رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 22

0
(0)

 

 

چشم آرومی گفتم و بعد خم شدمو گوشیمو که افتاده بود روی زمین برداشتم تا عکسهای مشترکم با سهند رو بهش نشون بدم.

رفتم توی گالری و تو پوشه ی مخصوصی که اسمشو گذاشته بودم “سهندسوپی” عکسهارو آوردم بالا و بعد گوشی رو روبه رو گرفتم و گفتم:

 

 

-ببین…این سهند!بهترین دوستم.واقعا بهترین…از اوناست که هم تو خوشی ها هست و هم تو بدی ها…سفت و سخت!

 

 

خندید و بعد پرسید:

 

 

-حالا چرا اسمشو گذاشتی سهندسوپی!؟ هان!؟

 

 

تصور اینکه چرا همچین اسمی گذاشتم لبخندی روی صورتم کاشت.خودم تو بغلش جا دادم و بعد گفتم:

 

 

-چون عاشق سوپ…انواع سوپ…وقتی به سهند میگی بیا شام یا غذا یا صبحونه سوپه محال ممکن بگه نه نمیااام…جهنمم که باشی خودشو میرسونه!

 

 

-اوه اوه! تا این حد!؟

 

 

-اصلا وحشتناک!

 

 

روعکسش زوم کرد و بعد یه حاات جدی و مثلا عصبانی به خودش گرفت و با غیرتی ساختگی گفت:

 

 

-زمین تا آسمون باتصوراتم فرق داره..نووچ…این خوشتیپ…ازهمین فردا اسمو و عکسشو از گوشیت دیلیت کنی!فایده نداره…

 

 

آهسته خندبدمو با حسرت گفتم:

 

 

-مهرداد ای کاش میتونستم اونو یه روز بیارم که توببینیش…سهند خیلی گل..یه آدم سخت و قوی! البته خوش شانس!

 

 

متعجب نگام کرد و بعد گفت:

 

 

-خوش شانس!؟به کسی که یه روح متفاوت در یه جسم متفاوت ساخته شده میگی خوش شانس!؟

 

 

با جدیت گفتم:

 

 

-خب آره…ببین من کاری به چیزی که تو گفتی ندارم اما از نظر من سهند یه ادم خوش شانس ..چون اگه تو خانواده ای به دنیا میومد که وضع مالی خوبی نداشتن یا اونقدر روشنفکر نبودن که همچین چیزی رو بپذیرن و بچه شون رو همراهی بکنن ممکن بود همه چیز سخت تر از این حرفها بشه…

وخب…خوش شانس قطعا چون پدرش خیلی قرص و محکم حمایتش کرد و مادرش همراه همیشگیش بود

 

 

حرفهامو که گوش دادفهمید که پر بیراه هم نمیگم و به همین خاطر گفت:

 

 

-خب آره…اینم درست! حالا چند سالش!؟

 

 

-همسن خودم دیگه!

 

 

همونطور که عکسهارو به ترتیب نگاه میکرد گفت:

 

-عه جدا!؟

 

-آره!

 

-هیکلش بزرگ…بهش نمیاد!

 

آهسته و نرم خندیدم:

 

-آره…هیکلش مردونه بود و این همیشه به چشم میومد..

 

 

گوشی رو گرفت سمتم و گفت:

 

 

-بیا بگیر که کم کم داری غیرتی و حسودم میکنی…

 

 

-دیوونه!

 

 

گوشی رو کنار گذاشتم که عاجزانه پرسید:

 

 

-خب رئیس…سرور…علیا حضرت …اجازه میدی بخوابیم!؟ باور کنی هیچ جن و روح خبیثی هم توی خونه نیست.اگه بود که تا حالا دخل هردومون رو آورده بود! اصن خودت یه نگاه بنداز همچی امن و امان قربونت برم خوشگل و ملوس!

 

 

دلم به حالش سوخت.خندیدمو گفتم:

 

 

-خب حالا لازم نیست واسه خوابیدن قربون صدقه ام بری!باشه بخوابیم

 

 

دستشو دراز کرد و بعد گفت:

 

 

-ولی پدرمارو درآوردی بخاطر یه فیلم ترسناک… دستتو بزار رو دست من و عین یه دختر خوب و حرف گوش کن چشماتو ببند و بخواب…

 

 

و دقیقا همین چیزایی که خودش گفت بهترین کارای ممکن تو اون لحظات بودن.سرمو گذاشتم رو بازوش و بعد دستمو گذاشتم رو سینه اش و با بستن چشمام گفتم:

 

 

-شبت بخیر مهرداد…

 

 

خیلی آروم چشمامو بوسید گفت:

 

 

-شب توهم بخیر عزیزم….

 

#پارت_۲۱۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خواب بودم اما صدای راه رفتنهای مهرداد توی اتاق و پچ پچ کردنهاش یکم هوشیارم کرد.تو تخت غلتیدم و بعد لای یکی از چشمام رو باز کردم و تو اتاق دنبالش گشتم…

تنها با لباس زیر کنار پنجره ایستاده بود و تلفنی حرف میزد.اجازه دادم حرفهاش تموم بشه و بعد با صدای بم خوابالودی گفتم:

 

-مهردااد….

 

وقتی دید من بیدار شدم تکیه از دیوار برداشت و گفت:

 

 

-جانم! بیدارشدی!؟؟آخ ببخشید…

 

 

دوتا دستمو زیر سرم گذاشتم و گفتم:

 

 

-ایراد نداره…میخوای بری!؟

 

 

اومد روی تخت کنارم دراز کشیدو بعد پتورو تا روی شکمش بالا آورد و خیره به صفحه گوشیش گفت:

 

 

-نه زنگ زدم و خبر دادم که دیر میرم!

 

 

خوابالود پرسیدم:

 

 

-بخاطر من میخوای دیر بری!؟

 

 

با کنار گذاشتن گوشیش گفت:

 

 

-نه خودمم حوصله نداشتم کله صبح بزنم برم …یه چند ساعت دیگه میرم!

 

 

منو کشید تو بغلش و چون هردو دلمون میخواست بازم استراحت کنیم دوباره خوابیدیم.

دو سه ساعت بعد با وجود اون جای گرم و نرم و راحت اما چشمامو باز کردم و بیدارشدم.

دیگه نمیخواستم بیشتر از اون بخوابم.نگاهی به مهرداد انداختم.چشماش بستهدبودن و ظاهرش شبیه کسی بود وه داره خواب هفت پادشاه میبینه….

دستش که روی شکمم بود رو خیلی آهسته و آروم برداشتم و بعد بیرسرو صدا نیم خیز شرم و پاورچین از اتاق رفتم بیرون.

اول رفتم سرویس بهداشتی و بعد هم آشپزخونه….

تو یخچال چیز خاصی نبود که بخوام یه میز صبحونه ی مفصل بچینم و آماده کنم.

یه پنیر خامهدای و چند تا نون بسته بندی شده بود همونهارو گذاشتم روی میز و بعدهم آب گذاشتم رو گاز تاجوش بیاد و چایی درست کنم.

چایی که آماده شد ، درست همون موقع خم مهرداد از اتاق اومد بیرون.پله هارو سر حوصله اومد پایین و بعد تکیه داد به نرده های تزئینی و محو تماشام شد.

اومدم سمت اومد چون سنگین نگاه های خیره اش رو به شدت حس میکردم.دستامو زیر چونه ام گذاشتم و بعد پرسیدم:

 

-خبریه!؟

 

لبخمد کمرنگی زد که خیلی بهدصورتش میومد و بعد با صدای آردمی سوالمو با سوال جواب داد:

 

 

-بهار میدونی یکی از لذت بخش ترین صحنه ها و تصاویر دنیا واسه یه مرد چیه!؟

 

خندیدم:

 

 

-نه نمیدونم.تو بگو….

 

 

-اینکه اونی که از عمق وجودت دوستش داری صبح قبل از تو بیدارشه و برات چایی و صبحونه آماده کنه…چیری که من تا قبل تو هیجوقت تجربه اش نکرده بودم.هیچوقت…

 

 

حرفهاشو که زد رفت سمت سرویس تا من آه پرحسرتی بکشم و باخودم به این فکر کنم که چی میشد اگه مهرداد زن نداشت؟!

چی میشد اگه دخترخاله ام همسرش نبود!

چی میشد اگه در زمان مناسبتری و تو موقعیت بهتری باهم آشنا میشدیم.

حیف…صد حیف!

چایی رو آماده کردم و پشت میز نشستم.

چنددقیقه بعد اونم اومد تو آشپزخونه…رو به روم نشست و بعد با تحسین گفت:

 

 

-به به….اینجارو ببین! ساده اما لذیذ…اما دلچسب…اما قشنگ…..

 

 

یه لیوان چایی براش ریختم و بعد گرفتمش سمتش و گفتم:

 

 

-تو اگه این زبونو نداشتیاااا…

 

لیوانو داد دستم:

 

-شیکر قاطیش کن شیکر…خب…گفتی چی!؟ من اگه این زبونو نداشتم چی!؟؟؟

این زبون اصلا باید درخدمت دلبر باشه…این زبون اگه از تو تمجید نکنه پس از کی بکنه!؟؟؟ هااان!،

 

آهسته خندیدم.از پسش برنمیومدم.

شکر قاطی لیوانش کردم وبعد لیوان رو دادم ستش و گفتم:

 

 

-من بایدعصر برم…فردادصبح اولین امتحانم..

 

 

-جدا!؟

 

یکم از چاییم چشیدم و بعد با تکون سر گفتم:

 

-آره….

 

با محبت گفتم:

 

 

-چشم..رو جفت چشمام.هرزمان بخوای من میرسونمت

 

 

لبخند زدمو گفتم:

 

 

-مرسی!

 

چشمکی تحویلم داد و بعد پرسید:

 

 

-راستی …کارت چیشد!

 

 

این یاداوری منو تو فکر انداخت.اونقدر درگیر امتحانات شده بودم که کلا یادم رفت….

 

#پارت_۲۱۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

این یاداوری منو تو فکر انداخت.اونقدر درگیر امتحانات شده بودم که کلا یادم رفت….دوتا دستهامو تو موهام فرو بردم و با بهم ریختنشون گفتم:

 

-هووووف! میدونی قرار بود تماس بگیرم! اصلا یادم رفت!

 

-مگه نگفتی درگیر تغییر دکوراسیون داخلی کلینیکشون هستن!؟؟

 

 

-آره! ولی درکل خودمم باید پیگیر میشدم!

 

 

فکر میکردم از کار کردنم خوشش نیاد ولی اتفاقا برخلاف قبلترها تاحدودی استقبال هم کرد و بعد گفت:

 

 

-تو اونقدرخوبی هرجا بری بهت خوش میگذره…مطمئنم اونجاهم واست همینطوریه!

 

 

لبخند زدم:

 

 

-امیدوارم…یعنی بیشتر امیدوارم که خودم یه مدت بعد ازش بدم نیاد و خسته نشم! مهرداد؟

 

 

برای خودش یه لقمه نون و پنیر گرفت تا با چایی شیرینش بخوره و بعد گفت:

 

 

-جونم!؟

 

-تو امروز میری سرکار!؟

 

ساعت مچیش رو نگاه کرد و با سنجیدن زمان گفت:

 

 

-خب آره…گاهی وقتها دست خودم نیست که بخوام بمونم.واسه بعضی موارد نیاز کاملا ضروری به وجود اینجانب هست تا بعضی موردا خوب و درست پیش بره….

 

 

سرمو به نشونه ی فهم حرفهاش تکون دادم و بعد گفتم:

 

 

-میفهمم….ولی میدونی چیه! من همیشه فکر میکردم اونایی که خودشون رئیس خودشونن هر زمان دلشون بخواد میتونن برن سرکار و هرزمان هم که عشقش نکشه نمیره….

 

 

خندید و بعد گفت:

 

 

-خب ابن تاحدودی درسته.ولی فقط تاحدودی! مثلا خیلی بخواد به خودش حال بده بجای اینکه شش صبح بیدار بشه تا هرجور شده راس هشت سر کار باشه میتونه نه بیدار بشه و بره سر کار…یا مثلا اگه یه کار خیلی ضروری براش پیش اومده باشه لازم نیست بره سه ساعت التماس کنه و بهانه بیاره تا بتونه یه ساعت مرخصی بگیره …

 

 

خندیدم و بعد انگشت اشاره ام رو به طرفش گرفتم و گفتم:

 

 

-درست مثل توووو…

 

 

اونم خندید و بعد با باز و بسته کردن چشماش گفت:

 

 

-یه جورایی آره ولی…منم تاحدودی یه کارمندم.کارمند بابام….برای همین خیلی نمیتونم شل کن سفت کن بازی دربیارم.خصوصا اینکه اونجا آنتن هم داره!

 

 

-یعنی جاسوس!؟

 

 

-خب آره! هستن کسایی که فعالیت منو تحت کنترل دارن

 

 

دست از خوردن کشیدم و با تکیه به صندلی گفتم:

 

 

-پس تو…احتمالا یکی دو ساعت دیگه میری کارخونه!

 

 

با تکون سر جوابم رو داد تا من بگم:

 

 

-خیلی خب پس منم…منم بعداز اینکه تو رفتی وسایلمو جمع میکنم و میرم خونه پیش نوشین!

 

 

-نه بمون تا خودم بیام!

 

 

-نه نه ..اینجوری بهتره و من احساس ترس ندارم.بخوام با تو باشم از ترس و اضطراب…هووووف…من خودم میرم مهرداد تو که بری اول خونه رو مرتب میکنم بعد وسایلم رو جمع میکنم و میرم خونه!اینجوری حس بهتری دارم

 

 

یکم باخودش فکر کرد و بعد گقت:

 

 

-باشه ولی….ولی….

 

 

چشماشو خیلی طولانی نگاه کردم و پرسیدم:

 

 

-ولی چی!؟

 

 

دستشو سمت دستم دراز کرد و با لمس و نوازشش گفت:

 

 

-این مدت خیلی کوتاه جز قشنگترین قسمت های زندگیم بودن….یعنی اگه تمام زندگیم هین زهرمار بشن لحظه هایی که باتوام واسه من به این همه درد کشیدن می ارزه…اینو از ته دلم میگم! تو عزیزترین دارایی منی! تو همونی که من به عشقش صبخ رو به شب میرسونم و سب رو به صبح

 

 

لبهام خیلی آروم ازهم کش اومدن.وقتی اینجوری ازم تعریف میکرد بیشتر بهش وابسته میشدم واین وابستگی درعین آگاهی به خیلی چیزها تو من شکل میگرفت!

 

بعد از اینکه مهرداد رفت من اول خونه رو کاملا نرتب کردم.بعد گلدونهارو آب دادم و بعدهم دوش گرفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدن درحالی که از سر رسیدن امتحانات بیزار بودم ، از دور شدن از مهرداد بیزار بودم، از دل کندن از این خونه بیزار بودم….

از این خونه که واسه من شبیه یه خونه ی رویایی با اتفاقات رویایی بود.

 

خونه ای که هرچقدر فکر میکردم یه حادثه ی بد ازش تو خاطرم نبود والحق که واژه ی رویای واقعا برازنده اش بود و هست!

 

#پارت_۲۱۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

وسایلم رو برداشتم و اومدم توی راهرو…ایستادم و به خونه نگاه کردم.کاش این خونه مال خود من بود.مال خود خودم ولی به گمونم اگه تا آخر عمرمم سگ دو بزنم باز نتونم یکی عین اینو بخرم…البته…شایدم یه روز بتونم!

از افکار ضد و نقیض خودم خنده ام گرفت. صدای بوق ماشین که اومد خم شدم و با برداشتن وسایلم از خونه زدم بیرون.درهارو قفل کردم و بعد پله هارو پایین اومدم و سوار ماشین شدم و با دادن آدرس سرمو به عقب تکیه دادم و چشمام رو روی هم گذاشتم.

میدونستم یه تایم سخت در انتظارم.امتحانات…شب بیداری…گیر کردن بین مهرداد و نوشین!

ای کاش خوابگاه گیرم میومد تا دیگه مجبور نباشم تو خونه نوشین زندگی کنم و هرروز ببینمش و عذاب وجدانم چندبرابر بشه!

منتها بدبختی من این بود که مهرداد اصرار زیاد داشت من تو خونه بمونم.یعنی در اصل تا زمانی از من حمایت مالی میکرد که پیشش باشم.اما اون هیچوقت مستقیم همچین حرفی به من نزده بود اما …اما من هر وقت خواستم حرف از رفتن بزنم اون به کل رفتارش تغییر میکرد چون شدیدا تمایل داشت که من همیشه تو خونه ی خودش باشم.

 

 

-خانم جلو کدوم خونه ماشین رو نگه دارم !؟

 

 

از فکر اومدم بیرون و سرمو از عقب بردلشتم و بعد با نگاه به کوچه گفتم:

 

 

-یکم جلوتر…جلوی اون در سرمه ای طلایی!

 

 

چشمی گفت و ماشین رو یکم پایینتر نگه داشت.

پیاده شدم و سایلم رو که خیلی زیاد نبودن بیرون آوردم و بعد رفتم سمت در.

رو به روش ایستادم و به آیفون خیره شدم..چون یه مدت از اینجا دور شده بودم دوباره احساس غریبی بهم دست داده بود و حس میکردم قراره واسه اولینبار بیام اینجا!

یه نفس عمیق کشیدم و بعد دستمو سمت زنگ دراز کردم و یکبار خیلی آروم زنگ رو فشار دادم.

طولی نکشید که شهناز جواب داد:

 

 

-بله !؟بفرمایید!

 

 

اخم کردم.قطعا تصویر من رو می دید ولی نمیدونم چرا باز همچین سوالایی رو می پرسید! با حرص گفتم:

 

 

-معلوم نیست کی ام !؟؟ یعنی تو این مدت خیلی تغییر کردم !؟

 

 

با تاخیر گفت:

 

 

-نشناختم.بفرمایید!

 

 

میدونم از عمد اونطور رفتار کرد ولی بیخیال! برای من اهمیت نداره که چرا اون گاهی نسبت به من یه نمه حس بدجنسیش گل میکنه!

 

در که باز شد وسایلم رو برداشتم و با گامهایی آروم به راه افتادم.

چون امروز جمعه بود نوشین رو میشد حتما تو خوته پیدا کرد.

در رو باز کردم و رفتم داخل.نگاهی به اطراف انداختم.

از راهرو گذشتم و وارد سالن اصلی شدم.

چنددقیقه بعد نوشین درحالی که داشت با حوله ی نرم و لطیفی صورت خیسش رو خشک میکرد اومد سمتم .

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-سلام دخترخاله!

 

 

حوله اش رو گذاشت روی میز و بعد اومد سمتم.باهام دست داد و گونه امو بوسید و گفت:

 

 

-سلام..چطوری!؟ چقدر دلمون واست تنگ بود.الان رسیدی!؟

 

 

-منم همینطور…آره…

 

 

دستشو پشت شونه ام گذاشت و گفت:

 

 

-خوش اومدی! بیا بشین یکم خستگی در کن…شهناز.دوتا لیوان چایی برای ما بیار..

 

 

کنارهم روی مبل نشستیم.لبخند عریضی زد و پرسید:

 

 

– خب بگو ببینم!چه خبرا!؟ خاله خوب بود!؟ بهراد!؟ بقیه! دایی !؟

 

 

-خوب بودن خداروشکر.

 

 

مکث کرد.تو چشمام دقیق شد و پرسید:

 

-از مامانم چه خبر!؟ اون حالش چطوره!؟

 

بعداز مکث کوتاهی ودرحالی که نمیدونستم دقیقا چه جوابی باید بهش بدم تا دلگیر و پکر نشه گفتم:

 

 

-خاله هم خوب بود خداروشکر…واسه پاش فیزیوتراپی میره میگه دردش کمتر شده وحالا بهتر میتونه باهاش قدم برداره!

 

 

اولش خوشحال شد از این بابت .حتی امیدوار شده بود که شابد دیگه این قهر بیصتر از این به درازا نکشه و واسه همین پرسید:

 

 

-یعنی چیزایی که واسش فرستادم رو برداشت !؟

 

 

سوالش سکوت سنگینی ایجاد کرد.من هیچی نگفتم و اون خودش سرش رو خیلی آهسته به سمت وسایل چرخوند..

زمانی که چشمش به کیف وسایلی که فرستاده بود افتاد آه عمیقی کشید و صورتش پکر و درهم شد.

 

#پارت_۲۱۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

سوالش سکوت سنگینی ایجاد کرد.من هیچی نگفتم و اون خودش سرش رو خیلی آهسته به سمت وسایل چرخوند.

زمانی که چشمش به کیف وسایلی که فرستاده بود افتاد آه عمیقی کشید و صورتش پکر و درهم شد…دلم یه آن به حالش سوخت.

من خیلی چیزها و حرقها در این مورد دلیل این قهر شنیدم.اینکه نامزدیش با پسرعموش رو بهم زد و باعث شد پسره بیمار بشه، عموش با باباش بحث کنه و کار به سکته کردن و مرگش برسه و خیلی چیزای دیگه اما بنظرم بازهم باهمه ی اینها سزاوار این شدت از رونده شدن نبود.

نگاشو از کیف برداشت و گفت:

 

 

-حاضر نشد قبولش کنه نه !؟

 

سرمو به چپ و راست تکون دادم گفتم:

 

 

-نه..راستش…من خیلی سعی کردم راضیش بکنم اما…خاله اصلا حاضر نمیشد!

 

 

لبخند تلخی زد و گفت:

 

 

-میدونم! نفرتی که بعداز فوت بابا به من میدا کرد اونقدر زیاده که حاضر نیست حتی ریخت منو ببین…ولی واقعا مسخره و خنده دار…آخه یکی نیست بگه فوت بابا چه ربطی به من داره !؟ من بیچاره آخه چیکار کردم!؟ این وسط تقصیرم من چی بود جز اینکه دلم نمی خواست با کسی که دوستش ندارم عروسی دارم ..من اون زمان عقلم کال بود نارس بود .آخه از یهددختر دبیرستانی چه انتظاری میشد داشت!؟ من تو سنی بودم که نمیتونستم یه انتخاب درست داشته باشم! کمکم عقلم اکمد سرجاش و فهمیدم دارم به چه کسی عروسی میکنم ..با یه تعمیرکار ساده که اگه زنش شده بودم الان فووووق فوووقش منشی دکتر بودم تازه اگه اون اجازه ی کارکردن بهم میداد!

 

 

دستامو روهم گذاشتم و گفتم:

 

 

-من میگم…یعنی پیشنهاد میدم.پیشنهاد میدم که بری شیراز دیدنش بدون اینکه بهش بگی.برو و از نزدیک ببینش…شاید اگه بدونه تو اومدی شاید اگه تورو ببینه و از نزدیک چشمش بهت بیفته بیخیال این قهر چندیدن و چندساله بشه! هان!؟

 

 

همون موقع شهناز اومد سمتمون.کمرش رو دولا کرد ویه لیوان چایی روی میز روبه روی من گذاشت و یه فنجون قهوه هم واسه نوشین و بعدهم گفت:

 

 

-خانم گفتم بجای چایی واستون قهوه بیارم…

 

 

نوشین گردنش رو تکون داد و بعد با تبدیل کردن مبل به حالت کاناپه گفت:

 

 

-من اگه قهوه میخواستم لال که نبودم خودم ازت مبخواستم واسم بیاری…حالا برو اینو بریز و همون چایب رو برام بیار.نمیخوام امشب دوباره بیخواب بشم..

 

 

شهناز با شرم سرش رو انداخت پایین و بعد گفت:

 

 

-ببخشید خانم…الان میرم عوضش میکنم

 

 

-زودتر برو…بعدش هم بیا و شقیقه های منو ماساژ بده..

 

 

شهناز که رفت نوشین روی مبل دراز کشید و بعد جواب حرفهای قبلی منو داد و گفت:

 

 

-برگردم برم شیراز که چی!؟پیش کی!؟؟ پیش مادری که قدرمو نمیدونه!؟؟ پیش خواهر برادری که فکر میکنن قاتل باباشون منم!؟ عمرااا…مگه مغز خر خوردم…

 

 

نمیدونم چون عصبی بود داشت همچین حرفهایی میزد یا واقعا به این گلایه ها اعتقاد داشت!؟ درهرصورت پذیرشش برای من سخت بود واسه همین گفتم:

 

 

-ولی دخنرخاله…اون مادرت…توقع که نداری اون بیاد اینجا!؟شاید اصلا خاله منتظره تو یه روز بری پیشش و واقعا شاید اگه این اتفاق بیفته توروببخشه!

 

 

شهناز اومد اینبار اما با چایی! لیوان رو داد دست نوشین و خودش رفت پشت سرش ایستاد و مشغول ماساژ دادن شقیقه های سر نوشین شد.

پا روی پا انداخت و با مزه کردن چاییش گفت:

 

 

-من تو زندگیم به هیچکس نیاز نداشتم و ندارم…به هیچکس!چندینبار رفتم سمتشون…چندینبار به روشهای مختلف سعی کردم ارتباطم رو دوباره باهاشون قوی کنم ولی نخواستن.هیچکدومشون نخواستن تنها کسی که گاهی تحویلم میگیره نادره که که اونم سال دوزاره ما به خواهرش زنگ نمیزنه مگه اینکه پول بخواد!

 

 

چشماشو خیلی آروم روی هم گذاشت.شهناز که کلا استاد پاچه خواری بود اینبارم با نگرونی کاذبی گفت:

 

 

-تورو خدا اینقدر اعصاب خودتون خورد نکنین خانم.دوباره حالتون بد میشه ها…

 

 

نفس عمیقی کشیدم و برداشتن لیوان گفتم:

 

 

-من نمیخوام مجبورت کنم ولس این واقعا یه پیشنها بود!

 

 

سگرمه هاشو زد توهم و با لحن بدی گفت:

 

 

-لازم نیست دیگه از این پیشنهاد ها بدی!

 

 

بهم برخورد.واقعا رفتارش بهم برخورد و دلگیر شدم.با این حال نمیخواستم تو خونه ی اون رفتار ناشایستی ازخودم نشون بدم و حتی تلاش زیادی کردم که این دلخوری رو به روی خودم نیارم.

دیگه حتی اون چایی هم واسم مزه ی زهرمار میداد!

 

یکمش رو خوردم و بعد لیوان رو گذاشتم روی میز و با بلند شدن از روی میز گفتم:

 

 

-بلخشید.من یکم خستمه!میرم بالا استراحت بکنم!

 

 

بلند شدم و رفتم سمت وسایلم.بدون اینکه دست به ساک اون بزنم وسایل خودم رو برداشتم و رفتم بال در حالی که مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا بجای اومدن به این خونه تو کف خیابون نخوابیدم!،

 

#پارت_۲۱۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

صبح خیلی زود بود که از خونه اومدم بیرون چون واقعا جو اون خونه برام غیرقابل تحمل شده بود.اون خونه ی بزرگ و درندشت که نه عشق تو جریان داشت و نه صداقت!

یه جشت احمق توش می لولیدن….

احمقی مثل ندشین که نمیدونست شوهرش داره بهش خیانت میکنه…احمقی مثل من که دلباخته ی یه مرد متاهل شده بودم…احمقی مثل شهناز که واسه پول دست به هر نوع رفتاری میزد..

من نباید از اول اینجا میومدم.کاش کاش کاش نمیومدم.اون وقت پا توهمچین مسیری نمیذاشتم.

 

حرفهای نوشین بی وقفه تو سرم رژه میرفتن و من نمیدونستم چطور ممکنه باهاشون کنار بیام.اصلا میتونم کنار بیام!؟

مهردادی که نمیدونم شب رو کجا مونده بود باهام تماس گرفت اما حتی تمایلی به حرف زدن با اون هم نداشتم.

گوشی رو سایلنت کردم و یه تاکسی گرفتم که زودتر برم دانشگاه!

تمام طول مسیر عین کشتی به گل نشسته ها تو فکر بودم.گاهی سعی میکردم خودم خودم رو آروم بکنم اونم با یه سرس حرفهای قانع کننده یا بهتره بگم توجیه کننده….

مثلااینکه شاید تو اون لحظه عصبی بوده…شاید مشکل داشته…شاید شوخی کرده باشه و هزارو یه شاید دیگه اما خب…من که نمیتونستم خودم خودمو گل بزنم!

پیاده شدم.کرایه رو حساب کردم و بعد تو کیفم دنبال مشغول پیدا کردن کارت ورود به جلسه شدم که یه نفر از پشت زد روی شونه ام و گفت:

 

 

-سلام و درود بر بااااانو بهار….

 

 

سرمو برگردوندم و به پگاه که بخاطر سرما لپهاش سرخ شده بودن نگاه کردم و بی حوصله و دمغ گفتم:

 

 

-سلام وروجک!

 

 

دستکشهاشو از دست درآورد و گفت:

 

 

-یعنیااا..علاوه بر بیکاری و بی پولی و سرما هم داره فشار میاره! چه خبر؟ چته تو لکی تو!؟

 

 

درد توی سرم من قابل بیان نبود.خصوصا واسه پگاهی که خیلی هم به مشکلات و روند زندگی من آگاه نبود برای همین گفتم:

 

 

-هیچی…فقط یکم خسته ام.شب دیر خوابیدم!

 

گمون کرد چون مشغول خوندن بودم شب رو دیر خوابیدم واسه همین گفتم:

 

 

-آخ آخ…من یکی که از یه جایی به بعد دیگه مخم اصلا نکشید کتابو بستمو رفتم زیر پتو! گفتم گورباباش…فوقش میفتم!

 

 

ذهنم درگیرتر از اونی بود که مثل همیشه با پگاه بگم و بخندم.رو درس تسلط داشتم اما ذهنم عین کش شلوار هی از دستم درمیرفت و می ترسیدم تاثیر این قضیه رو اعصابم باعث بشه گند بزنم به امتحان….

 

تعداد زیادی از دانشجوها جلو درهای اصلی تجمع کرده بودن و منتظر شروع امتحان بودن…خیلیا استرس داشتن.خیلی ها مشغول بگو بخند بودن و یه عده هم حتی توی همین شرایط هم از فرصت استفاده میکردن واسه خوندن چهار کلام درس بیشتر!!!

منو پگاه به دیواره ی فضای سبز که خیلی با زمین ارتفاع داشت تکیه دادیم و خیره شدیم به انبوه دانشجوها…

پگاه باشوخ طبعی پرسید:

 

 

-خب…بگو ببینم…از آقا مهرداد چخبر…این یکی دوروز خوش گذشت!؟ حسابی حال کردینا آره !؟

 

 

لبخند کمجونی زدمو گفنم:

 

 

-بد نبود!

 

 

-بد نبودددد!؟ عجب ناشکری هستیاااا…مگه میشه آدم توی یه خونه ی اون مدلی کنار یارش باشه و بعدا بهش خوش هم نگذره…!؟؟ آقا مگه داریم مگه میشه!؟

ببین…اصولا از نظر اینجانب درکنار یار اگه باشی…جهنمم بهت خوش میگذره!

 

 

بحث من اما مهرداد نبود.بحث من رفتار نوشین بود که گاهی مثل دیشب به خودش این اجازه رو میداد که نسبت بهم بی احترامی بکنه….

سرمو بالا گرفتم و پرسیدم:

 

 

-پگاه؟

 

-جانم

 

-بنظر تو خوابگاه گیر من نمیاد!؟ اسمم تو لیست انتظار هست…ولی…

 

 

نگاهشو از دانشجوها برداشت و با نگاه کردن به صورت گرفته ام پرسید:

 

 

-چیه دیگه دوست نداری اونجایی که الان هستی بمونی!؟

 

 

با صدای بی انرژی ای گفتم:

 

 

-نه اصلا….

 

با تاکید و تحکم ووقرص گفت:

 

 

-ببین…هیچوقت تحت هیچ شرایطی خودت رو مجبور به تحمل آدمایی که باهاشون حال میکنی نکن….هروقت حس کردی نباید بمونی نمون…

 

اونودرست میگفت.واقعا هم درست میگفت.غرق در فکر گفتم:

 

 

-همیشه دلم میخواست خوابگاه باشم.یا اصلا سوئیت….

 

 

یکم فکر کردو بعد جواب داد:

 

 

-نمیدونم…ولی خوابگاه جدید هنوز ساخته نشده! این یکی هم که تا خرخره پراز دانشجوئہ! من که میگم اگه واقعا بخوای جای دیگه ای بمونی تنها راه اینکه سوئیت کوچیک اجاره کنی یاهم اینکه با بعضی دانشجوها چندنفری یه جایی رو رهن کنی…

 

رفتم تو فکرش…کاش از اول هم همینکارو میکردم…دوری و دوستی بهترین حکایت ممکن زندگی آدم که من جدیش نگرفتم….

 

#پارت_۲۱۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

امتحان رو رو داده بودم و یه گوشه در انتظار پگاه نشسته بودم.میگفت هیچی نخونده اونوقت هنوز مونده بود سر جلسه ی امتحان و نیومده بیرون!واقعا چرا نمیومد!؟؟

 

نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه تکیه دادم به پشتی نیمکت.

تلفنم پشت سرهم زنگ میخورد و اونی که زنگ میزد کسی نبود جز مهرداد…

نمیتونستم جوابش رو بدم چون دلم اونقدر پر بود که اگه میپرسید چیشده رفتار بد نوشین رو میذاشتم کف دستش بعرش هم که قطعا قابل حدس بود.لابد شروع میکرد جرو بحث کردن با نوشین اونم به بهانه های مختلف….برای همین ترجیح دادم بازم جوابشو ندم تا وقتی که حالم خوب بشه!!!

گوشی رو سایلنت کردم و وقتی سرم رو بالا گرفتم با دکتر حاتمی چشم تو چشم شدم.

میخواست رد بشه چون کیفش دستش بود و داشت کتش رو می پوشید و آماده ی رفتن بشه اما وقتی منو دید ایستاد.

آستین کتش رو پوشید و بعد اومد سمتم.

به احترامش بلند شدم و گفتم:

 

 

-سلام استاد!

 

 

لبخند زد و با احترام گفت:

 

 

-سلام دانشجوی کم پیدا!

 

 

آهسته خندیدم و گفتم:

 

 

-در زمان فرجه ها نمیشه به دانشجویی گفت کم پیدا!

 

سرشو تکون داد و گفت:

 

-آره اینم درست! خانواده خوب بودن!؟ مادر و برادرتون!؟

 

 

همین احوالپرسی هم واسه من خوشایند بود:

 

 

-بله ممنون…

 

 

– امتحانت رو خوب دادی!؟

 

 

همزمان هم سر تکون دادم همه چشمامو تنگ کردم و هم دستمو بالا و پایین:

 

 

-ای…بد نبود!

 

 

با شوخ طبعی گفت:

 

 

-میدونی که این جواب معمولا واسه پسرها و دخترها تفاوتهای خاص خودش رو داره…!

 

 

-نه.نمیدونستم…چطوری!؟

 

 

-وقتی پسرها میگن ای بد نبود یعنی یا هشت میشن یا نه و نیم که بعدا زنگ بزنن التماس بکنن نهشون بشه ده…اما وقتی دخترا میگن ای بد نبود یعنی یا قراره نوزده بشن یا نوزده و هفتاد وپنج…

 

 

خندیدم.اینو درست میگفت چون من خودمم بارها باهاش سرو کار داشتم.

کاور پیرهنش رو مرتب کرد و پرسید:

 

 

-اگه تشریف میبرید خونه تا یه جایی برسونمت!؟

 

 

-ممنون ولی منتظر دوستمم.بعدش هم تصمیم دارم برم کلینیک و بپرسم که از چه زمانی باید شروع به کار بکنم!

 

 

ابروهاشو بالا برد و گفت:

 

 

-آهان! آره…برو جتما برو..شغل خوب و شیک و کم زحمت اما پرپول! امیدوارم موفق باشید!

 

 

-ممنونم!

 

 

صحبت ما بیشتر از این طول نکشید.اون حرف پایانی رو زد و بعدهم خداحافظی کرد و رفت.

متانت و هوش و باکلاسی این فرد واقعا جذب کننده بود و به حدی وسوسه کننده و معقول بود که گاهی شدیدا دلم میخواست مهرداد رو پس بزنم.

برای اینکار دلیل های قاطع و محکمی داشتم.

مهرداد زن داشت و رابطه باهاش سراسر اضطراب بود و من درعین علاقمند بودن بهش دردها و اضطرابهایی رو متحمل میشدم که قابل بیان نبود و بدتر اینکه من اصلا با اون آینده ای برای خودم نمی دیدم اما همه چیز درمورد حاتمی که بارها به روشهای مختلف بهم نشون داده بود دوستم داره فرق میکرد.

من مطمئن بودم حاتمی این پتانسیل رو داره که هر دختری رو خوشبخت بکنه . هر دختری رو!

 

 

-ای بر پدرش لعنت با این سوال دادنش…آخه یکی نیست بگه همبرسوخته مگه میخواستی کنکور بگیری! پفیوز!

 

 

هیچکس جز پگاه نمیتونست بعداز امتحان اینجوری پشت سر استاد بگویی بکنه.چک نویسهاش رو پاره پوره کرد و انداخت تو سطل و بعد گفت:

 

 

-عه عه عه! دیدی توروخداااا…استیوهاوکینگ روهم میاوردن نمیتونست جواب سوالارو بده اونوقت از من بیچاره انتظار داشت…

 

 

وسط حرفهاش گفتم:

 

 

-خب حالا جوش نزن شیرت خشک میشه! ده بیاری بسه!

 

 

کله اش رو خاروند و گفت:

 

 

-ده!؟؟ نه فکر کنم ده رو بیارم…بابا اصلا بیخیال…امتحان بعدی کی هست!؟

 

 

یکم فکر کردم و بعد جواب دادم:

 

 

-فکر کنم سه روز دیگه!

 

 

-خب خوب…وقت واسه یللی تللی هست…خب الان برنامه چیه!؟بریم نسکافه!؟تو سرما میچسبه ها!،

 

 

گوشیم دوباره زنگ خورد.بازم مهرداد بود.رد تماس دادم و بعد گفتم:

 

 

-برنامه ی من این که الان برم کلینیک و بپرسم که از چه زمانی باید برم سرکار!

 

 

پا به پام قدم برداشت و گفت:

 

 

-آهان…پس برنامه این…کلینیک و بعد نسکافه و کیک شکلاتی داغ!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

تلفت همراهش رو چک کرد و گفت:

 

 

-تو تحت هر شرایطی که باشی این نسکافه و کیک از سرت نمیفته!

 

 

-باور کن بعداز این امتحانات سنگین تنها چیزی که میچسبه همین

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-باشه تو راست میگی!

 

#پارت_۲۱۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

همراه پگاه از کلینیک زدیم بیرون…کارای مربوط به دکوراسیون ساختمون کلینیک همچنان ادامه داشت و قرار شد خودشون باهام تماس بگیرن.

هوا سرد بود و بارونی که تا چند دقیقه پیش نرم نرمک و قطره چکونی میبارید حالا اونقدر شدید شده بود که منو پگاه مجبورشدیم زیر سایبون یکی از مغازه ها بایستیم تا شدتش کمتر بشه.

دستامو جلو دهنم گرفتم تا یکم گرمشون کنم.یعنی تو اون لحظه بخاطر نداشتن دستکش این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید.

پگاه کلاهشو روی گوشهاش کشید پایین و گفت:

 

 

-نظرت چیه ناهارو بریم رستوران هان!؟ غذای گرم تو این حال و هوا توی یه جای گرم میچسبه هاااا…

 

 

یکم فکر کردم.اینجا ناهار میخوردم بهتراز این بود که برم اونجا و با نوشین همسفره بشم.من واسه اینکه رفتارش رو از یاد ببرم و باهاش کنار بیام نیاز به یکم دوری داشتم برای همین گفتم:

 

 

-موافقم بریم…

 

 

باهمدیگه به راه افتادیم.بارون همچنان همونقدر شدید میبارید.پگاه تو این مورد سخت میگرفت و میگفت وقتی قراره پول بدیم چرا نریم یه جایی خوب؟ یعنی ایدوئولوژیش این بود!

 

از در رستوران رفتیم داخل. کلاه بافتنیش رو که خیس اب بود از سرش برداشت و گفت:

 

 

-آوردمت یه جای توپ حالشو …

 

 

حرفشو کامل نزده بود که دستمو گرفت و انگار که یه چیز مهم کشف کرده باشه گفت:

 

 

-بهار بهار…

 

 

با ترس سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:

 

 

-چیه چیشد!؟؟

 

 

نامحسوس به جایی که مدنظرش بود اشاره کرد و پرسید:

 

 

-اون مهرداد نیست!؟

 

 

خودش بود.مهرداد درکنار نوشین درحال بگو بخند.کلاهم رو دادم عقب و نگاهشون کردم.شبیه دوتا آدم و بهتره بگم یه زوج فوق العاده صمیمی به نظر می رسیدن…

فورا چرخیدم وپشت بهشون ایستادم تا نبیننم چون فاصله زیاد هم نبود و بعد گفتم:

 

 

-بیا بریم پگاه…

 

 

هاج و واج نگاهم کرد و گفت؛

 

 

-بریم!؟ کجا بریم!؟؟ طرفت با یه زن نشسته داره لاس میطنه نمیخوای بری برینی به هیکلش…!؟؟ نمیخوای پته اشو بریزی رو آب!؟ ای خداااا…ببین چجوری یه نفرو رسوا میکنی…

 

 

گوشه لباسش رو گرفتم تا دنبال خودم بکشونمش بیرون و بعد گفتم:

 

 

-طرفش نیست خواه….

 

 

میخواستم بگم خواهرش که جمله ی مهرداد به گارسون گند زد به همه چیز:

 

 

-لطفا واسه خانمم نوشابه مشکی بیارین….

 

 

دهن پگاه از تعجب زیاد باز موند.متحیر باخودش زمزمه کرد:

 

 

-خانمش!؟ اون خانمش!؟؟باورم نمیشه…اینجا چه خبر…

 

 

اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و موضوفی که پگاه نباید میفهمید رو فهمید! دستش رو گرفت و دنبال خودم کشوندم بیرون.

هنوزهم متحیر بود.هنوز هم گیج…

بعداز چنددقیقه وقتی از اون حالت گیجی و سردرگمی بیرون اومد رو کرد سمتم و گفت:

 

 

-مهرداد بهت کلک زد بهار…کلک زد طرف….زن داداشته بهار زن…وای خدایاااا عجب نامردی…بیا بریم حقشو بزاریم کف دستش…بیا اصلا برو تف بنداز تو صورتش…

اصلا خودم میرم…

 

 

میخواست بره که دستشو گرفتم و اسمشو صدا زدم…

 

 

-پگاه…

 

 

ایستاد و بهم خیره شد.دیگه چاره ای نداشتم جز گفتن حقیقت.خیره شدم تو چشماش و با تلخترین حالت ممکن گفتم:

 

 

-آره اون زن داره من اینو میدونستم…

 

 

باور نکرد و این از حالت صورتش بشدت مشخص بود…سرشو تکون داد و لب زد:

 

 

-نه تو داری دروغ میگی.تو اینو میگی که من باهاش بحث نکنم….میرم حقشو…

 

 

حرفشو بریدم:

 

 

-پگااااه….مهرداد زن داره…زنشم دخترخالمه…

 

 

باورش نشد.زمزمه کرد:

 

 

-امکان نداره یعنی….یعنی تو…

 

 

-آزه یعنی من با مردی که زن داره وارد رابطه شدم..حالا من آماده ام…هرچقدر دوست داری سرزنشم کن یا ..یا اینکه اگه حالت داره ازم بهم میخوره برای همیشه رفاقتتو باهم بهم بزن.من بهت حق میدم…

 

 

دقایق زیادی تو چشمای هم خیره شدیم.

من لایق سرزنش بودم…لایق هرنوع سرزنشی…

آه عمیقی کشیدم و خلاف جهتی که اون ایستاده بود ، سرافکنده و مایوس به راه افتادم چون دیگه بیشتر از این نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم….

اون بزرگترین راز زندگی منو فهمیده بود!

 

#پارت_۲۱۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

سرافکنده و مایوس به راه افتادم چون دیگه بیشتر از این نمیتونسنم تو صورتش نگاه بکنم.

اون حالا بزرگترین راز زندگی منو فهمیده بود و مطمئنم دیگه دلش نمیخواست با کسی چون من رفیق باشه!

چنددقیقه بعد اسممو از پشت سر صدا زد درحالی که اصلا امید نداشتم دیگه اون بخواد منو ببینه حتی!

خیلی آروم ودرحالی که بند کوله پشتیم رو تو دست گرفته بودم چرخیدم و بهش خیره شدم.

حتی یک درصد هم امید نداشتم که دیگه بیاد سمتم اما اومده بود.

نمیدونم.شاید میخواست شماتتم کنه ..یا بقول خودش تف بندازه جلو پام…یا صدتا لیچارد بارم کنه …

بعداز یه سکوت طولانی گفت:

 

-دوستش داری !؟ خیلی دوستش داری!؟

 

 

لبهامو روهم فشردم.من مهرداد رو دوست داشتم.خیلی زیادهم.چون اون تو بدترین شرایط پشتم بود.چون اون نذاشت من سختی بکشم.چون اون پول زیادی بهم داد و پول مسئله ی خیلی خیلی پر اهمیتی بود.

من نمیتونم منکر این موضوع بشم ..

اگه کمکهای مالی اون نبود اوضاع مامان خیلی بد میشد چون دیگه نمیتونست خونه اجاره کنه….چون دیگه نمیتونست بهرادو پیش دبستانی ثبتنام کنه…چون آواره میشد…چون سربار میشد…

 

بعداز مکث کوتاهی جواب دادم:

 

 

-اون …اون منو خیلی دوست داره…خیلی زیاد!

 

 

دو سه قدم اومد جلو و بعد گفت:

 

 

-اون مهم نیست…تو مهمی..تو بگو…دوستش داری!؟ این دوست داشتن به جریانات بعدش می ارزه !؟ مثلا می ارزه به اینکه تو بعدا…

 

 

مکث کرد.دستهاشو روی صورتش کشید و گفت:

 

 

-سوالم احمقانه بود…آره تو اگه دوستش نداشتی که باهاش وارد رابطه نمیشدی!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-الان خیلی ازم متنفری!اگه متنفری من واقعا سرزنشت نمیکنم اگه نمونی…میتونی بری…اینو از ته ته قلبم میگم پگاه….

 

 

با تاسف سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-تو راجب من چی فکر کردی!؟ من شبیه نارفیقهام!؟

 

 

با بغض لبخند زدم.لبخندی که با بشکنی قادر به تبدیل شدن به گریه بود….بغضمو قورت دادم و گفتم:

 

 

-تو از من متنفر نشدی!؟

 

 

صورتش مثل صورت من از قطرات بارون خیس شده بود.یعنی بهتره بگم تمام هیکلش….درست عین تمام هیکل من….

بدون اینکه ثانیه ای چشم از چشمام برداره جواب داد:

 

 

-من چه موجود حال بهم زنی ام اگه بخوام تورو براساس زندگی و حریم خصوصیت قضاوت کنم و بخاطرش ازت متنفر بشم!

 

یه جواب باورنوردنی و ماورایی بهم داده بود.رفتاری که حتی حدسشم نمیزدم از اون سر بزنه!

رقتم سمتش و محکم بغلش کردم.هرگز فکر نمیکردم اون همچین جوابی بهم بده هرگز…. دستشو پشت کمرم کشید.پسر جوونی از کنارمون رد شد و گفت:

 

 

-خانمای بالیوودی راه باز میکنید راجو از وسطتتون رد بشه!؟؟؟

 

 

هردو باهم خندیدیم و از وسط راه کنار رفتیم.چند دقیقه بعد به پیشنهاد خود پگاه رفتیم یه گوشه توی یه کافه دنج نشستیم و دوتا چایی سفارش دادیم.

پگاه نبات رو توی لیوان چرخوند ودرحالی که هنوزم هضم این موضوع واسش سنگین بود پرسید:

 

 

-این اظهار علاقه از طرف اون بود!؟

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره..اوم بود که خواست…اون بود که شروع کرد…اون بود که اصرار کرد…همه چیز از اون بود!

 

 

هضم ودرکش براش مشکل بود.غرق در فکر شونه هاشو آورد بالا و با تکون سر گفت:

 

 

-من…من واقعا نمیفهمم…

اگه مهرداد حالش باهمسرش خوب چرا دیگه باتو وارد رابطه شد!؟؟

 

 

خیره شدم به نباتی که ذره ذره داشت توی لیوان چایی حل میشد.گاهی وقتی خودمم به همچین چیزایی فکر میکنم میرسم به پوچی اما می ترسیدم همچی به ضرر خودم باشه و بشم منفورترین آدم این قصه …اما یه چیزایی هم حقیقت داشت و من همه ی اونارو صادقانه اعتراف کردم:

 

 

-رابطه نوشین و مهرداد خوب نبود و نیست.مهرداد خلاف میلش با دخترخاله ام ازدواج کرد چون بیوه ی برادرش بود و چندینسال از خودش بزرگتر…همیشه باهم دعوا دارن…بیشتر اوقات قهرن و هرکدوم یه جا…مهرداد میگه نوشین درکش نمیکنه…میگه حسی بهش نداره و کنارش احساس خوشبختی نمیکنه…میگه عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدن و احترام و آرامش رو کنار من و با من تجربه کرده….

 

 

 

-و تورو دوست داره و با تو خوشبخت آره!؟

 

 

بدون هیچ حرفی فقط سرم رو تکون دادم.

نفس عمیقی کشید و بعد دستشو زیر لپش گذاشت و گفت:

 

 

-ولی آخه تهش چی میشه!؟ اون میخواد نوشین رو طلاق بده و با تو ازدواج بکنه!؟ هوم!؟ اگه طلاقش بده تو حاضری سرکوفتها و قضاوتهای بقیه رو تحمل بکنی ودرکمال آرامش باهاش زندگی بکنی!؟؟؟

 

 

سوال سخت پگاه منو تو فکر فرو برد.اصلا پرتم کرد.

پرتم کرد توی یه دنیای دیگه…

تو دنیای اگه ها….تو دنیای حقیقتهای تلخ….

 

#پارت_۲۲۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

سوال سخت پگاه منو تو فکر فرو برد.اصلا پرتم کرد.

پرتم کرد توی یه دنیای دیگه…

تو دنیای اگه ها….تو دنیای حقیقتهای تلخ….

بعداز یه سکوت طولانی و فکرکردن به حرفهای پگاه که خودم نسبت بهشون آگاهی داشم اما هیچوقت بصورت جدی بهشون فکر نکردم که مبادا آزارم بدن ،

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-حتی اگه این اتفاق هم بیفته فکر نکنم مامان یه روز همین اجازه ای بده!

 

 

پگاه چاییش رو نخورد و گفت:

 

 

 

-چون حق داره …چون اون موقع همه ازتو متنفر میشن و تو میشی آدم بده ی داستان! ببین بهار اینکه ما تصور کنیم مهرداد یه روزی نوشین رو طلاق میده و میاد سراغ تو خوشبینانه ترین حالت ممکن این ماجراست ..فکر میکنی دخترخاله ات همینطور دست به کمر عین افتابه میشینه که تو شوهر خرپول و جوون و خوشتیپشو مال خودت کنی و دبرو که رفتی!؟؟ آبم از آب تکون نخوره!؟ هان؟

 

 

لحنش غمگین ودلسوز شد.چنددقیقه ای به منی که سخت در فکر فرو رفته بودم نگاه کرد و بعد دوباره در ادامه گفت:

 

 

-بهار…من اصلا دخترعاقلی نیستم…من تو جو بدی بزرگ شدم..پدرومادرم همیشه باهم بحث و جدال داشتن…من بچه ی طلاقم…بچه ای اینکه رنگ آرامش رو ندید.. عشق رو ندید…پدرومادرم دوتا آدم خودخواه بودن که هردوشون به محض طلاق رفتن سی خودشون و دوباره به فکر ازدواج افتادن…

هرروز بحث…کتک…لج و لجبازی و هزار و یه دردسر دیگه.میدونی من تو همچین جوی چجوری بزرگ شدم!؟ نه توجه مادرمو داشتم نه پدرم…کمبود محبت تو وجودم موج میزد اصلا واسه همین وقتی فقط 13 سالم بودد دوست پسر گرفتم.اما به حرفهای همین من کم عقل نادون گوش بده…لهار عمر تو هدر میره و تو این رابطه چیزی برات نمیمونه جز یه مشت خاطره ی دردآور و آبرویی که هرلحظه ممکنه برباد بره…تو خوشگلی…زیبایی…جوونی حیف تو نیست!؟؟؟

 

 

وقتی پگاه اینجوری حرف میزد بیشتر مطمئن میشدم که پا تو چه مسیر نادرستی گذاشتمو یه جورایی متوجه عمق چاهی که توش افتاده بودن میشدم.اما این وسط تکلیف خیلی چیزارو نمیشد مشخص کرد.

مهرداد خیلی به من پول داده بود اونقدر که نمیتونستم حسابشون بکنم…

یکم از چاییم رو چشیدم و بعد گفتم:

 

 

-پگاه مهرداد تو بدترین شرایط کنارم بود.تو بدترین…همیشه در سخت ترین لحظات وقتی از هرجهت تو تنگنا بودم حمایتم کرد کمکهای مالی اون اگه نبود الان مامان آواره بود.

پول تو جیبی منو اون میده…پول ریخت و پاشهای منو اون میده…بهترین رستورانارو با اون رفتم…بهترین لباسهامو اون برام خرید…همچی همچی…هرچیزی که تو فکرش رو بکنی..چطور میتونستم به همچین آدمی وابسته نشم!!!

 

 

 

پگاه که سراپا گوش شده بود بی اینکه جهت نگاهش رو از اون نقطه ی نامشخص برداره یکم از چایشش رو چشید و بعد گفت:

 

 

-آدما نمیتونن همدیگرو به درستی درک کنن مگر وقتی که خودشون تو اون موقعیت گیر کرده باشن ولی میدونی چیه بهار!؟

بدی داستان تو اینه که نیازی نبست کسی خودشو تو تصوراتش جای تو بزاره تا بفهمه کارت اشتباه بوده یا درست….هرکسی…هرکسی میتونه اینو تشخیص بده کارتو اشتباه بوده و هست میدونی چرا!؟ چون اون تورو فریب نداد…چون تظاهر به مجرد بودن نکرد.تو میدونستی اون متاهل این چیزیه که همچی ازش شروع میشه!!! ولی من فقط یه جمله میگم….وقتی از رفتار کسی مثل حاتمی به وضوح مشخص تورو دوست داره چقدر تو باید پرت باشی که بین اون و مهرداد مهرداد رو انتخاب کنی! وسلام!

 

 

من خودم بارها به این موضوع فکر کردم اما به نتیجه ی ثابت یا بهتره بگم به تصمیم قاطعی نرسیدم.

مهرداد رو من اونقدر حساسیت داشت که حس میکردم اگه بخوام نرم نرمک کنارش بزارم و بچسبم به حاتمی جنجال بزرگی راه مینداخت….

ولی…فقط یکم دیگه صبر میکنم.فقط یکم دیگه و اگه بعد مهرداد نخواد تصمیم درستی واسه این زندگی بگیره دیگه باهاش ادامه نمیدم.

 

باهمدیگه از کافه زدیم بیرون.پگاه کلاهشو روی سرش گذاشت و گعت:

 

 

-خب…میری کجا!؟ خونه ی دخترخاله ات!

 

 

دپرس و پکر گفتم:

 

 

-جای دیگه ای دارم بنظرت!؟

 

 

باهام دست داد:

 

 

-پس فعلا! مراقب خودت باشه…

 

دستشو توی دستم فشردم و گفتم:

 

-توهم…

 

 

قبل از اینکه ازم دوربشه گفت:

 

 

-راستی بهار!؟

 

-بله

 

-راز تو راز من…تو سینه ی من میمونه!

 

 

لبخند کمرنگی زدم.من واقعا بهش اطمینان داشتم و به جرات میتونستم بگم بعداز سهند بهنرین و تنها ترین دوستم اون بود.

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-میدونم…من به تو ایمان دارم!

 

 

ازهمدیگه جداشدیم و هرکدوم مسیر متفاوتی رو در پیش گرفتیم.من اما…وسطهای راه به سرم زد واسه یه بار دیگه برم اون رستوران و نوشین و مهرداد رو تماشا کنم.

ناخواسته تا اونجا رفتم.کلاه لباس تنم رو تا اونجایی که راه داشت کشیدم پایین و بعد یه گوشه ی پرت ایستادم و تماشاشون کردم .هنوزهم کنارهم بودن و

عین یه زوج عاشق پیشه که تازه باهم آشنا شده بودن مشغول بگو بخند بودن…

دلم گرفت.

حتی میتون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x