رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 16

1
(1)

 

هردو روی یه پل مرتفع بدون تردد نشسته بودیم و از اون بالابالاها اطراف و گاهی پایین رو نگاه میکردیم .

دست بردم زیر مقنعه و تکه دستمالی که روی زخم گردنم گذاشته بودمو برداشتم و بعد با دیدن خون روی سفیدی دستمال هینی کشیدمو گفتم:

 

 

-ای مهرداد وحشی.ببینش…خوب نگاش کن….ببین چیکار کردی تو با گردن من؟

 

 

درحال خوردن چیپس و ماست وموسیر خونسرد نگاهی به دستمال خونی انداخت و گفت:

 

 

-این خون!؟

 

 

با حرص گفتم:

 

-بله مرد وحشی!

 

-جای دندونام !؟

 

 

بازم به سر تائید کردم و گفتم:

 

 

-بله! یعنی مار منو نیش میزد…خرس منو گاز میگرفت کمتر زخمی میشدمو ازم خون میرفت

 

 

با افتخار گفت:

 

-ایول بابا! عجب دندونایی دارم!

 

 

زدم به بازوش و گفتم:

 

 

-خیلی دیوونه ای! من خودمو ببرم پزشک قانونی الان بهم طول درمان میده!

 

 

-بابا همش جای تو نیش ناقابل…

 

 

دستمالو پرت کردم پایین و بعد گفتم:

 

 

-بلههه…واسه تو جای دوتا نیش ناقابل.واسه من جای مکافات…حالا هی میخواد تو خونه مواظب باشی کسی نبینه…

 

 

نگاهشو دوخت به روبه رو و گفت:

 

-حرص نخور…میوه بخور…چیپس و ماست موسیربخور..لواشک بخور…بیسکویت بخور….نوشابه بخور…تخمه بخور

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و بعد از بین خرت و پرتهای دورو برم یه نارنگی برداشتم و حین پوست کندنش گفتم:

 

 

-با من میای بریم خونه!؟

 

 

نمیدونم داشت کجا رو نگاه میکرد.کدوم نقطه از دنیای روبه روش رو اما…اما تو فکر بود.خیلی هم تو فکر بود.سرش رو تکون خفیفی داد و گفت:

 

 

-نه! حالم از اون خونه بهم میخوره….حالم از تخت خوابی که باید شبو روش کنار کسی بخوابم که تو نیستی بهم میخوره…حالم از لبخند زدن به زنی که تو نیستی بهم میخوره…حالم از موهای بلند پریشونی که مال تو نیستن بهم میخوره…

 

 

سرشو به سمتم برگردوند تو چشمام نگاه کرد و پرسید:

 

 

-میفهمی!؟….

اگه اونقدری که من دوست دارم توهم دوستم داشته باشی اینو متوجه میشی ….

 

 

خودمو بهش نزدیک تر کردمو گفتم:

 

 

-از کجا میدونی من متوجه نمیشم ؟ اگه تو مجبور به تحمل خوابیدن کنار زنی هستی که دوستش نداری منم مجبور به تحمل خیلی چیزاهستم….اولیش هم متاهل بودن مردی که دوستس دارم هست!

 

 

تا اینو گفتم فورا پرسید:

 

 

-تو از من خسته شدی بهار!؟

 

-من همچین چیزی گفتم!؟؟ من میگم فقط این تو نیستی که دررنجی….

 

 

کنج لبش به پوزخندی بالا رفت.باز خیره شد به همون نقطه ی نامشخص و بعد گفت:

 

 

-اگه سکوت کردم فقط به خاطر تو بود.البته..این رفتارهمیشگی نوشین با من…همیشه همیطور تند و بی ملاحظه اس….همیشه….

 

 

نفس عمیقی کشیدم وبعد گفتم:

 

 

-بیا منطقی باشیم مهرداد…من اگه یه روز تو ماشین همسرم رژلبی پیدا کنم که مال خودم نباشه شک نکن که ممکن رفتاری بدتر از نوشین انجام بدم

 

 

توهمون حالت نشسته،یکم خودشو به سمتم چرخوندوبعد پرسید:

 

 

-بهار ؟؟

 

 

-جان !؟؟

 

 

-من دلم میخواد تو و من زندگی زیر یه سقف رو باهم تجربه کنیم…خونه ای که واسه خودمون باشه…خونه ی من و تو!

 

 

هاج و واج بهش خیره شدم.اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم.لبخندی از سیر تعجب زدم و گفتم:

 

 

-منظورت چیه از خونه ی من و تو!؟

 

 

دستامو تودستهاش گرفت و خیره به چشمهام گفت:

 

 

-بیا ازدواج کنیم بهار….بیا خونه ی خودمون رو داشته باشیم….یه خونه بدون وجود نوشین…..

 

 

ماتم برد.دیگه نتونستم به خوردن اون نارنگی ها فکر کنم یا اصلا هرچیز دیگه ای…

 

#پارت_۱۵۲

 

 

 

🌓🌓 دختز نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

هیچ واکنشی نتونستم از خودم بروز بدم جز اینکه بخندم.نه ..حتی خنده هم نه…کش اومدن لبهام از سر تعجب زیاد بود.

خوشی زده بود زیر دلش که همچین چیزی ازم میخواست.

 

 

-مهرداو میفهمی چی داری میگی!؟؟ ازدوااااااج بکنیم !؟؟؟

 

 

باهمون خونسردی و ریلکسی ای که واسه من واقعا جای تعجب داشت ، شونه هاش رو بالا و پایین کرد و انگار که انجام دادن این قضیه واسش به آسونی و راحتی خوردن چند قلپ آب باشه گفت:

 

 

-خب آره…چیه مگه!؟

 

 

به چشماش خیره شدم تا به خودش بیاد و نظرش برگرده.تا بفهمه چی داره میگه ولی….ولی اون انگار اصلا قصد کوتاه اومدن نداشت.

دستمو رو سینه ام گذاشتمو شمرده شمرده گفتم:

 

 

-یعنی…تو… میخوای…من بشم هووی دختر خاله ام !؟

 

 

بطری آب معدنی رو برداشت و چند قلپ آب خورد تا گلوش واسه رام کردن من صاف بشه و بعد انگار که بخواد توجیه ام کنه گفت:

 

 

-هوو چیه!؟ چرا همچی رو داری پیچیده میکنی تو دختر خوب!؟ من اصلا نوشینو هیچی هم حساب نمیکنم…نوشین اصن زن من نیست…نوشین کسیه که قواره اش از قلب من بزرگتر و به زور چپوندنش تو سینه ام….ولی مگه دوست داشتن زوری!؟ مگه میشه کسی رو روست داشته باشی درحالی که نداری!؟

تو حق منی…توووو….و حق من این با کسی که دوستش دارم زندگی کنم!

 

 

مهرداد خوش باور بود.خیلی هم خوش باور بود.فکر میکرد همه چیز به همین سادگیه!

 

-ساده ای ؟؟؟ نوشین تو ماشین تو یه رژلب پیدا کرد و اونجوری کنفیکون راه انداخت وای به اینکه بفهمه من و تو همچین غلطی کردیم! مهرداد….مهرداد بگو ببینم تو هرکاری که میخوای بکنی قبلش به من لعنتی هم فکر میکنی!؟؟؟ هان!؟ یا اونقدر خود خواهی که فقط منفعت خودت برات در اولویت هست؟؟؟

 

 

اونقدر از تصمیمهای آبکی و سرخود مهرداد عصبانی بودم که حس میکردم یه جرقه ممکن تا مرز انفجار بکشونتم.

عصبی بودم.خیلی عصبی….

درحالی که از شدت عصبانیت ریتم نفسهام تند و عمیق شده بودن ازش رو برگردوندم که بدتراز این نشم.

پرسید:

 

-دلخور شدی از من !؟

 

یا لحن تندی گفتم:

 

-آره خیلی….

 

واسه آزوم کردن من تو گلو خندید و گفت:

 

 

-خب حالا چرا میزنی میزنی یار…چرا میکشی میکشی یار…!؟

 

 

عصبی گفتم:

 

 

-بس کن مهرداد من خیلی ازتو دلخورم.خیلی….

 

 

نفس عمیق کشید.خونسردانه زل زد به دوردست و بعد درحالی که پاهاش رو آروم آروم تکون میداد گفت:

 

 

-چیه خب… دل دیگه…تو میتونی به دلت بگی فلان چیزو نخواه؟؟ یا مثلا فلان کس رو دوست داشته باش فلان کس رو دوست نداشته باش؟؟؟ دل دل دیگه….سرخود…هرچیزی که هوس کرد باید واسش انجام بدی وگرنه پدرتو درمیاره….

خب…دل منم دلش میخواد تورو واسه خودش داشته باشه.دبش میخواد تمام شبارو کنار توباشه…تو ، تو بغلش باشی….تو ببوسیش…صدای تو شب بخیر بهش بگه….

صبح تو رو ببینه…ظهر تورو ببینه…شب تورو ببینه….

موهاتو ببافم…ناخناتو واست لاک بزنم…حموم دونفره بریم…باهم فیلم ببینیم….واینا هیچ کدوم میسر نمیشه مگه اینکه عقد کنیم.

عقد کنیم و یه خونه بخریم و دوتایی اونجا زندگی کنیم…

 

 

قشنگ حرف میزد.ولی به عمل همه ی اینا حتی یه درصدهم فکر نمیکرد.

دوران دانشجویی من فقط چهارسال بود.

بدتر اینکه اون خودش زن داره….و زنش هم دخترخالمه.قصه ی ما یه قصه ی معمولی نبود.

قصه ی یه پسر مجرد و یه دختر معمولی نبود پس هیچ کدوم از این خیالات به سادگی جور نمیشدن….

 

سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

 

 

-مهرداد!؟

 

 

وسایل بینمونو برداشت تا فاصله امون به هیچ برسه.دستشو دور شونه ام انداخت و با گذاشتن سرش روی شونه ام گفت:

 

 

-آااخ اگه بدونی چقدر عاشق این مهرداد گفتنهاتم…بگو…جان

 

 

جدی و با تحکم گفتم:

 

 

-دیگه هیموقت همچین حرفایی به من نزن…هیچوقت! حرفهای الانت رو هم نادیده و مشنیده میگیرم..میزارمشون پای احساسی شدنت…

 

منو بیشتر به خودش چسبوند و گفت:

 

 

-پس راسته!

 

-چی!

 

-که عشق آسان نمود اول….ولی افتاد مشکلها….

 

#پارت_۱۵۳

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

بلند شدم.پشت پالتوم رو تکوندم اما اوون همچنان نشسته بود و رو به رو ، رو نگاه میکرد.

دست به سینه بالای سرش ایستادم و گفتم:

 

 

-قصد نداری بلند بشی.؟ خیلی خوشت اومده از اینجا؟چای بدم خدمت!؟

 

 

سرشو به عقب خم کردو با لبخند گفت:

 

 

-من هرجا توباشی یا باتو اونجا باشم رو دیگه نمیتونم ازش دل بکنم….

 

 

رفتم سمتش.سرشو بین دستهام توهمون حالت ثابت نگه داشتم و بعد لبامو رو لبهاش گذاشتم و بوسیدمش.

خوشش اومد و خواست نگه ام داره که خندیدمو رفتم عقب و گفتم:

 

 

-محض اطلاعت آقا مهرداد ما الان در یک محل تنگ و تاریک و خصوصی نیستیم…ما تو خیابونیم!دستتو بده بلندشو…بلندشو تا رسوا نشدیم

 

 

دستشو توی دستم گذاشت و بلند شد.نگاهی به انبوه چیزایی که خریده بود تا کنارهم بخوریم انداختمو پرسیدم:

 

 

-اینارو نمیاری!؟

 

بیخیال گفت:

 

 

-نه بابا! بزار بمونن…دور گردها میخورن…بهار !؟

 

 

جلوتر از خودش سمت ماشین راه افتادم.اما حتی وقتی اسممو صدا زد هم برنگشتم تا ببینمش چون میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه با این حال گفتم:

 

 

-بله !

 

 

-تو واقعا اصلا نمیخوای بهش فکر کنی؟ به ازدواج من و خودت! به خونه مشترک….به . .

 

 

دستمو بالا آوردم و گفتم:

 

 

-حرفشم نزن مهرداد….من و تو دوتا آدمیم که در نامشخص ترین و گنگترین حالت نقطه ی زندگیشون هستن! فکر ازدواج رو از سرت بنداز بیرون چون اگه نوشین چیزی بفهمه یا بویی ببره هم برای تو بد میشه هم برای من….بد که نه ..وحشتناک…وحشتناک…..جهنم به پا میشه!

 

 

چرخیدم سمتش.پشتمو به ماشین تکیه دادم و بعد دست به سینه شدم و گفتم:

 

 

-خب…بگو میای خونه یا نه !؟

 

رو به روم ایستاد.دوتا دستشو به پهلوهاش تکیه داد و با بالا انداختن ابروهاش گفت:

 

 

-نه…من قبلا واسه این سوال به تو جواب داده بودم…نمیام ….اونجا میام حالم بد میشه…

 

 

عاجزانه و ملتمس گفتم:

 

 

-مهرداااااد…بیا دیگه!

 

 

اومد سمتم کنارم تکیه به ماشین داد و گفت:

 

 

-اصرار نکن بهار…من میام اونجا دوباره با نوشین دهن به دهن میشم بحثمون میشه اینبار دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم اوضاع بهم می ریزه!

 

 

تکیه از ماشین برداشتم و با بیرون کشیدن کوله پشتیم از صندلی های عقب گفتم:

 

 

-باشه…پس من میرم خونه !

 

-چرا اینقدر عجله داری!؟ هنوز 7عصر ….

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

 

-خستمه….از صبح هم دانشگاه بودم و هم بیمارستان و بعدهم که…با شما اومدیم اینجا وووو….بگم…؟ بیشتر بگم.!؟

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-نه بسه چیزایی که گفتی واسه سوزوندن دلم کافی بود!حالا سوارشو خودم میرسونمت!

 

 

لبخند دلبرونه ای تحویلش دادمو گقتم:

 

 

-چشم!هرچی تو بگی…

 

ماشین رو دور زدم و کنارش نشستم.

تو سکوت ماشین رو روشن کرد.چیزی نمیگفت آرنج دستشو گذاشته بود رو لبه شیشه و کف دستشو تکیه گاه سرش کرده بود.

خیلی تو لک بود.

واسه شکستن اون سکوت سنگین پرسیدم:

 

 

-اگه نمیای خونه پس کجا میمونی؟ خونه همون رفیقت؟

 

 

-آره شبو اونجا تنها بمونم بهتر از اینکه تو جهنم نوشین سر کنم….حالا قبل اینکه پیاده بشی اوضاع رو چک کن یه وقت چیزی جا نزاری!

 

ته حرفهاش خندید.سرمو به عقب تکیه دادم و گفتم:

 

 

-نه دیگه! اون یه بار درس عبرتی بزرگی شد! مهرداد…کاش ولی میومدی خونه…من اونجا رو بدون تو نمیخوام.

 

 

طعنه زنان گفت:

 

 

-تو اگه منو خیلی دوست داشتی و برات اهمیت داشتم به حرفهام فکر میکردی!

 

 

پلکامو بستم و گفتم:

 

 

-تورو دوست دارم ولی فکر کردن به حرفهای تو یعنی افتادن تو برزخ!

 

 

-پس بودن با من و دوست داشتنم یعنی برزخ!

 

 

-نه! انجام دادن تصمیم بی فکرانه ات یعنی برزخ وگرنه که تو خیلی گلی….

 

 

پوزخند زد ولی چیزی نگفت ودرعوض صدای موسیقی رو زیاد کرد…

 

#پارت_۱۵۴

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

یکی دو کوچه پایینتر ماشین رو نگه داشت.

نه حاضر بود بزاره واسه رفتن به خونه بزاره من تاکسی بگیرم و نه میتونست تا جلوی در منو برسونه…و این حکایت همیشگی ما بود.

قبل از اینکه پیاده بشم دستموگرفت و گفت:

 

 

-کاش امشبمو پیش من میموندی …خودتم که گفته بودی عاشق اون خونه ای!

 

 

برای چندمینبار بود که این حرفو میزد.اما من که نمیتونستم مدام از خونه ی نوشین جیم فنگ بشم.

نفس عمیقی کشیدم و با رها کردن در گفتم:

 

 

-مهرداد….من اگه بیام نوشین حتما شک میکنه چون همیشه هروقت تو نیستی منم نیستم یا حتی برعکس…شک میکنه پس فکرشو از سرت بنداز بیرون!

 

 

لبخندی زدم و به شوخی گفتم:

 

 

-این عواقب قهر دیگه! بخوای نخوای گردنت….

 

 

قیافه اش شبیه آدمی شد که چاره ای جز تحمل شرایط نداره ولو اگه همه چیز نفرت انگیز باشه.دستاشو رو فرمون گذاشت و گفت:

 

 

-لااقل یه خداحافظی درست و حسابی داشته باش….

 

 

بدنمو به سمتش خم کردم و بعد صورتش رو ماچ کردم و باخنده گفتم:

 

 

-اینم خداحافظی همراه با مهر مالکیت!

 

 

صورتشو تو آینه ماشین نگاهی انداخت و بعد دستشو رو جای رژلبم کشید و گفت:

 

 

-مراقب خودت باش…

 

 

-چشم!من برم دیگه !؟

 

 

-مگه چیز دیگه ای هم میتونم بگم!؟

 

 

-نه!

 

 

-پس برو به سلامت!

 

 

پیاده شدم و با بستن در ماشین گفتم:

 

 

-تو دیگه برو…هوا سرد.لازم نیست اینجا بمونی…

 

 

-نه میمونم تا وقتی که تو بری تو کوچه…

 

 

دیگه بااخلاقش کاملا آشنا بودم و میدونستم هرچقدر اصرار کنم باز بیفایدس برای همین فقط یه لبخند حواله اش کردم و بعدهم قدم زنان زیر بارونی که نم نم و آروم بود به راه افتادم.

همونطور که خودش گفت نرفت تا وقتی که از نگاهش محو شدم.

زنگ زدم و شهناز درو برام باز کرد.

تو حیاط زنی رو دیدم که نمیشناختمش…اونقدر خیره نگاهش کردم که بیخیال جا به جایی آشغالای توی دستش شد و گفت:

 

 

-سلام خانم….

 

-سلام

 

حرف بیشتری نزدم و قدم‌زنان به راه افتادم.به نظر خدمتکار میومد.همون موقع نوشین درحین به تن کردن شنل طوسی رنگ کُتیش از در اومد بیرون مشغول حرف زدن با شهنازی بود که پا به ماش قدم برمیداشت و همزمان گوشزد کنان بهش میگفت:

 

 

-نوشیدنی ها و حتی شام و میوه ها براساس امون لیستی باشه که بهت دادم…اگه تو و این دوستت از پسش برنمیان مشکلی نیست اگه بازم کس دیگه ای رو بخوای بیاری…خب دیگه میتونی بری…

 

 

حرفهاش با شهناز که تموم شد و نگاهش که بهم افتاد گفتم:

 

 

-سلام دخترخاله!

 

 

لبخند زد.نوشین به افسردگی چند روز قبل نبود.پله هارو پایین اومد و گفت:

 

 

-سلام عزیزم…خوش اومدی! روز خوبی داشتی!؟

 

 

-آره ممنون…اتفاقی قراره بیفته!؟

 

 

خندید و بعد دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:

 

 

-اتفاق که نه…من قراره مهمونی بگیرم.یه دورهمی دوستانه البته….ما از الان تا شب یلدا هرشب خونه ی یکی از برو بچ دورهمی میگیریم …رسم چندسالمونه…امشب هم که نوبت من!

 

 

صداشو آروم کرد:

 

 

-البته….اونا فکر میکنن مهرداد واسه سفر کاری رفته چین….

 

 

سرمو به نوشونه ی فهمیدن تکون دادم.این یعنی اگه کسی درموردش احیانا از من چیزی پرسید جواب همین…

 

از کنارم رد شد و رفت سمت آلاچیق.دنبالش رفتمو گقتم:

 

 

-نمیشه آشتی کنید؟ این بهتراز آوردن بهونه نیست!؟

 

 

رو کرد سمت خدمتکاری که از دوستان شهناز بود و گفت:

 

 

-آلاچیق روهم تمیز و مرتب کنید شاید یه وقت یه نفر هوس کرد اینجا اوقات بگذرونه….

 

 

اینو گفت و بعد رو کرد سمت منی که پشت سرش بودم و گفت:

 

 

-نه نه…حرفشو نزن…ما هرچقدر بسشتر از هم دورباشیم اعصابمون راحت تره…من ترجیح میدم به دروغ بگم گورشو گم کرده و رفته خارج تا اینکه منتشو بکشم و ازش بخوام بیاد اینجا تا همه از قیافه اش بفهمن چی بینمون گذشته….پس درنتیجه…بیخیال!

 

 

این یعنی دیگه نباید راجب مهرداد حرف میزدم.

با کشیدن یه نفس عمیق سرمو تکون دادم که گفت؛

 

 

-برو بالا استراحت کن و بعدش خودتو واسه امشب آماده کن…آخه فرزین هم دعوت!

 

 

اینو گفت و یه چشمک زد.

پس دکتر حاتمی هم قرار بود بیاد….

 

#پارت_۱۵۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

آخرین چیزی که به سرو وضعم اضافه کردم گل سینه ی خوشگل و ظریف و کم وزنی بود که سهند خیلی وقت پیش روز تولدم بهم هدیه داده بود.گل سینه ای که بقول هودش از آب گذتشه بود آخه دراولین سفرش به ترکیه اونو برام خریده بود.

میگفت اینو گرفتم که بدونی حتی تو دیار غربت هم به یادت بودم.دوستش داشتم چون نه آهنی بود و نه

از اونا که اونقدر سبک هستن که لباس رو نکشن پایین….

مقابل آینه ی قدی ایستادم و ظاهرم رو نگاه کردم.

یه بلوز زرد رنگ و یه دامن مشکی که کمرش تنگ و پایینش کلوش و گشاد بود و یه ساپورت مشکی و یه جفت کفش براق پاشنه بلند ساده که بهترین انتخاب برای همچین تیپی بود و من البته این لباسهارو به لطف مهرداد داشتم.

اصلا اون عادت داشت…عادت داشت هروقت گذرش به پاساژها میفته هرچیزی که خوشش اومد و چشمش رو گرفت برای من هم بخره!

حالا این لباسهای خوش دوخت و خوش ترکیب هم هدیه ای از طرف اون بود ..

یه هدیه از هزار هدیه!

از پایین صدای قه قهه ی زنانه و مردانه میومد.

صدای خنده ی مهمونهای نوشین …

مهمونهایی که نیم ساعتی از اومدنشون میگذشت اما من هنوز نرفته بودم پیششون!

همین حالا هم دیر کرده بودم.

نگاه آخرو به خودم انداختم و بعد بالاخره بعداز زدن ادکلن باعجله از اتاق بیرون اومدم.

صدای موسیقی…صدای بگو بخند….دود قلیون…دود سیگار….

اینا جزهای جدانشدنی از دورهمی های نوشین و رفقاش بودن و بماند سفره های رنگین و متنوعشون!

دستمو رو نرده ها گذاشتم و آروم آروم پله هارو پایین اومدم.

هرقدم که پایین میگذاشتم بیشتر میتونستم ببینمشون…

مثل اون دومردی که دو طرف آکواریوم ایستاده بودن و هم بگو بخند میکردن وهم سیگار میکشیدن….

یا دوتا زنی که به قدر عروس به خودشون رسیده بودن و در مورد زمرد و طلا و برلیان و اینجور چیزها حرف میزدن…

هرچه تعداد پله های باقیمونده کمتر میشدن آدمایی بیشتری رو میدیدم یا برعکس…

نگاه اون دومرد و حتی نگاه اون دوزن…به سمت من کشیده شد.

دستمو از رو نرده ها برداشتم و پامو از آخرین پله پایین گذاشتم.

اول به اون دومرد که نگاه های خیره و پر تحسینشون قصد تمومی نداشت سلام کردم و بعد به اون دوخانم.یکیشون خیره به صورتم تنها سر تکون داد و لبخند زد و اون یکی به خودش اومد و با دور کردن سیگار از لبهاش گفت:

 

 

-سلام بانوی زیبا….

 

 

خجالتی نبودم.هیچوقت هم نبودم.اینبارهم این نگاه ها نتونست کم رو و گلگونم کنه….

با لبخندی دلبرانه نگاه ازشون برداشتم و سمت سالن اصلی رفتم.

جایی که تعدادی زن و مرد جوون اونجا نشسته بودن.

البته…این مهمانها پراکنده بودن و هرکسی گوشه ای ایستاده بود اما تعداداونایی که توی سالن نشسته بودن خیلی بیشتر بود.

دو سه پله ی عریضی که ختم میشد به نشیمن بزرگ رو بالا که رفتم نگاه خیلی ها به سمتم چرخیده شد….

اونا اکثرا منو میشناختن چون یکی دوبارهمراه نوشین به دورهمی هاشون رفته بودم اما حالا بازهم مثل دفعه ی اول نگاهم میکردن….

خیره و خریدارانه!

چشم چرخوندم اما توی اون جمع استاد حاتمی رو ندیدم و اولین احتمالی که دادم این بود که شاید نیومده باشه!

روی یکی از صندلی های اطراف شومینه نشستم و یه سیب توی پیش دستی گذاشتم اما کار به قاچ کردنش نرسید چون یه نفر کنارم نشست و یه وجبی گوشم گفت:

 

 

-شما آدمیزادی یا حوری…!؟ هوم !؟

 

 

سرمو آهسته به سمتش چرخوندم و بهش نگاه کردم.

شناختنش کارسختی نبود چون درست چنددقیقه پیش اولین کسی بود که دیدمش… همونی بود کنار آکواریوم ایستاده بود و اونقدر محو تماشام شده بود که فقط تونسته بود سرتکون بده.

من سکوت کردم و اون ادامه داد:

 

 

-وقتی دیدمت…اونقدر محو زیبایی طبیعی و جذابیتت شدم که یادم رفت جواب سلامتون رو بدم…یه جورایی زبونم بند اومده بود!

 

 

زبون بازی هاش لبخندی روی لبم نشوند.به زدن همین حرفها قانع نشد چون دوباره گفت:

 

 

-من قبلا شماروهم دیدم ولی…تو درست عین یه روح بودی…روحی که هی تو جمع میچرخید و نمیشد گیرش انداخت….

 

 

خندید و گفت:

 

 

-من میثاق هستم….

 

 

لبخند محوی زدم:

 

 

-بهار….

 

 

-دخترخاله ی نوشین درست!؟

 

 

سرمو آهسته تکون دادم:

 

 

-بله! درست شنیدن….

 

 

-واقعا که بهاری….نماد زیبایی و طراوت و خوش بویی!

 

 

از جیب کتش جعبه ی سیگاری بیرون کشید.جعبه ای که خیلی زیبا بود و اگر اشتباه نکنم از طلا بود….

و سیگارها…سیگارها خیلی باحال بودن چون قسمت پایینی هرشش عددش توی یه لوله ی کوچیک طلایی رنگ و ترمه کاری شده فرو رفته بودن.

و من سیگاری نبودم اما دلم نیومد برندارم.

یه دونه اش رو برداشتم و گفتم:

 

-مرسی!

 

-خواهش میکنم بانو….

 

 

میخواست حرف بزنه و صحبت و مکالمه ادامه پیداکنه اما رفیقش از پشت سر صداش زد و اون خلاف میلش ، عذرخواهی کرد و با بلند شدن از کنار من به سمت رفیقش رفت….

 

#پارت_۱۵۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نگاهم رو از مردی که خودش رو میثاق معرفی کرده بودم برداشتم وبه سیگار توی دستم نگاه کردم.

خوشگل بود…ناخوداگاه لبخند زدم.خودمم باورم نمیشد یه روز یه سیگار اونقدر برام جلب توجه کنه که نتونم پسش بزنم.

 

 

-سیگار میکشی؟

 

 

نگامو از سیگار برداشتم و رو کردم سمت صاحب اون صدا آشنا یعنی دکتر حاتمی….مبل رو دور زد و با تغییر مکان از پشت سر اومد رو به روم ایستاد.

حاصل دیدنش لبخند عریضی بود که روی صورتم نشست…

کنارم نشست.درست همونجایی که چنددقیقه پیش اون مرد نا آشنا نشسته بود.

با صدای آرومی گفتم:

 

 

-فکر میکردم شما نیومدین…

 

 

-پس شما به من فکر کردین…

 

 

به طرز زیرکانه ای از زیر زبونم حرفی رو بیرون کشید که شاید اگه خودم از خودم نظدمو دراین مورد میپرسیدم قطعا نمیخواستم همچین چیزی رو اینقدر راحت لو بدمم.

آهسته خندیدم که با لبخند گفت:

 

 

-خب…نگفتی! سیگاری شدی!؟؟

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه نه…یکی بهم تعارف کرد اول خواستم بگم نه بعد که چشمم بهش افتاد دوست داشتم یکی بردارم…عین این بود که یه نفر بهم گل تعارف کنه….

 

 

کنجکاو گفت:

 

 

-میتونم به سوالهام ادامه بدم!؟

 

-آره…

 

سیگارو از کف دستم برداشت و گفت:

 

 

-اینا…احتمالا یکی از سیگارهای میثاق نیستن!؟

 

 

متعجب بهش نگاه کردم.از کجا تونست اینقدر سریع و زود همچین حدسی بزنه!؟

 

 

-آره…فکر کنم درست حدس زدید…میشناسینش!؟

 

 

سرشو برگردوند و دقیقا به همون سمتی نگاه کرد که همون مرد اونجا ایستاده بود و با دوستش گپ میزد.

اخم ظریفی ما بین دو ابروش نشست.چند لحظه بعد دوباره نگاهشو به من انداخت و گفت:

 

 

-بدگویی رو دوست ندارم اما لازم به تو درمورد میثاق…یه چیزایی بگم….

 

 

کنجکاوانه گفتم:

 

 

-مثلا؟

 

 

-مثلا اینکه زن داره ولی جوری رفتار میکنه که انگار یه مرد مجرد…دوم اینکه..یکم…یکم بگی نگی ….اصلا بیخیال مقدمه.سعی کن زیاد باهاش گرم نگیری اونوقت به خودش اجازه ی هر رفتاری رو میده…

 

همون زمان یه زن نسبتا جوون با صدای بلند و حرفهاش توجه بقیه رو به سمت خودش جلب کرد؛

 

 

-خب خب خب…آب دستتونه بزارین زمین که دخترم آرشیدا میخواد موتور پیانو رو روشن کنه…

 

 

نگاه ها به سمت دختر جوان و زیبایی چرخیده شد که زیباترین لباس دنیارو پوشیده بودگالبته از نظر من….شک نداشتم با پول لباس تنش میشه خرج یه ایل رو داد.

زیبا بود و جواهراتش قشنگی داشت.

کاملا مشخص بود سرو وضعش حاصل دست و هنر آرایشگر …

درست خلاف منی که رو به روی آینه ایستادم و خودم صورتم رو آرایش کردم!

 

لیوان کمر باریک توی دستش رو دست شهناز داد و پشت پیانو نشست.

اونهمه شلوغی و سروصدا در کسری از ثانیه جاشو به سکوت داد.

 

من اون دخترو میشناختم.خودش دانشجوی پزشکی بود و مادرش متخصص زنان و زایمان….و پدرش اگر اشتباه نکنم یه جراح بود.

 

پشت به جمع روی صندلی نشست..کمرش رو صاف و بدون قوز نگه داشت و انگشتای خوشگل و ظریفشو رو کلیدهای پیانو حرکت داد درحالی که دنباله ی لباسش از پشت روی زمین پخش شده بود و موهای بلند مشکلی رنگش به این منظره زیبایی خاصی داده بود….

نگاه مردها و زنها همه جاب اون بود بجز دکتر حاتمی که بیتفاوت گوشیش رو چک میکرد.

 

آهسته گفتم:

 

 

-خوب مینوازه!

 

 

-اهوم!بد نیست..

 

 

با لبخند کنار گوشش گفتم:

 

 

-نگاه همه میخکوب اون شده!

 

 

-پریناز و حمیدرضا کلا عادت داره به روشهای مختلف توجه هارو به سمت دخترشون جلب کنن!

 

 

کاملا مشخص بود خیلی از اونا خوشش نمیاد.یعنی اینطور به نظر می رسید درست برخلاف بقیه!

باز لبخندی زدم و بعد گفتم:

 

 

-گمون نکنم بقیه مثل شما فکر کنن….

 

 

-بقیه کسی مثل شمارو کشف نکردن!

 

#پارت_۱۵۷

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

دختری که حالا اسمش سر زبون تمام مهمونها افتاده بودو تمام توجه هارو کشیده بود سمت خودش شده بود نگین مجلس!

ماهیگیر بود…از اون ماهیگیرها که تور میندازن تو دریا و گروه گروه ماهی میگیرن بی اینکه طعمه ای داشته باشه!

اون زیبا بود و پولدار و باهوش .دختر پدری جراح و مادری متخصص پس همچین آدمی نمادی بود از یه ایده آل رویایی که هر دختری دلش میخواست جای اون باشه!

اونقدر خوب پیانو مینواخت که تحسین همه رو برانگیخت!

وقتی انگشتای کشیده و ظریفشو روی از کلیدهای پیانو برداشت و روی همون صندلی یکم به سمتم جمع چرخید تا با لبخندش از تشویق های بقیه تشکر کنه. صورتش رو بیشتراز دفعات قبل نگاه کردم.

پوست سفیدی داشت و موهای بلوند و ابروهای قهوه ای!

چشماش کشیده بودن، درشت و سبز رنگ…دماغش کوچیک و لبهاش خوش فرم، پس میشد به مردهای جمع حق داد که بیش از بقیه دخترها بهش اهمیت بدن!

منم مثل دیگران اونو تشویق کردم.

از روی صندلی بلند شد و با یکم خم کردنش به نشانه ی احترام گفت:

 

 

-ممنون!

 

 

درحالی که ایستاده تشویقش میکردم نگاهی به دکتر حاتمی انداختم.

ظاهرا اون برخلاف بقیه آرشیدارو یه دختر قابل تحسین نمی دید.

 

 

-اون خیلی جالب نه؟؟

 

 

بالاخره گوشیش رو گذاشت تو جیبش و بعد گفت:

 

 

-جالب ؟؟ میخوام یه چیز خاله زنکی ای رو درموردش بهت بگم!

 

 

کنجکاوانه گفتم:

 

 

-چی!؟

 

 

یه نگاه به آرشیدا انداخت و بعد گفت:

 

 

-بنده در اینستاگرام افتخار اینو دارم که این شهبانو رو جز فالوورام داشته باشم….باورت نمیشه….تمام مدت از خودش فیلمهایی میزاره که درحال رانندگی وبا دوربین فقط دستها و جواهرات و فرمون ماشین گرونقیمتشو نشون میده…مسخرس! انگار هیچکس جز اون ناخن و طلا و ماشین نداره….

 

 

نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.باانزجار گفتم:

 

 

-واقعا همچین موجودیه!؟؟

 

 

-شک داری!؟؟؟ بزار بهت نشون بدم!

 

 

دست کرد توی جیبش و با بیرون آوردن گوشیش شفاف سازی انجام داد.رفت تو صفحه اینستاگرامش و بعد همزمان گفت:

 

 

-یادت باشه بخاطر تو میخوام استوری این چندش خانم رو ببینم….

 

 

خندیدم و اون استوری های آرشیدا رو بهم نشون داد.پنج استوری که همه همون چیزی بود که استاد حاتمی چند لحظه پیش وصف کرد.

یعنی مدام از دستها و ناخن های کاشته شده و النگو های زیاد و فرمون ماشین لوکسش فیلم گرفته بود و هرپنج استوری دقیقا همین بود!

 

شروع کردم خندیدن و بعد گفتم:

 

 

-احساس میکنم توانایی اینو دارم که عاشق و شیفته اش بشم!

 

 

گوشیش رو غلاف کرد و گفت:

 

 

-ایناهمون دسته آدمن که فکر میکنن خدا مثلشونو نیافریده و خونشون پنجاه درصد رنگینتراز خون بقیه اس!

 

 

-درهرصورت باهمه گنده دماغیش خوب پیانو میزنه!

 

 

-اگه از پیانو نواختن چیزی بدونی باید متوجه بشی که خیلی هم حرفه ای نیست!

 

 

بالبخند و شیطنت گفتم:

 

 

-استاااد… گمونم شما با این خیلی دختر حال نمیکنین چون حاضر نیستین هیچ چیز خوبی رو درموردش قبول کنید

 

 

آروم خندید و با خم و بلند کردن سرش گفت:

 

 

-نمیدونم…گفتم که….حس خاله زنکیم فعال شده!

 

 

وقتی ما داشتیم حرف میزدیم و به باشکوهی شخصیت اون دختر در ظاهر برازنده یعنی آرشیدا حرف میزدیم، مادرش که اگر اشتباه نکنم پریناز خانم صداش میزدن به سمت استاد حاتمی اومد و گفت:

 

 

-فرزین جان کی اومدی؟! وقتی اومدم ندیدمت فکر کردم دیگه قصد اومدن نداری

 

 

-آره یکم دیر اومدم…ترافیک بود!

 

 

لبخند زد و با قوس دادن و یکم کج کردن کمرش گفت:

 

 

-خب…نظرت راجب آرشیدا چیه؟؟ خوب پیانو میزد نه !؟؟

 

 

حاتمی با یه تکون سر و یه لحن نسبتا بیتفاوت گفت:

 

 

-آره خوبه

 

 

اون زن که با نوع آرایشش سعی در جوون نشون دادن صورتش داشت و انصافا هم که موفق بود خندید و گفت:

 

 

-خوب؟؟ آرشیدا عالیه….آموزگار پیانوی اون یکی از بهترین اساتیدها دراین زمینه اس…اون گفته آرشیدا فوق العاده باهوش و توهمین مدت کوتاه خیلی خوب تونسته دراین زمینه پیشرفت کنه….

 

 

به اون زن خیره شدم.یه زن که بااعتماد بنفس خیلی زیادی از دخترش دربرابرمردها تعریف و تمجید میکرد.

موهاش مشکی بودن و جلوشون رو چتری کوتاه کرده بود تا سنش رو پایینتر نشون بده.بینیش عملی بود و لبهاش سرخ و کلفت….

رژ گونه ای که زده بود گونه هاش رو کمی برجسته نشون میداد و چشماش گرچه کوچک بودن اما با آرایش حرفه ای و چتری بودن موها خیلی بزرگتر از واقعیت به مظر میرسیدن!

و نمیدونم چرا حس میکردم سعی داشت همه کار کنه تا حاتمی چشمش پی دخترش بره.

وسط حرفها یهو چرخید سمت دخترش که کنار دو تا دختر دیگه ایستاده بود و بعد گفت:

 

 

-آرشیداجان…عزیزم! بیا اینجا

 

#پارت_۱۵۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

میخواستم برم اما حس کنجکاوی منو برای موندن وسوسه کرد.

این دختری که ظاهرا ازهرانگشتش یه هنر لاکچری میبارید رو قبلا تو مهمونی های دوستانه ی نوشین ندیده بودم اما مادرش رو چرا…وحالا خیلی بدم نمیومد که از نزدیک ببینمش .

وقتی مادرش صداش زد با کمال میل به این سمت اومد.با چنان ظرافت و ناز دخترانه ای قدم برمیداشت که یه آن فکر کردم نکنه این یه فیلم سینماییه؟؟

نکنه اصلا ما توی کشتی تایتانیک هستیم و اونم رز هست که داره از پله ها پایین میاد و همزمان جک رو نگاه میکنه!؟

آره…تو اون لحظه فقط صدای سلین دیون رو کم داشتیم والبته موسیقی و صدای ساکسیفون کِنی جی!

نزدیک که شد، کنار مادرش ایستاد و رو به استاد حاتمی گفت:

 

 

-سلام آقای حاتمی مشتاق دیدار….

 

 

وقتی حاتمی داشت جواب سلامش رو می داد خیلی سریع و گذری نگاهی به من هم انداخت و نمیدونم چرا اما حس کردم نگاهش رنگ نگرانی داشت.

شاید میترسید ما نسبتی باهم داشته باشیم یا قراره درآینده نسبتی پیدا کنیم درهرصورت میتونستم نگرانیش رو از این بابت احساس کنم و ببینم.

دکتر حاتمی پرسید:

 

 

-کم پیدا شدین…قبلا بیشتر میدیدمتون!

 

 

نگاهشو از من برداشت و گفت:

 

 

-آااا…خب…نبودم.پنج روزی میشه که برگشتم….

 

 

و باز منو نگاه کرد.لبخند کمرنگی زدم.چه قدرررر واضح و مشخص بود که حسابی تو کف استاد حاتمیه!

مادرش باز با لبخند گفت:

 

 

-آرشیدا مدتی هست که روسیه تحصیل میکنه اینو نمیدونستی فرزین جان!؟

 

 

حاتمی سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-اهان! روسیه! خب آرشیداخاتم روسیه خوبه؟ خوش میگذره؟

 

 

 

لبهای خوش فرمش رو ازهم باز کرد و با پشت گوش زدن تارموهاش ودرحالی که حتی تو اون لحظات هم گاهی نگاهی به من مینداخت گفت:

 

 

-خب..خبری نیست جز سردی هوا…

 

 

-درسها چطور؟

 

 

-درسها خب سنگین هستن اما مورد اولی آزاردهنده تر!

 

 

مادرش دستشو رو کمر دخترش گذاشت و باز شروع کرد صفه گذاشتن پشت دخترش:

 

 

-البته آرشیدا از پس هرکاری برمیاد.تو فرهنگ لغت دختر من چیزی به اسم نشد و نمیشه وجود نداره …

 

 

طاقت نیاورد.از لحظه ای هم که منو دیده بود دچار این بی طاقتی شده بود ودرنهایت از حاتمی پرسید:

 

 

-باهاتون نسبتی دارن!؟

 

 

حاتمی خیلی آروم سرش رو به سمت من برگردوند.روی صورت مغرورش لبخندی ملیح نشست و گفت:

 

 

-نه متاسفانه….

 

 

نه ی که گفت نه اما “متاسفانه اش”صورت دختره رو درهم و گرفته کرد.یکم مسخره نبود؟ چرا گاهی برای عده ای اینقدر مورد توجه میشد!؟

بخاطر پولش؟شغلش؟ یا….

 

 

-متاسفانه؟؟ چرا متاسفانه!؟

 

 

بنظرم سوال مضحکی بود وگرنه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.کنجکاوانه و حتی میتونم بگم کنجکاوانه تراز ارشیدا حاتمی رو نگاه کردم تا ببینم چه جوابی میخواست بده.

و اون خلاف تصور من نه دستپاچه شد نه هولزده بلکه خیلی خونسرد جواب داد:

 

 

-بهارخانم یه یکی دو واحد بامن درس دارن تو دانشگاه…دانشجوی پرستاری هستن فوق العاده باهوش و کاربلدن! ایشون….ایشون دختر خاله ی نوشین هستن!

 

 

تعریف و تمجیدهای حاتمی از من هم حال مادر رو گرفت هم حال دختررو.مادره اخم کرد و دختره تاحدودی با انزجار و بیزاری منو نگاه کرد.

بعدهم پوزخند زنان گفت:

 

 

-پس تهرون دانشجویی؟؟؟

 

 

برخلاف اون من لبخند زدم و گفتم:

 

 

-بله!

 

 

-و اینجا با نوشین زندگی میکنی!؟؟

 

 

همون جواب خشک و خالی قبلی رو تحویلش دادم:

 

 

-بله!

 

 

نگاهش تحقیر آمیز شد.دست به سینه گفت:

 

 

-پس خانوادتون شمارو اینجا تنها گذاشتن! من که ابدا نمیتونم دخترم رو تنها تو شهر غربت رها کنم و اگرهم آرشیدا روسیه است و من همچنان تهران، دلیلش اینکه دوتا ازبرادرهای من اونجا هستن!

 

 

لبخند زنان در جواب چرند و پرندهاش گفتم:

 

 

-اصولا مادرم منو بچه ننه بار نیاورده…..یعنی اعتقادی به این نوع سبک تربیت نداشت و نداره…بنابرین من قادرم تنهایی تو هرشهری زندگی کنم!

 

 

حاتمی به زور جلوی لبخندش رو گرفت ولی مادرو دختر نگاهی پُر حرص بهم انداختن.حتی خود آرشیدا گفت:

 

 

 

-منظورت از زدن این حرف بچه ننه بودن من که نیست!؟؟

 

 

سر تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه! اصلاشما خودت همچین برداشتی کردی….

 

 

 

دندون قروچه ای کرد.به گمونشون من از این دخترهای بی زبونم.از اونا که میشه تحقیرشون کرد و دهنشونم اصلا باز نمیشه.

اما من اگه همچین آدمی باشم چطور میتونم در آینده تبدیل نشم به یه توده عقده ؟؟؟

 

#پارت_۱۵۹

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دیگه دلم نمیخواست پیش اون مادر و دختر بمونم.

دوتا آدم پولدار که چون فکر میکنن ثروتمند و مایه دهرن حق اینو دارن باهرکسی هرجور که دلشون خواست رفتار کنن!

لبخندی زدم و بعد گفتم:

 

 

-خب! با اجازتون من شمارو باهم….

 

 

حرفم رو کامل نزده بودم که مادره دوباره با سوالش مانع رفتنم شد:

 

 

-میتونم بپرسم شغل و پدرمادرتون چی هست!؟یعنی…چه کاره هستن..!؟

 

 

شک نداشتم هدفش از پرسیدن این سوال باز تحقیر و تمسخر من و یا شاید پایین آوردن شانم در مقابل حاتمیه.ولی من از گفتن حقیقت ابایی نداشتم برای همین گفتم:

 

 

-پدرم فوت کردن مادرمم خانه داره….

 

 

لبخند منزجرکننده ای زد.و این لبخند نامحسوس و کمرنگش آدمو به حرص و خشم و تاسف مینداخت.

انگار که اززبون من شنیده بود پدرم عبدالمالک ریگی و مادرم ناتاشا کماندو هست.

حتی با لحن منظور داری گفت:

 

 

-پش باید زندگی خیلی برات سخت باشه نه؟

 

 

 

-از چه لحاظ؟

 

زهرخند معنی داری تحویلم داد:

 

 

-ازهمه لحاظ… بالاخره زندگی خرج داره خصوصا توشهری مثل تهرون….

 

 

 

دخترش آرشیدا که تا الان زیر پوستی از توجه حاتمی به من حرص میخورد صورتشو غمگین کرد و مثلا دلسوزانه گفت:

 

 

-واااای حیوونی! حتما به همین دلیل داری با نوشین زندگی میکنی!به گمونم وضعیت مالی بدی دارین !

 

 

صحبتهای اونا حتی حاتمی روهم رنجوند.

اونم مثل من دوتا آدم می دید که قصد خراب کردن یه نفر دیگه رو دارن.با این حال منم نه خشمگین شدم و نه دستپاچه .خیلی خونسرد و ریلکس جواب دادم:

 

 

-گفتم که…من بچه ننه نیستم. شاید بلد نباشم پیانو بزنم یا برای یه مهمونی ساده و جلب رضایت دیگران پول زیادی خرج آرایشگر کنم بلکه یکم تو چشم بیام اما تحت هر شرایطی میتونم گلیم خودمو از آب بکشیم ….ودرضمن…فقر پولی خیلی به وحشتناکی فقر فکری و فرهنگی نیست!

 

 

اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم.اونا میخواستن منو سبک کنم ولی خودشون سبک شده بودن!

از کنارشون رد شدم و رفتم.دلیلش البته ویبره خوردن گوشی توی دستم بود.

یا قدمهای آروم و بدون عجله سمت دیگه ای از سالن پذیرایی رفتم.

نمیگم از حرفهاشون ناراحت نشده بودم نه…ولی خیلی هم بهم برنخورده بود.من تنها بنده ی خدا نبودم که پدرش فوت کرده بود و حتی تنها آدمی هم نبودم که مادرش خانه داره…فقر که گناه نیست.

فقرهای دیگه ای هستن که خطرشون بیشتر….هم خطرشون هم تاسفشون!

 

رفتم و دور از جمع گوشه ای در تنهایی نشستم.سیب سرخی از ظرف میوه روی میز سه پایه ی کو۰ک مایین دومبل برداشتمو جلوی بینیم گرفتم و همزمان تماسهامو چک کردم.

چندتا تماس بی پاسخ از مهرداد داشتم که اگه همین الان دلیل دیر جواب دادنهامو واسش نمیگفتم قطعا بعدش باید نق و نوقهاشو میشنیدم.

برای همین براش توی تلگرام پیام فرستادم:

 

“سلام .گوشیم سایلنت بود متوجه تماست نشدم ”

 

بلافاصله پیاممو سین کرد و نوشت:

 

 

“اونجا چه خبره هان؟ باز مهمونی گرفته؟ اون یارو حاتمی هم هست؟ ”

 

 

چی میتونستم بهش بگم.بگم نیست؟شری که ممکن بود از دروغ دامن گیرم بشه خیلی بیشتر از گفتن حقیقت بود پس جواب دادم:

 

 

“آره اونم هست ”

 

 

“تو برای همین جواب نمیدادی؟ واسه خاطر مهمونی؟ چی تنت کردی بهار هان؟؟ ”

 

 

” این کی چی تن من مهم؟”

 

 

همراه با ارسال چند ایموجی خشمگین جواب داد:

 

 

“بله که مهم.عکس بفرست…زود”

 

 

 

مقاومت درهمچین مواقعی بی فایده بود چون مهرداد تبدیل میشد به مرغی که فقط یه پا داره!برای همین چندتا سلفی گرفتم و بعد براش ارسال کردم.

به محض دیدن عکسها پشت سرهم شروع کرد فرستادن ایموجی های ترسناک و خشن و خشمگین…

همینطور پشت سرهم از طرفش پیام میومد:

 

 

“مگه قرار نبود اولین کسی که توروتوی این لباسها میبینه من باشم؟؟

لابد اون یارو حاتمی هم تورو تواین لباسها دیده و کلی کیف کرده

سگ توروح نوشین ”

 

 

برای آروم کردنش نوشتم:

 

 

 

“مهرداد باز فکرای بیخودی زده به سرت؟ فکر کردی اگه حاتمی منو ببینه قراره اتفاق خاصی بیفته؟ نگران نباش…تواین مهمونی پر زرق و برق اونقدری دختر خوشگل موشگل هست که نگاه حاتمی سمت من نیاد…

 

 

داشتم با همین دری وری ها آرومش میکردم که نوشین از دور بهم نزدیک شد.

لبخند زد و باخم کردن سرش دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

 

 

-چرا اینجا؟ تنها …

 

 

صفحه گوشی رو برگردوندم و گفتم:

 

 

-هیچی همینجوری!

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-بیکار نمون…الان وقت خیلی خوبی برای همصحبت شدن با فرزین…بجنب تا آرشیدا و مادزش عملیات مخ زنی رو شروع نکردن راستی بهار….باور کن تو امشب زیباترین دختری این جمعی!

 

 

 

 

باهمدیگه خندیدیم.اون به سمت آشپزخونه رفت و منم روباره مشغول جواب پس دادم به مهرداد شدم

 

#پارت_۱۶۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

سرو کله زدم با مهرداد حتی تو مجازی هم دردسرهای خاص خودش رو داشت.زیادی روی حاتمی حساس شده بود و از اون طرف مدام حرص و جوش رفتارهای نوشین رو میخورد آخه گمون میکرد نوشین عمدا حاتمی رو دعوت کرده که یه جورایی با من آشناش بکنه!

اونقدر سرگرم چت بودم که حضور حاتمی رو کنار خودم حس نکردم تا وقتی که خودش گفتم:

 

 

 

-مزاحم که نیستم بهار خانم !؟

 

 

 

دیگه وقتش بود اون گوشی خسته کننده رو غلافش کنم.از اینکه همش سرم تو گوشی باشه و سوال جواب پس بدم بیزار بودم.

تکیه از مبل برداشتم و با بلند شدن از روش گفتم:

 

 

-نه اصلا….

 

 

دستهاشو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت؛

 

 

-وقتی آدمی سعی میکنه یه نفرو خراب کنه در واقع تمام اون تلاش رو داره برای خراب کردن خودش میکنه…حالا فهمیدی چرا خیلی از اون مادر و دختر خوشم نمیاد!؟

 

 

 

نیمچه لبخندی زدم و گفتم:

 

 

 

-حرفهاشون برام اهمیتی نداره…ازشون هم ناراحت نیستم راستش اونا ارزش اینکه بخاطرشون قلبمو پر از نفرت و کینه بکنم.

 

 

دستشو از توی جیب شلوارش بیرون آورد و بعد کف دستشو دراز کرد سمتم و همزمان گفت:

 

 

-خوشحالم که اینطور فکر میکنی!ولی خوب جوابشونو دادی…خوشم اومد

 

 

به کف دستش نگاه کردم.شک نداشتم برای گرفتن اون سیب سرخ جلو اومده بود.لبخند زدم و بعد سیب رو رو دستش گذاشتم و گفتم:

 

 

-بحث با من ولی ظاهرا واسه خاطر شما بود!

 

 

لبخند زد و پرسشی گفت؛

 

 

-من !؟

 

 

-آره دیگه شما…همه چیز هم ازهمون “نه متاسفانه ای که گفتین”شروع شد

 

 

-منظورت آرشیداست!؟ هه! اون یه سر و هزارسودا…از آدمایی که اهل سوا کردن و دسته بندی آدمهان خوشم نمیاد.پریناز و حمیدرضا کلا همچین آدمایین…اونادیه دختر دیگه هم دارن…آرامش.نامزد و هزارو یه آدم بود.هی آدما ی خوب رو سوا میکردن که یه دونه خوبشو واسه دخترشون کنار بزارن…خب البته آخرشم همینکارو کردن.آرامشو بستن بیخ ریش معتمدی! حالاهم میخوان اینکارو بامن بکنن….خیلی خاله زنکی دارم حرف میزنم آره ؟؟

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-نه! بزنین هم چه ایرادی داره…زدن حرف خاله زنکی که جرم نیست…تازه میگن یه جورایی اعصاب راحت کن هم هست!

 

 

اینبار اونم خندید و بعد پرسید:

 

 

-من…نمیدونستم پدرتون فوت کردن!

 

 

لبخند تلخی زدم.اتفاقی بود که هنوز باهصا کنار نیومده بودم اما پذیرقته بودمش و این دوتا توفیر زیادی باهم داشتن…گاهی وقته می پذیریم که یه اتفاقی برامون افتاده حتی اگه زمان زیادی ازش بگذره بازهم نمیشه و یا بهتره بگم نمیتونیم با رخ دادنش کنار بیایم.

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-نمیتونم بگم چرا من!

 

 

سرشو به نشانه ی فهم و درک تکون داد و گفت:

 

 

-آره…هیچوقت نمیتونیم بگیم چرا من!؟ نه وقتی شادیم و نه وقتی غمگینیم…

 

همون موقع دوست شهناز با سینی چایی از کنارمون گذاشت.لبخند زد و گفت:

 

 

-پایه خوردن چایی هستید؟

 

 

با کمال میل گفتم:

 

 

-بلهههه! مگه میشه در برابر خوردن چایی مقاومت کرد!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-این یکی رو موافقم!

 

 

بدون اینکه سیب توی دستشو کنار بزاره و انگار که یه شی ارزشمند توی دستش هست ،رو کرد سمت خدمتکارو گفت:

 

 

-لطفا بیاین اینجا…

 

 

خدمتکار که نزدیک شد دوتا لیوان چایی زعفرونی خوش رنگ از روی سینی برداشت و یکیش رو به سمت من گرفت.

مهرداد تو خواب همچین صحنه هایی رو ببینه…حتی مطمئنم همین الان هم داره کلی خودخوری میکنه و عصبی قدم میزنه تا وقتی که من جواب پیامهاشو بدم.

اما ترجیح من این بود که تو همچین مهمونی ای بجای پیام دادن با مهرداد یا یکی مثل حاتمی همصحبت بشم و چی میشد اگه یه جورایی برام به واسطه ی نفوذش یه کار جور میکرد.

اونوقت میتونستم دستم تو جیب خودم هم باشه…راستش همیشه هم که نمیتونستم رو مهرداد حساب باز کنم.

کنارهم نشستیم و اون پرسید:

 

 

-جایی مشغول به کارهستی؟

 

 

سوال خوبی بود و از شنیدنش چشمام درخشید.یه نگاه به آرشیدا که سنگینی نگاهش حتی تو شلوغی هم برام قابل فهم بود انداختم و بعد جواب دادم:

 

 

-راستش نه!

 

 

-دوست من به یه منشی احتیاج داره برای شیفت عصر..میخوای باهاش صحبت کنم؟ مطبش از اینجا خیلی دور نیست کارشم سنگین نی…متخصص پوست.مطمئنم تو بهترین گزینه برای اینکاری لااقل تا وقتی که درست تموم بشه و خودت رسما بری سرکاری که بخاطرش درس میخونی….حالا اگه شما بخوای باهاش صحبت میکنم!

 

 

بهترین خبر ممکن بود.همون چیزی که دقیقا میخواستم.برای همین بدون فوت وقت گفتم:

 

 

-آره…ممنون میشم اگه اینکاررو بکنید

 

 

لبخند زد:

 

 

-به روی چشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x