رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 15

1
(1)

 

صدای زنگ که توی خونه پیچید فورا نیم خیز شدم.

هیچی تنم نبود.پتو رو تا زیر گلوم بالا آوردم و موهام رو دادم بالا.

نگاهم رفت پی در…اولش فکر کردم خواب دیدم یا یه چیزی تو این مایه ها اما یکم که گذشت بیشتر هوشیار شدم.

نگاهی به ساعت انداختم.چون تو اون حالت گیج خواب باخودم به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که پگاه احتمالا رفته بیرون و حالا برگشته اما وقتی همزمان ساعت رو نگاه کردم مطمئن شدم پگاه نیست.

یعنی محال روز جمعه ای پگاه این موقع از خواب بیدار بشه.

نگاهی به مهرداد انداختم.هنوز خواب بود.

پتورو دور خودم پیچوندم و رفتم سمت در.یه بار دیگه صدای زنگ تو خونه پیچید.همون موقع پگاه با صورتی خوابالوده از اتاق بیرون اومد.

پس پگاه نبود.نمیدونم چرا مضطرب شدم .

یه آن حس کردم الان که در باز بشه نوشین با صورتی برافروخته و چاقویی که قراره گلوی من باهاش بریده بشه بیاد داخل و….

موهامو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:

 

-پگاه کیه!؟

 

اونم مثل من با تعجب گفتم:

 

 

-نمیدونم والااا…

 

-منتظر کسی نبودی!؟

 

 

-نه بابا…بزار ببینم کیه…

 

 

اون رفت سمت در و بعداز چشمی نگاهی به بیرون انداخت.فکر کنم طرف رو نشناخت چون بدون باز کردن در گفت:

 

-کیه!؟

 

صدای نیومد دوباره پرسید کیه و بازم بی جواب موند.

این وحشت منو بیشتر کرد و باعث شد باخودم به این نتیجه برسم که ممکن تصوراتم درست باشن .اینکه قراره نوشین با صورتی برافروخته و داد زنون بیاد داخل و بعد…

وای یه لحظه حس کردم فشارم افتاد.

نگاهی به مهرداد انداختم و بعد دوباره رو به سوی پگاه کردم.شنلشو رو دوشش انداخت و درو باز کرد.

قلب من داشت از ترس میومد توی دهنم که صدای جیغ از سرخوشحالی پگاه تو خونه پیجید.

پرید تو بغل پسر جوونی و گفت:

 

 

-وااای خداااااا…وای آرتین…کثافت…کثافت عاشقتم….باز گولم زدی …عاشقتم…وای خداااا جوووونم…..کی اوندی تو عوضیییییی…..

 

 

صدای مهرداد از پشت سر به گوشم رسید:

 

 

-چیشده بهار…؟ این جیغ و دادها واسه چیه؟؟

 

 

نفس راحتی کشیدم.درو بستم و بعد برگشتم سمتش و گفتم:

 

 

-چیزی نیست ارتین.. نامزد پگاه…

 

کنارش روی تخت نشستم.دستی تو موهاش کشیدم و بعد گفتم:

 

 

-فکر کنم حالا نوبت پگاست که با یارش تنها بمونه! همش منتظر آرتین بود.

 

 

دستمو گرفت وکشیدم تو بغلش و بعد گفت:

 

 

-بهتر…من و تو امروز میریم دور دور و خیابون گردی و اصلا خرید و رستوران و …نظرت مثبت یا منفی!؟؟

 

 

آهسته خندیدم و گفتم:

 

 

-با اجازه ی بزرگترها بعله!

 

 

بوسم کرد و بعد بلند شد.هردو مشغول پوشیدن لباس شدیم.

آناده که شدیم هرد از اتاق رفتیم بیرون.خب ی لز پگاه و آرتین نبود این بعنی رفتن تو اتاق پگاه.

دست و صورتمون رو شستیم و وسایلمون رو از تو اتاق برداشتیم.

مهرداد کاپشنش رو پوشبد و گفت:

 

 

-زشته بیخبر بریم…برو پگاه رو صدا بزن خداحافظی کنیم…

 

باهاش موافق بودم.رفتم سمت در و چند ضربه ی آروم بهش زدم و صداش زدم.چند دقیقه بعد هم خودش هم آرتین اومدن پیشمون.

چشمام رو صورتش ثابت موند خیلی بچه میزد.ولی خوشقیافه و ددوست داشتنی والبته نهربون بنظر می رسید.

 

یه قدم اومدم عقب .کنار مهرداد ایستادم و گفتم:

 

-سلام…

 

با خوش رویی گفت:

 

 

-سلام.شما باید بهار خانم باشید و شماهم آقا مهرداد..

 

 

باهم دست دادن.مهرداد گفت:

 

-بله!

 

-خیلی ازتون ممنونم که این مدت پگاه منو تنها نذاشتین.

 

 

بالبخند ودرحالی که حالا مطمئن بودم آرتین دقیقا شبیه همون توصیفاتیه که پگاه گفته بود ، گفتم:

 

 

-خواهش میکنیم..خب دیگه ما باهم تنهاتون میزاریم و مزاحممتون نمیشیم

 

پکاه گفت:

 

-عه کجا میخواین برین؟ بمونین همینجا

 

مهرداد دستمو گرفت و گفت:

 

-نه دیگه…زیاد موندیم.منم یکم کار دارم نمیتونم خیلی بمونم

 

 

آرتین برای سورپرایز کردن پگاه بهش نگفته بود که اومده ایران برای همین وقتی یهو سرزده اومد پگاه اونجوری غافلگیرشد و همین بهونه ای شد تا ما بالاخره از اونجا بریم.

 

#پارت_142

 

 

دختر نسبتا بد

 

 

وقتی هنوز از ساختمون خارج نشده بودیم مامان بهم زنگ زد.

خیلی وقت بود این تماسهای یهویی یا اصلا چه به موقع و چه بد موقع منو میترسوند و باعث میشد استرس بگیرم .

این اسمش خیانت و مکافات بود.بدار هز جنایت و مکافات!

میدونستم.میدونستم وداشتم خودم رو به نفهمیدی میزدم.

میدونستم پا تو چه مسیری گذاشتم اما دبگه راه برگشت نبود.

حالا دیگه من دوستش داشتم.وابسته اش بودم.مدیونش بودم…‌و بهتره بگم من حتی محتاجش هم هستم!

پول مهرداد نبود من دوروز هم تو تهرون دووم نمیاوردم.

مادر و برادرم آواره میشدن و هزار و به اتفاق بدتر دیگه که مهرداد نذاشت رخ بده!

 

صحبتهای من تا وقتی که همراه مهرداد سوار ماشینش شدم ادامه داشت و وقتی تموم شدن که تقریبا خیالم راحت شد اوضاع هنوز امن.

مهرداد مراعات رو کنار گذاشت و با بالا بردن ولدم صدای آهنگ پرسید:

 

 

-مامانت بود!؟

 

گوشب رو تو جیبم گذاشتم و جواب دادم”

 

-آره!مامان بود

 

-چی میگفت!؟

 

نفس راحتی کشیدم و گفتم:

 

 

-هیچی .از همین نگرونی های مادرانه اش حرف میزد..میگفت خواب بد دیده. ازم خواست مواظب خودم باشم

 

 

سری تکون داد و پرسید:

 

 

-پول که نیاز نداشت!؟ هوم! ببین بهار…من نمیدونم الان دوباره قراره سرخود چه فکرایی باخودت بکنی اما بدون که اگه پول احتیاج داشتن و تو چیزی نگی دیگه نه من نه تو…

 

 

لبخندی از این حمایتهاش روی صورتم نشست.

چقدر خوب آدم یکی رو داشته باشه اینطوری ازش حمایت بکنه.

چقدر خوبه بکی باشه که حس که نه،مطمئن باشی هیچوقت قرار نیست تنهاش بزاری تنها نیستی…یکی هست بپرس خوبی و تو باخیالت راحت راست حالتو کف دستش بزاری!

 

سرمو به عقب تکیه دادم و با زدن یه تبسم گفتم:

 

 

-نه اگه نیاز داشت میگفت

 

 

-خب شاید اون روش نشه بگه…زندگی تو ایران سخت خصوصا اگه یه زن تنها باشی.

روقت هرچقدر لازمش بود بهم بگو…رقم مهم نی…زمان مهم نی‌…کی و کجاش مهم نی….فقط بگو…

 

 

لبخحدم عریضتر شد:

 

 

-مرسی مهرداد!

 

 

-مخلص خانوووم!

 

 

اینو گفت و گوشیش رو برداشت.حین رانندگی گاهی سرشو خم میکرد و با گوشیش ور می رفت.کنجکاوانه محو تماشاش بودم که همزمان با کنار گذاشته شدن گوشی اون ،یه پیامک برای من اومد.

تا بازش کردم پیام واریز پول دریافت کردم.

بازم پول ریخت اونم نه یه تومن یا دوتمن….ده تومن!

انگار که بخواد ده تا نقل بهم بده! متعجب گفتم:

 

 

-مهرداد ت باز پول ریختی به حساب من!؟؟

 

 

با سرانگشتش زد به نوک دماغمو گفت:

 

 

-بلعههه جیگر!

 

 

دلخور از این ریخت و پاشهاش گفتم:

 

 

-من که نیاز نداشتم

 

 

نیمچه لبخندی زد و گفت:

 

 

-نگران نباش تنها چیزی که همیشه بهش نیاز پیدا میکنیم پول…امروز لازمت نیست فردا لازمت میشه! برلی مادرت هم انتقال بده شاید لازمش باشه!

 

 

اون داشت منو یه جوری مدیون خودش میکرد.

دیگه چه میخواستم چه نمیخواستم بدهکاری های زیادی بهش داشتم.

دستش رو از روی پاش برداشتم و اونو به لبهام نزدیک کردم بوسیدمش و به سینه ام چسبوندمش و بعد گفتم:

 

 

-مرسی مهرداد…مرسی! مرسی که هستی…

 

 

لبخندی زد.گفت:

 

 

-من حتی مرسی گفتنت رو هم نمیخوام…تو لبخند که بزنی کافیه…فقط لبخند….حالا بگو ببینم پایه ای واسه صبحانه بریم یه کله پاچه بزنیم بر بدن!؟

 

کشدار گفتم:

 

-بلههههه

 

 

لباشو لول کرد‌.یه بوس واسم فرستاد و گفت:

 

 

-قربون این بله هات!

 

 

باهم رفتیم و کله پاچه خوردیم و بعدهم کلی تو خیابون و پاساژها گشتیم.یه جورایی انگار قصد داشتیم لحظه هایی که کنارهم نبودیم یا قراره نباشیم رو همون چندساعت جبران کنیم.

 

اولین چیزی که برام خرید یه بسته کامل رژلب کایلی با چند رنگ مختلف بود.

رژلبهایی که میگفت دوست داره هرروز از یه رنگش استفاده کنم!

دلم نمیخواست زیهد برام خرج کنه اما اون تقریبا هرچی که خودش خوشش میومد و فکر میکرد ممکنه منم خوشم بیاد میخرید.

و جالب اینجا بود که اصلا قیمت نمی پرسید.

من حتی یکبار هم ندیدم همچین کاری رو انجام بده.

اون هرجیزی که دلش میخواست رو برمیداشت و اصلا مهم نبود رقمش چند درحالی که من اگه بخوام آدامس هم بخرم اول یه نگاه به قیمتش میندازم و بعد تازه تصمیم میگیرم بخرمش یا نه!

 

 

چه فاصله ی طبقاتی خنده داری!

 

بعد از خرید و گشت و گذار ناهار رو تو رستوران خوردیم و دوباره رفتیم تفریح…

هوا که تاریک شد بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم خونه.

 

تو مسیر برگشت یکی از رژلبها رو به اصرار خود مهرداد به لبهام زدم و بعد سرمو سمتش چرخوندم تا نگاهم کنه و بپسنده

بعد از یه نگاه پر تحسین سرشو با لذت وانگار که خیلی حظ کرده ، تکون داد و گفت:

 

 

-حرف نداری تو! ببین بهار….چقدر بهت میاد!

 

دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم و پرسیدم:

 

-جدا !؟

 

-اُمممممم چجووووورهم….اصن من عاشق این رنگ شدم!اصن میدونی چیه….تو قیر و گِل و چمیدونم سرب و روغن و هرجی به لبات بمالی قشنگن

 

 

بلحد بلحد خندیدم و گفتم:

 

 

-بروووو خودتو مسخره کن! کثافت

 

 

-جدی میگم‌ب

 

ابا! اصن عین یه غذای خوشمزه هستن‌….از اون غذاها که آدم‌باید حتما بهش ناخونک بزنه…حالا بزار من یه ناخونک بزنم!

 

 

خواست ببوسم که سرمو عقب بردمو بازم باخنده گفتم:

 

-خیلی دیوونه ای…عه نکن‌…نکن جون من…..

 

 

زد رو ترمز وو تا ماچش رو نگرفت ول نکرد!یه همچین موجودی بود دیگه! چیکارش میشد کرد!

 

 

با لذت سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-به به! به این میگن شوکووولات….اصن شکلات داریم تا شکلات!

 

 

لبامو تو آینه نگاه کردم و گفتم:

 

 

-وحشی!

 

 

-مرد باید اصلا وحشی باشه بهار خانم

 

-آره جون خودت!

 

 

تو گلو خندید و بعد گفت:

 

 

-ببین بهار …من سر خیابون پیادت میکنم..تو برو خونه منم یه چندساعت دیگه میام خونه….

 

 

مطیعانه گفتم:

 

-باشه

 

 

ماشین رو نگه واشت و باباز کردن کمربندش لبامو اینبار نه وحشی بلکه خیلی آروم بوسید و بعدهم گفت:

 

 

-مواظب خودت باش عزیزم..

 

 

چشمامو که موقعه بوسه اش روهم گذاشته بودم آهسته باز کردم و بعد گفتم:

 

 

-چشم

 

 

کیف و خریدهام رو برداشتم و بعدهم خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.

 

#پارت_143

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبته بد🌓🌓

 

 

 

زنگ که زدم شهناز درو برام باز کرد.

لباسام رو مرتب کردم و رفتم داخل.

در حین راه رفتن آینه ی جیبم رو از توی جیب مانتوم بیرون آوردم و نگاهی به لبهام انداختم لبام.

بهم فشارشون دادم تا رژ پخش بشه و کبودی لبهام مشخص نباشه.

نوشین تو آلاچیق نشسته بود و چایی می نوشید و همزمان با آیپدش ور می رفت.

من رو از دور که دید برام دست تکون داد.لبخندی زدم و رفتم سمتش.باهاش روبوسی کردمو روبه روش نشستم.

آی پدش رو کنار گذاشت و گفت:

 

 

-کجا بودی تو آخه دختر! اونقدر بهت عادت کردم وقتی نیستی همش احساس میکردم یه چیز مهمی رو یه جای جا گذاشتم…بگم شهناز چی برات بیاره؟ چایی یا نسکافه!؟

 

 

تو اون هوای سرد زمستونی نوشیدنی داغ واقعا میچسبید برای همین بی معطلی و تعارف گفتم:

 

 

-اگه زحمتی براش نیست نسکافه!

 

 

ریلکس گفت:

 

 

-نه بابا چه زحمتی! برای همین کارها اینجاست ریگه

 

 

اول شهناز رو صدا زد و ازش خواست دوتا نسکافه بیاره و بعد پا روی پا انداخت و پرسید:

 

 

-خب…بگو ببینم….این چند روز خوش گذشت!؟؟ راستی اسم دوستت چی بود؟ همکلاسیت!؟

 

 

کوله پشتیم رو کنار گذاشتم و گفتم:

 

 

-آره…همکلاسیم.اسمشم پگاهِ…دختر خیلی خوبیه..یه جورایی صمیمی ترین رفیقم اواین شهر درندشت.خانواده اش رفته بودن مسافرت برای همین این دوسه روز رو کنارش موندم….

 

 

سرش رو آ۶سته تکون داد و گفت:

 

 

 

-بهار جان خیلی خوشحالم که تواینجا یه رفیق صمیمی پیدا کردی…نداشتن دوست یه خوب و صمیمی از نداشتن پول هم وحشتناکتر…

 

 

باهم خندیدیم و اون دوباره گفت:

 

 

-منم که طبق معمول یا پیش دوستام بودم یا مطب یا همینجا..البته خرید طلا رو هم میتونی به این تفریحات تکراری اضافه کنی…یکی از دوستان جواهرفروشمون یه گروه توی دنیای مجازی درست کرده و طلا و جواهرت رو اونجا برای فروش عرضه میکنه….امشب فکر کنم قراره مهرداد ورشکست بشه برای اینکه من به اسم اون کلی جواهر رو ثبت خرید زدم!

 

 

همون موقع شهناز با فنجون نسکافه ها به سمتمون اومد.

خم شد و بعداز اینکه فنجونهارو روی میز چوبی گذاشت پرسید:

 

 

-خانم ناهار تا ده دقیقه ی دیگه آماده است.منتظر می مونین تا آقا مهرداد تشریف بیازه یا نه !؟

 

 

نوشین سرشو بلند کرد و گفت:

 

 

 

-آره….منتظر میمونم مهرداد بیاد.یه جمعه رو حداقل همه دورهم باشیم…تازه اون باید باشه .قراره عصر باهم جایی بریم

 

 

 

شهناز چشمی گفت و رفت.گره ی شالمو سفت تر کردم که کبودی های گردنم مشخص نباشه.

این کبودی هارو اگه کسی می دید واسم از خیلی لحاظ بد میشد و چه بسی حتی خیانت کثیفم عیان میشد و اون موقع چیزی نمی موند جز رسوایی و شرمندگی و پوچی….

یه پوچی بزرگ…یه روسیاهی ترسناک….

بعداز خوردن نسکافه کیفم رو برداشتم و گفتم:

 

 

-من برم بالا لباسامو عوض کنم و یه دوش بگیرم.

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-باشه عزیزم توبرو داخل.وقت ناهار که شد میگم شهناز صدات بزنه

 

 

بالبخند تلخی ازش جدا شدم.لبخندی که از احساسات درونیم نشات میگرفت.

کاش نوشین با من خوب نبود.کاش مهربون نبود.

کاش به موجود منفور و رقت وانگیز بود…

کاش اینقدر خوب نبود که

که تا نگاهم به نگاهش گره میخوره از درون نشکنم و هزار تیکه نشم

که از خودم بدم نیاد…که حس نکنم یه آدم نمک نشناس و نالایقم که نمک خورده و نمک دون شکسته….

 

دراتاق رو باز کردم و رفتم داخل.کیفمو پرت کردم یه گوشه و با برداشتن حوله رفتم سراغ حموم.

یه دوش آب گرم شاید میتونست فکر و ذهنم رو دوباره آروم بکنه….

زیادی تو حموم مونده بودم و حتی آب توی وان هم یخ کرده بود.

دوباره زیر دوش ایستادم.تنمو برای آخرین بار آب کشیدم و بعد با پوشیدن حوله اومدم بیرون .

رو به روی آینه ی توی اتاق ایستاده بودم و داشتم کبودی هامو نگاه میکردم که یه نفر به در زد و قبل اینکه من بخوام اجازه بدم اومد توی اتاق…

 

وحشت زده چرخیدم و به عقب نگاه کردم.به جایی که شهناز ایستاده بود و براندازم میکرد

حتی حس میکردم سوی چشمش سمت گردنم.

فورا دو طرف حوله رو بهم تزدیکتر کردم تا هیچ جایی از بدنم مشخص نباشه و بعد گفتم:

 

 

-چیزی میخولی شهناز خانم!؟

 

 

با صدای آرومی جواب داد:

 

 

-ناهار آماده است آقا مهرداد هم تشریف آوردن خانم گفتن صداتون بزنم تا بیاین توی سالن ناهار خوری….

 

 

دستپاچه گفتم:

 

 

-ب..باشه…تو برو خودم میام…

 

 

به سختی نگاه پر شکش رو از روی تنم برداشت و بعد درو بست و بیرون رفت.

با رفتنش دستامو لبه ی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.

شهناز لعنتی! گاهی مثل جن میمونه ..

جنی که بی موقع و هروقت دلش بخواد سرو کله اش تو خونه پیدا میشه…

از نگاه هاش خوشم نمیومد.

از نگاه هایی که پر از شک بودن.

یه جوری نگاه میکرد انگار میخواست مچم رو بگیره ..

کاش پای این زن به این خونه باز نمیشد چون به خودی خود بهم استرس میداد….

کاش می رفت…

 

#پارت_144

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

هر سه رو به روی تلویزیون نشسته بودیم و فیلم میدیدم.

البته به سلیقه و پیشنهاد مهرداد…

من روی یه مبل تک نفره بودم و اونا روی مبل سه نفره تو آغوش هم دراز بودن.

نوشین سرشو رو پاه های مهرداد گذاشته بود و پاهاشو دراز کرده بود رو دسته ی مبل.

میدونستم مهرداد ار هر فرصتی برای دید زدن من استفاده میکرد برای همین از اونجایی که جرات همچین کاری رو در برابر نوشین نداشتم مدام چشم میدوختم به تلویزیون تا واسه دیدنش وسوسه نشم.

نوشین یه مشت پفیلا دهن خودش گذاشت و گفت:

 

 

-سلیقه مهرداد تو انتخاب فیلم مخصوص خودش…فیلمهایی که من دوست دارم ببینمو میگه مزخرف بعد این فیلمای مزخرفو میگه درجه یک!

 

خندید و مهرداد با کشیدن چندتا از تار موهای بلوند نوشین گفت:

 

 

-ایما مزخرفن؟؟ مرخرف اون فیلمهای که تو میبینی! اصلا بقول فراستی نودو نه درصد فیلمای ایرونی مقوان…ارزش دیدن هم ندارن…نوشین خانم این فیلمی که توداری نگاهش میکنی یه فروش بی سابقه تو جهان داشته! فیلم یعنی این نه بوس موس کلمبوس..

 

 

 

نوشین بخاطر کشیده شدن موهاش یه اخ بلند گفت:

 

 

-چیکار میکنی دیوونه!؟؟ مو میکشی!؟ این عادت بدت هاااا

..هرکی باهات مخالف باشه باید عین گربه ها چنگش میندازی

 

 

-خب میخوام عقلتو سرجاش بیارم …نصف این فیلمایی که تو بعضی وقتها بخاطرشون سینما هم میری آشغالن…درضمن…من چنگت نداختم موهاتو کشیدم

 

 

بعدرو کرد سمت من و گفت:

 

 

-مگه نه بهار!؟

 

 

همزمان با پرسیدن این سوال دستشو نامحسوس و دور از چشم نوشین از پایین دراز کرد تا دستمو بگیره.

مضطرب چشم غره ای بخش رفتم و بعد

سرمو کج کردمو با جویدن چنددونه پفیلا گفتم:

 

 

-چیبگم! خب سلیقه ها متفاوت!

 

 

انگشتاشو تکون داد.این یه نوع اصرار واسه لمس دستم بود اما من محال بود همچی ریسکی کنم برای همین با خشم نگاهی بهش انداختم و رومو برگردوندم تا چشم تو چشم نشیم که نتونم در مقابلش اختیار از کف بدم!

 

 

نوشین سرشو از رو پاهای مهرداد برداشت و بعد گفت:

 

 

-مهرداد من این فیلمو دوست ندارم.اونایی که خودم ریخته بودم رو فلش کجان!؟

 

 

مهرداد سرگرم گوشیش شد و گفت:

 

 

-نمیدونم.فکر کنم تو ماشین باشه…

 

 

از رو مبل پایین اومد و گفت:

 

 

-پس خودم میرم میارمشون..میدونی بهار…من الان ثابت میکنم که سلیقه ی کی بهتر…من یا مهرداد…بزار برم فیلشمو بیارم!

 

 

اون رفت و من موندم و مهرداد.چشم غره ای بهش رفتمو گفتم:

 

 

-خیلی دیوونه ای مهرداد! نمیگی نوشین میفهمه؟ آخه بالا سرش !؟؟

 

 

تو گلو خندید و بعداز اینکه برام زبون درآورد گفت:

 

 

-دلم میخواد!

 

 

کوسن مبل رو از تو بغلم گذاشتم کنار و گفتم:

 

 

-من از اینجا بودن میترسم.یعنی تو کاری میکنی بترسم.میرم بالا …

 

 

باشه ای گفت و دوباره سرگرم گوشیش شد.

در اتاق رو باز کردمو رفتم داخل..پنجره هارو باز کردمو با کنار زدن مرده ها سرمو بیرون بردم تا هوایی بخورم.

مهرداد گاهی بیخیال و میشد و محافظه کاری رو میذاشت کنار .

بیخیال بودن نوشین بیخیال وجود شهنار برای همین میترسیدم باهاش تنها بمونم درست مثل چنددقیقه پیش که نزدیک بود هردمونو به فنا بده با شیطنتهاش!

 

داشتم حیاط رو نگاه میکردم که از پایین صدای داد و بیداد اومد.

دادو بیدادهای نوشین!

فورا پنچره رو بستم و نفس زنان و مضطرب از اتاق بیرون رقتم.

حسم بهم میگفت قراره یه اتفاق بد بیفته و ظاهرا این اتفاق بد هم افتاده بود.

هن هن کنان از پله ها اومدم بیرون….

 

 

نوشین یه رژلب گرفته بود دستش و با صدایی که از ته حلقومش بلند میشد مدام داد میزد و میپرسید:

 

 

-این مال کیه هااا؟؟ مال کدوم هرزه ایه که تو ماشین تو بود؟؟ بگو…بگوووو مهرداد…بگو…..

 

 

نگاه از صورت برافروخته ی نوشین به سمت مهرداد کشیده شد.

دستشو پشت گردنش کشید و با مالش گردنش گفت:

 

 

-باز شروع نکن نوشین…من چه میدونم مال کیه…لابد مال خودت

 

 

نوشین صداشو رو سرش انداخت و داد زد:

 

 

-این مال من نیست من رژلب این رنگی نداشتم و ندارم….بگو این مال کیه!؟؟ هااان!؟؟

 

 

مهرداد زیربار نرفت و گفت:

 

 

-من چمیدونم…مگه من رژلب میزنم!؟

 

 

صدای فریاد نوشین چهارستون خونه رو لرزوند.

انگشت اشاره اش رو به سمت مهرداد گرفت و گفت:

 

 

-تو نه ولی دوست دخترت آره

 

 

چشمم که به رژلب افتاد یه آن حس کردم قلبم اومده تو دهنم.اون همون رژی بود که مهرداد برام خریده بود و تو ماشین اصرار داشت رنگشو رو لبهام ببینه…

از اضطراب زیاد ذهنم بهم ربخت و نتونستم به یاد بیارم چیشد که اون رژلب رو تو ماشین جا گذاشتم.

آخ! چه مصیبتی!

شاید اون موقع که مهرداد سر شوخی هی ماشین رو با سرعت می روند و من عین عروسکهای آویزون از ماشین هی اینورو اونور میشدم…

 

آره! آره قطها من لعنتی همون موقع اونجا جاش گذاشتم!

 

چه گاف بزرگی!

 

#پارت_145

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

دستمو از روی نرده ها برداشتم و با شل کردن گره ی روسریم دو سه قدم جلوتر رفتم.

ما گاف بزرگی داده بودیم.

هم من و هم مهرداد که نمیدونستم قراره چجوری این گندبزرگ رو جمع و جور بکنه!

پوزخند زنان خم شد تا سوئیچ و گوشی موبایلشو از روی میز برداره.

اون معمولا همچین مواقعی ترجیح میداد از خونه بزنه بیرون و تا وقتی خود نوشین پیگیرش نشه برنگرده.

اما بعید بدونم اینبارهم همچین اتفاقی بیفته !

نوشین با وجود همچین مدرکی محال بود کوتاه بیاد!

گوشی و سوئیچ مهرواد رو از دستش قاپید.زد تخت سینه اش و گفت:

-تو هیچ گورستونی نمیری تا وقتی که اون حقیقت گه و لعنتی رو به من بگی

مهرداد با قیافه ای که نشون از ارامش قبل از طوفانش میداد دستشو سمت نوشین دراز کرد و گفت:

-بده نوشقن….سوئیچ و گوشی رو بده و اون روی سگ منو بالا نیار

عقب رفت و با همون عصبانیتی که همچنان ادامه داشت و ظاهرا به این زودی ها قرار نبود فروکش بشه گفت:

-مثلا اون روی سگت بالا بیاد میخوای چه غلطی بکنی!؟؟؟ راستشو بگو مهرداد…دوست دختر داری آره؟؟

مهرداد بدون اینکه دستشو پایین بیاره انگشتاشو تکون داد وگفت:

-بده نوشین…بده ومنو کفریم نکن

سرشو با تاسف تکون داد.انگار که عمرش رو توی تموم این سالها تلف شده می دید آه کشون گفت:

-خاک بر سرت بدبخت…خاک برسرت که لیاقتت همین هرزه های دوهزاری ان….من میدونستم…میدونستم…از اولشم میدونستم تو دوست دختر داری….از اولشم میدونستم تو داری به من خیانت میکنی….

آب دهنمو یه سختی قورت دادم.

دستمو رو گلوم بالا و پایین کردمو زبونم رو لبهای خشکم کشیدم.

احساس میکردم هر بار هر حرفی که به مهرداد میزنه اون کلمه عین پتک رو سر من آوار میشه….

نکنه بفهمه…نکنه بفهمه اونی که مهرداد پنهونی باهاش ارتباط داره منم !؟ نکنه بفهمه!

مهرداد بالاخره عصبی شد و داد زد:

-خفه خون بگیر دیگه هی هرچی نمیگم روت بیشتر میشه …بده اون لعنتی هارو نوشین خون منو به جوش نیار…من دوست دختر ندارم.توهم زدی…توهم همیشگیت….بده تا برات توضیح بدم!

نوشین جیغ گوش خراشی که نشون دهنده ی ضعف اعصابش بود کشید و گفت:

-غلط کردی…گه خوردی کثافت عوضی….پسره ی حرومزاده….من تا ته و توش رو درنیارم ول کنت نیستم عوضی پست فطرت خیانتکار….

پاهام سست شدن و تنم یخ کرد.پشتمو به دیوار تکیه دادم تا نیفتم درحالی که حس میکردم نفسم خیلی سخت بالا میاد.

منم خیانتکار بودم.

منم شریک جرم بودم و حالا خودمو رسوا شده می دیدم!

نگاه مضطربم قفل کرد رومهرداد.نمیدونم چطور و به چه خاطر داشت فحش های رکیک نوشین رو تحمل میکرد و جوش نمیاورد.

نوشین با نفرت و انزجار و خشم گفت:

-بدبخت بیچاره تو همه چیزتو مدیون منی….تورو من آدمت کردم…حالا واسه خودم شاخ شدی؟؟ زیرآبی میزی کثافت گه….حالم ازت بهم میخوره.. تواز سگ کمتری مهرداد… بگو اون سلیطه ی هرجایی کیه که باهاشی؟؟؟ بگوووو..

پشت سرهم توهین میکرد و مهرداد هم هیچی نمیگفت.فقط دست به کمر ایستاده بود و تماشاش میکرد.

یه رژ لب…یه رژلب طوفانی به پا کرده بود بدتراز هزاران سونامی ویرانگر….

-نوشین بس کن….بس کن صبر منم حدی داره

بی توجه به حضور من و شهنازی که کز کرده بود تو آشپزخونه و همچین تئاتر جدیدی رو تماشا میکرد ، رک و یی پرده گفت:

-ریدم به خودت و صبرت آشغال لجن….حرومزاده ی کثیف خیانتکار….پدرتو درمیارم مهرداد…خونه خرابت میکنم.حالا دیگه کارت یه جایی رسیده که به من خیانت میکنی؟؟؟

مهرداد رفت سمتش و گفت:

-گوشی رو بده نوشین…

-گوشی رو بدم که شماره اون زنیکه سلیطه رو حذف کنی؟؟ کورخوندی….بگو…رمز گوشیت چیه… بهش زنگ میزنم…باید بهش زنگ بزنم…

قبل از اینکه گند قضیه در بیاد مهرداد گفت:

-دیروز تا عصر ماشین من دست رفیقم بوده با نامزدش رفتن تفریح لابد رژ لب مال نامزد اون

باورش نشد و داد زد:

-خفه شو دروغگوی کثافت…..فکر وردی بهزم چرندیاتو باور میکنم!؟

-ببین نوشین…باز داری المشنگه راه مینداری حاضر هم نیستی کوتاه بیای….

واسه بار آخر بهت توضیح میدم.

این رژلب احتمالا واسه نامزد دوستم

قیافه ی نوشین شبیه کسی نبود که به این سادگیا همه چی رو باور کنه.

اون از شدت عصبانیت خون جلوچشماش رو گرفته بود و حاضر نبود به جز حدسیات خودش هیچ حرف دیگه ای رو باور کنه

که البته در منصافان ترین حالت ممکن باید اعتراف کنم حدسیاتش کاملا درست بودن.

هرچه بیشتر میگذشت حماقت من بیشتر برام مرور میشد

حماقت و کار احمقانه ام.

وقتی نهرداد ترمز کرد رژ لب از دست من افتاد و بعدش اونقدر مشغول گپ و …شدیم که یادم رفت رژ رو بردارم.

آخ چه فاجعه ای به بار میومد اگه میفهمید اون رژلب مال منه

و من احساس میکردم اصلا به همین دلیل که مهرداد این فحش رو تحمل میکنه ودم نمیزنه

قرار بود ته این بحث و جدالها به کجا کشیده بشه!؟

نکنه همین امروز ما رسوای عاام بشیم…!؟

 

#پارت_146

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دلم میخواست برم جلو و یه کاری کنم تا این بحث و جدال ختم به خیر بشه اما مغزم توانایی فرمان دادن به بدنم رو نداشت و پاهام قدم از قوم برنمیداشتن….

 

تلاشهای مهرداد برای ارائہ ی بهترین دروغ و توجیه ممکن در او ن لحظه ی حساس و پر استرس بیفایده بود..خیلی هم بیفایده بود…

صورت نوشین از شدت عصبانیت برافروخته تر از لحظات قبل شد و صداش پرخاشگر از همیشه :

 

 

-حرف مفت نرن…من دیگه دروغ دونگهاتو باور ندارم …تو یه ادم هرزه ای مهرداد…یه آدم کثیف که فقط خدا میدونه با چندنفر تیک زدی…

حالم از خودت و دروغات بهم میخوره….

 

 

مهرداد باز باهمون لحن و حالتی که به وضوح مشخص بود تا انفجار فاصله ای نداره گفت:

 

 

-ببین…ببین…..گوش بده..

 

 

دستشو به سمت مهرداد دراز کرد و داد رد:

 

 

-خفه شو…خفه شو…تو گوش بده….باید گم شی و از خونه ی من بزنی به چاک….چقدر من احمق بودم…چقدر من احمق بودم…چقدر احمق بودم که هی چشم رو خطاهای تو بستم و چیزی به کسی نگفتم….چقدر من احمق بودم..

 

 

مهرداد به سمتش رفت.تو فاصله ی یک قدمیش ایستاد و گفت:

 

 

-صداتو ننداز رو سرت چون صدای من کلفت تر…حالا اون گوشی کوفتی رو بده جلوی خودت به رفیقم زنگ میزنم….بده ….جلو رو خودت زنگ میزنم….بده…

 

 

حس کردم آرامش مهرداد، نوشینی که از شدت عصبانیت شبیه نارنجک بدون ضامن شده بود رو یکم در مورد صدق و صحت ماجرا دچار تردید کرد چون دیگه با داد و هوارهاش خونه رو روی سرش نگذاشت.

مهرداد بهش نزدیکتر شد.

گوشی رو از لای دستش بیرون کشید و گفت:

 

 

-جلوی خودت زنگ میزنم…جلو چشمات….

 

 

من یکی که توی شوک بودم و نمیدونستم مهرداد واقعا میخواست چیکار کنه و چجوری قضیه رو جمع و جور کنه!

آاااخ لعنت به این شانس بد…همه چیز خوب بود…همه چیز نرمال بود نمیدونم چیشد که اینطوری اوضاع در کمتر از چند دقیقه بهم ریخت!

 

جلو چشمای خشمگین نوشین شروع به گرفتن شماره ای کرد و بعد گوشی رو روی آیفون گذاشت.

لرزش داشتم…تمام تنم از لو رفتن قضیه لرزش داشت..

چند بوق خورد و بعد صدای پسری سکوت سنگین به وجود اومده رو شکست:

 

 

-جانم داداش…

 

-خوبی پارسا ؟

 

-قربونت دادا…تو چه خبر.کجایی؟ نمیای بریم یه صفایی بکنیم…

 

-بزارش بدا بعد.ماشینو دیگه لازم نداری؟

 

 

-نه داداش (خندید)دیگه دیروز به اندازه ی کافی منو ساناز باهاش دور دور کردیم.امروز بالاخره ماشین خودمو از گمرک تحویل گرفتم

پلاک موقت یکم گیر و گور داشت

 

 

-احیانا چیزی توی ماشین من جا نداشتی!؟

 

 

-چرا اتفاقا سانار هی میگفت من یادم رفت بهت زنگ بزنم..حالا چیز قابل داری هم نیست (خندید) بردارش براخودت دلبری کن باهاش

 

-من بعدا مبینمت

 

-مخلصتیم…

 

 

صدای بوق مقطع توی سکوت پیچید.مهرداد بازهم قضیه رو به طرز بی رحمانه ای به نفع خودش حل کرده بود!

خیره به نوشین به سمتش رفت سوئیچش رو از لای انگشتای شل شده اش بیرون کشید و بعدهم بی هیچ حرفی از خونه زد بیرون.

 

هاج و واج رفتنش رو تماشا کردم.چطور همچین چیزی ممکنه!

امکان نداشت بتونه اینو از قبل هماهنگی کرده باشه چون اولا نمیدونست من رژلب رو تو ماشین جا گذاشتم دوما قطعا فرصت پیدا نکرده ماجرارو با رفیقش هماهنگ کنه!

 

 

نوشین انگشتاشو به پیشونیش چسیوند و همونجا روی مبل نشست.

یه آن دلم به حالش سوخت و نفرتم از خودم بیشترو بیشتر از قبل شد

من…من لعنتی حتی روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم.

 

اول رفتم توی آشپزخونه از شهناز خواستم یه لیوان شربت خنک بهم بده و بعد با گرفتن اون لیوان شربت سمت نوشین رفتم.

کنارش نشستم.

دستمو رو ی شونه اش گذاشتم و با شرمندگی و درحالی که واقعا توانایی چشم تو چشم شدن باهاش رو نداشتم لیوان رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-بخور نوشین …

 

 

لیوان روازم گرفت.صدای آه عمیقش خیلی واضحتر از تشکرش به گوشم رسید.

 

 

یه کم از شربتش رو خورد و بعد با تاسف و اندوه زیادی گفت:

 

 

-میبینی وضعیت زندگی منو بهار….هه…یه روز خوشیم و ده روز ناخوش…مرده شور این زندگی رو ببرن!

 

 

اینبار منم آه کشیدم.من این وسط بی تقصیر نبودم.

من…من درواقع نفر سوم زندگی نوشین بودم….

لبهاشو روهم فشرد و بعداز مکث کوتاهی باقیمونده ی لیوانو سر کشید و گفت:

 

 

-چقدر من هی باید چشممو روهمچی ببندم….چقدر!!!؟؟ هرروز جنگ…هرروز دعوا هرروز بحث هرروز بگو مگو…دیگه خسته شدم…خسته شدم…

 

شونه اش رو آهسته فشار دادم که با حالتی عصبی گفت:

 

 

-ببخشید بهار…من همچین مواقعی باید سیگار بکشم یا با دوستام برم بیرون تا رور گُهم رو فرااموش کنم

 

 

لیوان رو روی میز گذاشت و رفت سمت اتاقش و چنددقیقه بعد درحالی که لباسهای بیرون تنش بودن سیگارشو گوشه ی لبش کذاشت و حین پدشیدن پالتوش از اتاق زد بیرون و به سمت در رفت ….

 

مثل مرغ سرکنده هی اینطرف و اونطرف می رفتم و به خودم و حواسپرتیم لعنت میفرستادم.

اگه من اون رژلب رو برمیداشتم ، اگه سرگرم بگو و بخند نمیشدم،این دردسرها درست نمیشد.

برای هزارمین بارسمت پنجره رفتم و نگاهی به حیاط انداختم.

نه خبری از نوشین بود نه خبری از مهرداد.

برای صدمینبار شماره ی مهرداد رو گرفتم اما هربار یه جمله ی تکراری شنیدم:

 

“مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد….”

 

غرولند کنان بهش لعنت فرستادم که چرا گوشیشو رو از دسترس خارج کرده !

باد سرد که به صورتم خورد پنجره رو بستم و ازش فاصله گرفتم.

من خودمو مقصر میدونستم.مقصر تموم این اتفاقهای بد و ناخوشایند.مقصر این قهر و دلخوری ها…

و با وجود اینهمه فکرهای اعصاب خراب کن چطور میتونستم اصلا به خوابیدن فکر کنم درحالی که مدام لرز یه اتفاقایی تو تنم بود…

اینکه نکنه اتفاقی براشون بیفته!نکنه دوباره باهم بحث کنن نه قهرشون تا ناکجا آیاد ادامه پیدا کنه و….

 

دیگه اونقدر توی اتاق قدم رو رفته بودم که حس میکردم پاهام قدرت برداشتن قدم ندارن.

نشستم رو تخت آرنج هامو رو زانوهام گذاشتم و کف دو دستمو به پیشونیم چسبوندم.

اگه بخاطر این ماجرا اتفاق بدی این وسط میفتاد من هیچوقت خودمو نمیبخشیدم.هیچوقت!

صدای چرخهای ماشین که اومد فورا از جا پریدم و به سمت پنجره رفتم.

چشمم که به ماشین نوشین افتاد دستمو رو قلبم گذاشتم و نفس راحتی از ته ته دل کشیدم.

باز جای شکر داشت که یکیشون برگشته خونه.اینطوری لااقل استرس من نصف میشد!

 

برای اینکه قبل رفتن به داخل اتاقش ببینمش فورا از اتاق زدم بیرون.

اونقدر مضطرب بودم که نفهمیدم چجوری پله هارو دوتا یکی پایین اومدم و خودمو به سالن پایینی رسوندم.

نوشین کفشهاو از پا درآورد و با پوشیدن دمپایی ها ودرحالی که بوی سیگارش از اون فاصله هم قابل تشخیص بود و مشام رو اذیت میکرد، با سری خمیده راه افتاد سمت نشینن.

فکر کنم دلش فقط یه جای گرم میخواست چون

خودشو انداخت رو کاناپه ی کنار شومینه و دستشو رو چشمهاش گذاشت.

با گام هایی آروم به سنتش رفتم.

چشمم که به صورت خسته اش افتاد از خودم متنفر شدم و یه بار دیگه به این فکر کردم که شاید من باید به این ماجرا خاتمه بدم قبل از اینکه زندگی این دونفر ازهم بپاشه!

 

 

-بهارتویی!؟

 

 

نمیدونم چجوری متوجه ام شد.آخه من فقط داشتم تماشاش میکردم.

دستاشو از روی چشماش برداشت و گفت:

 

 

-هنوز بیداری!؟

 

 

روی یکی از مبلها نشستم و گفتم:

 

 

-آره..خوابم نیرد نگرانت بودم.

 

 

لبخند تلخی زد و گفت:

 

 

-نگران من!؟من که گفتم میرم پیش دوستام پس چرا نگران شدی!؟ اونی که باید نگران باشه عین خیالشم نیست….

 

 

-آره گفته بودی اما من نگرانت بودم.حالا رفتن پیش رفقات کموی هم بهت کرد؟!

 

 

چشماش رو مالوند و گفت:

 

 

-آره…حداقلش این بود که واسه چند ساعت هم که شد از فکر مشکلاتم اومدم بیرون و اونقدری خسته شدم که زود خوابم ببره….

 

 

پرسیدم:

 

 

-میخوای یه چایی برات بیارم!؟

 

 

سرشو با انزجار تکون داد و گفت:

 

 

-نه نه…دیگه حالم از چایی بهم میخوره…امشب زیادی خوردم.میشه بجاش قرصهامو برام بیاری…؟تو کشوی کابینت های وسطی ان…اگه زحمتی نیست برات

 

 

بلندشدم و گفتم:

 

 

-نه چه زحمتی…باشه میارم

 

 

بلندشدمو سمت آشپزخونه رفتم و چنددقیقه بعد با یه لیوان آب و کیسه های قرص برگشتم.

اونارو روی میز گذاشتم.تکیه اش رو از کاناپه برداشت و بعد شروع کردبه خوردن قرص های جورواجور و همزمان گفت:

 

 

-زندگی با مهرداد هیچ سود ی برای من نداشت وصبح وشبش باهمین قرصا میگذشت….و میگذره!

 

 

بعداز گندی که زدم تنها کاری که ازم برمیومد این بود که یه مشت دروغ تو مغزش فرو کنم تا شاید آرامش پیدا کنه:

 

 

-نوشین شاید واقعا اون رژلب واسه نامزد دوستش باشه…یعنی…من…من که تقریبا مطمئنم همینطوره…

 

 

پوزخند زد و گفت:

 

 

-تو از کجا اینقدر مطمئنی!؟

 

 

با صدای بدون لرزش و محکمی گفتم:

 

 

-از اونجا که جلوی خود تو با رفیقش تماس گرفت و اصلا هم نمیشه فکر کرد که دروغ گفته یا از قبل هماهنگ کردن برای اینکه اون قطعا اصلا نمیدونسته اون رژلب تو ماشینش که اگه میدونست اصلا برش میداشت….تو اون فاصله جلو چشمای خودتم که نمیتونست بارفیقش تماس بگیره یا حتی پیام بده و هماهنگ کنه…پس دروغی درکارش نبود

 

 

وقتی داشتم حرف میزدم می دیدم که چطور به فکر فرو رفته.شاید که نه…قطعا داشت به حرفهای من فکر میکرد.

لیوان توی دسشو رو میز گذاشت و گفت:

 

 

-تواینطور فکر میکنی!؟

 

 

 

بازم قاطعانه ودرحالی که نمیدونستم این وسط دارم خودمو گول میزنم یا اون رو ، جواب دادم:

 

 

-خب معلوم….تازه قیافه اش هم شبیه کسی که مچش رو گرفته باشن نبود.

 

 

با تاسف گفت:

 

 

-رو این یه تیکه حساب نکن آخه تو که نمیدونی مهرداد چه مارمولکیه….

 

 

-ولی من اینطور فکر نمیکنم.هرچقدرهم که مارمولک باشه باید یکم دستپاچه

میشد یا می ترسید ولی همه چیز واسش عادی و حتی مسخره بود.انگار…انگار مطمئن بود که واقعا این وسط

 

#پارت_۱۴۸

 

 

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

گوشم اصلا به حرفهای استاد نبود چون چشم انتظار بودم.

چشم انتظار یه تماس از طرف مهردادی که دو سه روزی هیچ خبری ازش نبود.

دو سه روزی که به درازی دو سه سال بود.

حس و حال کسی رو داشتم که یه چیزی رو گم کرده درست برخلاف نوشین که اصلا ابدا واسش مهم نبود چه بر سر مهرداد اومده و کجاست!

با ویشگونی که پگاه از پهلوم گرفت به خودم اومدم.

صدای آخم توجه چند تا از بچه هارو به خودش جلب کرد اما خوشبختانه استادرو نه…

آهسته و با حرص گفتم:

 

 

-چرا نیشگون میگیری آخه!؟

 

 

در گوشم گفت:

 

 

-چون اصلا تو باغ نیستی! بابا میخوای تو باغ نباشی لااقل سرکلاس عملی استادنریمان تو باغ باش تو که میدونی درسش چقدر سخت و مشکل! میخوای بعدا به چکنم چکنم بیفتی!؟

 

 

 

پگاه این یه مورد رو درست میگفت.یادگیری مطالب خانم نریمان از واجبات بود اما چیکار کنم که کنترلی روی ذهنم نداشتم.ذهنی که اصلا در بند نمیشد و هرجا دلش میخواست سرک میکشید.

و این “هرجا “در آخر ختم میشد به مهرداد.

کلاس که تموم شد وسایلمون رو جمع کردیم و از اتاق زدیم بیرون.

دیگه از اینکه هی دنبال استاد این اتاق و اون اتاق بریم و بالا سربیمارها بایستیم و به سخنان سنگین نریمان گوش بدم خسته بودم.

پگاه که فهمیده بودم خیلی سرحال نیستم، قبل از اینکه دلیل این سرگشتگی رو ازم بپرسه گفت:

 

 

-میخوای یه چنددقیقه ای تو حیاط بشینیم!؟

 

 

-آره بد فکری نیست!

 

 

-پس رو نیمکت بشین من برم از بوفه بیمارستان دوتا هات چاکلت دبش بخرم و بیام!

 

 

رو نیمکت نشستم و با بیرون آوردن گوشی موبایلم برای چندمین بار صفحه اش رو به امید دیدن یه پیامک یا یه تماس چک کردم.

چقدر از دستش عصبانی شدم.

زیر لب چند تا فحش بهش دادم که آخه اگه با نوشین قهر میکنه چرا این وسط منم باید شامل این قهر و دلخوری ها بشم ؟؟؟

خیره بودم به نقطه ی نامشخصی که حضور کسی رو کنار خودم حس کردم و بعد صداش رو شنیدم:

 

 

-اتفاقی افتاده بهار خانم!؟

 

 

سرمو بالا گرفتم و به استاد حاتمی نگاه کردم.

خواستم به احترامش بلند بشم که گفت:

 

 

-نه نه! نمیخواد بلند بشی!

 

 

دوباره سرجام نشستم و جواب سوالش رو دادم:

 

 

-نه اتفاقی نیفتاده فقط یکم خستمه….

 

 

دست کرد توی جیبش و یه مشت شکلات بیرون آورد و گفت:

 

 

-امروز وقتی از خونه میخواست بزنم بیرون مادز جان یه مشت شکلات ریخت تو جیب شلوارم و گفت جهت رفع خستگیه….مادر دیگه! چیکارش میشه کرد…حالا من که خسته نشدم.میدمشون به تو باشد که خستگیتان رفع شود!

 

 

بالاخره لبهام به لبخندی عریض و دندون نما ازهم باز شدن.شکلاتهای رنگارنگ رو تو دوتا مشتم ریخت و گفت:

 

 

-قسمت تو شد!

 

 

-قشنگترین یهویی ای بود که دستم اومد!

 

 

لبخندی سنگین زد و بعد مودبانه گفت:

 

 

-همیشه پر انرژی باش و لبخند بزن…اخم و ناراحتی اصلا به قیافه ی تو نمیاد! فعلا….

 

 

خواست بره که گفتم:

 

 

-استاد حاتمی ..یه لحظه…

 

 

ایستاد و سرش رو به سمتم برگردوند.

بلند شدم و با برداشتن کوله پشتیم از تو جیب کوچیکش یه شاخه گل نرگس بیرون آوردم و بعد اونو گرفتم سمتش و گفتم:

 

 

-حتی لبخند هم پاسخ داره…دیگه هدیه ی یهویی که جای خود دارد

 

 

اینبار لبخندش دندون نما بود.از اون لبخندهایی که یه پهنای صورت و میشه تک تک دندونایی سفیدش رو شمرد.

شاخه گلی که قصد خشک کردنش رو داشتم و پگاه صبح برام هدیه آورده بود، جلو بینیش گرفت و وقتی عمیق اونو بو کرد گفت:

 

 

-به به…عالیه ! ولی این از هدیه ی من با ارزشتر!

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه! هدیه ای که از دست یه مادر گرفته میشه حتی نمیشه روش قیمت گذاشت…

 

 

-آره…آره تو درست میگی! ازش مراقبت میکنم!

 

 

گل رو تو جیب جلویی کتش گذاشت و گفت:

 

 

-فعلا!

 

آهسته لب زدم:

 

-فعلا….

 

 

دوباره سرجام نشستم و بدون اینکه بدنم رو تکون بدم سرمو رو به سمت مسیری برگردوندم که حاتمی از اونجا درحال عبور بود.

میدونستم بهم علاقمند.یعنی هردختری میتونه نگاه ها و رفتار خاص یه مرد نسبت به خودش رو متوجه بشه اما وجود مهردادی که حسابی مدیونش بودم هیچوقت اجازه نمیداد به کس دیگه ای فکر کنم.

هرچند که دلبستگی به حاتمی معقول و دلبستگی به مهرداد هم خطا بود و هم گناه…

 

#پارت_۱۴۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

سرو کله ی پگاه که پیدا شد نگاهمو از قامت فرزین حاتمی برداشتم.

یکی از هات چاکلت های توی دستشو گرفت سمتم و گفت:

 

 

-هوا بس ناجوانمردانه سرد شده هاااا….کاش لاقل برف بباره….دلم واسه برق تنگ شده!

 

 

کنارم نشست.داغی هات چاکلت یکم تن سردمو یخ کرد.تو فکر بود که صدای پگاه درست در گوشم از خیال بیرونم کشید:

 

 

-خب! بگو ببینم چته چیشده چرا توهمی!؟ ولی نه .اینکه دیگه پرسیدن نداره…از اونجایی که از قضا بنده خودم هم یک عدد دختر هستم خیلی خوب هم میدونم وقتی یه دختر سگرمه هاش توهم یعنی طرفش یه غلطی کرده…حالا بگو ببینم این مهرداد چه غلطی کرده!؟

 

 

لیوان رو پایین آوردم و گفتم:

 

 

-تو خونه بحثش شده

 

 

-با تو !؟؟؟

 

 

-نه با خانواده اش

 

 

کنجکاو گفت:

 

 

-خب ؟؟؟خب ؟؟؟

 

 

-خب نداره دیگه…بحثش شده زده بیرون دوسه روزی هم میشه هیچ خبری ازش ندارم.هیچ خبری…زنگ زدم پیام دادم ولی جواب نداد و نمیده….دارم نگرانش میشم!؟

 

 

پگاه نگاهی به آسمون انداخت.قطره ی بارون که رو نوک بینیش افتاد بلندشد و از منم خواست بلند بشم و قدم زنان به راه بیفتیم و همزمان گفت:

 

 

-قبلا هم شده اینجوری بزنه بیرون و خبری ازش نشه!؟

 

 

جواب دادن به این سوال اصلا احتیاجی به فکر کردن نداشت برای همین بی معطلی گفتم:

 

 

-زیاد!

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-خب پس اصلااااا غمت نباشه!پیش رفقاش اتفاقاااا خیلی هم الان داره بهش خوش میگذره حتی میتونم الان بهت بگم چی پوشیده و چیکار میکنه!

 

 

با خنده از پگاهی که کاملا مطمئن حرف میزد پرسیدم:

 

 

-بفرما چی پوشیده و داره چیکارمیکنه !؟؟؟

 

 

-شال گردن آویزونشو دور گردنش چرخوند و گفت:

 

 

-یه شلوارک پوشیده، کنار شومینه درازه پاهاشم گذاشته رو میز تخمه میشکونه با دوستاش فوتبال میبینه….پس نگران نباش! حالا بگو برنامه ات چیه!؟

 

 

-میرم خونه!تو چی !؟

 

 

-منم میرم خونه آرتین…باید براش ناهار درست کنم.

 

 

تلفنم که زنگ خورد بی حوصله از جیبم بیرونش آوردم.نگاه خسته ای به صفحه گوشی انداختم که با دیدن شماره ی ابروهام جفت ابروهام بالا پرید…

متعجب گفتم:

 

 

-پگاه….مهرداد! باورم نمیشه!

 

-عه خب جواب بده!

 

فورا تماس رو وصل کردم و گفتم:

 

-الو مهرداد…

 

 

-خوبی!؟

 

 

-خوبم خوبم…تو خوبی؟؟ کجایی تو مهرداد…سه چهارروز هرچقدر زنگ زدم پیام دادم جواب ندادی! آخه چرا !؟

 

 

-حوصله نداشتم.خونه ای !؟

 

 

-نه بیمارستان بودم یه چنددقیقه ای میشه با پگاه از اینجا اومدیم بیرون…

 

 

-بمون میام دنبالت!

 

 

تا خواستم حرف بزنم صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید.

پگاه که تمام مدت هیجان زده و کنجکاو داشت صحبتهامو با مهرداد گوش میداد پرسید:

 

 

-چی گفت ؟؟ دیدی..دیدی گفتم نترس هیچیش نشده سُر و مُر و گنده است….بفرما تحویل بگیر…نگفت کجاست!؟

 

 

گوشی رو تو جیبم گذاشتم و گفتم:

 

 

-نه نگفت…فقط ازم خواست همینجا بمونم تا بیاد پیشم!

 

 

-پس برو رو نیمکتای ایستگاه منتظر بمون…

 

 

تا سر ایستگاه با پگاه هم قدم و هم مسیر بودم بعدش من همونجا زیر سایه بون نیمکتها نشستم و پگاه هم قبل از شدید شدن بارون تاکسی گرفت و رفت.

دستامو تو جیب پالتوم فرو بردمو نصف صورتمو با شال گردن پوشوندم.

ربع ساعتی منتظر بودم تا وقتی که با صدای بوق ماشین به خودم اومدم.

چشم همه اونایی که روی نیمکت نشسته بودن زوم شد رو ماشین گرونقیمت مهرداد و صورت جذاب اما اخموش…..

 

شیشه رو داده بود پایین که ببینمش.فورا کیفمو برداشتمو به سمت ماشینش رفتم تا سوار شد به سرعت از اونجا دور شد…

اول دل سیر نگاهش کردم بعد پرسید:

 

 

-مهرداد تو تا الان کجا بودی!؟

 

خونسرد گفت:

 

-یه جا همین حوالی!

 

-چرا مارو بیخبر گذاشتی؟ تو استاد دق دادن من و اون نوشین بیچاره ای هااا

 

 

تا اینو گفتم بلند بلند خندید و گفت:

 

 

-هه! نوشینو خوب اومدی…دیگه نمیخوام ریختشو ببینم!

دیگه هم اسمشو جلو من نیار…تمااااام….

 

 

لبم به لبخندی از سر تعجب کج شد و گفت:

 

 

-من و تو گتد زدیم…اون رژ لب مال من بود…ما خیانت کردیم بعد تو

 

 

حرفم با فریاد بلندش نا تموم موند:

 

 

-ما خیانت نکردیم… اینو بفهم بهار!

 

#پارت_۱۵۰

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

صدای فریادش تنمو لرزوند.

باورم نمیشد اینقدر رو این موضوع حساس شده باشه .

ماشین رو تو خیابون خلوت نگه داشت و برف پاک کن رو زد….

حالا دیگه فقط صدای برخورد شدید قطره های درشت بارون به شیشه و بدنه ی ماشین به گوش می رسید.

مهردادهیچوقت با من بدرفتاری نمیکرد، صداشو بالا نمیبرد و داد نمیزد اما حالا نمیدونم چیشد که یهو اینجوری بهم ریخت!

لبمو زیر دندون فشار دادم و به نیمرخش خیره شدم و بعد مِن من کنان گفتم:

 

 

 

-مهرداد من منظوری نداشتم….

 

 

دستشو بالا آورد و باحالتی عصبی خیره به رو به رو گفت:

 

 

-من بارها به تو گفته بودم بهار….گفته بودم از این کلمه خوشم نمیاد….گفته بودم ما به کسی خیانت نمیکنیم….گفته بودم یا نه!؟هان!؟ پس چرا مدام روش تاکید میکنی!؟چطور میتونم قبول کنم اینکارت از رو عمد نیست….!؟

 

 

زود گفتم:

 

 

-نیست!

 

 

-اگه نیست پس دیگه تکرارش نکن….

 

 

 

سرشو از تکیه به عقب برداشت و برای کنترل خودش از داشبورد یه بسته آدامس بیرون آورد و یکی دوتاشو دهنش انداخت.

یکم که آروم شد گفتم:

 

 

-متاسفم….اگه من اون رژلب لعنتی رو تو ماشین جا نمیذاشتم این دردسرا و مشکلات پیش نمیومد!

 

 

بسته ی آدامس رو گرفت سمتم.من مهردادو خوب میشناختم.عصبانیتش زود پر میکشید.درست مثل الان….لبخند زدمو با بیرون کشیدن یکی از آدماسها گفتم:

 

 

-این یعنی آشتی؟؟؟

 

 

لپمو کشید و گفت:

 

 

-من گفتم با تو قهرم ؟

 

 

دوباره سرشو به عقب تکیه داد خیره شر به برف پاک کنی که هی چپ و راست میشدن .بهش نگاه کردموگفتم:

 

-میای خونه!؟

 

-نوچ!

 

-چرا….

 

-حوصله خونه رو ندارم

 

-حوصله منو چی!؟

 

 

سرشو به سمتم چرخوند و گفت:

 

 

-بی انصاف نباش دیگه…

 

 

منم مثل خودش سرمو به عقب پشتی صندلی تکیه دادم و با یکم خم کردن صندلی و بستن چشمام گفتم:

 

 

-مهرداد

 

 

اونم مثل من یکم صندلیش رو به عقب خم کرد و بعد گفت:

 

 

-جون مهرداد!

 

 

-کلی سوال دارم ازت بپرسم….مثلا کجا بودی؟ مثلا اون روز چطور تونستی اونقدر ریلکس باشی و همه چیزو پاس بدی سمت دوستت بدون اینکه فرصت هماهنگی پیدا کنی…

 

 

دستشو روی پام گذاشت و آهسته نوازشم کرد و گفت:

 

 

-روزا که کارخونه بودم شبا گاهی نمایشگاه وقت خواب و اوقات بیکهری رو هم یا با رفقا یا خونه ی رفیقم بودم…همون خونه ای که زیادی به دلت نشسته بود. اون یکی مورد هم ربط پیدا میکنه به تلپاتی بین ما مردا…خیلی قابل توضیح نی…

 

 

درحالی که از نواازشهاش چشمام دیگه تمایلی به باز شدن نداشتن گفتم:

 

 

-ما تا کی قراره تو ماشین بمونیم….؟

 

 

تو یه حرکت صندلیش رو داد بالا و بعد دست منو گرفت و کشیدم تو بغلش….به وضعیت نامناسب خودم تو ماشین نگاه کردم و جاخورده و مضطرب گفتم:

 

 

-مهرداد….

 

 

منو سفت تو بغلش نگه داشته بود و با بردن سرش زیر مقنعه ام گردنمو بو میشکید.

انگار میخواست تلافس این چند روز رو دربیاره که هی با دستهاش همه جای تنمو لمس میکرد…

نگران بودم تو ماشین به سرش بزنه بیشتر دراین مورد پیشروی کنه برای همین قبل از اینکه خودمم از خودم بیخود بشم گفتم:

 

 

 

-مهرداد….مهرداد اینجا یکی میبینه ها….مهرداد..

 

 

 

دندوناشو که تو گردنم فرو برد جیغ کشیدمو اون خنده کنان بالاخره سرشو عقب برد.

جای دندونای نیشش چنان میسوخت که ،

فورا مقتعه ام رو دادم بالا و جای نیش دندوناشو تو آینه نگاه کردم و گفتم:

 

 

-مهرداد تو آدمی یا خوناشام….ببین چیکار کردی! اوه…خونی شده….

 

 

با خنده یه دستمال داد دستمو گفت:

 

 

-همیشه دلم میخواست اینکارو بکنم هی ناز میکردی….

 

 

چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:

 

 

-الان خیلی خوشحالی که این بلارو سر من بدبخت آوردی!؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-اصلا جگرم خنک شد!

 

 

با تاسف سرمو براش تکون دادم و بعد دستمال کاغذی رو روی جای زخمی شده از گردنم گذاشتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x