2 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 30

0
(0)

 

 

درست قبل از اینکه در بسته بشه به نفر خیلی سریع و قبل از کیپ شدن درهای آسانسور پرید داخل وحشت زده عقب رفتم و چسبیدم به دیواره ی آسانسور… پلاستیکهای خرید ناخواسته از دستم افتاد و چشمام زوم شد رو صورت دختری که عین جن اومده بود داخل و من مدام فکر میکردم مهرداد!

ترس من رو که دید گفت:

 

 

-ببخشید اگه ترسیدن…واقعا ببخشید!

 

 

خم شد و خودش وسایل رو از روی زمین برداشت.به خودم اومدم و با کشیدن یه نفس عمیق اونارو از دستش گرفتم و گفتم:

 

 

-مرسی!ایرادی نداره…

 

 

لبخند زد و با تکیه دادن به عقب پای راستش رو از بالا اورد و کف کفشش رو به دیواره ی آسانسور تکیه داد و همونطور که آهسته آدامس رو لاای دندوناش میجوید گفت:

 

 

-شمارو میشناسم…

 

 

با دقت به صورتش نگاه کردم.هرچقدر بیشتر نگاهش میکردم و به ذهنم فشار میاوردم بیشترمطمئن میشدم تاحالا یکبارهم ندیدمش.

دست از فکر کردن برداشتم و گفتم:

 

 

-ولی من شمارو نمیشناسم

 

 

پاش رو پایین آورد و بجاش اون یکی پاش رو بالا برد و گفت:

 

 

-ما همسایه ی رو به رویی شما هستیم.حالتون بد بود کمک کردیم شمارو بردیم بیمارستان!

 

درست همون زمان آسانسور از حرکت ایستاد.هردو اومدیم بیرون و من گفتم:

 

 

-من خیلی ازتون ممنونم.دوستم بهم گفت چقدر کمک کردین.واقعا از کمکتون ممنونم!

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-خواهش میکنم.

 

 

از من فاصله گرفت و رفت سمت واحد خودشون.دختر جوونی بود.تقریبا همسن و سال خودم.

کلید انداخت و رفت داخل درحالی که من همچنان درحال تماشا کردنش بودم.

باز جای شکر داشت که اونها اون روز اون لحظه بودن وگرنه ممکن نبود چه به روز من میومد.

در زدم و بعداز چند دقیقه انتظار پگاه درو برام باز کرد.

سلام کردم و خریدهارو دادم دستش بعدهم با پشت پا درو بستم و گفتم:

 

 

-تو آسانسور دختر همسایه رو دیدم! همونی که گفتی کمک کردن منو بردن بیمارستان!دختر مهربونی بود ازش تشکر کردم

 

 

خریدهارو گذاشت روی اپن و گفت:

 

-عه جدا!؟ خوب کردی…

 

اینو گفت و سرکی تو کیسه ها کشید.اونقدر گشاد تشریف داشت حاضر نبود به خودش زحمت بده یه چیزی درست بکنه.

رفتم سمت اتاق و بعداز عوض کردن لباسهام دوباره برگشتم سمت آشپرخونه.

بی حوصله نشسته بود ودستش رو گذاشته بود زیر چونه اش.

مرغهارو بیرون آوردم و گفتم:

 

 

-چیه!؟ چرا پکری!؟

 

 

نگاهش روی زخم لبم به گردش دراومد اما خیلی سریع چشمشو دوخت به میز و گفت:

 

 

-خودمم نمیدونم چه مرگم…فقط میدونم یه چیزیم هست. حالم رو به راه نیست! حالا حال منو بیخیال…حال خودت چطوره؟ اولین روز کاری خوش گذشت!؟

 

زیر گاز رو روشن کردم و بی حوصله تر و بی رمقتر از خودش جواب دادم:

 

 

-بد نبود…دختر و پسرای پولدار مثل ریگ واسه قیافه شون خرج میکردن…ژل لب.گونه…زاویه سازی فک هزارو یه چیز دیگه…مسخره است نه!؟

 

 

-چی مسخره است!؟

 

 

تکه های گوشت رو داخل تابه گذاشتم و همزمان جواب دادم:

 

-اینکه بعضیا صورت و فیس طبیعیشون رو دو دستی تقدیم جراح های زییایی میکنن…نمیدونم چرا خودشونو دوست ندارن! اصلا مگه خودشون چشه که میخوان خودشون نباشن!؟

 

 

بی رمقدخندید و گفت:

 

 

-داری به من تیکه میپرونی!؟

 

 

رو صورت دپرس و غمگینم لبخندی کمجون نشست.رو به روش نشستم و گفتم:

 

 

-تو که خوشگلی دیوونه!

 

 

نفس عمییقی کشید.شروع کرد با انگشت خطهای فرضی روی میز کشیدن و بعد گفت:

 

 

-زیاد که یه آینه نگاه کنی یادمیگیری هی به خودت گیر بدی…بعد مثل من مژه میکاری…مثل من با رنگ چشمهات هم نمیسازی…مثل من زاویه سازی فک انجام میدی…بیخیال…من اصلا فکر نمیکردم تو قراره بیای؟ همه اش باخودم فکر میکردم قراره تنها باشم امشبو…چطور پبش مهرداد نموندی!؟

 

 

حرف از مهرداد که به میون اومد دلگیر زل زدم به انگشتای توی هم قفل شده ام.

اتفاقها در آنی مثل برق و باد از جلوی چشمام رد شدن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-حوصله اش رو نداشتم!

 

 

نیمچه لبخندی زد و گفت:

 

 

-هیییی…پس دوباره کارتون به جرو بحث کشیده

 

 

انکار کردم:

 

 

-نه

 

انگار که همچی رو میدونه و ازش باخبره سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-چرا چرا….هیچ دختری از مردی که دوستش داره خسته نمیشه مگر اینکه باهم دعوا بکنن…

 

 

نمیخواستم در این مورد حرف بزنم.بلندشدم و خیلی آروم باخودم گفتم:

 

 

-نسوزن یه وقت…باید بهشون سر بزنم….

 

 

و با همین بهانه از اون فاصله گرفتم و رفتم سراغ مرغها.بهضی وقتها صحبت راجع یه موضوع اعصاب آدم رو راحت میکنه اما اینبار همه چیز برای من فرق داشت.

انگار ماجرا برعکس بود.

هرچه بیشتر راجع بهش صحبت میکردم بیشتر افسرده و عصبی میشدم….

 

#پارت_۲۹۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نگاهی به جسد و لاشه ی گوشی همراهم انداختم.این دیگه برای من موبایل بشو نبود.

اما اعتراف میکنم بخاطرش هم احساس خوب داشتم هم احساس بد.

احساس خوبم بابت این بود که از پیامها و تماسهای مهرداد در امون بودم و احساس بدش ربط پیدا میکرد به عالم بیخبری….بیخبری از همه..اما من واقعا نمیدونستم بیخبری همون خوش خبریه یا چی !؟

باتری قراضه اش رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم.بنظر سالم نمیومد.ال سی دیش هم که جای خود داشت.

پر از رد شکستگی…

عین یه پازل داشتم تکه هاش رو کنارهم میچیدم که پگاه با قیافه ای زار اومد داخل.

سر بلند کردمو گفتم:

 

 

-فکر میکردم خوابیدی!

 

 

اومد و نشست روی تخت.موهاش روی صورتش پخش و ملا بودن و صوراش پکر و گرفته .پوزخندی زد وگفت:

 

 

-خواب!؟ کدوم خواب…اگه خوابو دیدی سلام گرم منو بهش برسون و بگو پگاه گفته “فاک یو”

 

 

آهسته خندیدم و پرسیدم:

 

 

-چیشده!؟تو پگای هجیشگی نیستی!درست و حسابی بگو ببینم چیشده..

 

 

مضطرب زانوهاش رو جمع کرد تو شکمش ودرحالی که عین آدمای عصبی و بیقرار خودش رو عقب و جلو میکرد گفت:

 

 

-رفتار آرتین رو اعصابم…قبلنا بیست و چاری آن بود اما الان…به زور مباد یه دوکلمه مه و میره…یه بای و یه اوکی.قفلی زده رو همین دو مورد

 

 

همونطور که با گوشی پوکیده ام ور میرفتم گفتم:

 

 

-نگران نباش عزیزم…حتما سرش شلوغ…برگرده دوباره مثل همیشه باهمین..خلوت کنین منم شر کم میکنم تا به قد تموم روزایی که پیش هم نبودین واسه هم ور ور بکنین…

 

 

ناخنشو بین لبهاش گذاشت و خیره به نیمرخم گفت:

 

 

-بهار…من…من حس میکنم آرتین فهمیده اینجا یه خبرای بوده..منظورم ماجرای گیسو و فرهام…

 

 

سرمو بلند کردم و گفتم:

 

 

-من بعید بدونم.چطوری ممونه فهمیده باشه وقتی اصلا ایران هم نیست!؟حساس شدی!

 

 

ناخن بلندش رو از لای لبهاش برداشت و گفت:

 

 

-نه آخه میدونی چیه!؟یه سوالای عجیب و غیرمعمولی می پرسید…

 

 

-مثلا !؟

 

 

-مثلا میگفت تو ساختمون خبری نشده؟؟ همچی اوکیه؟ اتفاقی نیفتاده!؟؟ چیزی هست که بخوای بگی…از همین سوالها دیگه…!

 

 

دکمه ی ای که تو پهلوی گوشی بود روبا مکث فشار دادم و گفتم:

 

 

-بعید بدونم ولی اگرهم نمیدونه فعلا چیزی نگو تا بعد که بیاد.همچی فیس تو فیس و حضوری باشه بهتر.. البته این نظر من.

 

 

سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:

 

 

-آره من خودمم فکر میکنم اینطوری خیلی بهتر.چیه یه ساعت با اون گوشی ور میری!؟

 

 

تو دست گرفتمش و گفتم:

 

 

-روشن میشه ولی بعدش زود خاموش میشه.صفحه اش هم که کلا داغون…

 

 

نگاهی بهش انداخت و بعد گفت:

 

 

-این دیگه به درد خاله یازی هم نمیخوره.بفروش یکی دیگه بگیر…حالا کی این بلارو سرس آورده ؟ احیانا جزئی از دعواتون نبود!؟

 

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه از دست خودم افتاد.صادقانه بگم پگاه…اصلا و ابدا دوست ندارم دستم باشه ولی مامان عادت داره هرچندروز به بار زنگ بزنه…نمیخوام خاموش بودن خط مجابش کنه به خونه ی نوشین زنگ بزنه

 

 

دراز کشید و خمیازه کشون گفت:

 

 

-پس فردا حتما بده تعمیرکنن.راستی جرا من حس میکنم زخم لبت عمیقتر شده…!؟

 

 

حسش هرچی که بود درست بود اما من دوست نداشتم اون عمه چیز رو بدونه حتی با احساس صمیمیتی که باهاش داشتم.

چراغ خواب رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم و بعدهم گفتم:

 

 

-با اون پوسته ی خشک شده اش بازی بازی کردم کنده شد.راستی…میدونستی اونجایی که کار میکنم مطب دکتر حاتمی هم هست!؟

 

 

 

تو تاریکی گرچه حالت ثورتش رو نمی دیدم اما تعجب رو از لحتش احسلس کردم:

 

 

-جدی میگی!؟

 

 

دستامو روی شکم گذاشتم و جواب دادم:

 

 

-آره …خودمم اتفاقی فهمیدم..

 

 

پگاه خمیازه ای کشید و گفت:

 

-خوشبحالت که حوصله ی کار ورون داری من فقط حوصله ی خوردن و خوابیدن دارم.میگم حالا اجازه هست پیشت بخوابم….از تنهایی و تنها بودن بدم میاد

 

 

آهسته و بی رمق خندیدم و گفتم:

 

 

-آره اجازه هست!

 

-پس شب بخیر…

 

نفس عمیقی کشیدم و خیره به سقف گفتم:

 

-شب بخیر

..

 

#پارت_۲۹۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

با دستمال گوشه ی لبهاش رو تمیز کرد و بعد شیطنت وار انگشتشو تو ته مونده ی خورشت فرو برد و لیسش زد.

با انزجار نگاهش کردمو گفتم:

 

 

-ای پگاه نکبت! لیس میزنی انگشتتو!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-آخه خیلی خوشمزه بود.چقدر تو آشپزیت خوبه به بهار.میگم بیا رستورانی بیرون بری چیزی بزنییم.با این دستپختی که تو داری حتما پول پارو میکنیم…

 

نیمچه لبخندی زدم و گفتم:

 

 

-شکمت سیر شد به فکر ایده پردازی افتادی!؟ لازم نکرده شما همون ظرفارو جمع کن رستوران زدن پیشکش…

 

 

سر شوخی و لج من لیسی به انگشتش زد و گفت:

 

 

-ولی ایده بدی نبود.بهش فکر کن…

 

ظرفهارو یکی یکی جمع کرد و همه رو برد توی آشپزخونه.منی که خودم یه جورایی بخاطر تنبلی پگاه و آشپزی بلد نبودنش اقریبا هر روز هم مرتبی و هم آشپزی رو انجام میدادم، باخستگی لم دادم روی کاناپه و دستم رو روی شکمم گذاشتم و آهسته مالوندمش.با اینکه پرخوری نکرده بودم اما حس میکردم یکم دلم درد گرفته.

پگاه بعداز شستن ظرفها اومد و کنارم نشست.

میدونستم همین روزاست که باید بخاطر اومدن آرتین از اینجا برم…

شاید فردا…شاید پسفردا…شاید…

رو کردم سمت پگاهی که لم داده روی مبل تا خستگی شستن ظرفهارو در کنه و بعد پرسیدم:

 

 

-آرتین کی میاد!؟

 

 

کنج لبهاش رو یه جورایی به معنای “دقیق نمیدونم”خم کرد و بعد جواب داد:

 

 

-دیشب که ازش پرسیدم گفت خودشم نمیدونه…شاید اومدنش چندروز طول بکشه شایدم اصلا همین فردا بیاد..مشخص نیست!

 

 

-سعی کن بفهمی کی قراره بیاد تا من بدونم کی باید از اینجا بلند بشم و باید کجا برم.حالا میشه گوشیت رو بدی؟میخوام زنگ بزنم به مامان…گوشی خودم رو صبح دادم همین تعمیرموبایل سر خیابون….

 

 

دستاشو سمت گل میز دراز کرد و با برداشتن تلفن همراهش اونو پرت کرد سمتم.تو هوا گرفتمش و گفتم:

 

 

-ترشی نخوری پرتاب کننده ی خوبی میشی…

 

 

اون خندید و من شماره ی مامان رو گرفتم.بوق سوم رو نخورده جواب داد:

 

-الو مامان…

 

با شنیدن صدای من خیلی سریع پرسید:

 

-بهار تویی!؟ دختر تو چرا هرچی من زنگ میزنم جواب نمیدی؟ فکر نمیکنی ممگنه دلواپست بشم!؟صدبار زنگ زدم به گوشیت.اگه نوشین بهم نمیگفت رفتی پیش دوستت من پامیشدم میومدم تهرون

 

 

حدس میزدم زنگ زده باشه روی گوشیم.البته اصلا دلم نمیخواست قسمت بعدیش اتفاق بیفته یعنی تماس گرفتن با نوشین.

حرفهاش رو که زد گفتم:

 

 

-گوشیم شکسته صبح بردم دادم واسه تعمیر حالا عصر تحویل میگیرم.خوبی؟ بهراد خوبه!؟

 

 

-آره ما خوبیم…

 

 

-پول دارین؟

 

 

-آره…داریم تو نگران ما نباش و به خودت برس. من خودمم یه کار خوب پیدا کردم…پولش بد نیست.اونقدری هست که بشه باهاش گذروند!

 

 

کنجکاو پرسیدم:

 

 

-کار خوب؟ این کار خوب چی هست حالا!؟

 

 

-توی یه شرکت مسئول ثبت محصولات شدم.حقوقش نسبت به تایم کاریش خوبه تو چطوری!؟چرا پیش دوستتی؟ آدم خوبیه؟ قابل اعتماد؟ چرا پبش نوشین نموندی!؟

 

 

درجواب همه ی سوالهای طولانی و زیادش گفتم:

 

 

-آره خوبه.تنها بود گفتم یه چندروزی اینجا باشم. راستی مامان…من اصل شناسنامه و اصل کارت ملیم رو لازم دارم هردروهم خونه نیاوردم.میتونی برام پستشون بکنی!؟

 

 

-پست لازم نیست.امروز اتفاقی نیمارو دیدم.ظاهرا بازم قراره بیاد تهران.میدم اون برات بیاره…

 

 

اصلا از اینکه بخوام دوباره با نیما رو به رو بشم خوشم نمیومد.برای همین خیلی زود گفتم:

 

 

-لازم نیست بدی به اون.خیلی ازش خوشم میاد میخوای بفرستیش سراغم!؟ بده به پست…

 

-من میخوام برات هله هوله بدم بیاره.چیزایی که دوست داری چجوری بدم پست!؟

 

 

میخواستم اصرار بکنم اونارو از طریق هرکسی جز نیما به من برسونه اما نشد.پگاه پشت خطی داشت و من مجبور شدم زود با یه خداحافظی به گفت و گوم خاتمه بدم و گوشی رو بدم دست پگاه…!

 

نگاهی به ساعت انداختم.باید کم کم آماده ی رفتن به کلینیک میشدم و قید چُرت بعدازظهر رو میردم.

خمیازه کشون نیم خیز شدم.

پگاه که تلفنی حرف زدنش تموم شده بود پرسید:

 

 

-چیمیگفت مامانت!؟

 

 

دلخور جواب دادم:

 

 

-هیچی..فقط میخواد منو حرص بده! میگم وسایلمو برام پست کن میگه میدم نیما…پسرعموم رو میگم

 

 

چون درکی از نفرت من نسبت به نیما نداشت پرسید:

 

 

-خب اون بیاره چه اشکالی داره…؟!

 

 

موهای ریخته روی صورتم رو دارم بالا و گفتم:

 

 

-اشکالش اینه من ازش خوشم نمیاد.کلا باهاش حال نمیکنم…باهیچکدومشون…خانواده ی پدری من هیچوقت آدمای خوبی نبودن هیچوقت…

 

 

-سخت نگیر…قراره فقط وسیله هاتو ازش بگیری.اتفاق دیگه ای که نمیخواد رخ بده…تو اینجوری فکر بکن!

 

 

نمیدونم! شایدم حق با پگاه باشه و اون درست بگه.

از روی مبل اومدم پایین و بعد گفتم:

 

-هوووف! کاش میدونستی چقدر ازش بدم میاد….من برم اماده بشم که خیلی فرصت ندارم

 

 

خمیازه ای کشید و گفت:

 

 

-گرچه اصلا دلم نمیخواد از ور دلم بلند بشی اما باشه

 

 

خندیدم وباخودم لب زدم:

 

 

“دوست دیوونه ی من”

 

#پارت_۲۹۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

مقابل آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.

اون مانتوی بلندی که ترکیبی بود از رنگ آجری و رسی و یه جورای ناخواسته با رنگ رژلبم ست شده بود از نظر پگاهی که پشت سرم ایستاده بود بیشتر از بقیه ی لباسهام بهم میومد.

سرم رو برگردوندم و از روی شونه نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:

 

 

-نظرت چیه!؟

 

 

لبخند زد.از اون لبخندها که سرشار از رضایت بودن.اومدسمتم.یکم از موهام رو که موج دار شده بود آورد بیرون و گفت:

 

 

-خوبه…ولی من بودم یکم بیشتر از این دکی جون پول میگرفتم !

 

 

ادکلنم از جلوی میز برداشتم و همونطور که به سر وگردنم میزدم برگشتم سمتش و پرسیدم:

 

 

-واسه چی دقیقا!؟

 

خندید و گفت:

 

-خب دیوانه تو خوشگلی دیگه!مگه نگفتی دوتا دختر اومدن گفتن میخوام حالت چشم و ابروش شبیه تو باشه ؟خب بازم هست کسی که بیاد و فکر کنه صورت تو حاصل تلاش دکی جون و هی بیان بگن مبخوایم فلان جامون شبیه منشیتون باشه…بهمان جامون شبیه منشیتون باشه…بابت اینا باس پول بگیری دیگه دختر! بقول آرتین تو این زمونه باید گرگ باشی وگرنه بصورت خودکار موشت میکنن!

 

 

خندیدمو بند کیفم رو انداختم روی دوشم و گفتم:

 

 

-برو بابا دیوونه همچین میگی انگار من آنجلینا جولی ام.چیزی لازم داشتی زنگ بزن واسه شام هم پیتزا میخرم نمیخواد به نشیمن گاه مبارکت فشار بیاری و بلندبشی…

 

 

انگشت وسطش رو برام بالا آورد و بعد راه افتاد سمت سمت حموم.ساعتم رو به مچ دستم بستم و از خونه زدم بیرون.

از واحد رو به رویی صدای بگو بخند میومد.

عجیب که به مجرد خصوصا دختر خونه دادن اینجا هرچند که بقول پگاه اگه همین دخترا نبودن من الان ممکن نبود اینقور راحت به زندگی عادیم ادامه بدم.

البته این نظر پگاه بود فقط….

دست درجیب از ساختمون زدم بیرون.

باید وقت برگشتن گوشی موبایلمو از تعمیرکار موبایل میگرفتم و دوباره زنگ میزدم به مامان.

شده التماسش کنم و بیخیال مدارکم بشم نباید اجازه میدادم اونارو بده نیما برام بیاره.

ازش بدم‌میومد.

هم از خودش هم از زنش هم از همشون…

هرگاه ذهنم‌میرفت سمتشون اون روزای بو عشق پنهونیم تو ذهنم‌مرور میشدن و حماقتهای بعدس….

من تو تب عشق نوید میسوختم و اون تو فکر مهناز بود.

حتی یادم اون روزا واسه فراموش کردنش راضی شدم با فرید وارد رابطه بشم.

فریدی که تافهمید اوضاعم چجوری هست فلنگو بست و رفت و حتی سعی کرد با روابط جنسی خودشو تو زندگیم موندگار بکنه…

چه روزای مزخرفی….چه روزهای بدی….

 

سر ایستگاه ایستادم ویه تاکسی گرفتم و با تکیه دادن سرم به شیشه اینبار به مهرداد فکر کردم.

برام خیلی خیلی عجیب بود که چیشده این یکی دو روز حتی به خودش زحمت نداد بیاد سراغم و این فقط یه معنی میداد…

اینکه همه چیز درست بود.اینکه اون به من خیانت کرد اون مهرداد لعنتی.

چقدر من احمق بودم.چقدر خر بودم…

به نوشین خیانت کردم بخاطر کی آخه!؟ بخاطر مهردادی که تو خونه ای که اونهمه خاطره ی مثلا خوب باهم داشتیم هزارتا کثافتکاری با دخترای رنگاورنگ انجام داده بود….؟

وقتی به این قسمتش فکر میکردم دلم میخواست از خجالت آب بشم برم توی زمین.

دلم میخواست بمیرم.

کاش به روزای قبل برمیگشتم…به روزای خیلی خیلی قبلتر…

به وقتی که برای اولین بار دیدمش.اگه واقعا میشد برگشت به عقب هیچوقت…هیچوقت اجازه نمیدادم کارم با اون به ابنجا برسه….هیچوقت!

کرایه رو حساب کردم واز تاکسی پیاده شدم.

مثل همیشه زودتر از موعود خودمو رسوندم کلینیک…

این خواست خودم بود.از لب جوب پریدم و قبل از اینکه سمت پله ها برم به طرف دختر گل فروشی که همون حوالی گل میفروخت رفتم.

یه دسته گل نرگس ازش گرفتم و بعد راه افتادم سمت کلینیک.

آقا نوری مثل همیشه تی گرفته بود دستش و با حساسیت همه جارو تمیز میکرد.

سلام کردم و گفتم:

 

 

-خوبی آقا نوری!؟

 

 

تی رو صاف نگه داشت و گفت:

 

 

-ممنون خانم احمدوند شما خوبی!؟ چه گلای خوش بویی…

 

چند شاخه اش رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-بفرمایین…این چندتا هم مال شما…

 

 

خوشحال و راضی گلهارو عمیق بو کرد.لبخندی زدم و از کنارش رد شدم.

از نظر خودم خیلی کارا داشتم که باید انجام میدادم.کلی خرده کار که قبل از اومدن مراجعه کننده ها باید انجامشون میدادم.

کیفم رو روی میز گذاشتم و گلدون شیشه ای رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه ی نقلی کوچیک …گلدون شیشه ای رو پر از اب کردم و اسپرسو ساز روهم راه انداختم.

گلدون که پر از اب شد خوش بو کننده رو برداشتم تا همه جارو عطراگین کنم.

درست همون موقع یه نفر گفت:

 

 

-سلام! و خسته نباشید

 

 

اون صدای آشنا باعث شد سر برگردندم و نگاهی به پشت سر بندازم. از دیدن دکتر حاتمی تعجب کردم.دستپاچه لبخندی زدم و گفتم:

 

 

-س..سل…سلام استاد..

 

 

دستشو رو لنگه ی باز در گذاشت و گفت:

 

 

-سلام بهار خانم گل! میبینم که زودتر از همه اومدی اینجا!

 

چشمام در عرض چندثانیه از سر تا پاش رو برانداز کرد. یه پیرهن آبی پوشید

 

ه بود که فیت تنش بود و یه شلوار طوسی رنگ روشن هم پاش.

موهاشو رو به بالا زده بود و بوی ادکلنش لا به لای خوش بو کننده ای که من چنددقیقه پیش تو هوا پراکنده کرده بودم آهسته و رقص کنان به مشامم رسید.

سرم رو کج کردم و گفتم:

 

 

-زود اومدن من که جای تعجب نداره…زود اومدن شما جای تعجب داره ..

 

 

تو گلو خندید و گعت:

 

 

-چرا !؟

 

 

چشمامو ریز کردم و گفتم:

 

 

-از وقتی من یادم هروقت ما رفتیم مطب دکتر یه سه چهارساعتی منتظر می موندیم تا دکتر تشریف فرما بشه..اصلا هم فرقی نداشت چه تخصصی دازه

 

 

باز خندید و سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-نه ما از اون مدل دکتراش نیستیم.مریض های من برای من قابل احترامن…من همیشه تمام تلاشمو میکنم که زود و به موقع برسم البته اگه الان زود رسیدم بخاطر این بود که قبلش بیمارستان بودم و دیگه اگه میخواستم برم خونه و دوباره برگردم کلی طول میکشید و مردم معطل میشدن…

 

 

-پس باید حسابی خسته شده باشین!؟

 

 

سرش رو تکونی داد و گفت:

 

 

-بگی نگی آره…

 

 

-میخواین براتون یه اسپرسو بیارم!؟

 

 

با تعارف گفت:

 

-زحمتت نمیشه!؟

 

 

خیلی سریع گفتم:

 

 

-نه اصلا…

 

 

از درفاصله گرفت و گفت:

 

 

-پس اگه از نظر تو مشکلی نیست من برم بالا.یکم زیادی از پاهام کار کشیدم…

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-باشه راحت باشین براتون میارم همونجا

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-مرسی!

 

#پارت_۲۹۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

چند ضربه ی آروم به دراتاق زدم و بعد وقتی “بفرمایید داخل” رو شنیدم درو باز کردم و چندقدمی جلو رفتم.

لبخند زدم و گفتم:

 

-دوباره سلام استاد!

 

چشم از صفحه ی لپتاپش برداشت و گفت:

 

-دوباره علیک سلام !

 

آهسته خندیدم و به میز نزدیک شدم.لیوان بزرگ رو گذاشتم پیش روش و یه قدم فاصله گرفتم.

با گرفتن دسته ی لیوان اونو جلوی بینیش گرفت و با بوکشیدنش گفت:

 

-خیلی بهش احتیاج داشتم.واقعا ممنونم!

 

دستامو از جلو روی هم گذاشتم و صاف ایستادم.اون لطفهای زیادی درحق من انجام داده بود.حتی بانی اینکار خودش بود.

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

 

 

-نوش جان!

 

لیوان رو گذاشت روی میز و پرسید:

 

-حال نوشین چطوره!؟ شنیدم بارداره!

 

-آره بارداره

 

-خیلی براش خوشحالم.باید بهمون شیرینی بده!البته ظاهرا قراره دو سه روز آینده یه مهمونی خونه هش ترتیب بده! یه مهمونی به سبک شگفت انگیز…

 

 

من از هیچ جریان توی اون خونه اطلاعی نداشتم برای همین پرسیدم:

 

 

-واقعا !؟مهمونی؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره مهمونی!خبر نداشتی!؟

 

 

آهسته جواب دادم:

 

-نه!

 

-چطور !؟

 

-چون یه چندمدتی پیش یکی از دوستام هستم.خانواده اش رفتن سفر من پیشش موندم

 

 

ابروهاش رو بالا برد و گفت:

 

 

-آهان! که اینطور…خود نوشین بهم پیام داد..گفت میخواد ترتیب یه مهمونی بده برای آخر هفته ولی فکر نمیکردم تواین مهمونی قراره خبر بارداریشو بده! تور اونجا میبینم!؟

 

 

دیگه دلم نمیخواست برم اونجا.اون خونه بهم حس بد میداد.

اما دلیل اصلیم این بود که

نمیخواستم با مهرداد چشم تو چشم بشم.

نگاه خیره ام رو از رمین برداشتم و جواب دادم:

 

 

-فکر نکنم! راستش خیلی وقت ندارم

 

دستشو دور لیوان حلقه کرد و گفت:

 

-مهمونی نوشین جمعه است و تو پنج شنبه و جمعه مطب نیستی …بیشتر به اومدن فکر کن!

 

 

اون حقیقت رو نمیدونست.اون هیچی رو نمیدونست.

نفس عمیقی کشیدم.نمیخواستم وقتی منشیش سر میرسه منو اینجا با دکتر ببینه.دیگه کشش دردسر به جون خریدن تو این یه مورد رو نداشتم.ودقیقا به همین خاطر از خیر همصحبت شدن با استاد حاتمی گذشتم و گفتم:

 

-بااجازتون من برم پایین! شاید یه وقت مراجعه کننده ها بیان…

 

بلند شد و گفت:

 

-خواهش میکنم.برو به کارت برس…

 

 

عقب عقب رفتم.فنجون رو بالا آورد و گفت:

 

 

-بازم بابت این اسپرسوی خوش بو و داغ ممنون!

 

 

لبخند زدم و از اتاقش رفتم بیرون.

استادحاتمی واقعا مرد جنتلمنی بود.اما نمیدونم چرا جدیدا حس و با بهتره بگم فکر میکردم همه ی جنتلمنهای دنیا یه گرگ درنده ی درون دارن که به موقعه اش اونو آزاد میکنن تا مارو تیکه پاره بکنن…

البته امیدوار بودم این فکر درمورد استاد حاتمی صدق نکنه.

لحن اون…صدای اون…برخوردش…کلامهایی که استفاده میکرد اینها همه به آدم انرژی و امید و محبت میداد و واقعا امیدوارم بودم همیشه همینقدر خوب باقی بمونه.همینقدر خوبه و فوق العاده!

دوباره برگشتم توی مطب دکتر صداقت.

مراجعه کننده ها یکی یکی سر رسیدن وبعضی ها هم تماس میگرفتن و من باید نوبت دهی رو به صورت مرتب انجام میدادم.

تا حدودای ساعت ده مطب بودم.اینبار بییشتر از دفعات قبل اونهم بخاطر تعداد زیاد مراجعه کننده هایی که اکثرا قصد تزریق فیلر رو داشتن.

تصور انجام دادنش هم برای من وحشتناک بود.

اینکه احساس کنی قراره یه چیزی تو لبهات یا زیر پوستت فرو بره منزجر کننده بود!

حدودای ساعت ده و ده دقیقه بود که شال گردنم رو دور گردنم انداختم و با جمع کردن وسایل و برداشتن کیف بعداز خانم یگانه از مطب زدم بیرون.

به پگاه قول داده بودم براش پیتزا میخرم برای همین درعین خستگی اول رفتم و دوتا پیتزا سفارش دادم و بعدهم تاکسی گرفتم و رفتم خونه.

سر خیابون پیاده شدم تا گوشیم رو از تعمیرکارموبایل پس بگیرم.

هیجان داشتم.یه هیحان مسخره همراه باترس…مدام از خودم میپرسیدم وقتی روشنش بکنم حتما کلی تماس بی پاسخ از مهراد دارم یا کلی پیام…

درو باز کردم و رفتم داخل.سلام کردم و با دادن فیش گفتم:

 

-آقای حقی موبایل من درست شده!؟

 

فیش رو برداشت گفت:

 

-این خیلی اذیتتون میکنه بعدا.به فکر یه موبایل دیگه باشین!

 

تو این شرایط اصلا نمیتونستم به این یه مورد فکر کنم.درحد یه زنگ زدن و یه پیام دادن هم که برام کار کنه کافی بود.

پولش رو حساب کردم و از اونجا زدم بیرون.

روشنش کردم و رفتم تو پیامک ها…

همونطور که حدس میزدم چندتماس بی پاسخ از دست رفته از مامان داشتم اما از مهرداد نه…

قدم زنان سمت خونه راه افتادن و همزمان شماره اش رو گرفتم.

بعداز خوردن چندبوق بالاخره جواب داد.

 

“سلام مامان…من الان گوشیمو از تعمیرکارگرفتم گفتم بهتون زنگ بزنم بگم وسایلم رو…”

 

حرفم تموم نشده بود که گفت:

 

“سلام بهارجان.من دادم به نیما…گفت هروقت رسید خودش باهات تماس میگیره”

 

 

کلافه نفس پر حرصی کشیدم و شروع کردم گله کردن:

 

” چرا دادی اون آخه مادر من!؟ من که گفتم نمیخوام اونو ببینم”

 

” من میخواستم برات یکم خرت و پرت بفرستم.چطوری میتونستم بدم پست؟! من نمیفهم چدا اینقدر از نیما بدت میاد”

 

 

ازش بدم نمیومد.ازش متنفر بودم.متنفر…و حرص من از این بابت بود که بهش سپرده بودم نده اون نیاره ولی ظاهرا همه ی مادرها عادت داشتن درنهایت کاری که خودشون میخواد رو انجام بدن!

 

“مامان جان‌کاش نمیدادی اون بیاره”

 

“دادم دیگه.‌.فقط گوشیت رو روشن نگه داریاااا…خاموش نباشه زنگ بزنه معطل بشه”

 

“هوف! باشه”

 

خداحافظی کردم و موبایلمو گذاشتم توی جیب لباسم و راه افتادم سمت خونه….

 

#پارت_۲۹۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

جعبه های پیتزارو، روی اپن گذاشتم و همونطور که دکمه های مانتوم رو باز میکردم، دو سه باری پگاه رو صدا زدم.

از اتاق خواب اومد بیرون و همزمان بندکمری لباس خواب بلند ساتنش رو بست و موهاش رو با کش مویی که دور مچش بود بالای سرش گوجه ای نگه داشت و گفت:

 

 

-سلام چطوری؟ خسته نباشی!

 

 

دکمه ی آخرمانتوم رو باز کردم.دستو مابین گردن و کتفم گذاشتم و با چپ و راست کردن گردنم جهت رفع خستگی ،گفتم:

 

 

-مرسی! پیتزا گرفتم بخور تا یخ نکرده! البته اگه تا الان سرد نشده باشن…آخه هوا خیلی سرد بود

 

 

اوت رفت تو آشپزخونه و من سمت اتاق.لباسهام رو عوض کردم و چنددقیقه بعد وقتی بیرون اومدم که همچنان درحال وررفتن با اون گوشی لعنتی بودم.

باید به پگاه میگفتم که چندجا واسه آگهی تماس گرفتم.

من سرسختانه تو فکر زندگی در یه مکان دیگه بودم.

از یه طرف دیگه دلم نمیخواست برگردم تو خونه ی مهرداد و از طرف دیگه خوب میدونستم اینجا خونه ی آرتین و همین امروز و فرداست که برمیگرده ایران.

نه خوابگاه داشتم نه مکان دیگه ای…تو این هوای سرد هم که نمیشد آواره ی کوچه و خیابون بشم!

صدام زد و گفت:

 

 

-سرد شدن…گذاشتم تو مایکرو..

 

اومدم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم.سر نوشابه رو باز کردم و یکمش رو سر کشیدم.پیتزاهارو آورد

و نشست رو به روم.

بهش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-پگاه من دو سه جا تماس گرفتم…

 

صدای کشیده شون پایه ی صندلی رو کف سرامیکها باعث شد صورتم توهم مچاله ودرهم بشه.حتی دستهام رو گذاشتم روی گوشهام تا وقتی که اون جاگیر شد.

هنوز نشیمن گاهشو روی صندلی نگذاشته یه تیکه پیتزا گذاشت دهن خودش و گفت:

 

 

-تماس گرفتی؟ با کی تماس گرفتی؟

 

یه تیکه از پیتزا دهنم گذاشتم و گفتم:

 

-با یکی دو جا که سوییت واسه اجاره گذاشته بودن..یا اینایی که دنبال همخونه ان!

 

 

حیرون نگاهم کرد.حالت چشمهاش نگران بود.دست از خوردن کشید و گفت؛

 

 

-اینکار ساده نیستا….یعنی الکی نی…به هرکسی که نمیتونی اعتماد کنی میتونی!؟خطرناک..پردردسر و کلی دنگ ک فنگ داره

 

 

صدای بوق بوق گوشی بلند شد و این یعنی شارژ خالی کرده چشم ازش برداشتم و رو به پگاه گفتم:

 

 

-پگاه من نمیخوام برگردم خونه ی نوشین و مهرداد…اینجاهم که نمیتونم بمونم.تو میدونی منم میدونم امروز فرداس که آرتین برمیگرده…

 

 

حالا اوضاع کمی براش روشنتر شد.پکر و دمغ پرسید:

 

 

-تا این حد با مهرداد زدین به تیپ و تاپ هم!؟

 

 

تیکه پیتزارو رها کردم.چطور اشتهای آدم کور نشه وقتی بدترین اتفاقات زندگیش براش مرور میشن!؟مهرداد به من خیانت کرد و حتی روم نمیشد این خیانت رو به روی خودم بیارم…

خودم خیانت کردم چطور میتونستم از خیانت دیدن بنالم!؟ اون موقع لایق سرزنش نمیشدم!؟

لایق لعن و نفرت نمیشدم!؟ میشدم…قطعا میشدم.

بغضمو قورت دادم و گفتم:

 

 

 

-میتونی درک کنی دل کندن از کسی که دوستش داری چقدر سخت!؟به مهرداد وابسته ام…توی یه شرایطی سرو کله اش تو زندگیم پیدا شد که هم عاطفی ضربه دیده بودم هم مالی …اون هردوی این خلع هارو برای من پر کرد.الان برام سخت…

هرشب قبل از اینکه بخوابم حس میکنم به یه نفر شب بخیر نگفتم و اون یه نفر مهرداد…هرروز حس میکنم یکی داره از دور نگام میکنه و من باید بهش لبخند بزنم …هروفت تلفتم زنگ میخوره فکر میکنم اونه….پیامک میاد برام باز حس میکنم اونه…اون تو تک تک لحظات زندگیم هست هم درد هم درمون.هم زهر هم پادزهر…ته ته دلم دوستش دارم اما شوهر دخترخالمه…ته ته دلم عاشقشپ اما دستم به هیچ جا بند نیست…هیچ راهی وجود نداره بگم یه روز اون مال من مگه اینکه بخوام برای دخترخاله ام آرزوی مرگ کنم که از من برنمیاد…

 

 

خیره تو چشمهام گفت:

 

 

-خب برگرد پیشش…برگرد اگه اینقدر خاطرشو میخوای

 

 

آه عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-نه نمیتونم خودمو راضی بکنم برگردم پیشش …خطایی کرده که بخشودنی نیست…

 

 

دستمو توی دست گرفت.نوازشم کرد و گفت:

 

 

-خودت رو سرزنش نکن…اگه میتونی برگرد پیشش اگه نیتونی برنگردو سعی کن بانبودن و نداشتنش کتار بیای.تو یه خانواده داری من همونم ندارم…پدرم یه جا مادرم یه جای دیگه.پولشون به دردم نمیخوره وقنی کنارش بهم عاطفه نمیدن…من احساسات تورو میفهمم و دلم نمیخواد از پیشم بری..

 

 

لبخند زدم تا جو عوض بشه.دلم رضا نمیداد به گرفتم دلش.چشمامو باز و بسته کردم و گفتم:

 

 

-نگران نباش.آرتین که بیاد حسابی سرت گرم میشه.منم که همیشه دنبال یه جای ثابت بودم پس خیلی فکر من نباش و پیتزات رو بخور…

 

 

یکم سس قرمز ریختم رو تیکه ی پیتزا.حق با پگاه بود همه چیز که به همین سادگیا نبود.شک نداشتم واسه پیدا کردن خونه راه سختی ور پیش دارم.

بحث رو عوض کردم تا حال و هوامون عوض بشه.به گوشی اشاره کردمو گفتم:

 

 

-تازه شارژ کردما…ولی بازم داره عرعر میکنه. امیدوارم فردا منو لنگ نزاره چون صبح حتما نیما میاد تهرون…

 

 

نیشش تا بناگوش واشد و گفت:

 

 

-جو

 

ووون….من میرم واسه لواشکای مامانت.کاش فرستاده باشه

 

 

زبونمو کنج لبم کشیدم وبا تمیز کردن سس قرمز گفتم:

 

 

-نترس حتما میده میاره .اما بدترین قسمت تویل گرفتنش دیدن نیماست.

 

 

انگشتمو مکید و گفت:

 

 

-نیما زن داره!؟

 

سر تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره رویا..کشته مردشه ولی بچه دار نمیشن تا اونجایی هم که من میدونم مشکل از خود رویاست.بارها به نیما خیانت کرده من خودم دوسه بارشو شاهد بودم ولی گفتم که.نیما اونقدر کورکورانه عاشقشه که نمیخواد همچین چیرایی رو راجب زنش بپذیره…

 

 

توصیفات و تعریفهای من رو که شنید خیره شد به یه نقطه و پلک هم نزد.انگار غرق فکر بود چون بعداز چنددقیقه همچنان خیره به همون افق دور گفت:

 

 

-چقدر خوبه…

 

-چی؟

 

-اینکه یه نفر اینقدر دوست داشته باشه که هرچی بقیه پشت سرت بگم باور نکنه…

 

دستمو جلو چشماش تکون دادم تا از هپروت بیاد بیرون و بعد گفتم:

 

 

-از عالم هپروت بیا بیرون.

 

.کنجکاو پرسید:

 

-چرا رویا به همچین مردی خیانت میکنه!؟

 

 

شونه بالا انداختم و گفتم:

 

 

-چمیدونم….لابد خوشی زده زیر دلش…بیخیال.پیتزاتو بخور یخ کرده!

 

 

از فکر بیرون اومد ومشغول خوردن شد…

 

#پارت_۲۹۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پگاه خواب بود که از خونه زدم بیرون.

برای من یک دقیقه هم یک دقیقه بود و نمیتونستم وقت رو تلف بکنم خصوصا که احتمال داشت آرتین هرلحظه سرکله اش پیدا بشه و خب من اصلا نمیخواستم زمانی که اون برمیگرده توی خونه اش باشم.

قدم زنان تو پیاده رو به راه افتادم.نه اون سرمای استخون سوز مهم بود نه اون گرمای تیزی که هرازگاهی از پشت ابرها صورتارو نشونه میرفت.

باید تمام اون چندتا آدرس رو بررسی میکردم و میسنجدم که ببینم کدوم یکی مناسب.

این وسط تلفم همراهم شده بود قوز بالای قوز.مدام شارژ خالی میکرد و من باید اون رو باپاورپانک اوراقی تر از گوشی بهش جون میدادم بلکه یکم بیشتر دووم بیاره و خاموش نشه.

با ماژیک قرمز دور اولین شماره خط کشیدم و حین راه رفتن بهش زنگ زدم.

چندبوق خورد تا بالاخره جواب داد:

 

 

“سلام.احمدوند هستم دیروز باهاتون تماس گرفتم گفتید همخونه میخواین”

 

“بله بله.یادم”

 

“میتونم الان ببینمتون؟!”

 

” من الان آرایشگاه هستم دو سه ساعت کارم طول میکشه خودم بهت پبام میدم که کی بیای ”

 

“باشه ممنون منتظرتونم”

 

تماس رو قطع کردم و به دومین شماره زنگ زدم.در مورد قبلی ها همینقدر میدونستم که چندتا دخترن ویکی از هم اتاقی هاشون رفته و حالا میخوان براش جایگزین پیدا بکنن در مورد این یکی اما هیچی نمیدونستم.

خسته از راه رفتن پریدم اونور جوب و رو صندلی های ایستگاه اتوبوس نشستم.

دوسه بار تماس گرفتم تا بالاخره جواب داد.

یارو مرد بود وصدای لشی داشت.

پرسیدم:

 

“سلام. آقای زرنگار؟ ”

 

با صدای توگلوی نامفهومی جواب داد:

 

“هووووم…خودمم ”

 

 

“شما یه سوئیت گذاشته بودین برای اجاره میخواستم آدرس و قیمت رو بپرسم”

 

 

این گزینه توهمون دقایق اول برای من منتفی شد.

کاملا مشخص بود طرف معتاد و بدتر اینکه آدرسی که اون داد ته ته ته تهرون بود! جایی که فکر کنم اراذل هم نمی نشستن!

چندجای دیگه هم سرزدم و شرایط رو سنجیدم.

پیدا کردن همچین مکانی تو نصف روز اونقدر سخت بود که نمیشد فکرش رو کرد..یا خونه ها گرون بودن یا شرایط بد بود یاهم خود طرف مشکل اخلاقی داشت.

خودمو تو بدترین شرایط ممکن دیدم.

یه بی خانمان واقعی وسط یه شهر درندشت و بزرگ بدون هیچ یارو یاوری…

مچ پاهام به خاطر پیاده روی های طولانی درد گرفته بود.یه آب معدنی خریدم و نشستم رو نیمکت پارکی که همون حوالی بود.

سرم رو به عقب تکیه دادم و چشم دوختم به آسمون…

با اینکه یه امیدواری نسبتا خوشبینانه نسبت به این ماجرا داشتم اما از طرفی نمیخواستم خودم رو گول بزنم.

قطعا پیدا کردن مکان مورد نظر من نه یکی دو روز بلکه نیاز به چندین و چندروز و یاحای چندین ماه تفحص و جستجو داشت.

الکی که نبود.مگر اینکه شانسم خیلی یهویی شکوفا بشه….تلفتم که ویبره خورد چسم از آسمون برداشتم و فورا پیامک رو باز کردم.

همون دختری بود که بهش زنگ زدم.

برام ادرس فرستاد و گفت برم پیشش.

بی معطلی کیفم رو برداشتم و دویدم سمت خیابون.

یه تاکسی دربست گرفتم تا هرچه سریعتر قبل از اینکه این فرصت رو از دست بدم خودم برسونم بهش.

تو اون وانفسا تلفنم مدام زنگ میخورد و چوم شارژ خالی میکرد مدام خاموش و روشن میشد.

رفته بود رو اعصابم چون بهش نیاز داشتم.

انگار درسرها همیشه باهم سراغ آدم میومدن.

کاش از اول زود به دانشگاه مراجعه میکردم تا حالا اینجوری آوره نباشم.

یا کاش لااقل خام مهرداد نمیشدم و درخواست خوابگاه میدادم و از فکر زندگی تو خونه ی اونا بیرون میومدم.

تلفنم دوباره و برای چندمین بار زنگ خورد.اینبار قبل از خاموش شدن جواب دادم:

 

“الو…”

 

“برای چی هی گوشیتو خاموش روشن میکنی”

 

 

اون صدای گله مند آشنا بود اما من نمیشناختم.یکم فکر کردم و پرسیدم:

 

 

“شما ؟! ”

 

“نیما م. آدرس بده وسایلتو برات بیارم”

 

 

دستمو آروم به صورتم زدم.وای که من فقط همینو کم داشتم.سکوتم اونقدر طولانی شد که خودش گفت:

 

 

“الوووو…چرا جواب نمیدی؟بیارم همون آدرس قبلی؟”

 

خیلی سریع ودستپاچه گفتم:

 

” نه نه…بهتون آدرس میدم یعنی پیامکش میکنم”

 

“باشه…فقط زود چون من خیلی کار دارم؛”

 

“باشه”

 

مجبور شدم آدرس همون کوچه ی که قرار داشتم رو براش پیامک کنم.

دردسرای من انگار افتاده بودن تو سراشیبی…

هی قِل میخوردن و میفتادن سمتم.

ده دقیقه بعد رسیدم جایی که بهم آدرس دادن.

پیاده شدم و نگاهی به سردر آرایشگاه انداختم.

گفته بود همونجا جلوی درآرایشگاه منتظرم می مونه و من اونجا فقط یه دختر دیدم که ازشدت جلفی بیشتر به روسپی ها میخورد!

یه ساپورت رنگ پا پوشیده بود که به زور تا یکم زیر رون پاش پایین میومد و به خاطر رنگش یه نوع خطای دید ایجاد میکرد.طوری که انگار هیچی نپوشیده بود.

 

لباس تنش هم یه بلوز چارخونه ی کوتاه بود که یه تیشرت سفید نازک زیرش پوشیده بود و خط سینه اش هم کاملا مشخص بود.

آرایش جلف و تتوهای فراوونش هم که دیگه ماشالله داشت…

به سمتش رفتم و گفتم؛

 

 

-سلام.مهسا خانم !؟

 

براندازم کرد و گفت:

 

 

-آره خودمم .همینی هستی که تماس گرفت باهام؟

 

 

سر تکون دادم و گفتم:

 

 

-بله! خودمم

 

#پارت_۲۹۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

از لب جوب پریدم اونور و بهش نزدیک شدم.

تاحالا ندیدم یه دختر اینقدر روی بدنش تتو و خالکوبی داشته باشه.

آستینهای لباسش تنش تا آرنج بود و روی دستهاش انواع و اقسام طرحهای خالکوبی به چشم میومد.

اشاره ای به ساعت مچی سفیدرنگ روی دستش کرد و گفت:

 

-زودتر از اینا منتظرت بودم!

 

 

اونقدر رو صورتش پیرسینگ داشت که آدم ناخواسته فکر میکرد پیچ و مهره کاری شده.از لبش گرفته تا گوشه ی ابروش و نافش که مشخص بودن وخیلی جاهای دیگه!

دستمو روی بند کیفم گذاشتم و گفتم:

 

 

-ببخشید.تو ترافیک گیر کردم.

 

 

با آدامس توی دهنش یه بادکنک درست کرد و با لحن لوتی گونه ای گفت:

 

 

-خب مشکلی نی…شرایطو واست میگم حالا دیگه خود دانی ..ما چهارنفریم واسه سوئیتی که اونجاییم رهن نفری 6 تومن سُرفیدیم…حالا این ریفیق ما خودش رفته پیش بوی فرندش دیگه نمیاد پیش ما اگه هستی و میخوای باشی باید دنگی سهمت رو بدی…6 تومن رهن واسه اجاره هم بایدماهی …

 

 

حرفش تموم نشده بود که تلفن من دوباره شروع کرد زنگ زدن.با لبخند دستپاچه نگاهی نگاهی گوشی انداختم و بعد سرم رو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-ببخشید من جواب اینو بدم

 

 

یکم ازش فاصله گرفتم و دوباره اون شماره ی ناشناس رو که حالا دیگه البته میدونستم شماره ی نیما هست رو نگاه انداختم. یادم باشه از این بعد خودم رو هم جا گذاشتم زنگ نزنم به مامان….

اصلا من نمیدونم این نیما چی میخواد هی هرچندوقت یه بار پا میشه میاد تهرون !؟تماس رو وصل کردم و خواستم بگم الو که دوباره گوشی خاموش شد.

آخه که چقدر دلم هوس کرده بود محکم بزنمش به دیوار تا هر تیکه اش یه جا پرت بشه و من از دستش خلاص بشم اما…

تو این شرایط و با این قیمتهای نجومی فکر کنم توان هرکاری رو داشتم بجز خرید یه تلفن همراه.

دیگه تلاشی برای روشن کردنش نکردم.

دوباره برگشتم سمت اون دختر و گفتم:

 

 

-بیخشید…یه تماس مهم بود

 

 

چشمامشو ریز کرد.هندزفریشو از گوشش بیرون آورد و درحالی که آدامس میجوید و هرازگاهی باهاش بادکنکهای بزرگ درست میکرد و با ترکوندنشون به خودش حال میداد گفت:

 

 

-اسم فامیلیت چی بود!؟

 

 

-بهار احمدوند…

 

 

سرش رو به نشانه ی فهم تکون داد و گفت:

 

-خب.داشتم چی میگفتم آهان.باید 6 تومن رهن بدی ماهی هم دویست هم اجاره

 

 

شرایط نسبتا خوبی بود.یعنی من از پسش برمیومدم.از پولهایی که مهرداد بهم داده بود 7تومنی داشتم.میتونستم 6تومن رو برای رهن بدم و دویست تومن اجاره رو هم بدم ..

 

تو فکر بودم که پرسید:

 

 

-خب نظرت چیه؟ میخوای نمیخوای؟

 

 

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

 

-باید ببینمش…

 

 

پاکت سیگارشو از جیبش بیرون آورد و یه نخ بیرون کشید و گذاشت ما بین لبهای بادکرده اش و بعداز روشن کردنش گفت:

 

 

-مشکلی نی….میریم میبینیم…وقتشو داری؟

 

 

قبل ار اینکه بخوام جوابش رو بدم اول صدای بسته شدن در ماشین به گوشم رسید و بعدهم صدای نیما:

 

 

-بهار…

 

 

فورا سرمو به سمتش چرخوندم.اصلا فکرش رو نمیکردم که به این زودی سرو کله اش پیدا بشه.دوباره از دختره عذرخواهی کردم و به سمت نیما رفتم.

نسبت به آخرین باری که دیدمش یکم برنش پرتر شده بود.حتی دیگه ته ریش هم نداشت.

آخرین باری که من دیدمش هم سیگار میکشید و هم بدنش لاغرتر شده بود و هم یه ته ریش مردونه داشت.

دستاشو توی جیبهاش فرو برد و قدم زنان اومد سمتم.

با اینکه ازش خوشم نمیومد اما یه جورایی هم نوع نگاه ها و ابهت تو صورتش آدمو معذب و دستپاچه میکرد.

چشم تو چشم که شدیم گفت:

 

-سلام بلد نیستی!؟

 

با صورتی عبوس گفتم:

 

-سلام!

 

چشمشو از روی صورتم برداشت و نگاهی به دختری که پشت سرم ایستاده بود انداخت.

اخم کمرنگی مابین دو ابروش نشست.

طابکارانه پرسید:

 

 

-چرا زنگ میزنم گوشیتو خاموش میکنی!؟

 

 

یه جورای طلبکار حرف میزد انگار من نوکرشم.

البته اونا خانوادگی همیشه طلبکار بودن.

گرچه مجبور نبودم جوابش رو بدم اما گوشی توی دستم رو پیش روش گرفتم و گفتم:

 

 

-خراب!

 

 

نگاهی به گوشی توی دستم که حتی با تعمیر هم درست بشو نبود انداخت و طعنه زنان گفت:

 

 

– دختره رفیقت!؟

 

ظاهر دختره اونقدر جلف بود و حرکاتش اونقدر زننده که اصلا دوست نداشتم بگم دوستم و البته هم نبود.

راست قضیه رو گذاشتم کف دستش و گفتم:

 

 

-خوابگاه بهم ندادن…دوست دارم مستقل باشم.آگهی داده بودن برای همخونه حالا میخوام برم ببینم شرایطش مناسب یا…

 

 

وسط حرفهام گفت:

 

 

-یه نگاه به سروشکلش بنداز! بنظرت همخونه شدن باهمچین آدمی کار درستیه!؟

 

 

-من معمولا با ظاهر آدما مشکل ندارم

 

 

خب ظاهرا حالا قصد داشت نقش معلم اخلاق رو هم برای من بازی بکنه.

دختره از پشت سر بهمون نزدیک شد و گفت:

 

 

-من عجله دارم نمیتونم معطل بمونم مادمازل…وسیله داری!؟

 

سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

 

 

-نه.باتاکسی میریم

 

 

نیما دستاشو از جیب شلوارش بیرون آورد و گفت:

 

 

-من ماشین دارم سواربشین میرسونمتون!

 

 

خیلی سریع گفتم:

 

-نه نیازی نیست خودمو

 

ن با تاکسی میریم

 

 

پشتش به من داشت سمت ماشینش می رفت اما تا این حرف رو شنید از روی شونه سرش رو برگردوند و نگاهی خشم آلود به صورتم انداخت و گفت:

 

 

-می رسونمت!

 

نه دار پرسید:

 

 

-یه خونه به هر قیمتی آره!؟

 

 

-شاید اونا اشتباه بکنن!

 

 

سرشو کلافه تکون داد و گفت:

 

 

-بس کن بابا اه…حالا خوبه کور و کر نبودی…دختره خرزگی از سرتاپاش می بارید.وقتی داشتم باهاش حرف میزدم ده بار بهم‌چشمک زد….

 

 

دلخور و دلگیر و مایوس سرمو برگروندم و سمت و سوی دیگه ای رو نگاه کردم. من وقت کم داشتم و به زودی قرار بود آرتین برگرده.

اون چه میدونست….چه میدونست!

 

#پارت_۲۹۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

برخلاف میلم سوار ماشین نیما شدم.

من اومدن اون رو از چشم مامان می دیدم.تقصیر مامان بود که اون الان اینجاست.تفصیر اون که نیما الان میدونه من دربدر خونه ام…گوشی موبایلم شکسته و خراب…و اونقدر ناچارم که بی توجه به شناخت شخصیت یه دختر قصد دارم باهاشون همخونه بشم.

اینکه نیما تو عرض چند ساعت از همه چیز من باخبر شده کلافه کننده بود.واقعا کلافه کننده و ناراحت کننده بود.

تلفنش زنگ خورد.گوشی موبایلش رو برداشت و نگاهی به صفحه اش انداخت و وقتی فهمید رویاست فورا جواب داد و گفت:

 

 

” جونم …..آره تهرونم……نه بابا کارای گمرک که به این زودیا حل و فصل نمیشه…..جایی ام الان…نه ناهار کجا بود….میخورم….تو کجایی؟ خونه….پیش کی؟؟ گندم؟ دوست جدیدته؟نمیشناسم….نه نمیشناسم….باشه باشه حالا بعدا صحبت میکنیم”

 

 

تماس رو قطع کرد و موبایلش رو گذاشت پایین.از گوشه چشم نگاهش کردم.

پس همچنان کشته مرده ی رویا جونش بود.

آینه رو تنظیم کرد تا بتونه صورت و چهره ی دختره رو که پشت نشسته بود و با گوشیش چت میکرد ببینه و بعد پرسید:

 

 

-شما چندنفرین تو خونه!؟

 

 

دختره بدون اینکه سرش رو بالا بگیره جواب داد:

 

 

-چهارنفر بودیم یکیمون رفت

 

 

نیما دوباره پرسید:

 

 

-دانشجویین!؟

 

 

ابروهای تتو شده اش رو بالا انداخت و بعداز ترکوندن بادکنک آدامسش گفت:

 

 

-نوووچ! بپیچین سمت راست…

 

 

نیما پیچید توی یه کوچه و باز باحساست پرسید:

 

 

-میتونم بپرسم شغلتون چیه؟ هر سه نفرتون…

 

 

دختره که من اصلا دیدی بهش نداشتم با صدای پر عشوه اش که به طرز چندش آوری مدام سعی میکرد ناز و ادای زیادی قاطیش بکنه و کلمات رو کشدار ادا بکنه گفت:

 

 

-بله عزیزم میتونی بپرسی.. من آرایشگرم. یکی دیگه مون بازاریاب و نتورکیه…یکی دیگه هم….

 

 

خیلی یهویی موردی که داشت راجع بهش حرف میزد رو ادامه نداد و گفت:

 

 

-نگهدار نگهدار….همینجاست….

 

 

نیما ماشین رو نگه داشت و پیاده شدیم.خونه بدجایی نبود.حتی میتونم بگم محله ی خیلی با صفا و آرومی بود.

جلوتر از ما رفت سمت خونه و بعد دستشو دراز کرد و گفت:

 

 

-اینه! کوچیک ولی خوبه.سه واحد.واحد سوم واسه ماش

 

مشخص بود خیلی کوچیک ولی محله اش خوب بود نسبت به دانشگاه و کلینیک هم راه خیلی طول و درازی نداشت.

دسته کلیدشو از داحل کیفش بیرون آورد تا درو باز کنه اما همون موقع دوتا زن جوون که یکیشون چادری بود و اون یکی بدون چادر بدو بدو اومدن سمتمون. من و نیما با کمی تعجب نگاهشون کردیم.اونی که چادر سرش نبود و یه دختر جوون بود تنه زنان از کنار من رد شد و با گرفتن بازوی مهسا چرخوندش سمت خودش و تند تند و کوبنده گفت:

 

 

-وایسا ببینم هرزه …مگه من نگفتم دیگه حق نداری بیای مغازه ی شوهر من!؟چرا دست از سرش برنمیداری؟ هان؟

 

 

مهسا دستشو از تو دست زن بیرون کشید و گفت:

 

 

-برو بابا زنیکه…هرزه عمته کی آخه به شوهر کچل تو محل میده؟

 

 

-عه حالا شوهرمن شده کچل!؟ واسه چی شب و نصب شب وقت و بی وقت براش پیام میفرستی ؟؟ هان؟؟؟ واسه چی بهش پیامک میدی دلت براش تنگ شده؟

 

 

-برو بابا من کی پیامک دادم

 

 

زنه دو دستی مچ دست مهسارو محکم و سفت گرفت تا ازدستش فرار نکنه و بعد باصدای بلند گفت:

 

 

-خفه شو پدرسگ خودم پیاماتو دیدم…مگه دفعه قبل نگفتم اگه به شوهرم نزدیک بشی جرت میدم؟ واسه چی میخوای زندگیمو بهم بزنی؟ مگه نمیدونی من یه تا بچه کوچولو دارم؟؟حرومزاده ی لجن

 

 

مهسا که درتلاش بود تاهرجور شده خودشو از اون زن جوون بی نهایت عصبانی دور نگه دار گفت:

 

 

-گمشو بابا…به من چه که شوهرت میخاره…اون خودش به من زنگ میزنه

 

 

زن چادری هم رفت سمت مهسا.کیفش رو کوبوند تو سرش و گفت:

 

 

-میخوای زندگی خواهر منو بهم بزنی کثافت…با کل مردای محل رابطه دارین هرزه های عوضی حرومزاده های جنده…

 

 

جرو بحثشون بالا گرفت.هاج و واج نگاهشون کردم.افتاده بودن به جون هم و کارشون رسید به گیس و گیس کشی.خواستم جلو برم تا ازهم جداشون کنم اما نیما از پشت دستمو گرفت و کشوندم عقب.سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم.

اخم کرد و گفت:

 

 

-بیا بریم بابا با این خونه انتخاب کردنت…بیا سوارشو…جندگی از سرو شکل دختره میباره…

 

 

درحالی سوار ماشین شدم که چشمم همچنان پشت سرو نگاه میکرد.

رفته رفته دعواشون رسید به جیغ و داد بزن و بکش….

کم کم مردم دورشون جمع شدن.همه چیز خراب شد.تف به این شانس.

سرمو برگردوندم و گفتم:

 

 

-ماشینو نگه دار…شاید اون دوتا زن اشتباه کنن

 

 

از گوشه چشم یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت:

 

 

-میخوای بری همخونه ی سه تا هرزه بشی!؟مگه کور بودی ندیدی میگف با شوهر زن رابطه داشت؟ هان ؟

 

 

نمیدونستم داشتم خودم رو گول میزدم یا اونو…نه اسمش فریب دادن نبود.

اسمش تقلا بود.

تقلا برای پیدا کردن یه خونه…

گرچه لحنش دوباره بهم برخورده بود اما نتونستم ساکت بمونم:

 

 

-من‌باید یه خونه پیدا کنم!؟

 

 

طع

 

#پارت_۳۰۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

من وقت کم داشتم و به زودی قرار بود آرتین برگرده.

اون چه میدونست….چه میدونست نداشتن خونه یعنی چی!؟

چی میدونست اضطراب بی سرپناهی یعنی چی؟

اضطراب نداشتن جایی که شب با خیال راحت اونجا سرتو بزاری رو بالش و بخوابی!

به برگشتن هم که نمیتونستم فکر کنم.چطور میشد تو چشمای مهرداد نگاه کرد!؟ مهردادی که خودش هم اشتباهش رو پذیرفت و دیگه سمتم نیومد.

باید چیکار میکردم!؟ چقدر از این سوال خسته بودم…هربار که با خودم به این مرحله می رسیدم روانم بهم می ریخت.

حالا باید چیکار میکردم.تنها شانسم رو هم این جاندار مزاحم بهم زد.

دلخور و دلگیر گفتم:

 

 

-من باید می موندم.امکان اشتباه شدن …

 

 

قبل از تموم شدن حرفم صداشو بالا برد و گفت:

 

 

-هیچ معلوم هست چیمیگی؟ پا شدی با یه جنده راه اقتادی تو شهر که چی؟ که دنبال خونه ای ؟ از سرو ریخت یارو نمیفهمی چیکارس؟ این به پشه ی نر هم شماره میداد بعد میگی شاید اشتباه پیش اومده!؟

 

 

دستامو مشت کردمو سرمو به سمتش برگردوندم و با لحن تندی گفتم:

 

 

-آفا نیما شما عادتونه همیشه همه رو قضاوت میکنید آره ؟؟ با چند تا تتو پیرسینگ لب و ابرو و بینی فهمیدین طرف هرزه پولیه آره !؟

 

 

احساسم بهم خبر داد دارم کم کم کفریش میکنم.یه نفس پد حرص کشید.نفسی که قفسه ی سینه اش باهاش به وضوح بالا و پایین شد.بعداز اون دم بازدمِ از روی خشم گفت:

 

 

-بچه ای دیگه! بچه ای حالیت نیست تو این شهر خراب شده ی به هر کس و ناکسی نباید اعتماد کنی ..

چهارتا جنده جمع شدن دورهم یه خونه گرفتن از اول کوچه تا اخر کوچه به نرها یکی دو دست دادن بعد میگی قضاوت نکن؟؟ تو با این رفنارها و این فکرات داری منو مجاب میکنی زنگ بزنم به مادرت بگم پاشه بیاد اینجا دستتو بگیره برت گردونه همون شیراز…اینجا واسه تو فایده نداره …تو واسه اینجا هنوز خیلی کم تجربه و نادونی

 

 

حس کردم با حرفهای کوبنده اش فشارم افتاده.یکی عین همین حرفهارو به خودش میزد دچار چه حس و حالی میشد؟

خونم به جوش اومد.دیگه سعی نکردم عصبانیتم رو پنهان کنم و با همون حالت عصبانی آشکار گفتم:

 

 

-تو اصلا حواست هست چی میگی؟؟ آره من بچه ام…ولی این زندگی من و فقط یه خودم مربوط نه به پسر عمویی که سال به سال هم نمیبینمش…نه پسر ،عمویی که تو خوشی و ناخوشی زندگیمون هیچ خبری ازش نبود…از هیچ کدومتون هیچ خبری نبود.. وقتی پدرم ورشکست شد کجا بودین؟ وقتی خونه مون رو فروختیم و آوره خونه داییم شدیم کجا بودین؟وقتی پدرم افتاد زندان کجا بودین؟ وقتی سکته کرد کجا بودین…وقتی برای پول بیمارستان و عملش النگوی مامانمو فروختم کجا بودین؟ وقتی از دوستم قرض گرفتم تا بسطامونو نندازن تو کوچه کجا بودین؟؟

میبینی….نه تو نه هیچکس دیگه ای از فک و فامیل تو زندگی ما نقشی نداشتم پس لازم نیست الان هم برای رندگی من تصمیم بگیری…

 

 

عمق ناراحتی من اونقدر زیاد بود که به نفس نفس افتادم.

اون خودش هم ساکت شد.آرنجمو رو لبه پنجره گذاشتم و ناختمو جویدم و عصبی چشم دوختم به بیرون.

واقعا اون‌چه میدونست نداری و دربدری یعنی چی؟

دختر باشی و تو این دنیای بی رحم با این همه مشکل دست و پنجه نرم بکنی؟ کی میتونست درک بکنه!؟

سکوت کرده بود.جز سکوت چی داشت بگه اخه!؟

همه ی ما میدونستیم خانواده ی عموی من از نظر مالی غرق در پول و رفاه بودن و هستن.

همین خود اقا نیمای همه چی دانی که میخواست واسه من تعیین تکلیف بکنه..همین نیما خودش ماشین زیر پاش کم کم یه میلیارد می ارزید جه برسه به دارایی هاش..ولی هیچوقت کمک نکرد.هیچوقت.

حالا اومده اینجا و دم از بی تجربگی من میزنه…هه!

نگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت دو بود و من چهار باید میرفتم مطب.از اینجا به خونه رفتن و از خونه به مطب رفتن بیشتراز تایمی که من زمان داشتم طول میکشید.

مچ دستمو پایین آوردم و بدون اینکه به نیما نگاه کنم گفتم:

 

 

-همینجا پیاده میشم.

 

 

برخلاف انتظارم نه تنها ماشین رو نگه نداشت بلکه همچنان به رانندگیش ادامه داد و گفت:

 

 

-میریم یه چیزی میخوریم بعد برو !

 

 

از حس دلسوزی و ترحم به حدی بیزار بودم که اگه حس میکردم یه نفر نسبت بهم اون حس رو داره دیگه برای یک لحظه هم نمیتونستم تحملش بکنم.چیزی که الان عقلم میگفت داره رخ میده !

نیما اصلا با من خوب نبود.

نیما هیچوقت بامن خوب نبود حالا چیشده که تصمیم گرفته ناهارشو با من بخوره!؟

صورتم کاملا ناخواسته عبوس و خشمگین شد.دوباره گفتم:

 

 

-ممنون ولی من همینجا پیاده میشم…

 

 

از کنج چشم نگاهی خصمانه بهم انداخت و گفت:

 

 

-میگم میریم ناهار میخوریم اول بگو چشم!

 

دسته کیفم رو تو مشت جمع کردم و گفتم:

 

 

-ممنون من گشنه ام نیست.من همینجا پیاده میشم! همینجا…

 

اونقدر اصرار کردم تا بالاخره ماشین رو توی یه خیابون نگه داشت.

وقت رو تلف نکردم و فورا پیاده شدم و تو همون خیابون با قدم های سریع به راه افتادم.

چون خیابون دو طرفش پر از درخت بود، زمین پر بو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مستی
مستی
2 سال قبل

سلام ممنون که رمان بهاررادوباره پارت گذاری کردید! 🌹🌹لطفاً رمان آراز راهم توی همین سایت پارت گذاری کنید چون سایت بلک رمان بالا نمیاد باتشکر

هستی
هستی
2 سال قبل

سلام پارت بعد رو کی میزارید ؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x