه گوشه و غرولند کنان گفتم:

 

 

-اه یانکیا….پام از جا کنده شد….

 

 

لباسارو از تن درآوردمو با پاک کردن آرایش صورتم ، چراغ خوابو خاموش کردم و دراز کشیدم رو تخت.

خوابم نمیبرد چون ذهنم درگیر یه چالش بزرگ شده بود.

درگیر مهرداد و فرزین…

 

همینکه خواستم چشمامو ببندم چشمک زن گوشیم روشن خاموش شد.

برداشتم و دیدم لز طرف یه شماره ناشناس پیام دارم.

وقتی رفتم تو چت عکساس خودمو دیدم….

همون عکسایی که حاتمی ازم گرفته بود…

 

#پارت_۱۰۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

همونطور که حدس میکردم استاد حاتمی بود.

قلبم موقع باز کردن پیامهاش تند تند می تپید.

خدایا….من دستمو میزارم رو دهن دلم و تو بگو که

راهی که ختم میشه به حاتمی عاقبت خوشی داره یا مهرداد…!؟ شاید هیچکدوم…

البته! هرکس که از بیرون به این قضیه نگاه کنه ممکنه باخودش بگه خب این که معلوم….

کاملا مشخص رابطه با کی اشتباه ولی …ولی من وابسته ی مهرداد بود.

وابسته و صدالبته مدیون و حتی میتونم بگم بدهکار…

 

اگه کمکهای مهرداد نبود من واقعا نمیدونم ممکن بود چه بلایی سر مادرم و داداشم میومد.

آوارگی چیز بدیه….و من واسه پیشگیری این “چیز بد”مدیدن حمایتهای مهرداد بودم.

آاه! کیه که درکم کنه و وابستگی رو بفهمه!؟؟ اونم منی که تو بدترین شرایط زندگی بسر میبردم و هی پشت سرهم دچار بحران میشدم…

غصه هلی خودم یه طرف و غصه های مادر و برادرمم یه طرف دیگه!!

 

در واقع یه سر ترازو مهرداد و یه سر دیگه حاتمی.

جنتلمن جوون ، با شخصیت و پولداری که از خیلی جهات کم نظیر بود.

 

وقتی دید من آنلاین شدم فورا ایزتایپینگ شد و واسم فرستاد “سلام شب زنده دار”

 

لبخندی روی صورت خسته ام نشست و جواب دادم:

 

“سلام استاد ”

 

بعداز فقط چند ثانیه پیام بعدیش رو خوندم:

 

 

“تمایل دارم خارج از محیط کاری منو باهر لفظ دیگه ای بجز استاد صدام بزنی! ”

 

 

گوشی رو دودستی گرفتم و براش تایپ کردم:

 

 

“مثلا چی!؟؟”

 

 

“فکر کنم خیلی سال پیش وقتی دنیا اومدم ننه بابام اسممو گذاشتن فرزین”

 

 

با دهن بسته ، جوری که ولوم صدام خیلی بالا نره شروع کردم خندیدن….جالب بود! گاهی واسه انجام بعضی کارها ترفندهایی به کار میبرد که هم فال بودن وهم تماشا….با این وجود چون من خیلی باهاش راجت نبودم واسش فرستادم:

 

 

” با لفظ استاد من راحت ترم”

 

 

“باشه…هرجور که راحت تری همن کارو انجام بده”

 

 

براش چندتا ایموجی فرستادم و اون بعداز یکی دو دقیقه نوشت:

 

 

“میدونستی تو بعضی تیمهای فوتبال بعضی شماره های بازیکنانشون رو برای همیشه بایگانی میکنن….من اگر این قدرت رو داشتم رنگ قرمز رو بایگانی میکردم”

 

 

نمیدونم چند دقیقه به صفحه گوشی و اون تکست کوتاه خیره بود….واقعا نمیدونم.

اون داشت با حرفهاش منو دچار دوگانگی میکرد….

یک “منی” که خواهان و وابسته ی مهرداد بود و یک “من “دیگه ای که لحظه به لحظه مشناق کشف حاتمی…

اونقدر هیچی نگفتم که خودش دوباره فرستاد:

 

“خوابت برده ؟”

 

دستپاچه و انگار که رو به روم گوشی رو برداشتمو نوشتم:

 

“نه بیدارم….”

 

 

“پس داشتی فکر میکردی.میتونم بپرسم به چی؟!”

 

 

“به تعریفهای شما از خودم”

 

 

“اینا تعریف نیستن…حقیفتهایین که باید به زبون بیارمشون….”

 

 

“ممنون”

 

“خواهش میکنم…مهمونی خوب بود”

 

“بله”

 

سرد جوابشو دادم.نه اینکه باهاش حال نکنم نه…فقط واسه خودم نیاز به فرصت داشتم…به زمان…

اون اما با تاخیر جواب دادنهای منو پای چیز دیگه ای گذاشت و بعداز چند دقیقه فرستاد:

 

 

“شاید خسته باشی….منم خسته ام اما خوشبختانه این شانسو دارم که فردا صبح یکم بیشتر بخوابم.بیشتر از این مزاحمت نمیشم.شبتون بخیر”

 

 

اون هم سعی میکرد به من نزدیک بشه و هم سعی میکرد ادب و متانت و حریم خصوصی رو رعایت کنه.این یه ترکیب فوق العاده برای یه مرد به حساب میومد.

چیزی که من میپسندیدم.یا هر دختر دیگه ای ولی چه کنم که هیچ هلطی نمیتونستم بکنم چون پاهام و دلم و احساستم گیر بود ن تو قلاب مهرداد….

 

بی حوصله واسش تایپ کردم” شب بخیر” و بعدهم گوشی رو انداختم کنار…

 

#پارت_۱۰۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

آخرین لباس رو هم کنار بقیه پهن کردموتا آفتاب ببینن و بعد سبد رو برداشتم….نوشین که تو حیاط قدم رو می رفت و تلفنی حرف میزد، حین خداحافظی اومد سمتم.

گوشیشو پایین آورد وگفت:

 

‌‌

-بهار جان من شهناز رو استخدام نکردم که بیکار تو خونه بشینه.هرکاری داشتی بگو اون انجام بده…

 

لبخندی به خاطر محبت صمیمانه اش زدم و گفتم:

 

 

-عادت دارم خودم کارامو انجام بدم…

 

دستشو روی شونه ام انداخت و همونطور که پا به پام قدم برمیداشت گفت:

 

 

-تو خونه ی من عادت هات رو باید بزاری کنار…اینجا فقط بخور و بخواب و بخون! نمیخوام آب تو دلت تکون بخوره…حتی نمیخوام بزارم دوری از خاله ناراحتت کنه.تا وقتی اینجایی فقط به درست فکر کن عزیزم….

 

 

باز داشت منوخجالت زده ی محبتهاش میکرد.

 

 

-مرسی دخترخاله فقط….میشه یه چیزی ازت بخوام!؟

 

 

-آره حتما!

 

 

-میشه اتفاقات اون مهمونی فقط بین من و تو بمونه…منظورم….منظورم….

 

 

خندید و کارمو آسون کرد:

 

 

-آهان!گرفتم چی میگی …باشه خیالت راحت!

به هیچکس هیچی نمیگم.خب…بریم داخل که قصد دارم قبل خوردن ناهار یه دوش بگیرم!

 

 

گونه اش رو ماچ کردمو گفتم:

 

 

-بریم!

 

 

داخل که شدیم نوشین رفت تو حموم و منم بعداز گذاشتم سبد سرجاش از پله ها اومدم پایین.

ازآشپزخونه بوهای خوبی میومد و این به یمن وجود خدمتکار جدید بود.

خدمتکاری که ظاهرا مهرداد خیلی از بودنش توی خونه راضی نبود.

وارد آشپزخونه شدم.

نشسته بود رو صندلی و خیار سبز واسه سالاد خورد میکرد.

حواسش به من نبود تا وقتی که گفتم:

 

-سلام!

 

سر بلند کرد و با برانداز کردنم جواب داد:

 

-سلام!

 

رفتم سمت میز.یه خیار از سبد رو به رش برداشتم و پرسیدم:

 

 

-کمک لازم ندارید!؟

 

 

با کمی تعجب نگاهم کرد.حتما با خودش میگفت چه عجب یه آدم پول دار یه تعارف اینجوری زده و خبر نداره منم تقریبا یکیم عین خودش….

سرشو به چم و راست تکون داد و گفت:

 

 

-نخیر خانم.خودم انجام میدم…

 

 

-بهار…اسمم بهار….

 

 

موشکافانه ار نوک پا تا کله ام رو نگاه کرد و بعد لب زد :

 

 

-بله…بهار خانم!

 

 

همون موقع مهرداد از پشت اوپن با لحن بد و سگرمه های درهم رو به خدمتکار گفت:

 

 

-واسه من یه فنجون قهوه بریز…بعدش خودت نیار…بده به بهار بیاره….

 

 

فورا از پشت میز بلند شد و مطیعانه گفت:

 

-چشم آقا….

 

با ترس به مهرداد نگاه کرد و با نگاه خاص مرموزی منو دید زد.بعدهم مشغول آماده کردن قهوه شد.

نمیدونم چرا این مهرداد با این زن اینجوری رفتار میکرد.

البته عادتش بود.عادتش بود که تا از کارگرای کارخونه اش و نوشین ناراحت میشد عصبانیتش رو سر بقیه خالی میکرد.

با چشمام تعقیبش کردم.

روی کاناپه ال مانندش لم داد و خیره شد به سینمای خانگیش و مشغول تماشای فیلم خارجی زیرنویس شده ای شد….

صدای خدمتکار باعث شد فورا نگاه میخ شده ام رو از مهرداد بردارم .

فنجون قهوه رو گرفته بود سمتم.ازش گرفتمشو از آشپزخونه اومدم بیرون….

باید به مهراد یه چیزایی رو میگفتم.

باید میگفتم که نباید جلوی این خدمتکار که تاحدودی زن تیزیه رفتاری از خودش نشون بده که موجب شک و شبه ای واسش بشه!

متوجه من که شدخودشو صاف کرد.

با فاصله کنارش نشستم و سینی رو گذاشتم روی میز.کمرشو خم کرد تا فنجون روبردادره و همزمان با لحن منظور داری پرسید:

 

 

-خب بهار خانم….بگو ببینم…مهمونی خوش گذاشت ؟؟

 

 

-آره…بد نبود.اگه تو میومدی بهترم میشد…

 

 

-د نه دیگه! همون چون من نبودم احتمالا بهت خوش گذشته!

 

 

هاج واج بهش خیره شدم و گفتم:

 

 

-باز داری واسه خودت داستان سرایی و خیال پردازی میکنی مهرداد!؟ کسی چیزی بهت گفته!؟؟

 

 

با اون چشماش که دست کم توانایی نفوذ به ذهن و قلب و جسم‌منو داشت زل زد تو چشمام و انگار که مچ گرفته باشه گفت:

 

 

-پس دیشب تو اون مهمونی یه چیزی شده…..

 

#پارت_۱۱۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

از یه رفتار مهرداد خیلی بدم میومد.

از اینکه همیشه سعی میکرد یه دستی بزنه تا مچ بگیره.چون میترسید…میترسید من ولش کنم و برم با یکی دیگه.

حالا درست که من بیشتر تایم مهمونی رو با حاتمی گذرونده بودم ولی این دلیل نمیشد که بخوام با اونم وارد رابطه بشم.

گله مند نگاهش کردم ودرحالی که تلاش زیادی داشتم تا صدام به گوش خدمتکار نرسه یا موجب جلب توجهش نشم ،گفتم:

 

 

-مهرداد دقیقا منظورت از گفتن این حرف چیه!؟؟ میخوای یه دستی بزنی!؟

 

 

خنده ی لشی سر داد و گفت:

 

 

-طلا اگه پاک باشه چه منتش به خاک باشه بهار خانم!

 

 

دست به سینه و ناراحت رومو ازش برگردوندم و خیره به هرجایی جز صورت اون گفتم:

 

 

-تو که اینقدر نسبت به من بی اعتمادی….

 

 

حرفمو برید و دلخور گفت:

 

 

-این حرفها چیه اخه بهار!؟ یعنی چی که من نسبت به تو بی اعتمادم!؟؟

 

 

با ناراحتی گفتم:

 

 

-بله که بی اعتمادی…اگه بی اعتماد نبودی سعی نمیکردی مثلا اینجوری یه دستی بزنی…اصلا تو که فکر میکنی ممکن من بهت خیانت کنم چرا خودتم دیشب نیومدی اون مهمونی که…

 

 

انگار که قانع شده باشه من دست از پا خطا نکردم پرید وسط کلامم و گفت:

 

 

-باشه باشه اصن من غلط کردم…پایه ای امشب بریم یه جای باحال!؟

 

 

یه نگاه به پشت سر انداختم.به جایی که همش حس میکردم تو دیدرس شهنازم و بعد دوباره آهسته سرمو به سمت مهرداد چرخوندم و گفتم:

 

 

-جاهای باحال تو همیشه دیرن…

 

 

-نه نترس…ایندفعه دیر نیست! پایه ای!؟

 

 

با مهرداو همیشه به من خوش میگذشت چون اون بقول خودش منو جای بد نمیبرد.

وقتی دید زیادی تو فکرم گفت:

 

 

-اینقدر فکر نکن بله رو بده جیگر….

 

 

به زور جلو خنده ام رو گرفتم و گفتم:

 

 

-باشه!

 

 

-پس عصر ساعت چهار از خونه بزن بیرون…اون موقع خودم باهات تماس میگیرم و بهت میگم کجا بیای….

 

 

-باشه…

 

 

لباشو لول کرد و گفت:

 

 

-آاااا باریکلا به تو دختر حرف گوش کن حالا بیا ماچ منو بده و برو…..

 

 

چشم غره ای بهش رفتمو گفتم:

 

 

-دیوانه! بوس میخوای؟؟؟

 

 

چشماشو هیز کرد و گفت:

 

 

-آره…تازه از تازه آبدارشم میخوام

 

 

بلندشدم.زیادی کنار مهرداد نشستن اونم درحالی که نوشین توی حموم بود، میتونست شک و شبها به وجود بیاره.

اهسته پرسید:

 

 

-کجا دلبر!؟

 

 

-مهرداااد….

 

 

-جااااان

 

 

-وفتی این زن اینجاست اینقدر تابلو رفتار نکن.میترسم شک کنه من میرم بالا…

 

 

-بودی حالا….

 

 

– نخیر کنار تو نشستن خطر داره یا بوس میخوای یا موس یا….اصلا من رفتم…

 

 

خندید و من فورا ازش دورشدم و خودمو رسوندم بالا توی اتاق….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x