2 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 39

0
(0)

 

 

#پارت_۳۸۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

ناباورانه به دکتر خیره شدم.

یعنی هرچی راجب رویا میگن راست؟

راست که به نیما خیانت میکنه….!؟باورنکردنی بود برام…باورنکردنی بود….

تو شوک حرفهای دکتر بودم که پرسید:

 

-احمدوند میشناسیشون!؟ هان؟

 

قبل از اینکه حرفی بزنم سودابه یکی از مسئولهای آزمایشگاه درحالی که دوتا ظرف آزمایش خون دستش بود گفت:

 

-چ چ چ ! زمونه بد زمونه ای شده! خدا میدونه زنه با کی رابطه داشته بچه رو بدون اطلاع شوهرش سقط کرده حال شوهر اومده دی ان ای گرفته و دوهزاریش اقتاده که زنه بیخبر چه کرده!

 

 

هنوزم برام باور نکردنی بود.چطور ممکن بود یه زن به مردی که همسرش هست و عاشقش خیانت بکنه!؟

واقعا برام قابل درک نبود. با صدای دکتر وفا به خودم اومدم و گفنم:

 

 

-نه.نه…نمیشناسمشون…با من کاری ندارید دکتر!؟

 

 

سرش رو تکون داد و تاکید کنان گفت:

 

 

-نه فقط یادت نره اینو بدی صداقت….

 

تند تند و باعجله گفتم:

 

-چشم چشم…میدم بهشون!

 

 

با عجله از آزمایشگاه اومدم بیرون درحالی که هنوزم تو شوک حرفهایی بودم که تازه شنیده بودم.من بارها از رویا همچین چیزایی دیده بودم اما همیشه سعی میکردم خودمو گول بزنم و بگم نه اشتباه…

حتما اینطور نیست فلان مرد غریبه ای که باهاش بوده حتنا از خویشاونداش هست وهزار جور حرف دیگه ولی خب….

مثل اینکه حرفهایی که پشت سرش میزدن پر بیراه هم نبوده!

وقتی اومدم بیرون دیگه توی راهرو نبودن .فکر میکردم رفتن اما جلوتر که رفتم متوجه شدم کنار آب سرد کن هستن آخه رویا داشت لیوانش رو پراز آب میکرد و همزمان میگفت:

 

 

-حرف بیخودی نزن نیما سعی هم نکن منو مقصر جلوه بدی….اصلا از کجا معلوم اون آزمایش درست باشه؟ از کجا معلوم اصلا دی ان ای اون جنین باشه!؟

 

 

جاخوردم از نشیدن این حرفها.پوزخندی روی صورتم نشست و حیرت زده بهش خیره شدم.

چطور ممکن بود آدم همچین خطای فاحشی اتجام بده و بعد خیلی راحت انکارش بکنه.

نیما که نمیدون چرا اینهمه سال همچین چیزایی رو میدید و خودش رو میزد به ندیدن و نشیندن اینبار درحالی که حتی از اون فاصله هم شدت عصبانیتش مشخص بود برگه های آرمایش رو محکم کوبوند تو صورت رویا و گفت:

 

 

-حرف نزن کثافت.تو چطور روت میشه همچین حرفهایی به من برنی؟ اون بچه مال کی بوده هااان!؟ خونتو می ریزم رویا اگه جواب ندی؟

 

 

رویا عقب عقب رفت و خیلی جدی درحالی که دستش رو مابین خودش و نیما قرار داده بود گفت:

 

 

-بخدا دست بهم بزنی نیما همین امشب میرم خونه دادشم.اونوقت دیگه پشت سرتو دیدی رویارو هم دیدی

 

 

جالب اینجا بود که رویا جوری حرف میزد انگار اونی که ازش خطا سر زده نیماست نه خودش.اما اون چطور میتونست کفران نعمت بکنه!؟

نصف دخترای فامیل و حتی دوستای خودشون حسرت زندگی رویا رو میخوردن.

اونقدر که میتونم بگم خیلی از فامیل چشمشون پی نیما بود اما اون دست گذاشت رو رویااا….

کسی که ذات خرابش کم کم برای همه رو شد بجز خود نیما که عشق رویا چشم و گوش بسته اش کرده بود!

نفس عمیقی کشیدم و خواستم بیخیل بشم و برم اما حرفهای بعدیشون بازهم کنجکاوترم کرد:

 

 

-رویای منو وادار نکن دستمو به خونت آلوده کنم.چند بار ببخشمت؟ چندبار ازت بگذرم؟هر گهی دلت خواست خوردی حالا میگی میزنی میری ؟ من دوتا پات رو میشکنم ….قلم پاهاتو خورد میکنم…

 

 

رویا لیوان آب رو بدون اینکه ازش بخوره تو دستش نگه داشت و گفت:

 

 

-صداتو واسه من یالا نبر …ببین من برات توضیح میدم.اینجا جای مناسبی نیست

 

 

نیما دستهاشو مشت کرد و باخشم به زنش خیره شد.من حتی از اون فاصله هم برجسته شدن و نمایان شدن رگهای گردنش رو کاملا می دیدم.

لیوان توی دست رویارو باعصبانیت زمین کوبید و گفت:

 

-چی رو میخوای توضیح بدی عوضی؟ چییی؟ بارها التماس کردم بچه دار بشیم راضی نشدی حالا توله ی کی تو شکمت بود هاااااان ؟؟؟

 

 

من اگه بجای اون بودم حتما از ترس و اضطراب تا جرز سکته می رفتم اما رویا خونسرد و آروم و جوری که انگار کلا حق باخودش باشه گفت:

 

 

-یا بزار بهت توضیح بدم یا من از همینجا یه راست میرم خونه ی داداشم توهم برو شیراز واسه همیشه قیدمو بزن….

 

 

تلفنم که زنگ خورد فورا و قبل از اینکه توجه اونارو جلب کنه از جیب روپوش بیرون آوردم و چون فهمیدم پگاه سایلنتش کردم آخه میدونستم قراره چی میخواد بگه.

بیشتر از اینم اونجا نمیتونستم بمونم پاکت رو با دو دست گرفتم و بعد هم لب زدم هرچه بادا باد و تو همون مسیر قدم برداشتم.

وسط صحبتهاشون بود که خیلی اتفاقی چشم هردوشون بهم افتاد.

خیلی سرد و معمولی سلام کردم و یعدهم از کنارشون رد شدم و رفتم.

من حتی سعی نکردم یک ثانیه صبر کنم تا فرصت ادامه پیدا کردن صحبتهامون ادامه پیدا بکنه….

با عجله خودم رو رسوندم به پگاهی که بیرون ایستاده بود آخه خانم هوس سیگار کشیدن به سرش زده بود.

قدم رو می رفت و هی زانوش رو خم و راست میکرد اما متوجه ام که شد گفت:

 

 

-کجا بودی؟ چقدر لفتش دادی!

 

 

باعجله سمتش رفت

 

م و گفتم:

 

 

-هیچی بابا ! پیش دکتر وفا بودم.پگاه صدبار بهم نگفتم من پایه ی سیگار کشیدنهات نمیشم.نزارم تو اجبار…

 

 

صورتش رو مظلوم کرد و گفت:

 

 

-فقط همین یه بار….

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

-بااااشه بیا بریم بیروون!

 

دستشو گرفتم و خواستم همراهش برم اونجایی که نشونش کرده بود واسه سیگار کشیدن اما همون موقع صدای رویا از پشت سر جا سر جا ثابت نگهم داشت:

 

 

-صبر کن!

 

#پارت_۳۸۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

دستشو گرفتم و خواستم همراهش برم اونجایی که نشونش کرده بود واسه سیگار کشیدن اما همون موقع صدای رویا از پشت سر جا سر جا ثابت نگهم داشت:

 

-صبر کن!

 

من و پگاه هردو باهم ایستادیم.صدای رویا برام آشنا بود کاملا ،برای همین حتی قبل از اینکه بچرخم هم من میدونستم کیه که ازم خواسته صبر کنم.

جلو نرفتم و بهش نگاه کردم.عقب رفت و با سگرمه های توهم گره خورده تکیه اش رو به دیوار تکیه داد و عصبی وار بلند بلند گفت:

 

 

-جالب که همیشه بعضی ها عادت دارن جایی که نباید باشن هستن! امان از فضولی!

 

 

واقعا نمیدونم چرا از من بدش میومد که همیشه ی خدا این مدلی باهام صحبت میکرد.شاید باهم پدرکشتگی داشتیم و من خبر نداشتم.

از همونجایی که ایستاده بودم گفتم:

 

 

-حرفی داری از نزدیک بزن !

 

 

چیزی نگفت و بااخم رو برگردوند عین یه سگ یه گوشه ایستاده بود و واق واق میکرد من واقعا گزینه ی بهتری نداشتم که اونو بهش تشبیه کنم!

 

در عوض نیما اومد جلو و بی سلام و علیک گفت:

 

 

-میخوام باهات صحبت کنم!

 

 

پگاه سقلمه ای بهم زد و بعد آهسته کنار گوشم پرسید:

 

 

-میشناسیشون!؟ کی هستن؟ انگار تورو میشناسن!

 

 

لبهامو روهم فشردم.یه نگاه به اون دوتا که میتونستم حدس بزنم واسه چی ازم میخوان بمونم تا باهام صحبت کنن انداختم و بعد جواب پگاه رو دادم:

 

 

-آره.پسرعموم.اونم زنش

 

دوباره کنجکاو پرسید:

 

 

-واااا! واقعا!؟ چرا بیشتر بهشون میاد دشمن باشن تا دوست و فامیل !

 

 

آهسته جواب دادم:

 

 

-از دشمن هم بدتر تصورشون کن.اصلا از هردو خوشم نمیاد!

 

 

نگاهی بهشون انداخت و لب زد:

 

-والا حق داری.پسرعموت خیلی جذاب ولی زنه آیشواریا رای هم که باشه حس میکنم بدخلق و به دلم نمیشینه

 

 

واقعا که خق با پگاه بود.چشم از نینا برداشتم و گفتم:

 

 

-ببین پگاه…تو برو همون جای همیشگی سیگارتو بکش منم یه چنددقیقه دیگه میام پیشت!

 

فندک رو تودست عرق کرده اش جا به جا کرد و بعد گفت:

 

-باشه ولی زودبیایااا…حالا نمیده تو استرس!

 

-باشه برو!

 

پگاه که رفت ایستادم تا خود نیما بیاد سمتم.حتی یک قدم هم جلو نمی رفتم.

از حالت رخ مغرورش پیدا بود توقع داره من برم پیشش ولی گوربابای توقعاتش.

موندم تا اومد پیشم.خودشم خوب میدونست من همچی رو فهمیدم!

مقابلم ایستاد و بعد دستهاشو توی جیبهاش فرو برد و گفت:

 

 

-خوبی !؟

 

 

هه! چه مقدمه ی مزخرفی!

هرکی ندونه خودم که خوب میدونستم هرچیزی در مورد من برای اون ذره ای اهمیت نداره.

و من چه قدرحالم بهم میخورد ار این سوالها که کسایی بهم میگفتنشون که برام پر واضح بود یک درصد هم از ته دلشون نیست واسه همین با صراحت گفتم:

 

 

-پسرعمو به یاد نمیارم خوب بودن یا نبودن من چندان برای تو اهمیتی داشته باشه!

 

کنج لبش رو داد بالا و همین واکنش شد شبیه به یه پوزخند و بعدهم گفت:

 

 

-تلخ حرف میزنی!

 

 

شونه هام رو آهسته بالا و پایین کردم و جواب دادم:

 

 

-روزگار رو درصد تلخی و شیرینی آدما تاثیر داره! با من کاری داشتی!؟

 

 

نفس عمیقی کشید و نگاهی یه دور و اطراف انداخت تا با تمام وجود حس کنم چقدر صحبت در این مورد واسش سخت.بالاخره اما دهن باز کرد و گفت:

 

 

-کسی نمیدونه ما اینجایم و من هم نمیخوام کسی بدونه چرا و به چه خاطر ما حالا اینجا هستیم!

 

 

چرا باخودش فکر کرد من از اون دسته دختراهستم که وقتی یه اتفاق این مدلی ببینم فورا میرم و همه جا جارش میزنم!؟ واقعا چراااا !؟

اخم کمرنگی دلخوری درونیم رو عیان کرد.حرفش که تموم شد گفتم:

 

 

-چرا فکر کردی ممکنه من به کسی بگم؟

یعنی تو واقعا گفتی من الان گوشیمو درمیارم زنگ میرنم به عمو یا اینور و اونور و میگم آهای اهای خبردار من نیما و زنش رو اینجا دیدم و …

 

حرفی که میخواستم بزنم رو ادامه ندادم.سکوت کردم و بعداز چندلحظه مکث ادامه دادم:

 

 

-پسرعمو مسائل خصوصی تو مسائل خصوصی تو هستن به من ارتباطی ندارن!

 

 

پوزخندی زد و با بدگمانی گفت:

 

-زنها و دخترای فامیل عادت دارن در مورد خیلی چیزا که بهشون ربط نداره یه کلاغ چهل کلاغ کنن…

 

 

خیلی دلم میخواست بگم حالا خوبه یه کلاغ چهل کلاغهای فامیل خیلی هم بیراه نیستن و خانم جنابعالی سقط جنین داشته اونم از یه مردی که حتی هویتش هم معلوم نیست اما بجاش با لحن گله مندی پرسیدم:

 

 

-پس تو فکر میکنی من جز هموناییم که هی یه کلاغ چهل کلاغ میکنن؟

 

 

با پررویی جواب داد:

 

 

-شاید باشی!

 

 

انگشتامو جمع کردم و تبدیلشون کردم به مشتی که خیلی دلشون میخواست رو صورت اون فرود بیان و حیف که نمیشد.

خشمم از اونو با فشار دندونام روی هم تخلیه کردم و بعد گفتم:

 

 

-من عادت ندارم در مورد مسائلی که بهم مربوط نیست حرف بزنم الان هم فکر نمیکنم اونقدری بیکار باشم که بخوام به کسی بگم چی دیدم و شنیدم…نه بهم ربطی داره و نه برام اهمیتی داره.اگه با من کاری نداری برم دوستم منتظرم!

 

 

 

دستهاش رو از جیب شلوارش بیرون آوزد و گفت:

 

 

-نه! چیری که باید بهت میگفتم گفتم…

 

 

حرفش رو که

 

زد چرخید و پشت به من چرخید سمت زنش و بهش اشاره کرد که باهم برن…

رویا تکیه از دیوار برداشت اومد سمت نیما.

نگاهی سراسر تحقیر به من انداخت.

به نگاه از پایین تا بالا بعدهم ابروش رو بالا انداخت و همراه نیما رفت….

اما رفتن اونا همزمان شد با بیرون اومدن حاتمی از بیمارستان….

 

#پارت_۳۸۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

رفتن اونا همزمان شد با بیرون اومدن حاتمی از بیمارستان. سربرگردوندم و نگاهی بهشون انداختم.

هیچوقت توزندگیم آدم و بشری به رو داری و حق به جانبی رویا ندیده بودم.

حتی حالا هم که همچین اشتباهی انجام داده بود هم باز جوری رفتار میکرد انگار خطا کار ما بودیم نه اون !

 

 

-سلام بر بهار خانم کم پیدا!

 

 

صدای حاتمی باعث شد چشم از نیما و زنش رویا بردارم و سرمو به سمت خودش برگردوندم.

لبخند نه خیلی عریضی زدم و گفتم:

 

 

-سلام استاد.خسته نباشید!

 

 

-مرسی.تو هم همینطور…

 

 

با ابرو اشاره ای به نیما و رویا کرد و گفت:

 

-میشناسیشون !؟

 

اگه اون مارو کنارهم ندیده بود حتما این نسبت رو انکار میکردم.ولی ظاهرا مارو باهم دیده بود که همچین سوالی پرسید برای همین جواب دادم:

 

 

-بله استاد…پسرعموم بود و همسرش!

 

 

فاصله ی ابروهاش با چشمهاش کم شد.سرش رو متفکرانه تکون داد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-همسرش بیمار من!

 

متعجب پرسیدم:

 

-واقعا!؟

 

شاید خیلی جای تعجب نداشت ولی واسه من داشت.فکر نمیکردم بخواد تحت نظر دکتر متخصص باشه این یعنی قضیه یکم زیادی جدیه.

یعنی اینقدر کار بیخ پیدا کرده بود.میدونستم کار خوبی نیست پرسیدن همچین سوالی ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که نپرسم:

 

 

-بخاطر سقط جنینشون !؟

 

 

چشم از نیمایی که دیگه از نظر نحو شده بود برداشت و بعد گفت:

 

-خانمش دیگه نمیتونه باردار بشه! این نظر قطعی من!

 

این جواب خیلی منو متاسف کرد.باورم نمیشد که رویا دیگه نمیتونه بچه دار بشه.متحیر شده بودم چون میدونستم عمو چقدر بیصبرانه منتظر به دنیا اومدم نوه ی پسریش هست اما هنوز هیچکدوم از پسرهاش نتونسته بودن صاحب بچه بشن.

حالا چه حالی پیدا میکنه اگه متوجه بشه رویا نمیتونه آرزوش رو برآورده بکنه.

ار فکر بیرون اومدم و پرسیدم:

 

-یعنی هیچ راهی نیست!؟

 

سرش رو تکون داد و جواب داد:

 

-علم وسواد من میگه نه! همسر پسرعموت یه رابطه داشته که منجر شده به بارداری و تو سه ماهگی سقط کرده…یه سقط که پیامدش این.محال بتونه بچه دار بشه مگه از طریق رحم اجاره ای! البته اگه خیلی دلشون بچه بخواد!

 

نفس عمیقی کشیدم و غمگین گفتم:

 

 

-عموم عاشق بچه است! سالهاست منتظر اینه که نوه ی پسریش دنیا بود….

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و با حالتی پر تاسف گفت:

 

 

-متاسفانه راهی نیست دیگه! جرم هم که مرتکب شده.غیر قانونی بچه رو سقط کرده…بچه قلبش تشکیل شده بود.جون داشت.

 

 

با اینکه از هردو بیزار بودم اما خیلی بخاطرشون ناراحت شدم.دلیلش هم این بود که خوب میدونستم عمو چندسال منتظر به دنیا اومدن نوه پسریش.

لبخند زدم وگفتم:

 

-معجزه یه هدیه از طرف خداست که امیدوارم به پسرعموم و زنش هم هدیه بده…

 

 

لبخندم رو بالبخند جواب داد و گفت:

 

 

-امیدوااارم ! هیچ غیرممکمی نیست!

 

 

عقب عقب رفتم و چون میدونستم پگاه منتظرم هست گفتم:

 

-مزاحمتون نمیشم.خدان…

 

حرفم رو کامل نزده بودم که اومد سمتم و آهسته گفت:

 

 

-بهار…هنوز وقتش نرسیده!؟ منظورم اینکه نمیتونم با خانواده ات صحبت کنم!؟

 

گرچه یه مدت طولانی بود که مهرداد حضور کمرنگی توی زندگیم داشت و در تلاش بودم تا ازش فاصله بگیرم اما خوب میدونستم اون به موقعه اش میاد سراغم.

دقیقا نمیدونم چرا تا حالا سراغم نیومده بود اما اگه میفهمید یه خواستگار برای من پیدا شده که از قضا حاتمی هست باز میشد همون مهردادی که بی رحم بود بی عاطفه و انتقامجو…

باید اعتراف میکردم من از خشم مهرداد می ترسیدم و واهمه ی پیامدهاش رو داشتم.

با مکث جواب دادم:

 

 

-خب….خب راستش…راستش هنوز نه .شرایطی که من میخوام هنوز فراهم نشده.هنوز موقعیت خوبی نیست!

 

 

نفسم بند اومد تا این حرف رو زدم.یعنی هربار که میخواستم این قضیه رو یه جورایی بپیچونم همینقدر مجبور به تحمل اضطراب و استرس میشدم.

خوشبختانه سعی نکرد اصرار کنه و من رو بزار تحت فشار.

لبخند آرامشبخشی زد و گفت:

 

 

-باشه! برای شامی، ناهاری، عصرونه ای که میتونم دعوتت کنم!؟البته هرزمان که هم تو وقت داشته باشی هم من!

 

 

اون از آینده حرف میزد و آینده خیلی قابل پیش بینی نبود.

بقول قدیمی ها کی زنده کی مرده .سرمو تکون اادم و گفتم:

 

 

-الان میتونی!

 

 

چشمکی زد وگفت:

 

 

-پس تا بعد!

 

 

از کنارم رد شد و رفت سمت پله ها.دستمو رو قفسه ی سینه ام گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم.

خدیاااا. میشه که مهرداد دیگه هیچوقت زنگ نزنه یا سراغم نیاد!؟

میشه همینجور بیصدا از روزهای من محو بشه تا من فصل جدیدی از زندگیم رو شروع کنم.

با یه آدم درست نه یه آدم غلط…

میشه !؟؟؟

 

#پارت_۳۸۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

پگاه دیوانه، یه مخفی گاه کشف کرده بود برای خودش که هرازگاهی جیمفنگ میشد و اونجا سیگار دود میکرد و من هم که طبق معمول نگهبانش بودم.

صدای قدمهامو که شنید، به گمون اینکه ناشناس باشم، پشت دیوار پناه گرفت و سرش رو کج کرد.سری به تاسف براش تکون دادم و گفتم:

 

-نیفت تو هول و ولا…منم!

 

 

از پشت دیوار اومدم بیرون.خیالش که از نبود غریبه ها راحت شد نشست رو تیکه بلوک سیمانی و یکی دو پک به سیگارش زد و بعدهم گفت:

 

 

-چی میگفت پسرعموت!

 

 

یه آجرسفالی همونجا بود.خم شدم برداشتمش و بعدهم روش نشستم و گفتم:

 

 

-زنش با یکی دیگه خوابیده باردارشده…سقط جنین داشته…جنین سه ماهه!

 

 

دود سیگارو از دهنش بیرون فرستاد و گفت:

 

-واقعا؟

 

-آره..استاد حاتمی پزشکش.گفته احتمالا دیگه هیچوقت نتونه باردار بشه…

 

پوزخند زد و گفت:

 

 

-بیچاره پسرعموت!اخلاقش گهه که زنه بهش خیانت کرده؟ بی مهرو محبت!؟؟ لاشیه؟

 

 

حرف از خیانت که میشد خودم میشدم اولین موجود نفرت انگیز.حتی دیگه نمیتونستم قمپز در کنم و بشینم به سخنرانی که آی خیانت فلان…خیانت بهمان…

من خودمم خیانت کردم.آره من خودمم یه گناهکار بودم…

سرمو تکون دادم ودرحالی که با یه تیکه گچ روی زمین خطوط درهم برهم میکشیدم جواب دادم:

 

 

-من خودم خیلی از نیما خوشم نمیاد اما نمیتونم حقیقتو کتمان کنم.همیشه چشم خیلی ها دنبالش بود.خیلی ها بودن که دلشون میخواست نیما دومادشون بشه از آشناها بگیر تا غریبه ولی عشق آتیشینش با رویا ختم شد به ازدواج.جون میده واسش…هیچوقت هم از هیچ لحاظ براش کم نذاشت اما خب…این که رویا چرا بهش خیانت کرده رو نمیدونم….

پشت رویا زیاد حرف بوده ولی نیما هیچوقت ازش دست نکشید…

 

 

پگاه زل زد به دور است و گفت:

 

-خیانت خیلی بده…خیلی بهار.میدونی…اونایی که بهشون خیانت میشه یه درد بدی رو متحمل میشن.هی به خودشون میگن خب مگه ما چمون بوده که طرف رفته بایکی دیگه؟ زشتیم؟ داغونیم؟ تکراری شدیم؟ چرا…

این چرا ها بهار…این چراها خیبی درد آورن!

 

 

متعجب بهش خیره شدم.چنددقیقه ای همینطور بی حرف نگاهش کردم و بعد گچ توی دستمو انداختم دور و پرسیدم:

 

 

-چیزی شده!؟ شبیه کسی حرف میرنی که بهش خیانت شده!

 

 

خاکستر سیگارش رو تکوند و گفت:

 

 

-حس میکنم شده…

 

دستمو توهوا تکون دادم و با بلند شدن از روی تیکه آجر گفتم:

 

-پاشو…پاشو توهم زدی! سیگار کشیدی حس کلاسیک بهت دست داده…الان هم به گمونم احساس میکنی تامی شلبی هستی!

 

 

دمغ و پکر، باحالتی افسرده گفت:

 

 

-بهار باور کن دارم حسش میکنم.خیانت بو داره ..یه بوی خاص…من این بو رو حس میکنم.

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-از کی تا حالا شامه ی تو شده عین سگ؟ از فکرش بیا بیرون دختر! توهم زدی

 

 

 

اصرار بر درست بودن تصوراتش داشت و به همین خاطر پافشاری کرد رو نظرش و گفت:

 

 

-جدی میگم…حس میکنم داره بهم…داره….اهههه…چقدر از بیانشم متنفرم.ولی مطمئنم که داره اینکارو میکنه

 

 

نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بعد اشاره کردم بلند بشه و همزمان گفتم:

 

 

-آرتین توروخیلی دوست داره هیچوقت هم بهت خیانت نمیکنه.بین شما دوتا فقط یه مشکل هست اونم زندگی به سبک ازدواج سفیدتون.رسما ازدواج کنید برید سر خونه زندگیتون کشش ندین اینقدر این رابطه رو….

 

 

ته مونده سیگارشو انداخت دور.پاشو روش گذاشت و همونطور که له و مچاله اش میکرد یه اسپری اسانس مانند از جیبش بیرون آورد و به خولش زد تا بوی سیگارش بره و بعدهم دوشادوشم به راه افتاد و گفت:

 

 

-فکر کردی دوست ندارم!؟ مبخوام ولی به نظرت پور آرتین اجازه میده پسرش با دختری ازدواج بکنه که پدر و مادرش طلاق گرفتن و هرکدوم یه وری هستن!؟چیزی که تو بهش فکر میکنی انجام دادنش به این سادگی ها هم نیست!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-چیبگم! امیدوارم همچی حل بشه!

 

 

سرش رو بالا گرفت و پرسید:

 

 

-تو بگو…از مهرداد خبری نشده!؟ نبودنش مشکوک

 

 

من با پگاه موافق بودم.نبودنش واقعا مشکوک.ابرو بالا انداختم و جواب دادم:

 

 

-خبری ازش ندارم…خیلی وقت…نزدیک به چندماه….آخرین باری که دیدمش همون روزی بود که با ابوذر قرار داشتیم….

 

 

کنجکاوانه پرسید:

 

 

-راستی بهار…تو آخرش درست و حسابی برای من تعریف نکردی اون روز چیشد و چیگذشت….چه جوری شر پسره رو کم کردین!؟

 

 

 

حتی وقتی بهش فکر میکردم هم تنم می لرزید.محال بود اون روز فراموش بکنم.محال بود….

 

#پارت_۳۸۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

حتی وقتی بهش فکر میکردم هم تنم می لرزید.محال بود اون روز فراموش بکنم.محال بود چون یکی از پر استرس ترین روزهایی بود که گذرونده بودم.

غرق فکر لب زدم:

 

 

-خیلی بد بود…خیلی بدتر از اون چه که من فکرش رو میکردم! حتی حالا هم که بهش فکر میکنم تنم می لرزه!

 

حرفهای من باعث شد کنجکاویش دو چندان بشه.دستپو گرفت و گفت:

 

 

-خب تو که اصلا حاضر نمیشی راجبش حرف بزنی!

 

 

نگاه خیره ام به زمین رو برداشتم و با بلند کردن سرم گفتم:

 

 

-اگه در موردش حرف نزدم واسه این بود که اتفاقهای خوبی نیفتاد.خوب که نبود هیچ تلخ هم بود…

 

 

____فلش بک ____

 

 

تلفنم زنگ میخورد و من بخاطر تمیزکاری هایی که انجام داده بودم اونقدر خسته بودم که حتی حوصله نداشتم دستمو دراز کنم و گوشی رو از روی عسلی کنار تخت بردارم.

برای چندمینبار زنگ خورد و این تماسهای پی در پی بالاخره راغبم کرد واسه خفه کردنش هم که شده جواب بدم.

مطمئن بودم پگاهه و احتمالا میخواد بهم یاداوری کنه کلاس داریم برای همین بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم:

 

 

-چیه پگاه ؟نگو به این زودی ساعت ده شده!؟

 

 

خواب از سرم پرید وقتی صدای خنده ی زمخت مردانه ای که خیلی هم به گوشم آشنا بود پریشونم کرد:

 

 

-خیلی ووست داشتی پگاه باشم!؟ شرمنده اخلاق قهوه ایت…ابوذرم!

 

 

اسمش پشت سر هم تو سرم اکو شد…. ابوذرم ابوذرم…من ابوذرم.. ابوذرم…

رنگم پرید و هوش و حواسم آشفته و پریشون شد.فورا نیم خیز شدم درحالی که صورتم پر شد از قطرات عرق های ریز و درشت… آب دهنمو به سختی قورت دادم و پرسیدم:

 

 

-چی ازم میخوای!؟

 

 

کریهانه خندید و گفت:

 

 

-گفته بودم منتظر تماسم باش…خوب گوشهات رو واکن خانم خوشگله ببین چی میگم…من صد میلیون میگیرم چاک دهنمو میبندم…

 

 

رقمی که گفته بود اونقدر زیاد بود که تنم از درون یخ کرد و از بیروت سوخت.نفسهام به شماره افتادن و چشمهام سیاهی رفت.حیرت زده گفتم:

 

 

-چی ؟ ص…صد…صدمیلیون !؟ تو مثل اینکه حالت خوب نیست؟

 

 

-من حالم خوب نیست؟

 

 

با عصبانیت سرمو تکون دادم و درحالی که ذره ذره وجودم طالب خفگیش باهمون دستها بودن گفتم:

 

 

-آره تو…تو حالت خوب نیست.تو فکر کردی من کی ام که صدمیلیون پول ازم میخوای هان؟یه دختر مایه دار میلیونر…یه پرنسس با پولهای فراون؟ من هیچی ندارم…من هی…

 

 

حتی اجازه نداد کار به گفتم بقیه ی حرفها برسه.انگار که اصلا واسش مهم نباشه من داشته باشم یا نداشته باشم با بی رحمی گفت:

 

 

-اینش دیگه به من ربطی نداره.اونی هم که حاصل خوب نیست ظاهرا تویی…تویی که حالیت نیست پروندت تو دستم و اگه روش کنم صدای طبل رسواییت گوش خلقو کر میکنه…بنظرت اگه نوشین خانم بفهمه مار تو آستینش پرورش میداده چی میشه؟ چه حالی پیدا میکنه؟ هان!

 

 

از روی تخت اومدم پایین.شروع کردم مثل دیوونه ها توی اتاق قدم رو رفتن.نمیدونستم باید چیبگم و چه جوری قانعش کنم.

دستمو لای موهام کشیدم و یکبار دیگه گفتم:

 

 

-ببین…من اونی که تو فکر میکنی نیستم.من ..من بچه مایه دار نیستم اصلا…آخه تو چرا هیچی نمیفهمی!چرا درک نمیکنی!؟من فقط یه دانشجو ام همین…

 

 

 

انتظار رحم از همیچن آدمی بیفایده بود.مایوس شدم وقتی صداش رو زمخت تر کرد و با بی رحمی گفت:

 

 

-گوش کن خانم خوشگله.به من ربطی نداره تو کی هستی چی هستی. ملکه ی انگلستانی یا ملکه ی گداها..من صد میلیون پول میخوام داری بده نداری تکلیف مارو روشن کن من باس برم یه این زنه نوشینه بگم شوهرش داره بهش خیاانت میکن اونی هم که پنهونی باش در ارتباط همون مار توی آستین!

 

 

وای وای وای! قللم داشت از کار میفتاد.نفس بریده و حیرون و سرگردون گفتم:

 

 

-من صد میلیون ندارم….من پول جاییم که اجاره کردمو به بدبختی جور کردم آخه چرا نمیفهمی!؟

 

 

امید مساعدت داشتم اما مایوسم کرد.خیلی خشنتر و بی رحمتر از قبل گفت:

 

 

-مثل اینکه حرف زدن با تو و مهلت دادن بهت اصلا فایده ای نداره همه چی رو تموم شده بدون خداحا…

 

 

خواست خداحافظی بکنه که تند تند گفتم:

 

 

-باشه باشه…صدمیلیون.صدمیلیونو میدم ..میدم …میدم من صدمیلیونو بهت میدم!

 

 

پاهام سست شدن.بدنم ضعف رفت و همونجا با زانو افتادم روی زمین.این بود…این بود آرامش و خوشبختی ای که دنبالش بکدم!؟

این عشق جز دردسر چی برای من داشت!؟

اون حرف از رسوایی که میزد صورت نوشین، مادرم، عموهام، داییم و حاتمی که عین چشمهاش بهم اعتماد داشت پیش روم رژه می رفت…

من همچین پولی نداشتم اما اگه میگفتم نه طبل رسواییم تو کل شهر میپیچید و خیلی چیزها و خیلی آدمهارو از دست میدادم.

کریهانه خندید و گفت:

 

 

-آااااهااان! این شد یه چیزی! درستشم از اول همین بود.حالا خوب گوش کن ببین چیمیگم من این پولو تا پسفردا میخوام…

 

 

هرچی میخواستم حرف بزنم صدا از حنجره ام بیرون نمیومد.

پسفردا !؟ پنج سال نه و صدسال هم به من زمان میداد نمیتونستم چیزی که میخواست رو تهیه کنم….

ن

 

اباورانه و بعداز کلی تلاش برای حرف زدن پرسیدم:

 

 

-دوروز؟ مرد ناحسابی من توی دو روز چه جوری صد میلیون پولو جور کنم…تو بگو اصلا صد هزارتومن من الان…

 

 

حرفمو برید و گفت:

 

 

-گوش کن خانمی…مخلص کلمام…من دو روز دیگه صدتومنو میخوام اونم واس خرید خونه ای که صد تومن کم دارم .دوروز دیگه پولو ندم خونه از دستم میپره حالا دادی ، دادی ندادی تو میدونی و اون آق پسر خوشتیپه و نوشین خانم و …

 

 

 

تند تند گفتم:

 

 

-باشه باشه…باشه تهیه اش میکنم…

 

 

حتی یه ریال هم نداشتم اما شده کلیه ام رو بفروشم باید این پولو تهیه میکردم.من باید اینکارو میکردم…یه باید محکم در کار بود:

 

 

-خیلی خب…سه روز دیگه آدرس بهت میدم که بیای کجا پولو بدی..تنها میای وگرنه اونی میشه که نباید. گودبای…

 

 

موبایل از دستم افتاد روی زمین.سرم رو به عقب خم کردم و چشمامو بستم….

 

#پارت_۳۸۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

ساک مشکی رنگی داد دستم و یکی دو قدم عقب رفت.

قلبم تالاپ تلوپ تو سینه ام میکوبید و عرق های ریز و درشتی روی صورتم نشست.

گاهی حس میکردم چشمام سیاهی میره…

میترسیدم حتی اگه این ساک پر پول رو هم بدم دستش بازهم راز ما تو سینه اش نمونه و طبل رسواییمونو به صدا دربیاره.

هرچقدر من مضطرب و پریشون و بهم ریخته بودم به همون اندازه مهرداد خونسرد و آروم و بیخیال بود.

ناخنمو بین دندونام گذاشتم و شروع کردم جویدنش.نگاهش که به این حالت عصبی وار و پر تشویشم افتادبا حالتی کلافه دستمو بیرون کشید وگفت:

 

 

-تو چته بهار !؟ هان؟ من اینجا کنارتم….همچی رو بسپر به خودم.من درستش میکنم!

 

 

من با این حرفها آروم نمیشدم حتی اگه این کیف پر پول می رسید به دست ابوذر و شهناز هم باز من نمیتونستم آروم بگیرم.

چه امید و دلی بسته بودم به ساختن یه زندگی نو و جدید.

آینده رو تو ذهنم میچیدم و خیلی چیزارو ازش حذف میکردم.

میخواستم تا وقتی همچه چیز عین یه راز بینمون هست از مهرداد فاصله بگیرم و برم سی خودم اما….

چیفکر میکردم و چیشد.

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:

 

 

-اگه پول رو گرفت و بازهم طمع کرد و باج خواست چی!؟اگه….

 

نذاشت حرفم رو کامل به زبون بیارم و گفت:

 

 

-اگه اگه اگه بس کن بهار….این اگه هارو بزار کنار.تا وقتی من هستم تا وقتی مهرداد موحد پشتت نباید از چیزی بترسی متوجهی!؟

 

 

تلفنم که زنگ خورد بدنم از ترس باهاش لرزید.دستپاچه شدم و حتی نزدیک بود گوشی از دستم بیفته.

شوخی که نبود…پای آبروم میون بود و اگه بر باد می رفتت منم بر باد می رفتم….

خود مهرداد قبل از اینکه گوشی از دستم بیفته اونو ازم گرفت و خیلی محکم گفت:

 

 

-بهااار! اینقدر هول نکن و دستپاچه نشو! جواب بده و آدرس محل قرار رو ازش بگیر بقیه اش با من!

 

 

 

چشمامو باز و بسته کردم و با کشیدن یه نفس عمیق جواب تلفن رو دادم.آدرس یه خونه متروکه تو محله های پایین شهر رو داد.

سوار ماشین مهرداد شدیم و رفتیم به همون آدرس….

استرس و واهمه لحظه ای ولم نمیکرد.

نه اینکه اون ابوذر عوضی شاخ و دم داشته باشه نه…ترس من از این بود که مبادا روزی رازمو برملا کنه یا بازم ازم باج بخواد!

وقتی رسیدیم سر محل قرار مهرداد با نگه داشتن ماشین گفت:

 

 

-کیف و بردار و برو پیشش

 

 

از اول هم قراربود همینکارو بکنینپم و من دقیقا نمیدونستم مهراد میخواد چیکار بکنه.حرفی هم که بهم نمیزد و فقط همینو تکرار میکرد.

کیف رو برداشتم و پرسیدم:

 

 

-هوامو داری!؟

 

 

دستاشو به سنت صورتم درلز کرد و با نوازش گونه ام گفت:

 

 

-همیشه داشتم الانم دارم.تا پشتت به من گرم نباید از چیزی بترسی

 

 

جمله اش یه کوچولو دل پر آشوبمو آروم کرد.

خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و به همون سمتی رفتم که ابوذر گفته بود منتظرم.

یه خونه قدیمی مخروبه.حتی وانتش هم همون حوالی بود درست زیر سایه ی دیوار نیمه مخروبه ….

با گام های آروم رفتم داخل.تو اتاقها دنبالش بودم که عین یه جن از بالای دیوار پرید جلوم .

دستمو رو قلبم گذاشتم و فورا یک قدم عقب رفتم و با تشر گفتم:

 

 

-وحشی! نمیتونی مثل آدم رفتار کنی!؟

 

 

دستمال سیاه و چرک توی دستشو رو گردنش کشید و گفت:

 

 

-احوال علیا حضرت خوش اشتها! پول رو آوردی!؟

 

 

با اون پرش مزخرفش حسابی گرد و خاک راه انداخته بود.دستمو جلو صورتم تکون دادم و بعد ساک رو تودستم جا به جا کردم و گفتم:

 

 

-آره….

 

 

خندید و با خوشحالی گفت:

 

 

-آاااا باریکلاااا….از اون دخترای حرف گوش کن درجه یک هستی .قشنگ معلوم آبروت خیلی برات مهم

 

 

اینو گفت و دستش رو به سمت کیف دراز کرد.خیلی سریع عقب رفتم.اخم کرد و این حاصل واکنش من به جلو اومدن و نزدیک شدنش بود. سریعا گفتم:

 

 

-چه تضمینی هست بلزم لزم پول نخوای!؟

 

 

به من و من کردن افتاد.من خودمم نمیدونستم چه تضمینی لازم هست تا بهش اعتماد کنم چه برسه به اون.دستمال یزدی توی دستش رو تو مشتش مچاله کرد و گفت:

 

 

-ببین من این حرفها حالیم نی…تضمین مضمین و لین قرتی بلزیا.پول مارو که دادی راهمون از هم سوا میشه.شما سی خودت ما سی خودمون! حالا رد کن بیاد…

 

 

بازم دستم رو عقب نگه داشتم و بعد گفتم:

 

 

-بهت اعتماد ندارم.اگه باز بیای و ازم باج بخوای چی!؟

 

 

صورتشو با ناخنهای کج و کوله اش که یکی درمیون کوتاه و بلند بودن خاروند و گفت:

 

 

-اصلا ببین….به شرفم دیگه ازت پول نمیخوام

 

 

پوزخند زدم و طعنه زنان با سرزنش پرسیدم:

 

 

-تو مگه شرف هم داری!؟

 

 

دوباره صورتش رو عبوس کرد و بعد اومدسمتم و گفت:

 

 

-نه تو داری که با مرد شوهر دار ولرد رابطه شدی.رد کن بیا اون کیف لعنتی رو

 

 

اومد سمتم و کیف رو به زور ازم گرفت و با باز کردن زیپش به پولها خیره شد.

چشمهاش درخشید و لبخند کریهی روی صورتش نشست.اونقدر خوشحال بود که فقط کم مونده بود آب از لب و لوچه اش آویزون بشه.

همینطور یکی یکی بسته های پول زو چک میکرد که همون موقع مهرداد بی هوا و غ

 

یر منتظره از در خرابه اومد داخل درحالی که یه اسلحه هم دستش بود….

متحیر به خودش و اسلحه ی توی دستش خیره شدم و لب زدم

 

 

-مهرداد….این….این چیه تو دستت !؟

 

 

بجای اینکه جواب منو بده رفت سمت ابوذری که حضور مهرداد خیلی بیشتر از من غافلگیرش کرد.

کیف رو چسبوند به سینه اش و خطاب به من گفت:

 

 

 

-ای ناکس….میخوای از پشت خنجر بزنی؟ دارم برات.

 

 

خواست در بره که مهرداد خیلی سریع گفت:

 

 

-تکون بخوری با همین خفه کن داخلتو میارم لجن….

 

 

 

چون اینو شنید با ترس سرجاش ایستاد و خیره شد به مهردادی که جدیت توی صورتش حتی برای منم ترسناک بود!

 

#پارت_۳۸۷

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

ابوذر با ترس سرجاش ایستاد و خیره شد به مهردادی که جدیت توی صورتش حتی بری منم ترسناک بود!نفسم به شماره افتاد از دیدن اون اسلحه که خفه کن هم داشت و اینکه مهرداد همچین چیزی همراه داشت اصلا چه معنی ای میتونست داشته باشه!؟

قدم زنان رفت سمت ابوذر و گفت:

 

 

-تو و اون شهناز حرومزاده ی لاشی تو خونه ی من نوکری منو میکنید و آتو جمع میکنید که ازم باج بخواین!؟

 

 

ساک لز دست ابوذر افتاد زمین.به سمت دیوار عقب عقب رفت و گفت:

 

 

-آااااقا من….من غلط کنم آتو جمع کنم….من…من فقط خواستم یه چیزی بگیرم دهنم بسته بمونه!

 

مهراد با نفرت داد زد گفت:

 

 

-خفه شو لاشی…تو که میخوری جاسوسی منو میکنی کثافت پدرسگ!

 

 

انگشتش که ماشه رو لمس کرد یه سمتش رفتم و وحشت زده پرسیدم:

 

 

-م…مهر…مهرداد چیکار میخوای بکنی هان!؟ چیکار میخوای بکنی!؟

 

 

سر خفه کن رو به سمت سینه ی ابوذر گرفت و قلبش رو باهاش نشونه گرفت و همزمان گفت:

 

 

-تو دخالت نکن…من باید خون اون کسی رو که نونمو میخوره و آتو ازم جمع میکنه تا واسم شاخ بشه رو بریزم!

 

 

رنگ از رخم ابوذر پرسد وقتی چشمش به این صحنه افتاد.حتی خود من هم از ترس رد پا بند نمیشدم.ابوذر که فقط کم مونده بود تو خودش بشاش تته پته کنان گفت:

 

 

-آقا سر جدت سر این لامصبو بگیر اونور خطرناکه ها…

 

مهرداد قدمهای بعدی رو تند تر برداشت.تاحالا این رو و این حالتش رو ندیده بودم.به حدی جدی و عصبانی و خشمگین بود که شک نداشتم نمیشه به این آسونیا قانعش کرد ماجرارو فیصله بده.

شروع کرد هز سر خشم با بینیش نفس کشیدن و بعد گفت:

 

 

– کار توی کرموی بدبخت لاشی مفنگی به جایی رسیده که سر راه لین دخترو میگیری و گوشواره هاشو از توی گوشش درمیاری!؟

 

 

وقتی این حرف رو زد درست یک قدمی ابوذر رسید. لرزید و گفت:

 

 

-آ….آقا غلط وردم….گه خوردم….پ…پسش میدم آقا…پس….پسش میدم…جون ننه ات بیخیال ماشو بزار بریم..التماست میکنم آقا!

 

 

مهرداد سر اسلحه ی توی دستشو درست وسط پیشونی ابوذر که یه سر و یه گردن از خودش کوتاه تر بود گذاشت و همونطور که اونو به پیشونیش فشار میداد بازهم نعره زد و گفت:

 

 

-توی کثافت به چه جراتی همچین کاری کردی هااااان؟ به چه جراااااتی….میکشمت.میکشمت تا دیگه نتونی دهن کثیفتو باز بکنی و همچین حرفهایی بزنی!

 

 

بازم دویدم سمت مهرداد.داست آزادشو گرفتم و با التماس و خواهش گفتم:

 

 

-مهرداد تورو خداااا ولش کن ازت خواهش میکنم..بخاطر من…

 

 

با عصبانیت هلم داد به عقب وهمونطور کفری و عصبی گفت:

 

 

-چی؟؟؟ ولش کنم…؟؟ ولش کنم که تو خونه ام کار کنه و آتو جمع کنه ازم باج بخواد خااااک تو سر من اگه ولش کنم….

 

 

بدن ابوذر به وضوح شروع کرد لرزیدن. کف دستهاشو چسبوند به دیوار کاه گلی و وحشت زده و هراسون دزحالی که کم مونده بود به شاشیدن تو خودش و گریه کردن و هق هق برسه گفت:

 

 

-غ …غلط کردم….غلط کردم آق مهرداد…شکر اضافی خوردم…

 

 

مهرداد مثل روانی شروع کرد باهمون اسلحه کوبیدن به سروصورتش و همزمان با دست و پاهاش هم تا تونست ابوذرو به باد کتک گرفت.

پاشو عقب میبرد و محکم به شکم ابوذری که ناله کنان التماس بخشش میکرد می کوبید و میگفت:

 

 

-کثافت…کثافت…حرومزاده..حزومزاده….میکشمت…خونتو می ریزم…

 

 

جرات نزدیک شدن به مهردادی که حس میکردم اصلا نمیشناسمش رو نداشتم.با دستهام صورتمو پوشوندم و بازم التماس کردم و گفتم:

 

 

-تورو خدا بس…بس بس…ادامه نده مهرداد خواهش میکنم!

 

 

بالاخره دست از کتک زدن ابوذری که آش و لاش زیر دست و پاش افتاده بود برداشت و رو به من باصدای بلند گفت:

 

 

-چرا تو حالیت نیست…دوتا آدم که دارن واسه من کار میکنن و حقوق بگیر منن به خودشون اجازه دادن همچین گهی بخورن و همچین غلطی بکنن…من از اینش میسوزم از اینکه تو خونه ی منن…تو خونه ی من!

 

 

سعی کردم آرومش کنم تا دست به عمل خطایی نزنه برای همین به سمتش رفتم و گفتم:

 

 

-آره آره…میدونم ولی خواهش میکنم ببخشش….اون دیگه هیچوقت همچین غلطی نمیکنه…

 

 

سرشو برگردوند سمت ابوذر.اسلحه اش رو به طرفش گرفت و گفت:

 

 

-همچین آشغالی قابل بخشش نیست…..

 

✍ I am Sara✍:

#پارت_۳۸۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

سرشو برگردوند سمت ابوذر.اسلحه اش رو به طرفش گرفت و گفت:

 

 

-همچین آشغالی قابل بخشش نیست…..

 

 

دستمو سمتش دراز کردم اما هرچقدر لبهامو باز و بسته میوردم عین ماهی زیر آب صدایی از دهنم خارج نمیشد.

باورم نمیشد این اتفاقها داره تو واقعیت رخ میده.باورم نمیشد اون یه لسلحه دستش و اونقدر راحت در مورد کشتن آدما صحبت میکنه….

این مهرداد بی رحم و بی عاطفه و سهت گیر مهردادی که من میشناختم نبود.

زمین تا آسمون باهاش فرق داشت و من نمیدونستم کدومشون شخصیت واقعیش!

یک بار دیگه درحالی که تو بهت کامل سیر میکردم بریده بریده و با التماس گفتم:

 

 

-م…مهر…مهرداد…توروخدا این

 

 

حرفم تموم نشده بود که صدای شبیک گلوله که بخاطر داشتن خفه کن یه حالت بم مانند داشت من بهت زده رو تو شوک بیشتری فرو برد.

پلکهامو بستم که نبینم… که نبینم اون آدمی که هم آغوشش بودم و بخاطرش قید خیلی چیزارو زدم حالا یه اسلحه گرفته دستش و خیلی راحت یه آدم کشته…

تپش قلبم، نفسهای به شماره افتادم و تن سردم حاصل یه عشق ممنوعه بود!

و این عشق منو زسوند به این نقطه….

به تقطه ای که بگم”خودم کردم که لعنت بر خودم باد”!

 

ابوذر که صدای دادش موقع شلیک گلوله جگرمو به درد آورده بود بلند بلند گریه میکرد و من با اطمینان از اینکه داره نفسهای آخرش رو میکشه حتی جرات باز کردن چشمهاش رو نداشتم.

مهرداد شده بود قاتل….

مفت مفت دستش به خون یه عوضی تر از خودش آلوده شده بود.

پلکهام رو هم بودن و قفسه ی سینه ام تند تند بالا و پایین میشد.

اومد سمتم.رو به روم ایستاد و من حضورش رو کنار خودم کاملا احساس کردم.

نفس نفس میزدم که گفت:

 

 

-چشماتو وا کن….

 

 

اینکارو نکردم. چشمامو باز میکردم که شاهکارشو ببینم!؟ که ببینم تو چه منجلابی هستیم.

سرمو با تاسف تکون دادم و با صدایی بغض آلود و خشمگین شماتت گونه گفتم:

 

 

-اگه میدونستم قراره کار به اینجا بکشه هیچوقت باهات نمیومدم….این بود من من هات؟ من درستش میکنمات؟ اینجوری میخواستی درستش کنی؟ با کشتنش!؟ پشیمونم….پشینونم از اینکه همراهیت کردم چه وقتی گفتی دوست دارم چه وقتی گفتی…

 

 

حرفمو برید و گفت:

 

 

-هرکاری کردم به خاطر تو بود میفهمی؟

 

 

-نه ته نه….گندکاریهاتو گردن من ننداز…خدایا…این چه بدبختی ای بود آخه!؟

 

 

ابودر ناله میکرد و من نمیخواستم شاهد جون کندن یه آدم باشم.لبهای خشکیده ام رو ازهم باز کردم و گفتم:

 

 

-تو قاتلی….تو آدم کشتی!

 

 

خیلی خونسرد تر از اون چیزی که بشه فکرش رو کرد، درست مثل اینکه یه مگس رو زده باشه گفت:

 

 

-نترس! فقط زدم تو پاش!

 

 

با پوزخند گریه کردم. میگفت نترس فقط زدم تو ماش…آخه چرا…چرا باید عاقبت من بشه این…چشمامو بهز کردمو زل زدم تو صورتش.

آن چنان ریلکس بود که ازش ترسیدم و این ترس نجابم کرد فاصله بگیرم.

عقب رفتم و گفتم:

 

 

-مهرداد تو داری منو میترسونی….وحشتناکترین کارها انجام دادنشون برای تو به راحتی یه لیوان آب خوردن …مهرداد تو کی هستی؟ چی هستی!

 

 

باهمون دستش که اسلحه رو باهاش نگه داشته بود به ابوذری که همچنان داشت می نالید و من همچنان جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم گفت:

 

 

-بهار…اگه این یارو یه تیر میزد تو قلبم تف تو شرفم اگه حتی میپرسیدم چرا….اگه فحشم میداد تف تو ذاتم اگه جوابشو میدادم…این لجن موش خونه ی من…منننن….موش رو باید انداخت تو تله و بعد دخلشو آورد و انداخاگتش زباله دونی وگرنه همه چیزتو دندون میزنه از آبروت گرفته تا زندگیت و آسایشت….میفهمی!؟

 

 

داد زدم:

 

 

-نه نه نمیفهمم..نمیفهمم چون ما داریم راجب یه آدم حرف میزنیم…یه آدم نه یه مگس نه یه پشه…..

 

 

اینو گفتم و دویدم سمت ابوذر.یه تیر خالی کرده بود توی پای راستش.از خون نمیترسیدم اما از این حادثه چرا…چشمم روی زخمش به گردش دراومد.

سرو تنش عرق کرده بود.

با دستهای خون آلودش پای تیر خوردش رو گرفته بود و درحالی که نای بلند شدن نداشت با التملس گفت:

 

 

-ت…توروخدا کمکم کن…کمکم کن…ن…نمیخوا….م بم….ی رم….

 

 

خم صدم و نگاهی به زخمش انداختم.مشت دستمو روی چشمام کشیدم و گفتم:

 

 

-چقدر ازت خواهش کردم بیخیال بشی…خودت کارو رسوندی به اینجا….

 

 

نالون و بیجون با ته مونده ی انرژی و توانش گفت:

 

 

-گه خوردم…گه خوردم…تورو خدا نزار بمیرم…من نون آور خونمونم….نزار بمیرم…

 

 

نگاه دیگه ای به زخمش انداختم.اگه مهرداد می رسوندش بیمارستان چیزی نمیشد ولی به خاطر جثه ی لاغر و اعتیادش اگه دیر می رسید تمام خونش می رفت و جون میداد.

وهسه اینکه روحیه اش رونبازه کفتم:

 

 

-نترس.نمی میری..اون می رسونت بیمارستان…

 

 

با چشمای نیمه باز و انرژی تحلیل رفته گفت:

 

 

-تورو خدا فقط برسونینم.نمیگم تو زدی…میگم…میگم اصلا نمیدونم…فقط…فقط برسونم…

 

 

چرخیدم سمت مهرداد وخیلی جدی با بالا آوردن دستم و تکون دوتا از انگشتام ب

 

ا چشمهایی اشکب

 

ار گفتم:

 

 

-مهرداد…دوتا کار ازت میخوام…یک…میخوام هرجور شده برسونیش بیمارستان…و دوم اینکه…اینکه….محض رضای خدا یه مدت طولانی ازم دور بمون…اگه دوستم داری اگه خاطرمو میخوای سراغم نیا و بزار چند مدت تو حال خودم باشم….

 

 

هیچی نگفت و فقط تماشام کرد.نگاه آخرو بهش انداختم و با چشمهایی گریون از خرابه زدم بیرون

 

#پارت_۳۸۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

* زمان حال *

 

 

فکر اون روزها و ابوذری که دیگه بعدش هیچ خبری ازش نشد بشدت افسرده و پکرم میکرد و خیلی رو احوالاتم تاثیر داشت.

پگاه تا همه چیز رو فهمید متحیر پرسید:

 

-واقعا با اسلحه ابوذرو زد!؟

 

حتی نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم.نگاهمو دوختم به رو به رو و جواب سوالش رو دادم:

 

 

-آره زد!

 

پگاه جفت دستهاشو پشت سرش گذاشت و یه وااااای طولانی از سر تعجب و حتی ترس به زبون آورد و بعد هم گفت:

 

 

-اصلا فکرشم نمیکردم مهرداد اینقدر خشن باشه.کاشکی میشد مسئله رو اصلا با اون درمیون نزاری!

 

 

پگاه تو شرایط من نبود که همچین چیزی رو پیشنهاد میداد.نمیدونست اوضاع من چقدر وحشتناک بود.سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

 

-نمیشد پگاه..ابوذر و شهناز همه چی رو میدونستن و بدتراینکه منو برای یه پول گنده تحت فشار گذاشته بودن…من نمیتونستم اونهمه پولو جور کنم تازه مهرداد هم باید میدونست دوتا آدم از ارتباطمون باخبرن…اونم آدمایی که مرتب واسشون کار میکردن!

 

 

جوابم رو که شنید تاحدودی قانع شد.هم قانع و هم نگران.اون فکر میکرد مهرداد آدمیه که هرکاری ازش ممکنه بربیاد و مندباید کنارش احساس خطر کنم.

گیج شده بودم.

دیگه خودمم نمیدونستم چی درست چی غلط فقط میدونم ازش خواستم یه مدت تو زندگیم نباشه.

همراه پگاه از بیمارستان زدم بیرون…

ذهنش هنوز درگیر ماجرای من بود واسه همین قبل از اینکه بخاطر مسیرهامون ازهم جدا بشیم دستهامو گرفت ووگفت:

 

 

-بهار من جای تو نیستم اما احساس میکنم بعید از آدمایی که هر کاری ازش برمیاد دوری کرد…

نمیخوام تو زندگیت دخالت بکنم اما حس میکنم خوشبختیه تو در دوری از مهرداد نه نزدیک شدن بهش!

 

 

اون حق داشت واحساس و نظرش درست بودن.پشت دستشو نوازش کشیدم و گفتم:

 

 

-ازش خواستم یه مدت نباشه.پگاه دعا کن هیچوقت نیاد سمتم…هیچوقت!

 

 

مسیرهامون که جداشد خداحافظی کردیم و هرکدوم مسیر دیگه ای رفتیم.

هیچوقت نتونستم رک و پوست کنده از مهرداد بخوام جدابشیم.

یعنی جراتش رو نداشتم و میترسیدم بلایی سرم بیاره.

سر ایستگاه ایستادم و در انتظار تاکسی غرق شدم تو فکر و خیالها…

این مدت نبود و یعنی میشه بازم نباشه!؟

میشه کلا دیگه سراغم نیاد و تموم کنه این ارتباط بی سرانجام رو…

صدای بوق ماشین از فکر و خیال بیرونم کشید.

فکر کردم تاکسی یا نهایت از این مزاحمهاییه که زیاد ازشون پیدا میشه اما وقتی سر بلند کردم و رو به رو رو نگریستم چشمم افتاد به استاد حاتمی.

شیشه رو داد پایینتر تا صورتش رو به وضوح ببینم و گمون نبرم مزاحم و بعدهم گفت:

 

 

-احمدوندجان بیا سوارشو!

 

 

خنده ام میگرفت وقتی اینجوری صدام میزد.احمدوند جان! کاملا مشخص بود دلش میخواد اسم کوچیکم رو جایگزین فامیلیم بکنه اما چون نمیخواست منودر کنارش احساس ناامنی بکنم به همون تلفظ نام خانوادگی رضایت میداد.

لبخند زنان جاو رفتم و گفتم:

 

 

-سلام استاد.فکز کردم رفتین!؟

 

-آره ولی چیزی جا گذاشته بودم برگشتم برداشتمش…بیا سوارشو من می رسونمت!

 

 

معذب بودم.برای همین گفتم:

 

 

-آخه نمیخوام مزاحم بشم.

 

-نیستی بیا سوار شو!

 

 

اول نگاهی محتاطانه به اطراف انداختم.این عادت بد و مزخرف اززمانی به سراغ من اومد که همیشه گمون میکردم مهرداد این طرف و اون طرف در تعقیبم.

شده بود شبیه یه حس که از ناخواستگی و غیرارادی و غریزی به سراغم میاد و نکته ی دردآورش هم دقیقا همینجاش بود.

سوار ماشین شدم و با بستن در گفتم:

 

 

-امیداورم مزاحمتون نباشم!

 

 

ماشین رو به حرکت درآورد و با خوش رویی گفت:

 

 

-مزاحم که نیستی هیچ مراحمی…!

 

 

لبخندی زدم و کمربند رو بستم و کیفم رو روی پاهام گذاشتم.

ارتباط ما یکم پررنگتر شده بود اما هنوزم واهمه ای که من داشتم همچی رو سخت تر میکرد.

سخت تر و کمرنگتر…

سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

 

 

-ناهار خوردی!؟

 

-نه!

 

پرسید:

 

-منم نخوردم…بریم یه چیری بخوریم!؟

 

با لبخند جواب دادم:

 

-بریم…

 

#پارت_۳۹۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا 🌓🌓

 

 

 

تماشاگر حنا کاری روی دست من بود.

بی هوا وقتی دید یه دوتا دختر جوون بندری بساطشون تو پارک و پول میگیرنن و طرح حنا رو دست میزنن اصرار کرد من هم اینکارو انجام بدم.

اصلا فکر نمیکردم این چیزارو دوست داشته باشه یا دلش بخواد طرفش انجامشون بده و اعتراف میکنم کم کم داشتم بیشتر میشناختمش و بییشتر میفهمیدم چه ویژگی های خوبی داره!

بالبخند نگاهش کرد.خیلی خوشش اومده بود اما من همون یک دست رو کافی دیدم برای همین وقتی حنا کاری تموم شد گفتم:

 

-کافیه دیگه!فکر کنم همین یه دست بس باشه!

 

خیلی سریع و تند تند قبل از اینکه من به کل منصرف بشم گفت:

 

-نه نه! هردودست.خوشگل میشه بهار انجام بده!

 

چون اون دلش خواست دست چپم رو هم روی میز دختره گذاشتم و اون باز کارش رو شروع کرد.

دستمو که تماشا میکردم از خوشی لبخند میزدم خوشگل بود و خودمم ازش خوشم میومد.

کار که تموم شد خود فرزین پولش رو حساب کرد و بعد گفت:

 

-جفت کن ببینم…

 

خندیدم و دستهامو مقابل چشمهاش جفت کردم و بی حرکت ایستادم.بهشون خیره شد ودرحالی که حس کردم هم چشمهاش میخندن و هم لبهاش پرسبد:

 

-میشه عکس بندازم ازت!؟

 

 

خواهش و عجز توی صداش منو خندوند چیز شاقی ازم نمیخواست که نخوام قبول کنم.

چشمهامو باز و بسته کردم و لب زدم:

 

-آره.میشه…بگیر!

 

 

من صاف ایستادم و اون بدون فوت وقت گوشی همراهشو از جیب پالتوی مشکی رنگش بیرون آورد.دو گام عقب رفت و بعد شروع کرد عکس گرفتن.تا تونست عکس گرفت.خندیدم و رفتم سمتش و اون که انگار عاشق شکار همچین لحظاتی بودحتی تو اون حالت هم ازم عکس انداخت.

پرسیدم:

 

 

-چیکار میکنی فرزین چقدر عکس میندازی!

 

دستمو رو دوشش انداختم و اون درحالی که همراه من قدم برمیداشت یکی یکی عکسهایی که گرفته بود رو بهم نشون داد و گفت:

 

-ببینشون…ببین چه خوشگلن!

 

آسمون که نعره زد و قطره ی بارون که افتاد رو صفحه ی گوشی، من بجای عکسهایی که فرزین ازم گرفته بودسرم رو بالا گرفتم و آسمون رو نگاه کردم.

نمیدونم چرا اون رعد و برقها منو میترسوند!

جدیدا از همه چیز می ترسیدم..ازصدای قدمهایی که پشت سرم احساس میکردم.

از رعد و برق.از تاریکی.از تکون خوردن پرده ها…

حتی گاهی وقتی خودم تنها خونه هستم کوچیکترین صدایی منو به وحشت مینداخت که مبادا ابوذر یا شهناز بخوان وارد واحدم بشن و انتقام بگیرن.

و چه کابوسها که نمی دیدم.چه کابوسها…

با صدای فرزین به خودم اومدم:

 

-ترسیدی بهار!؟

 

 

سرمو پایین آوردم و بدون اینکه جواب سوالشو بدم با واهمه ای که از ترس سر رسیدن یهویی مهرداد نشات میگرفتم :

 

 

-فرزین بریم سوار ماشینت بشیم!نمیخوام خیس بشم!

 

 

سوئیچ ماشینشو از جیب کتش بیرون آورد و جواب داد:

 

-چشم.بریم…

 

باعجله رفتیم سمت ماشینش.بازهم صدای رعد و برق شونه های منو از ترس لرزوند.در ماشین رو باز کردم و فورا نشستم رو صندلی و یه نفس راحت کشیدم.

فرزین ماشین رو روشن کرد و همزمان گفت:

 

 

-فکر نمیکردم از رعد و برق بترسی!

 

نگران پرسیدم:

 

-فرزین!؟

 

سرش رو برگردوند سمتم و جواب داد:

 

-جانم !؟

 

 

دلهره داشتم و این دلهره شبهای بارونی دو چندان میشد.همیشه وقتی از پنجره بیرون رو نگاه میکردم حسم بهم میگفت یکی داره واحدم رو میپاد خصوصا روزایی که بارون میومد.

با ترسی که البته سعی داشتم از اون مخفیش کنم تا حساس نشه گفتم:

 

 

-بنظرت امشب بارون شدید!؟

 

انگار که جواب این سوال رو از قبل آماده داشته باشه جواب داد:

 

 

-آره خیلی شدید! هواشناسی که اینطور میگفت…

 

مظرب باخودم لب زدم:

 

-پس باید امشب به پگاه بگم بیاد پیشم…

 

 

تا اینو گفتم دیگه مطمئن شد ترس از تنهایی و تاریکی و بارون دارم واین ترکیب به وحشتم میندازه.

دستمو گرفت و گفت:

 

 

-ببینم تور…از شبهایی که بارون شدیدمیباره میترسی!؟

 

 

اون که ازهیچی باخبر نبود و طبیعی بود اگه همچین تصوری بکنه.چشمامو باز و بسته کردم گفتم:

 

 

-ترکیب بارون و تاریکی وقتی تنهایی ترسناک نه عاشقانه و رمانتیک!

 

 

خندید و بعد گفت:

 

 

-خب من یه پیشنهاد دارم!

 

کنجکاو پرسیدم:

 

-چی!؟

 

دستمو رها کرد و جواب داد:

 

 

-اول با دوستت پگاه تماس بگیر اگر اون شرایطش رو داشت بیاد که هیچی اگه نداشت و خیلی میترسی و رفتن به خونه اصلا احساس خوبی بهت نمیده هتل فرزین کاملا دراختیار شماست اون هم با نازلترین قیمت!

 

 

کوتاه و آهسته خندیدم و بعد گفتم:

-خونه ی تو…!؟

 

 

چشماشو باز و بسته کرد و گفت:

 

-بله…دست کم بهتر از اینکه تا صبح از ترس خواب به چشمت نره…

 

ترس ترس…چقدر بیزار بودم از حس ترس.

و فکر کنم حق با اون بود.می رفتم خونه ی خودم تا صبح باید از ترس می لرزیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MONA
MONA
2 سال قبل

ادامه ی متن؟
ت پارت بعدی هم نیست آخع🙄

Manizhe
Manizhe
2 سال قبل

اکثر رمان هاتون شده فیلم های ترکیه ای و قابل خواندن نیست

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x