رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 7

0
(0)

 

 

گرچه دستهام تو دست استاد بود و آهسته باهم می رقصیدم اما حتی تو اون لحظه هم باور نمیکردم واقعا دارم با اون می رقصم….با استاد حاتمی….!

ممکنه بعدش دیگه حتی نتونم سر کلاس درست و حسابی تو چشماش نگاه کنم حتی با وجود اینکه چند واحد بیشتر باهاش برنداشته بودم!!!

مدام سرم پایین.بود….همین شرم نسبتا بیخودی، البته از نظر اون ، باعث شد مخض شوخی بگه:

 

 

-ببینم نکنه داری با صدام یزید کافر میرقصی!؟؟؟

 

 

تا اینو گفت یکم دستپاچه سر بلند کردمو گفتم:

 

 

-آره

 

 

-چی آره!؟

 

 

-نه نه یعنی نه….

 

خندیدو گفت:

 

 

-بالاخره آره یا نه !؟

 

 

اینبار سربه زیر نه بلکه تو چشمهاش نگاه کردم و بعد جواب دادم:

 

 

-نه!

 

 

-اگه جوابت نه پس حواسپرتی و کم روییت چیه!؟

 

 

اون درست میگفت…جواس من پرت بود.پرت دو موضوع! یکی اینکه فردا پس فردا اگه استاد رو تو دانشگاه ببینم دیگه چجوری روم میشه تو صورتش نگاه کنم و اینکه اگه مهرداد منو با استاد ببینه ممکنه چه واکنشی نشون بده!!!

ولی نه…شاید اصلا واکنش نشون نده….اگه برای اون مهم بود اصلا منو تنها نمیذاشت و نمی رفت پی حال و حول خودش!

ناخواسته دستم محکمتر دست استاد رو گرفت….دیگه از لمس کمرم اذیت نشدم..وقتی اون بیخیال چرا نباشم….

وقتی هم ریتیم با آهنگ می رقصیدیم سرشو آهسته خم کرد و به پیشونیم چسبوند وزمزمه وار گفت:

 

 

– شما زیباترین خانم این جمع هستی..میدونستی!؟

 

 

تو همون حالت نگاهی به اطراف انداختم…واقعا خانمهای زیباتر از من هم اونجا میشد دید و نمیدونم چرا استاد منو برگزیده اعلام کرد…لبخند زدم و گفتم:

 

 

-ولی اینجا خیلی ها هستن که خوشگلتر از منن…

 

 

با لحن خاصی گفت:

 

 

-نمیدونم…شاید همینطورباشه که تو میگی…منتها…چشم من زیباترین خانم این جمع رو شما دید…زیباترین فیس اورجینال!

 

 

از تعریفش صورتم گلگون شد و لبخند عریض و دندون نمایی روی صورتم نشست و این درست هماهنگ شد با لحظه ای که آهسته چرخیدیم ومن نگاهم با نگاه های مهرداد تلاقی پیدا کرد….

هنوزم داشت بانوشین می رقصید…اینبار اما مکث کرد..یه نگاه یه من و یه نگاه به کسی که داشتم باهاش می رقصیدم انداخت….قیافه اش نشون میداد اصلا انتظار نداشته منو درحین رقص یا مرد دیگه ای ببینه ولی چه انتظار بیخودی ای…..یا حتی خودخواهانه !

سرمو خم کردم که کمتر باهاش چشم تو چشم بشم ..

اما حتی تو اون حالت نگاهم در جست و جوش بود….

دیدم که خیلی آروم و با بهانه ای که برای من مبهم بوداز نوشین جدا شد …دیگه بعدش اما توی شلوغی ندیدشم و نمیدونم کجا رفت..نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو از مسیر رفتنش برداشتم…

نمیدونستم این وسط کدوممون خودخواهیم…منی که توقع دارم با همسرش نرقصه یا اونی که توقع داره من فقط مال خودش باشم و بس!؟؟؟

 

#پارت_۶۲

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

نور سالن روشن شد…تولد تولد مبارکها گفته شد و کیک هم بریده شد…..

دست من آهسته از روی شونه ی استاد پایین اومد و دست اون از روی کمر من..

رو به روی هم ایستادیم و به هم لبخند زدیم…..

 

همچنان معذب بودم اما حالا نه به اندازه ی قبل!

خود استاد گفت:

 

 

-میدونستی من تاحالا تو این

مراسمها هیچوقت با هیچکس نرقصیده بودم!؟؟

 

 

نمیدونم با گفتن این حرف میخواست دقیقا چه منظوری برسونه اما خب…من کلا اصلا تو حال و هوای دیگه ای بودم…اینکه مهرداد الان کجاست!؟ از من عصبانیه یا نه….و…کلی افکار دیگه….

سکوت کردم که خودش دوباره گفت:

 

 

-من خیلی راضی ام که….

 

 

خانم شیک پوش و نسبتا جوانی که دکتر روشن صداش میزدن با عجله خودش رو به ما رسوند و حضورش باعث شد استاد حاتمی صحبتش رو ادامه نده….

با بشاشیت خاصی و انگار که شاهد اتفاق بزرگی بوده باشه، شوخ طبعانه گفت:

 

 

-آقاااای دکتر….وا عجباااا…شگفتااا….بالاخره ما نمردیم و رقصیدن شماروهم دیدیم…سنت شکنی کردین….!؟؟

 

 

پس جدی گفته بود که این اولینباره با کسی میرقصه…اینبار اون خانم دکتر شیک پوش اما بگی نگی تپل، روشو سمت من کرد و گفت:

 

 

-من تاحالا شمارو تو دورهمی هامون ندیدم!!! فکر نکنم از دخترای همکارها باشید…..

 

 

بجای من این استاد بود که گفت:

 

 

-ایشون خانم بهار احمدوند هستن….دخترخاله ی دکتر شرافت….

 

 

دکتر روشن با لبخند سری تکون داد و همونطور که براندازم میکرد گفت:

 

 

-که اینطور!!! پس شما دختر خاله نوشین جان هستین….؟

 

 

-بله!

 

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-خیلی خوشحالم از دیدنت

 

 

دستشو توی دستم فشردم و گفتم:

 

 

-منم از دیدن خانم زیبایی مثل شما خوش حالم….

 

 

جمله ی کوتاه اما نسبتا صمیمانه ی من لبخندش رو عریضتر کرد.خوشش اومده بود از این حرف و یه جورایی بهش چسبیده بود…همون موقع یه دختر جوان که تقریبا همسن و سال خودم بود به جمعمون اضافه شد درحالی که از همون فاصله همش چشمش پی استاد….بود!

این یعنی دلیل پیوستنش به جمع بدون شک حاتمی بود!

 

کلی طلا بهش آویزون بود که هرکدوم رفع کننده ی میلیونها مشکل اقتصادی بود!

به جمع که نزدیک شد به طرز واضحی به استاد و دکتر روشن سلام کرد اما نه…بعدهم طعنه زنان و انگار که حرصش گرفته باشه خطاب به استاد گفت:

 

 

-شنیدم شما هم اومدین وسط…؟

 

 

استاد خیلی ریلکس جواب داد:

 

 

-آره! منم تجربه اش کردم…البته به لطف بهار خانم! واقعت چسبید!

 

 

تمجید استاد از من اخم ظریفی ما بین ابروهای اون دختر نشوند.سعی کرد و به خودش فشار آورد لبخند بزنه ولی تلاشش بی نتیجه بود چون لبخندش طرح یه پوزخند گرفت…سرتاپام رو برانداز کرد و گفت:

 

 

-اولینبار شمارو توی اینجور دورهمی ها و جشنها میبینم…شما دکتری!؟

 

 

یا لبخند سر تکون دادم و گفتم:

 

-نه!

 

-آهان! راستش حدس میزدم! پرستیژتون به دکترها نمیخوره!

 

 

از حرف بی پرده و گستاخانه ی اون دختر پر افاده هم من جاخوردم و هم استاد….ولی میتونستم که حس کنم از سر حسادت این حرفو زده…اما خب تو اون موقعیت قبل اینکه به خودم بیام این استاد بود که حرف دختره رو تائید کرد تا من اولش حس کنم داره از اون جانب داری میکنه ولی بعد… :

 

 

-آره دقیقا گل گفتی …به بهار خانم بیشتر میاد یه ملکه باشه تا یه خانم دکتر….

 

#پارت_۶۳

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

جواب استاد به اون دختر پر افاده که چون فکر میکرد پدرو مادرش دکتر هستن لابد خودش هم قُلپی از آسمون افتاده رو زمبن و نظیرهم نداره حسابی به دلم نشست!!!

 

گاهی با یکی از یکی بحث یابگو مگون میشه و ما تازه بعدش هست که جمله ی خفن درمورد حرفهاشون به ذهنمون میرسه ..‌.زمانی که دیگه به دردمون نمیخورن….

 

ومن حس میکردم شاید تو اون لحظه جمله توپی به ذهنم نرسه که پرت کنم توصورت اون دختره ولی خب دست استاد درد نکنه که جوری جوابشو داد که زیپ دهنش بسته شد و با یه ببخشید زیر لفظی، راهشو گرفت و رفت….

با استاد که دوباره تنها شدیم خندید و گفت:

 

 

-بهار احمدوند…با تجربه 34سال زندگی میخوام یه چیزی بهت بگم….

 

 

سراپا گوش شدم و به استاد که حالا دیگه نسبتا باهاش احساس صمیمیت میکردم خیره شدم.یه نفس عمیق کشید و با اون لحن خونسرد و آرومش گفت:

 

 

-باکلاس بودن هیچ ربطی به شغل و مکنت و موقعیت اجتماعی نداره….هست و دیدم و میشناسم کارگر ساختمونی که شعورش صد پله بالاتر از دکتر و مهندس و پر ادعاهای این مدلی بود و هست….

نمونه اش پدر و مادر پر ادعای همین دختره ی از دمااغ فیل افتاده که با داشتن دوتا تخصص دهن پر کن نتونستن این بچه دماغوشون رو درست و حسابی ادب کنن!

 

 

خنده ام گرفت…استاد هم لبخندی زد و گفت:

 

 

-فعلا….

 

 

 

اون رفت و من دورشدنش رو از خودم تماشا کردم.اون خیلی جالب بود…جالب و پر از انرژی مثبت….حیف که برای اولین بار آشناییمون شروع جالبی نداشت….

 

 

-آره بخند….بایدم بخندی…منم بودم میخندیدم….

 

 

با شنیدن صدای مهرداد لبخند رو لبم ماسید….نچرخیدم تا خودش و اومد و روبه روم ایستاد.درست همون جایی که چند دقیقه پیش استاد اونجا ایستاده بود….پوزخند روی صورتش حال خوبمو بد کرد….طعنه زنان گفت:

 

 

-رقص خوبی بود!؟ به دلتون نشست!؟لذت بردین شما…!؟ حال کردین !؟

 

 

 

خواستم لب از لب باز کنم که با لحتی شدیدا پر حرص و عصبانی گفت:

 

 

 

-هییییچی نگو بهار…هیچی نگو….تو همیشه اینقدر زود وا میدی دلبرخانم !؟ همیشه همینطور دل میبری و دل میشکنی!؟؟

 

 

-من…!؟؟؟

 

 

-هان تو چی!؟؟ اتفاقی افتادی تو بغل اون یارو!؟ اتفاقی دستت رفت رو شونه اش نشست!؟ اتفاقی دستش دور کمرت حلقه شد!؟؟

 

 

یه بند مواخذه ام میکرد و کوتاه هم نمیومد.اینجا دیگه حس کردم سکوت احمقانه است و جایز نیست واسه همین گفتم:

 

 

 

-گاهی عشق و دوست داشتن چقدر آدمارو خودخواه میکنه مهرداد…مثل تو…مثل تو که خودت با نوشین جیک تو جیک حرف میزنی..خوش و بش میونی …میرقصی و توقع داری من مثل یه مجسمه یه گدشه بشینم و تورو تماشا کنم…..خودخواهی مهرداد خودخواه…

 

 

 

من لطف مهرداد رو فراموش نمیکنم.حقیقت این بود که اون در بدترین شرایط اجازه نداد من کار کنم و مبلغی رو بهم داد که میتونست واسه چند روز هم که شده مشکلاتم رو خنثی کنه اما…اما این دلیل نمیشد که همچین سخت گیری هایی رو بپذیرم…..

 

اونم تواین رابطه ی لعنتی…این رابطه ای که غلط بود و من در عین غلط بودن مزه اش رو دوست داشتم….

دخترا باهاش خوش و بش میکردن….راحت و آسوده باهمه دست میداد، می رقصید و بعد توقع داشت من هیچکدوم از این کارارو نکنم….

 

 

عصبی و دلخور گفت:

 

 

 

-ببین…برای ماسمالی کار اشتباهت این توجیه های مسخره رو واسه من بکار نبر…. سوال من این چرا اینقدر راحت رفتی با اون یارو رقصیدی!؟ هان؟

 

 

با ترس گفتم:

 

 

-هیسسی…آرومتر مهرداد…آرومتر….خواهش میکنم…

 

 

 

با همون عصبانیت گفت:

 

 

 

-خواهش نکن بجاش به من بگو این چه کاری بود که کردی!؟

 

 

-مهرداد یعنی تو میگی حق تفریح ندارم…؟؟؟

 

 

-داشتی و داری ولی نه اینکه جلو چشمای من بپری تو آغش اون مرتیکه….

 

 

فشار حرفهای زور مهرداد یه طرف ترس از اینکه حرفهامون رو کسی بشنوه یه طرف دیگه….

 

 

عاجزانه گفتم:

 

 

 

-مهرداد لطفا بس کن…میخوای به جون من غر بزنی؟ میخوای اذیت کنی؟ میخوای داد برنی!؟ باشه باشه همه اینکارارو میخوای بکنی بکن ولی اینجا نه …

 

#پارت_۶۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

وسط بگو مگوهای ما نوشین از دور لبخندی به هردومون زد و اومد سمتمون درحالی که بنظر می رسید چندان تو حال خودش نیست….

نگاه پریشون و آشفته ام رو از نوشین برداشتم و رو کردم سمت مهردادی که دوباره با تاسف گفت:

 

 

-بد کردی بهار …بد کردی…

 

 

نوشین بهمون نزدیک شد.لبخند زد و گفت:

 

 

-حس میکنم اگه برم خونه و رو تخت دراز بکشم دیگه نتونم بلند بشم….خیلی رقصیدم….باید همین حالا به رعنا پیام بدم و بگم فردا صبح نمیرم مطب….آخ که چقدر خسته ام…

 

 

گردنش رو کج وراست کرد..تو تب و تاب بودم چون حس میکردم به خلوت من و مهرداد یا حتی به قیافه عبوس اون گیر بده ولی اینکارو نکرد و بجاش چشمکی زد و خطاب به من گفت:

 

 

-ای جونم….چه قدر تو و دکترحاتمی بهم میومدین…من تعجب کردم…این اولینباره میبینم تواین مهمونی ها با یه نفر میرقصه…هی…فک کنم گلوش پیشت گیر کرده!!!!

 

 

حرف های نوشین شد اسپند روی آتیش! دستهای مهرداد مشت شدن و رگهای گردنش متورم….

درحالی که تلاش زیادی برای فوران نکردن آتش فشان خشمش داشت گفت:

 

 

-من خیلی خستمه میرم تو ماشین شماهم زود بیاین….

 

 

بدجور عصبانیت و کلافگیش مشخص بود.نوشین دو طرف لبهاشو خم کرد و گفت:

 

 

-این چش بود!؟

 

 

خودش سوال پرسید و خودش هم جواب سوالش رو داد:

 

 

-ولش کن…مردها همشون همینجوری ان…مثل ما زنها نیستن که انرژی صد دور رقص دیگه روهم داشته باشن…بریم خداحافظی کنیم و بریم.موافقی!؟

 

 

غمگین ودرحالی که ذهنم سمت صورت دلخور مهرداد بود گفتم:

 

 

-باشه بریم….

 

 

باهم رفتیم پیش دوستش ازش خداحافظی کردیم و بعد هم رفتیم بیرون….

سوار ماشین شدیم…اخمهای مهرداد همچنان توهم بود.کلافه گفت:

 

 

-چرا اینقدر لفتش دادی!؟

 

 

 

نوشین متعجب گفت:

 

 

-تو چته مهرداد…چرا یهو سگ اخلاق شدی!؟ همینطوری که نمیشد از خونه بزنیم بیرون….باید خداحافظی میکردیم یا نه!

 

 

صداشو برد بالا و گفت:

 

 

-یه خداحافظی اخه اینقدر طول میکشه….!؟؟؟

 

 

نوشین نیششو کج کرد و بعد دستشو توهوا تکون داد و گفت:

 

 

-برو بابا حال و حوصله نق زدنهای تویکی رو ندارم…

 

 

شرمنده و خجالت زده سرم رو پایین انداختم….دلیل عصبانیت من و این تغییر رفتار یهویی و بداخلاقی مهرداد بخاطر رقصیدن من با استاد بود….

اه لعنت به من! اگه میدونستم قراره اینجوری بشه هیچوقت اونکارو نمیکردم….هیچوقت…!

 

تو طول راه دیگه حرفی بین هیچکدوممون رد و بدل نشد.وفتی هم رسیدیم خونه نوشین زودتر از ما راه افتاد رفت داخل….یه جورایی بخاطر مهرداد عصبانی بود…

همه چی رو لفت میدادم که فرصت حرف زدن باهاش رو پیدا کنم….

همونطور که پشت سرش قدم برمیداشتم گفتم:

 

 

-مهرداد من معذرت میخوام…

 

 

جوابمو نداد…دوباره گفتم:

 

 

-مهرداد….با توام مهرداد….

 

 

دلخور گفت:

 

 

-معذرت خواهی تو یه چیزی تو همون مایه های نوش دارو و سهراب و کوفت و زهرمار….من نمبتونم چیزی که دیدمو فراموش کنم بهار…..پس هیچی نگو…هیچی نگو…هیچی…..

 

 

حرفاشو زد و سرعتشو بیشتر کرد و ازم دور شد….

 

#پارت_۶۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

مهردادی که از هر بهونه ای برای دیدنم استفاده میکرد حالا دیگه نه حتی محلم میزاشت و نه حتی برخلاف همیشه بهم پیام میداد یا تماس میگرفت!

اصلا معلوم نبود کجاست…اگه خونه بود که من نمی دیدمش…اگر هم میومد بازم من نمی دیدمش…

میدونستم نوشین نوشین صبحهای شنبه رو تا لنگ ظهر میخوابه و به خودش استراحت میده برای همین سعی کردم نبود مهرداد رو بزارم پای حضور نوشین!

 

موهامو زیر مقنعه مرتب کردمو از ادکلنم که به زور و دعا و آیه میشد یه پیس ازش بیرون کشید به مچ دستم زدم.

جزوه و کتابهامو تو کیف جا دادم و بعد نگاه آخرو با بی حوصلگی تو آینه قدی به خودم انداختم و بعد از اتاق زدم بیرون…

وقتی داشتم پله هارو پایین میومدم ناخواسته به راهرویی که ختم میشد به اتاق خواب شاهانه نوشینونگاه کردم.یعنی مهردادهم اینجا بود!؟؟

آهسته قدم برمیداشتم که صدای پاهام مزاحمتی ایجاد نکنه….

 

اه کشون پامواز روی آخرین پله پایین گذاشتم.گشنه ام بود ولی از خیر خوردن صبحونه گذشتم و ازخونه زدم بیرون…

تو راه یه شیرقهوه و کیک گرفتمو توهمون سرویس خط واحد شروع کردم خوردنش…

دست در جیب یه مقدار از راه رو پیاده رفتم که درست جلوی در دانشگاه چشمم به استاد حاتمی افتاد.

 

فورا جزوه توی دستمو بالا آوردمو جلوی صورتم گداشتم و تند تند از ورودی رد شدم اما انگار کار از کار گذشته بود چون اون همونطور که پشت سرم میومد گفت:

 

 

-صبحت بخیر احمدوند!

 

 

هوووف! دیگه نمیشد! خودمو به ندیدنش بزنم! جزوه ی توی دستمو از جلوی صورتم پایین آوردم و بعد آهسته به عقب چرخیدمو با کمی خجالت گفتم:

 

 

-سلام استاد….صبح شماهم بخیر…

 

 

لبخندی زد و نگاهم کرد.یکی دوشب پیش منو اونجوری دید و حالا….

 

 

-خوبی!؟

 

 

حس میکردم لحنش صمیمانه بود درحالی که شونه به شونه اش قدم برمیداشتم و برای اینکه بهش برسم دویدم و گفتم:

 

 

-بله فکر کنم خوب باشم…

 

 

-فکر کنی !؟

 

 

-آره…شاید این خوبی طول نکشه!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-کائنات به تو همون چیزی رو میدن که بهش فکر میکنی بهار احمدوند….پس به چیزای خوب فکر کن!

 

 

از کنارم رد شد و رفت.ایستادم تا فاصله بگیره…بدهم نمیگفت! آدم به هرچی فکر کنه همون سرش میاد…نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم امتحان کنم…بلکه مهرداد دست از لجبازی بچگونه اش برداده و آشتی کنه!

 

تا عصر دانشگاه بودم.میتونستم برم خونه و بعد دوباره عصر دوباره بیام دانشگاه ولی خودم نخواستم…نخواستم چون تحمل کم محلی های مهرداد رو نداشتم.توراه وقتی رفتم خونه به مامان زنگ زدم….بهتراز همیشه بود شاید چون حالا از اون پول هنوزم داشت …تو دلم گفتم بزار لااقل اون خوش باشه!

وقتی رسیدم خونه صدای خنده های چند زن از سالن میومد وسط خونه میومد…

درو که باز کردمو رفتم داخل چشمم به دوستای نوشین افتاد.البته حرفهاشون بیشتر توجه جلب میکرد.یکیشون به نوشین میگفت:

 

 

-حسابی حواست به مهرداد باشه..والا بخدا ! ماشالله اونقدر خوشتیپ و خوش قیافه اس..اصلا دیدی اون شب تو مهمونی چقدر دخترا دورو برش میپلکیدن …

 

 

-آره نوشین جون.. حق با مهرانه اس…حواستو خوب جمع کن…راستی الان کجاست!؟

 

 

-بیرون ..میگم بچه ها شما خدماتی خوب سراغ ندارین!؟؟ خسته شدم از خوردن غذاهای بیرون ..یه خدمتکار درست و حسابی میخوام….

 

 

نوشین دروغ میگفت…مهردا این دوروز اصلا شاید سر جمع نیم ساعت هم نیومد خونه! یه جورایی آتیش قهرش با من دامن نوشینو هم گرفته بود منتها اون سعی میکرد مثل همیشه زندگیشو گل و بلبلی نشون بده!

سلام کردمو رفتم داخل…

با لبخند جوابمو دادن و واسه خوردن شام به جمعشون دعوتم کردن…پذیرفتم ولی قبلش رفتم بالا و لباسامو عوض کردم ….

نوشین بازم یه غذای مفصل از بیرون سفارش داد والبته…بازهم خبری از مهرداد نبود…

راستش دیگه داشتم نگرانش میشدم….

گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره اش رو گرفتم ولی بعد خیلی زود خاموشش کردم….نه نه …شاید اون دیگه اصلا منو نخواد…شاید داره ازم فاصله میگیره ….

چقدر راضی کردن احساساتم به کنترل خودشون سخت و بد بود!

شام رو کنار دوستای نوشین خوردم و حتی تا نصف شب هم کنارشون بودم…یعنی تا وقتی که رفتن و بعدهم رفتم بالا توی اتاق…

سکوت و تاریکی خونه رو دوست نداشتم…

خالی ازصفا بود و بی مهرداد هم که دیگه….شده بود قوز بالای قوز!!!

خسته و بی حوصله دراز کشیدم رو تخت…

دستامو زیر سرم گذاشتمو زل زدم به سقف….پلکهامو آهسته روی هم‌گذاشتم…دلم‌گرفته بود و نمیدونستم دلیل دل تنگیم‌چیه و کیه!

 

#پارت_۶۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

گرچه خواب بودم اما گرمای حضور کسی جز خودم رو توی اتاق حس میکردم….

تمام شب ذهنم درگیر بود و همین باعث شده بود حتی تو عالم خواب هم نا آروم باشم….

 

تو گیر و دار دم و بازدمم،عطر آشنایی توی مشامم‌پیچید…اونقدری هوشیار نبودم‌که بخوام واکنش نشون بودم تا وقتی که

با حس دستی روي سينه هام بالاخره واسه باز کردن پلکهای خسته ام تحریک شدم….

تو تاریکی اتاق چیزی ندیدم جز یه سایه ی بلند که حوصل نور مهتابی ماه بود…..

 

باد می یومد…آره خوب یادم…پرده ها بالا و پایین شد و نور ماه بیشتر هویت شخصی که پنهونی پا تو اتاقم گذاشته بودو واسم رو کنه….

اما اون چجوري تو اتاق من بود!؟

از کجا اومده بود!؟؟

 

اسمشو خواب آلود صدا زدم…نود درصد اطمینان داشتم دارم خواب میبینم….

 

 

-مهرداد….

 

 

-جااااان مهرداد…..لعنتی چقدر دلم واست تنگ شده بود…..

 

 

مي خواستم بلندشم كه با دستهاش سرجا ثابت نگه ام داشت و این اجازه رو بهم نداد….

 

 

-من خوابم !؟

 

 

خیلی آروم خندید:

 

 

-نه….بیدار بیداری….

 

 

حتی تو اون حالت هم ترس برم داشت.دل ناگردن پرسیدم:

 

 

-در اتاق من قفل…تو چجوری اومدی داخل!؟؟.

 

 

انگشتشو رو لبهام کشید و گفت:

 

 

-از تراس…

 

 

-واقعا!؟

 

 

-اهوم….

 

 

را ترس نیم خیز شدمو گفتم:

 

 

-وای نوشین….نکنه…..

 

 

دوباره با انگشتش مهر سکوت رو لبهام گذاشت…..بعد آهسته درازم کرد و لب زد:

 

 

-نترس نوشین نميدونه من اينجام! از تراس اومدم، در اتاقتم که قفله!

نگران نوشین هم نباش…..اون الان هزارتا قرص اعصاب خورده و تخت خوابیده…

 

 

تو تاریکی بهش زل زدم.فکر کردم قهرش جدیه و دیگه نمیاد سمتم اما انگار طاقت نیاورده بود….

ای کاش توان اینو داشتم که احساساتمو سرکوب کنم…..

ای کاش میتونستم از خودم دورش کنم…ای کاش…

سکدت رو شکست کنار صورتم لب زد:

 

 

-میخوام امشبو کنارت بخوابم…..کنار تو….

 

 

بهش خيره شدم، باورم نمي شد كنارمه!

حتی چیزی که داشت راجبش حرف میزد هم برام دور از تصور و باور بود!

واقعا انگار داشتم خواب میدیدم ولی نه….خواب نبود…واقعیت بود…

يعني قراربود يه شب رو كنارش بگذرونم؟!

کنار شوهر دختر خاله ام !؟

چه خیانت پر هوسی! نه میشد ازش دل کند و نه میشد پسش زد….

آخ که همیشه گناه شیرین بود!

 

بازم مشغول ماليدن سينه هام شدوگفت:

 

 

_چقدر نرمن!چقدر دوست داشتم لمسشون كنم!

 

 

اینبار از فرط دلتنگی خودم پيشقدم شدم و سرم روجلوبردم ولبمو روی لبش گذاشتم….

دستش به سمت دكمه هاي پيرهنم رفت…!

بايد مانعش ميشدم؟

نمیدونم…منطقم میگفت آره اما ….اما خیلی چیزهای دیگه میگفتن نه…..

 

یه لب طولانی ازم گرفت و بعدزمزمه وار گفت:

 

 

-پس تو هم دلت تنگ شده بود….اومممم….طعم لبات از عسل هم عسلتر….

 

 

پیرهنمو از تنم درآورد…انگار باید مانعش میشدم

ولي نشدم …. همينطور كه لب بازي مي كرديم، لباسم رو پرت کرد پایین و شكمم رو ليسيد….

آهی از گلوم خارج شدكه صدای در باعث شد از حس بيرون بيايم…..

قلبم تند تند می تپید! نگران و مضطرب به مهرداد نگاه کردم….

 

کم مونده بود خودمو خیس کنم.. لب زدم:

 

 

-فکر کنم نوشین !

 

 

گوشاشو تیز کرد وقتی مثل من صدای درو شنید گفت:

 

 

-مگه نخوابیده بود!؟

 

 

-چرا خیلی وقت….

 

 

قلبم مثل كنجشگ ميكوبيد، ترسيده لباسم رو تنم كردم و از مهردادخواستم ساكت باشه….

بعداز اینکه مطمئن شدم مهرداد دوباره تو تراس پنهون شده،سمت دررفتم بازش کردم….

 

نفسم رو حبس كردم و به نوشین نگاه کردمو گفتم:

 

 

-سلام دخترخاله…..بیداری هنوز!؟؟؟

 

 

خوابالود ولی دل ناگرون‌گفت:

 

 

-آره…بیدارم….ببخشید وه توروهم بیدار کردم….

 

 

حسابي تنم داغ بود، خودموباد زدم تا از التهابم كم شه وبعد گفتم:

 

 

 

-نه نه….عییی نداره..‌‌بیخواب شدی!؟

 

 

رستشو تو موهاش کشید و گفت:

 

 

-نگران اون مهرداد پدرسگم….معلوم نیست کدوم گوری رفته…‌

 

 

اون‌نگران مهرداد بود غلفل از اینکه‌…لبخندی مصندعی زدم و گفتم:

 

 

-نگران نباش….حتما پیش دوستاش….

 

 

-نمیدونم شاید…شاید بیخودی نگران باشم….

 

 

دعا مي كردم هرچه سريعتر بره و قصد داخل اومدن نداشته باشه.

خميازه اي كشيد وگفت:

 

 

-فکر کنم اصلا بیخودی نگران شده بودم….ببخشید که مزاحمت شدم….شبت بخیر عزیزم…

 

 

لبخندي زدم درو بستم كه درست همون موقع دستای مهرداد دور بدنم حلقه شد و منو به سمت خودش چرخوندوحشيانه به جونم افتاد…

من و به در چسبوند و خودشم كامل بهم چسبيد.

پايين تنش مماس با پايين تنم بود و اين بدتر تحريكم مي كرد….

فقط ای کاش دوباره نوشینو نکشونه اینجا….

 

#پارت_۶۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

یه لب طولانی ازم گرفت و بعد دستاشو دور کمرم سفت نگه داشت و به صورتم خیره شد…

جوری خاصی صورتمو از نظر میگذروند…شبیه کسی که خیلی دلتنگ کسی باشه…

داشتم به همین موضوع فکر میکردم که گفت:

 

 

-چقدر دلم برات تنگ شده بود بهار….انگار صدسال ندیدمت….

 

 

منم همین حس رو داشتم.حسی که اونم باهاش درگیر بود….لبخند کمرنگی زدم که آهسته گفت:

 

 

-بهار….

 

 

خیلی آروم لب زدم:

 

 

-بله!

 

 

لبخند کجی زد وگفتم:

 

 

-دخترخوب…اینجور مواقع باید بگی جانم!

 

 

نمیدونم چرا نمیتونستم در مورد مهرداد همچین اصطلاحاتی یه کار ببرم! شاید چون حس میکردم مال من نیست ..سهم من نیست…شاید چون میدونستم ته عشق و عاشقی هامون هیچی نیست جز هیچی! و یا شاید یه رسوایی!!!

پیشونیمو بوسید و گفت:

 

 

-تو دلت برای من تنگ نشده بود!؟؟

 

 

-فکر نمیکردم به این زودی ها باهام آشتی کنی!

 

 

لبخند کمرنگی زد…و بعد گفت:

 

 

-تو سرم بود هیچوقت آشتی نکنم ولی…نتونستم…واقعا نتونستم…..میدونی چیه بهار…وقتشه یه اعترافی بکنم…گاهی با نوشین که دعوا میکردم شاید نق و نوق زیاد میزدیم اما عوضش من اون روز رو به بقیه روزهامون ترجیح میدادم…میدونی چرا !؟ چون دیگه حداقلش چند روز واسه خونه نیومدن بهونه داشتم…واسه صحبت نکردن باهاش بهونه داشتم…

گاهی قهرو بیخودی حتی طولش میدادم…ولی الان…نه…نتونستم….

 

 

گوشم پر شده بود از حرفهای معنی دار و عاشقانه اش.کاش بلد نبود اینقدر خوب میزان و مقدار علاقه اش رو واسم بیان کنه…کاش….

 

 

لبخندی زدم…جز این چه کار دیگه ای میتونستم انجام بدم!

شستشو رو لبهام کشید و بعد رهام کرد و رفت سمت تخت و روش نشست….

گردنشو باخستگی به چپ و راست تکون داد….

تنش بوی سیگارو دهنش بوی مشروب میداد…

ولی چیزی دراین مورد ازش نپرسیدم!

میدونستم گاهی لب به این چیزا میزنه !

چراغی که روشن کرده بودم رو خاموش کردم و رفتم سمتش ….

کنارش رو لبه تخت نشستم و پرسیدم:

 

 

-نوشین خیبی نگرانت بود!

 

 

واکنشش نسبت به شنید این حرف یه اخم ترسناک بود! اخمی که هدفش ایم بود تا من حساب کار دستم بیاد….

 

 

-میشه وقتی پیشتم از اون حرف نزنی!تو چه منظوری اخه از این کار داری!؟

 

 

بریده بریده گفتم:

 

 

-ن….نه…نه من …من فقط…فقط میخواستم بگم کجابودی همین….آخه نگرانت شده بودم…

 

 

دستاشو به عقب تکیه داد و جواب داد:

 

 

-پس تو بلدی نگران هن بشی! خوبه…پیش یکی از دوستام بودم….

 

 

نگاه معنی داری بهش انداختم و گفتم:

 

 

-پیش همون دوستات هم مشروب خوردی!؟

 

 

از این حرفم یکم جاخورد! میدونم کلی ادکلن به خودش زده بود ولی خب..درهرصورت من فهمیدم…کوتاه و آروم خندید.با ترس انگشتمو جلو لبهاس گرفتم و گفتم:

 

 

-هیش آرومتر!میخوای باز نوشینو بکشونی اینجا…

 

 

-باشه باشه تسلیم…..

 

 

– حالا چرا قایمکی اومدی داخل! تا درهست چرا دیوار اخه!؟

 

 

اومد سمتم…کشیدم تو بغل خودش و درازم کرد و بعد خیمه زد رو تنم و گفت:

 

 

-تو …دلیلم دقیقا تویی….فقط تو…..تو…

 

 

گردنمو بو کرد…بدنمو چنگ زد و گفت:

 

 

-نبینم…نشنوم دیگه جز من کسی لمست کنه بهار….

 

#پارت_۶۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

انگار که بخواد ازم آرامش بگیره فقط بغلم میکردو لحظه به لحظه حلقه ی دستهاشو دور تنم بیشتر و بیشتر میکرد.

عطر تنمو چنان با ولع و عمیق بو میکشید که تشنه سراب آب رو….!!!

 

 

-نبینم..نشنوم.. دیگه جز من کسی لمست کنه بهار….

 

 

میدونستم منظورش از “کسی”دقیقا استاد حاتمی هست! ولی چیزی نگفتم و همین سکوتم بدبینش کرد…

سرش رو یکم عقب برد و بعد گفت:

 

 

-امیدوارم دیگه از این به بعد اینقدر راحت و آسون توآغوش کسی …

 

 

حرفش تموم نشده بود که انگشتمو رو لبهاش گذاشتم و گفتم:

 

 

-هیش! تو داری ناعادلانه رفتار میکنی!تو منو وسط اون مهمونی ول کرده بودی به امون خودم….

مدام ضد نوشین حرف میزنی ولی عین لئوناردو دی کاپریو تو فیلم تایتانیک با نوشین می رقصیدی…اونوقت توقع داشتی من تک و تنها اونجا بشینمو رقص شمارو تماشا کنم؟؟

 

 

دستشو روی یه طرف صورتم گذاشت.شستشو خیلی نرم رو لبم کشید و گفت:

 

 

 

-تو یه چیزایی رو نمیدونی…بعدشم دختر خوب..من که نمیتومستم تو اون مهمونی نوشین رو ول کنمو بیام باتو برقصم…میتونستم !؟؟

 

 

این یه موردو راست میگفت! وتوقع من دراین خصوص یکم بیجا بود! اینکه بخوام اون زن خودشو وسط اون مهمونی ول کنه و با من برقصه….

درواقع یه جورایی عین این بود که بخوام رسما بهمه بفهمونه ما باهمیم!

یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:

 

 

-نه نمیتونستی….

 

 

زمزوار و خوشحال از این منطق و تسلیم شدن من گفت:

 

 

-آفرین! همیشه همیقدر خوب باش!

 

 

اینو گفت و انگشتشو وسط یقه پیرهنم گذاشت و کشیدش پایین …نگاه شهوت آلودی به سرسینه هام انداخت و گفت:

 

 

-دلم براشون تنگ شده بود…

 

 

اینو گفت و لیسی یه سرسینه ام زد…تنم مورمور شد و توهم جمع شدم! تو گلو خندید و گفت:

 

 

-تازگیا خیلی حساش شدیا…اوووم….غلط نکنم الان یه جاییت رو خیس کردی…هوم!؟ میخوای حدس بزنم کجا!؟حدس بزنم بهار…

 

 

آب دهنمو قورت دادمو لب زدم:

 

 

-کجا…

 

 

دستش قل خورد و رفت وسط پاهام….یه لبخند مرموز زد و با لمس جای حساس بدنم گفت:

 

 

-اینجا…این هلوی تپل!

 

 

بیشتر اما سعی داشت تحریکم کنه و باهمین چیزا اذیتم کنه…یه نوع شیطنت بود…شیطنتی که بوی آزار میداد…یه آزار همراه با لذت!!!

آزاری که قابل پس زدن نبود…

هی سرانگشتاشو روی رون پاهام حرکت میداد….

گاهی هم شدت شیطنتش رو بیشتر میکرد و تا جایی میرفت که نباید….

ناخواسته رونهامو چفت کردم کنار صورتم لب زد:

 

 

-بیخوابی خیلی بده بهار…تو میفهمی!؟

 

 

-آره میفهم…

 

 

-نه نمیفهمی…چون منو بیشتر از خودت دوست نداری…ولی من دارم…من تورو بیشتر از خودم دوست دارم…خیلی بیشتر….

 

 

خم شد و لباشو گذاشت رو لبهامو دستشو از زیر پیرهنم رد کرد و رو شکمم کشید…

برخلاف قبل خیلی آروم اینکارو انجام نمیداد…تنم زیر تنش بود و لبهام اسیر لبهاش!!!

برای اینکه از خوردن لبهاش جا نمونم مثل خودش با ولع و حریصانه ادامه مبدادم….

دستشو از زیر تیشرت تنم بالاتر آورد و رسوند به کمرم..قفل سوتینمو باز کرد تا راحت بتونه کاری رو انجام بده که میخواد….

 

 

همزمان پاشو وسط پام فرو برد و زانوش رو به وسط پام فشار واد…

از خود بیخود شده بود و حس میکردم حتی منو نبینه…درست مثل یه گرگ وحشی که یه تیکه گوشت پیدا کرده باشه همونطور افتاده بود به جون تنم….

حسابی که همه جام رو لیس زد و بوسید و مالوند بلند شد وخودش تیشرتش رو از تنش درآورد و بعد دست برد سمت کمربندش …

نگران بهش نگاه کردمو گفتم:

 

-مهرداد….

 

-جانم….

 

کمربندشو باز کرد و شلوارشو از پا درآورد…

با ترس نگاهش کردم…آهسته خندید و نگام کرد و بعد گفت:

 

 

-نترس عزیزم….حواسم هست …اوف….بدنت دیوونه ام میکنه….دیگه نمیتونم صبر کنم…

 

 

اینو گفت و بیقرار دوباره خیمه زد رو تنم…..

 

#پارت_۶۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

یه نفر داشت همه جای صورتمو می بوسید…لبها..پیشونی…چشمها…گونه….

چشمام بسته بودن اما مگه نمیشه با چشمای بسته شیرینی همچین چیزهایی رو حس کرد!؟

 

لبخند عریضی روی صورتم نشست وقتی یادم اومد تو آغوش مهرداد هستم!

دستش دور بدنم حلقه بود و حتی حالا هم باورم نمیشد کنارم باشه….

چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم.خندیدم و دستمو رو چشماش گذاشتم….لمس صورتشو دوست داشتم…خیلی زیادهم دوست داشتم…

لپشو کشیدم و گفتم:

 

 

-من که میدونم بیداری پس چرا چشماتو بستی!؟

 

 

حلقه ی دستشو تنگتر کرد و گفت:

 

 

-میدونی بهار…صدبار این لحظه رو باخودم تصور کردم…که صبح وقتی از خواب بیدار میشم چشمامو که وا میکنم تورو میبینم…بعد از چندسال این قشنگترین و بهترین صبح زندگیم….

 

چقدر شیرین بود شنیدن این حرف از زبون مردی که دوست داره! اونقدر که آدم دلش میخواست زمان تو همون لحظات توقف کنه!

آره…اگه دنیا ایست میداد من مایل بودم تا آخر عمر تو همون حالت بمونم…..

 

دستمو نوازشوار رو صورتش کشیدم:

 

-واقعا !؟

 

-آره…قسم میخورم این صادقانه ترین حرفیه که تاحالا زدم…!

 

منو محکم به خودش فشرد.دست نرمش هی از زیر پتو روی تن برهنه ام بالا و پایین میشد.عطر تنمو عمیق بو میکشید و لذت میبرد….

فکر کنم منم همون احساسی رو داشتم که اون داشت…

 

بعد از مدتها تنش و فشار عصبی و نداری و کوفت و زهرمار…حالا بهتربن شبم رو کنارش تجربه کردم هرچند واسه من همراه با استرس و اضطراب بود…

تو همون حس و حال صدای پاشنه ی کفشهای نوشین تو سکوت راهرو پیچید….

مضطرب گفتم:

 

 

-مهرداد فکر کنم نوشین داره میاد بالا…..

 

 

خونسرد گفت:

 

 

-خب بیاد…

 

 

-عه! بچه بازی در نیار! اگه بفهمه در قفل شک میکنه…بلند شو یه جا خودتو پنهون کن من درو باز کنم…بلندشو…جون من….بلندشو..

 

-ای باباااا…

 

 

کلافه پتورو کنار زد وبلند شد .چیزی تنش نبود جز یه لباس زیر…به ناچار رفت توی حموم خودش رو پنهون کرد من با منتهای سرعت لباس پوشیدم و قفل درو باز کردم….

دقیقا چند ثانیه بعدش نوشین درو باز کرد و اومد داخل…

وانمود کردم خوابم…اما بار اولی که اسممو صدا زد چشمامو کا کددم:

 

-سلام دخترخاله!

 

حسابی به خودش رسیده بود و پیدا بود میخواد بره مطب…لبخند پر مهری تحویلم داد و گفت:

 

 

-سلام عزیزم! چطوری!؟

 

-خوبم ممنون!

 

-بیدارت کردم آره!

 

-اشکالی نداره!

 

-من دارم میرم مطب بعدشم خونه یکی از دوستام…احتمالا تا شب نیام…مواظب خودت باش..

 

 

موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:

 

 

-باشه باشه….

 

 

میخواست بره که شیر دوش افتاد.از ترس خشکم زد.

یه جورای بد دستپاچه شدم.

چشماشو ریز کرد و گفت:

 

 

-چیزی افتاد…!؟

 

 

دستپاچه و هول ودرحالی که نفسم از ترس تو سینه حبس شده بود گفتم:

 

 

-ن…نه….

 

-چرا یه چیزی افتاد خودم صداشو شنیدم…

 

به تته پته افتادم..کنارم زد و گفت:

 

 

-بیا نگاه کنیم شاید گربه‌ای چیزی اومده باشه داخل…

 

 

خواست بیاد تو که تلفنش زنگ خورد.قلبم درد گرفت..

مشغول صحبت شد که بعد هم با عجله گفت:

 

 

-آخ آخ…من دیرم شده…اصلا یادم رفته بود جراحی دارم…من میرم عزیزم…چک کن اتاقو یه وقت گربه ای چیزی نیاد ….بترسی!

 

 

ماچم کردو بعدهم باعجله رفت…..

 

#پارت_۷۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

درو بستمو نفس حبس شده تو سینه امو بیرون فرستادم!

وایی که تا رسوایی فاصله ای نمونده بود!

دستمو رو قلبم گذاشتم.هنوزم تند تند می تپید…!

خطر از بیخ گوشم گذشته بود! اونم چه خطری!!!

فورا رفتم سمت حموم…هنوزم بیرون نیومده بود و جالب اینجا بود که صدا ی اب میومد..

در کشویی رو باز کردم و به مهرداد که خونسرد و ریلکس ایستاده بود زیر دوش آب نگاه کردم.

اصلا ککشم نگزید!

ریلکس و خونسرد داشت دوش میگرفت…خدایا این بشر اصلا گاهی اوقات چنان بیخیال و بی عار بود که آدم شک میکرد درکی از موقعیتش داره!

 

دست به سینه شدم و شونه ام رو تکیه دادم به در و گفتم:

 

 

-تو واقعا همینقدر بیخیالی یا خودتو زدی به بیخیالی!؟

 

 

دستاشو رو صورتش کشید و گفت:

 

-رفت!؟

 

-آره…

 

-بهتر! ول نمیکنه!

 

 

هنوزم نگران بودم.هنوزم قلبم تند تند میزد و هنوزم ترس داشتم منتها این بشر همچنان بیخیال بود!نفسمو بیرون فرستادم و گفتم:

 

 

-نزدیک بود بیاد تو و ….هوووووف مهرداد…نزدیک بود طبل رسواییمون گوش عالمو آدمو کر کنه..وای…حتی حالاهم که بهش فکر میکنم مخم سوووت میکشه…!

 

خندید و باهمون بیخیالی که توی تمام حرکاتش مشخص بود دستشو سمتم دراز کرد و بعد گفت:

 

 

-ول کن اونو …بیا حموم دونفره….

 

 

-نه من…

 

 

جمله ام تموم نشده اومد سراغمو دستمو گرفت و کشید زیر دوش…خیس شدم اما خیلی زود خودمو عقب کشیدمو با خنده گفتم:

 

 

-چیکار میکنی دیوونه!؟؟ خیس شدم…

 

 

-خب بایدم خیس شی! دوش دونفره به اندازه ی سیگار تو سرما میچسبه….

 

 

رفتم عقب تا خیس تر از این نشمو گفتم:

 

-لدتش پیشکش…من نمیخوام…

 

 

خندید و بعد گفت:

 

 

-برو یه صبحانه ی دبش اماده کن که باهم بخوریم!

 

 

باشه ای گفتمو خواستم از اتاق بیرون برم اما….پشیمون شدم.یه نگاه به سمت حموم انداختمو یه نگاه به سمت کمد لباسهام…

راهمو کج کردمو رفتم سمت کمد دیوار…دوتادرشو باز کردم و بعد نگاهی به داخلش انداختم….

خوشگلترین یا بهتره بگم سکسی ترین لباسم رو بیرون کشیدمو پوشیدم…

یه لباس با دوتا بند نازک و نرم که خیلی بلند نبود و تقریبا با یکم دقت میشد لباس زیرهامو از زیرش دید…

پوشیدمش و با عجله رفتم سمت آینه…ادکلنمو که دیگه چیز زیادی تهش نمونده بود به مچ دستهام و گردنم زدم و بعد با یکم سرخ کردن لبهام از اتاق زدم بیرون…

چون از رفتن نوشین مطمئن بودم با خیال راحت موهام رو شونه هام انداختمو رفتم پایین…..

تخم مرغ و چایی درست کردم و سرگرم چیدن بقیه وسایل صبحانه روی میز شدم….

همون موقع مهرداد درحالی که داشت موهاشو با حوله ی کوچک سفید رنگی خشک میکرد….

آهسته پرسیدم:

 

 

-بالاخره اومدی بیرون!؟

 

 

بجای اینکه جوابمو بده محو تماشام شد.اومد سمتم…پشت اپن ایستاد و گفت:

 

 

-چقدر این لباس بهت میاد…

 

 

گونه هام گلگون شد.لبهامو بهم فشردمو نگاهی به لباس توی تنم انداختم:

 

 

-واقعا !؟

 

 

-اهوم…مثل…مثل ماه شدی…نه نه…بزار به یه چیز دیگه تشبیهت کنم…به چیزی که بیشتر شبیهشی..اهان…گل.عین گل…یه گل خوشگل قرمز…

 

 

از اینهمه تعریف و تمجید لبهای سرخم ازهم کش اومدن…فکر کنم ما دخترا هممون به شنیدن همچین حرفهایی نیاز داشتیم….

آره…مثل خون باید به وجودمون تزریق میشدن…تا ما آرکم میگیرفتیمو احساس خوشبختی میکردیم…

 

هرچند من خیلی نمیتونستم این حس رو ازش لذت ببرم اخه مهرداد مال کس دیگه ای بود نه من…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x