رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 8

0
(0)

 

رو به روی هم نشسته بودیم و مثل یه زوج واقعی صبحانه میخوردیم!

حسش و مزش شیرین بود.راستش من حسادت میکردم به نوشین که مهرداد رو داره…حتی اگه واقعا نداشته باشه!

نمیشد گفت اختلاف و بی میلیشون نسبت به هم برمیگرده به سن و سالشون و اختلافی که این وسط وجود داره ….بداخلاقی های اونا باهم فقط سر یه ازدواج از سر ناچاری بود.البته من نوشینو نمیدونم ولی ..مهرداد که همیشه همینو میگفت!

 

 

-تموم شدمااااا

 

از فکر بیرون اومدم و با گیجی نگاش کردم:

 

-هان!؟؟؟

 

انگشت اشاره اشو سمت خودش گرفت و گفت:

 

 

-با نگاهت منو خوردی…الان دارم تموم میشم….

 

خندیدم و بعد گفتم:

 

-مواظب سقف خونه هم باش یه وقت اعتماد بنفست سوراخش نکنه!

 

انگشت آغشته به مربای گیلاس رو لیس زد و گفت:

 

 

-میدونی تو عین چی هستی بهار!؟؟

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و پرسیدم:

 

-عین چی!؟

 

خیلی مشتاق بودم ببینم میخواد منو به چی تشبیه کنه…..هرچی بود پیش پیش من دوستش داشتم….دست دیگه امو بالا آوردم و گفتم:

 

 

-آااااا…بزار خودم بگم…دلبرگل قرمزی!

 

 

خندید و جفت ابروهاش بالا انداخت و بعد دستش رو میز زد و گفت:

 

-دلبر که هستی ولی…یک عدد چراغ قرمز برای بهار خانم!

 

 

باز خندیدم…یکم فکر کردم.چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.باز گفت:

 

 

-به مخت فشار بیار…نزار آکبند بمونه!

 

 

-عه یعنی تاحالا آکبند بوده!؟اصلا خودت حدس بزن….من دیگه حدس نمیزنم….

 

چشماشو باز و بسته کرد و گفت:

 

-باووشه! خودمو موگوم!

 

-این دیگه چه لهجه ای!؟

 

-لهجه ی عاشقی!

 

صدای خنده هام تو فضا پیچید.کله صبحی اونقدر خندیده بودم که فکم درد گرفته بود.

انگشتشو تو ظرف شیشه ای مربا فرو برد و بعد بردش سمت دهنش و ملچ ملوچ کنان لیسش زد و گفت:

 

 

-یه ادمیزاد گرسنه رو تصور کن که از جنگ و قحطی زدگی برگشته….

 

محو تماشاش لب زدم:

 

-خب…

 

-گرسنشه…اونقدر که سنگو گوشت میبنه و پیچکهارو ماکارونی و مرداب رو سوپ….حالا این آدم گرسنه و قحطی زده یهو یه شیشه مربا جلوش میبینه…بعد انگشتشو فرو میبره تو این شیشه مربا و لیسش میرنه…آی بهش میچسبه …آااای میچسبه….حالا تو همون یه تیکه مربایی که مزه ات تا ابدویک روز زیز زبون من باقی می مونه…

 

 

شما یه همچین حرفهایی بشنوید عاشق طرف مقابلتون نمیشید حتی اگه عشقش خطا باشه!؟؟

بی اینکه چیزی بگم لبخند زدم….چقدر تو این روزای سخت به شنیدن همچین کلمات و جملاتی نیاز داشتم. …چقدر به موقع اومده بود توزندگیم ولی هنوزم میگم حیف…حیف و صدحیف که…که…

دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت:

 

-هلوووو…..کجایی!؟ داشتی به چی فکر میکردی!

 

روراست و صادقانه گفتم:

 

-به تو !!!

 

-آفرین…همیشه به من فکر کن میدونی چرا…!؟ چوم تو حتی اگه به توالت هم فکر کنی من بهش حسودی میکنم!

 

 

باز زدم زیر خنده! بعد بلند شدمو شروع کردم به جمع کردن وسایل صبحونه…البته این بهونه بود…بخاطر اینکه بیشتر میخواست رنگین شدن صورتمو ازش پنهون کنم!

 

پرسید:

 

-پایه ای بریم یه جلی توپ !؟

 

نگران چرخیدم سمتش….خب ازخدام بود که باهم بریم بیرون ولی….ولی اگه کسی می دید چی!؟

سوال توی ذهنمو به زبون آوردم:

 

 

-اگه آشنایی ببینه چی!؟

 

-نه بابا اینقدر حساس نباش…آخه کی مثلا!؟؟ ننه ی تو؟یا ننه ی من !؟ تو این شهر شلوغ هرکی پی کار خودش بهار جانان…

 

 

با همین یه جمله قانع شدم.اونقدر که

لبخند زدمو یکی از فانتزیامو براش گفتم:

 

 

-تماشای تئاتر کنار معشوقه….میچسبه ها!!!!

 

 

یکم فکر کرد و گفت:

 

-بدهم نیست….قبول! پس بدو برو آماده شو…

 

 

هیجان زده گفتم:

 

-چشم!

 

با شوق از آشپزخونه بیرون اومدم و پله هارو بالا رفتم….بیرون رفتن با این پسر همون یه چیزی تو مایه های مربا و آدمیزاد قحطی زده بود….

با آخرین سرعت ممکن لباس پوشیدمو بعد اومد پایین و گفتم:

 

-من آماده ام….

 

 

خندید و گفت:

 

-خداروشکر! حالا اگه نوشین بود سه ساعت بعد تازه انتخاب لباسش تموم میشد…

 

 

گرچه از این حرف و مقایسه اش خوشم نیومد اما دستمو تو دستش گذاشتمو دوشادوشش از خونه زدم بیرون….

 

#پارت_۷۲

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

من براش حرف میزدم و اون دست گذاشته بود رو دست و فقط گوش میداد.شرط میبستم حتی پلک هم نمیزد…اینجور نگاه ها منو یکم شرمگین میکرد ..اینکه تمام توجهش معطوفم بود و جم هم نمیخورد….

با اخمی تصنعی گفتم:

 

-اصلا تو به حرفهای من گوش میدی!؟؟

 

 

حدسم درست بود.اصلا حتی نشنید من داشتم چی میگفتم چون تا اینکه ازش پرسیدم بالاخره پلکهاشو تکون داد و گفت:

 

-چی!؟ چی گفتی!؟؟

 

-یعنی تو نشنیدی!؟

 

-مگه تو داشتی حرف میزدی!؟

 

 

نه! اصلا تو باغ نبود! فقط جسمش رو به روی من بود وگرنه روحش رو خدا میدونه داشت کجا سیر میکرد…لپهامو باد انداختم و بعد از اون نگاه ها که معنیش میشه”گرفتی مارو”بهش انداختم و بعد گفتم:

 

 

-مهرداد واقعا اینو میگی با داری مسخره بازی درمیاری!؟

 

 

واکنشش تحویل دادن یه جواب درست و حسابی و منطقی نبود…فقط خندید و با خودش زمزمه کرد”تو نمیدونی…”

 

بلند بلند گفتم:

 

-چی رو نمیدونم! گفتنی هارو بگو تا ترک برنداری آقا مهرداد….

 

-بگم!؟

 

-آره بگو!

 

هله هوله های بینمون رو برداشت و خودش جاشون نشست…دستشو دور شونه ام انداخت و گفت:

 

-تو که حرف میزنی…من فقط محوت میشم…سختمه همزمان ازهمه چیزت لذت ببرم…گاهی اول ترجیح میدم سیر نگاهت کنم..گاهی سیر صداتو بشنوم…گاهی سیر…

 

 

سرشو چرخوند سمتم ..بین صورتهامون فاصله ای نبود..من حتی برخورد داغی نفسهاشو با پوست سرد و یخ صورتم میتونستم حس کنم….

لبهای صورتیش که توصورتش بخاطر برجسته بودن زیادی به چشم میومدن ازهم بازشدن و گفت:

 

 

-تو حتی اگه بگی حال منو میفهمی من باز میگم نچ…نه…تو نمیتونی چون قد من عاشق نیستی..بهار اونقدری که من میخوامت نو خودتو نمیخوای!!! باور کن….

 

آماده ی این بودم که ببوسم ولی نه..روشو برگردوند و نگاهشو دوخت به اون دور دورااا…شاید میخواست به من فرصت فکر کردن بده…فرصت تجزیه تحلیل حرفهاش….

و نمیدونم چرا ته همه ی فکرای خوبم می رسید به همون عذاب وجدان لعنتی…

به اینکه مهراد مال من نیست و حتی نمیتونم به داشتنش فکر کنم چون اون زن داشت…زنش هم دخترخاله ی خودم بود…کسی که اجازه داد تو خونه اش زندگی کنم….

من شبیه کسی نبودم که نمک خورده و نمکدون شکسته!؟؟؟

 

 

-ببینم اون یارو که دوباره پاپیچت نشد!؟

 

از فکرو خیال بیرون اومدمو گفتم:

 

-کی رو میگی؟

 

-من کی کی*ر گفتم!؟

 

لحن طنز و برق نی نی چشماش منو اخمو کرد:

 

 

-مسخره میکنی مهرداد!؟؟؟

 

 

لبخندشو با یه اخم ابهت دار تعویض کرد و گفت:

 

-نه جدی میگم…اون یارو که مزاحمت نشدهان!؟ اون دکتر….

 

 

ابرو بالا انداختم به نشانه ی فهم!

 

-آهاااان! استاد حاتمی رو میگی!؟ مهرداد اون واقعا اونجوری که تو فکر میکنی نیست…خیلی مرد مودب و متین و خو…

 

 

جمله ام تموم نشده بود که باعصبانیت از روی تیمکت بلند شد و داد زد:

 

 

-ِا بس کن بهار…

 

 

صداش سکوت اون فضای سرد رو شکست.انگشت اشاره اش رو برد بالا و گفت:

 

-تو فقط باید یه نفرو خوب ببینی اون منم…یه نفر…اون یه نفرهم فقط منم…فقط من….حق نداری ازهیچ مردی جز من خوشت بیاد بهار…حالیته!؟ هااان!؟

 

بلندشدم.دستامو دور تن سردم حلقه کردمو گفتم:

 

-باشه باشه…عصبانی نشو…

 

اومد سمتم.صاف توچشمام نگاه کرد و گفت:

 

 

-بهم قول بده بهار ..قول بده هیچوقت به مردی جز من فکر نونی…قول بده وقتی تو پیاده رو راه میری صورت مردی رو نگاه نکنی…قول بده روی خوش به هیچکی جز من نشون ندی…قول بده جلو مردای غریبه نخندی….قول بده بهار…قول بده تا آروم بشم….

 

 

این شدت از خواستن و خودخواهی برام عجیب بود. گاهی فکر میکردم من چقدر فوق العاده ام که اون تا به این حد دوستم داره…..

واقعا من فوق العاده بودم!؟

یا عشق و علاقه ی اون باعث شده بود اینقدر به خودم ببالم…

 

واسه اینکه آروم بشه گفتم:

 

 

-باشه…باشه قول میدم…

 

 

اینو گه گفتم و این قول شفاهی رو که ازم گرفت آروم شد…آره من به وضوح دیدم چجوری آروم گرفت.

یه نفس عمیق کشید و بعد کتش رو از تن درآورد و اومدسمتم…

انداختش رو شونه هام…پرسیدم:

 

-پس خودت چی میشه!؟

 

-تو مهمتری…

 

-سرما میخوریا مرد عاشق پیشه

 

 

انگشتشو وسط سینه ام گذاشت و گفت:

 

 

-من سرما بخورم بهتر از اینکه اجازه بدم تو بخوری…تو فقط باید لبای منو بخوری…نه لبای سرما…

 

خندیدمو گفتم:

 

-دیوونه!

 

اونم خندید:

 

-آره دیگه…عشق تو دیوونه ام کرد…تاحالا دیوونه دیده بودی که به سرما هم حسودس کنه!؟

 

لبهامو روهم فشردم…سرمو پایین انداختم تا گونه های سرخمو نبینه و بعد لب زدم :

 

-نه…نه….

 

#پارت_۷۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

هوا اونقدر سرد شده بود که گاهی آسمونو نگاه میکردم تا مطمئن بشم برف نمیباره…!

هنوزم پالتوش روی شونه هام بود…گاهی قایمکی عطرشو اونقدر بو میکشیدم که وقتایی که نمیشه و نمیتونیم همو ببینیم از این عطر خوش پر خاطره آرامش بگیرم!

دستشو سمتم دراز کرد و گفت:

 

-بده دستتو از سراشیبی میفتی!

 

خنده کنان گفتم:

 

-میخوای بگی من دست و پا چلفتی ام!؟

 

سراشیبی تند بود اما پایین رفتن ازش یه جورایی میچسبید…میخندیدمو بخاطر شیب هی تند تند می رفتم پایین… مهرداد هم عینهو باباها مدام ازم میخواست احتیاط کنم…صدای خنده های مستانه ام تو اون تپه ی ساکت و آروم پیچیده بود… انعکاس صدام شلوغی خوبی ایجاد کرده بود، رو کردم سمت مهرداد که پست سرم آردم آروم داشت میومد و بعد گفتم:

 

 

-اینجا خیلی قشنگ مهرداد…دل کندن ازش سخت…یه ..یه سکوت و آرامش خوبی داره….

 

به نیمکتی که نوک تپه بود و حتی از اون فاصله هم میشد دیدش اشاره کرد و گفت:

 

 

-اونجارو ببین….!؟ نیمکتو میگم….اونو سیروس اونجا گذاشت…یکی از رفقای صمیمیم…

 

 

هرچه پایینتر می رفتم نیمکت محو تر میشد..و چقدر جالب بود این قضیه…کنجکاوانه پرسیدم:

 

-جدا ؟!

 

-آره…سیروس یه دوست دختر داشت که شدیدا میخواستن همو…اسمشم شقایق بود…زیاد باهم اینجا میومدن…شاید درهفته چندبار روز تولدش سیروس واسه اینکه سورپرایزش کنه این نیمکت خرید و آورد اینجا…چه تولدی بود!!!

 

-توهم بودی!؟

 

-آره…خیلیا بودن….

 

-چه عاشقانه…آدم همش حس میکنه این چیزا فقط تو قصه ها اتفاق میفتن…حالا ازدواج کردن….!؟

 

 

-نه…

 

لبخند از دوی صورتم محو شد با شنیدن این نه غیر منتظره…متاسفم گفتم:

 

-خب چرا..!؟

 

-سیروس واسه ادامه تحصیلات و کار و زندگی میخواست بره اونور خانواده شقایق هم راضی نبودن…این شد که ازهم جداشدن…

 

تلخی این عشق نافرجام بد حالمو گرفت.با غم و نفرت گفتم:

 

-بنظرم اگه اون دوست عزیز شما واقعا شقایق رو میخواست بخاطرش توهمین مملکت میموند!

 

 

-چرا نمیگی اگه شقایق اونو میخواست بخاطرش باهاش می رفت!

 

 

جوابی نداشتم که به این سوال بدم.سکوت کردم چون ذهنم درگیرش شداما همون موقع سنگ ریزه ها از زیر پام سر خوردن و افتادم…اینبار به جای خنده صدای جیغم بود که تو فضا پیچید آخه هی همیطور سر میخوردم و میرفتم پایین….

مهرداد فورا به سمتم دوید و درست سر بزنگاه و قبل از پرت شدنم مچ دستمو گرفت و ثابت نگه ام داشت …

از ترس زبونم بند اومده بود.خودمو انداختم بغلش و سفت گرفتمش….خندید و گفت:

 

-هنوزم فکر میکنی دست و چلفتی نیستی!؟؟

 

تو آغوش امنش نفس راحتی کشیدم…خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد!!!

سرمو از روی شونه اش برداشت و گفت:

 

-ببینم…چیزیت که نشده!؟ هان!؟ جاییت که زخم برنداشته…

 

 

با صدای تحلیل رفته ای که بیشتر بخاطرترس بود جواب دادم:

 

 

-نمیدونم…فقط پام یکم درد میکنه …

 

 

شلوارمو داد بالا و پامو نگاه انداخت و گفت:

 

-چیزی نیست یه زخم سطحی! میخوای من کولت کنم!؟

 

 

خندیدم! از آغوشش جدا شدمو گفتم:

 

 

-فیلم هندیش نکن مهرداد…میتونم راه برم….

 

بلند شد و پشت بهم ایستاد و گفت:

 

 

-مخالفت قدغن! بپر بالا دلبر!

 

 

خندیدمو رفتم رو کولش…دستامو دور گردنش حلقه کردمو اونم با سفت گرفتنم اروم آروم شروع به راه رفتن کرد…سرمو گذاشتم رو دوشش….چه آرامشی… کاش زمان همینجا و تو همین لحظه توقف میکرد …مرسید:

 

-زنده ای!؟

 

خندیدم:

 

-آره…

 

-خب خداروشکر….حال و حوصله خرید قبر و خرما ودرست کردن حلوا ندارم.

 

زدم به شونه اش و گفت:

 

 

-یه دور از جون هم بگی بد نیستااااا….

 

-دوررررر از جونت….

 

کل راه درحال گپ و گفت و کلکل و خندیدن بودیم.دیگه هیچکدوم از حرفهایی که نوشین راجب مهرداد میگفت نمیتونستم باور کنم ..اینکه بی احساس…اینکه اهل ابراز محبت و خوش گذرونی نیست….

مهرداد فوق العاده بود…دوست بود…رفیق بود…همدم و حامی بود…. وحیف…حیف که…

نفس عمیقی کشیدم….به این مساله که فکر میکردم اعصابم خورد میشد….واسه همین ترجیح دادم فقط از اون لحظات قشنگم لذت ببرم!

 

#پارت_۷۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

سقف ماشینش رو باز گذاشته بود و من دستمو برده بودم بیرون و با بستن چشمام از خوشی هایی رویاییم لذت میبردم…

چقدر همه جیز خوب بود.چقدر بودن و داشتن یکی مثل مهرداد بهم قوت قلب میداد!

 

-من میدونم تو آخرش سرما میخوری!

 

گرچه هوا سرد بود اما بازم دلم میخواست اینکارو انجام بدم.دو طرف پالتوش رو که تنم بود گرفتمو بهم نزدیک کردم.بعد رو کردم سمتش و گفتم:

 

-مهردا یه چیزی بگم !؟

 

-دوتا چیز بگو عروسک!

 

یکم به سمتش چرخیدم و گفتم:

 

-جایی که منو بردی خیلی قشنگ بود…خیلی زیاد…

 

با لبخند گفت:

 

-اینو میخواستی بگی؟ اینو که خودمم میدونم…من که تو رو جای بد نمیبرم عروسکم…

 

سر تکون دادمو گفتم:

 

-نه…نمیخواستم اینو بگم…میخواستم بگم در عین اینکه اونجا خیلی قشنگ ولی…ولی من دیگه دلم نمیخواد بریم….

 

 

با کمی تعجب و انگار که د ست و حسابی حرفمو نشنیده و متوجه نشده باشه ازم خواست یه بار دیگه براش بگم….و وقتی گفتم متعجب پرسید :

 

 

-خب آخه دلیلت چیه….!؟

 

انگشتامو تو هم قفل کردمو گفتم:

 

-دلیلش اینکه شقایق و سیروس بهم نرسیدن….اونجا قشنگ…خوشگل…امابوی جدایی و فراق و دلتنگی میده….!

 

 

اینو که گفتم دیگه جیزی نگفت…شاید اونم مثل من به بعدش فکر میکرد…به آینده …به آینده ی نامعلوم!

نمیدونم…شایدم فکر نکنه آخه اون خودش همیشه میگفت فقط باید از لحظه لذت برد و به بعد فکر نکرد!

 

تو دنیای خودم بودم که دیدم ماشین رو نگه داشته و اینباز زل زده به نیم رخم…حالا چند دقیقه میگدشت تو همچبن حالتی بودیم الله اعلم!!!

 

سرمو به سمتش چرخوندم..لبخند کم جونی زدمو پرسیدم:

 

-ایندفعه داشتی به چی نگاه میکنی؟!

 

-مگه نگاه کردن عیب داره دخترخوشگله!

 

خندیدم…کمربندشو باز کرد و گفت:

 

-میدونستی از نیمرخت یه دنیای دیگه هستی…اصلا از هر ور که نگاهت میکنمااا…کیف میکنم ….

 

 

بازم از شرم گونه هام گل انداخت…ساعت مچیش رونگاه کرد و گفت:

 

 

-همزمان باهم بریم خونه سه میشه….

 

 

-ولی نوشین گفت شب دیر میاد

 

 

-بازم مث هرشب میخواد بره پیش یکی دیگه از اون گری گوریا….به درک بهتر…ولی من باید برم جایی…واسه تو اینجا تاکسی میگیرم بری…حل!؟

 

 

لبخند زدم.میتونستم درک کنم چرا همچین چیزی میخواد واسه همین گفتم:

 

-حله اقا پسر!

 

-مرسی دختر خانم!

 

پالتوشو از تن درآوردمو گذاشتم عقب‌خواستم پیاده بشم که گفت:

 

-اوی…کجا کجا…بوس منو نمیدی!؟؟

 

اسمشو کشدار صدا زدم:

 

-مهردااااد…اینجا آخه !؟؟

 

لجوجانه گفت:

 

-آره اینجا….رد کن بیاد بوس منو….

 

 

انگار چاره نبود.مهرداد وقتی چیزی رو میخواست اصلا کوتاه نمیومد.سرمو بردم جلو و هردو طرف صورتشو بوسیدم چون خودش همچین چیزی میخواست….

بعدش پیاده شدیم.برام تاکسی گرفت …من رفتم خونه و اون راه افتادسمت کارخونه اش….

 

حالا من به اندازه ی یه عمر خاطره داشتم ازش…چقدر خوب ابراز علاقه میکرد…

چقدر خوب حرف میزد….

حالا بیشتر از قبل دوستش داشتم حتی اگه غلط باشه….

حتی اگه شوهر دخترخاله ام باشه…‌

 

#پارت_۷۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

رو نیمکت نشسته بودم و چتهایی که شبانه بامهرداد داشتم رو میخوندم و همزمان پیراشکی میخوردم…آخه لذت خاصی داشت مرور حرفهای خوب خوب کسی که دوستش داریم…

تو حس و حال خودم بود که یکی از بچه های کلاس اومد و کنارم نشست….

لبخند زد و گفت:

 

-مزاحم خلوتت که نیستم!؟

 

گوشیمو گداشتم تو کیفم و گفتم:

 

-نه پری جان! راحت باش!

 

خمیازه ای کشید و شوخ طبعانه گفت:

 

-آی لعنت به کلاسهای اول صبح….

 

– اینو کاملا باهات موافقم!

 

-والا بخدا…اول صبح زمیتونی فقط واسه این خوبه که بخوابی و هیچوقت از زیر پتو نیای بیرون….بعد بارون بخوره به شیشه و تو هی تماشا کنی.. هی تماشا کنی…

 

 

پری دختر باحالی بود! دلم میخواست درموردش چیزای بیشتری بدونم ولی همیشه شبیه یه موجود ناشناخته بود…کتاب و جزوه های توی دستشو کنار گذاشت و گفت:

 

 

-میگم بهار …تو به نگاه های استاد حاتمی دقت کردی!؟

 

 

منظورشو متوجه نشدم.تو ذهنم یکم بیشتر حرفشو کندوکاو کردم ولی بازم رسیدم به هیچی..برلی همین ترجیج دادم بپرسم:

 

 

-به درس دادنش!؟ خوب بنظرم.. از اون استاداییه که میشه چیزای زیادی ازش یاد گرفت!

 

 

تا این حرفو گفتم آهسته شروع کرد خندیدن و گفت:

 

 

-نه دختر…منظور من اصلا چیز دیگه ای هست!

 

یکم خودشو کشید جلوتر و با آروم کردن تن صداش گفت:

 

-منظورم اینوه یه جوری خاصی تورو نگاه میکنه…یه جور خیلی خاص…

 

 

بی اینکه حرفی بزنم تو چشمای درشت و سیاه این دختر که عین لباش میخندیدن خیره شدم.حاتمی ادمی نبود که هیچ جوره همچین چیزایی رو بروز بده ولی من نفهمیدم این دختر زرنگ چجوری این نکته رو تو هوا قاپید…سعی کردم انکارش کنم چون حتی دوست نداشتم تو خیال و توهم هم همچین حرفی وجود داشته باشه…

 

 

-اشتباه میکنی پری جون…استاد حاتمی رو چه به من..

 

 

کاملا مطمئن گفت:

 

 

-ببین من شک ندارم که اشتباه نمیکنم….دفعه قبل شک کردم که یه جور خاص نگاهت میکنه بعد این یکی دوجلسه قشنگ شکم برطرف شد…هربار که نگاهش به تو میفته عین اینکه نتونه خودشو کنترل کنه نگاهت میکنه بعدیهو زود به خودش میاد…کلا مشخص درعین اینکه دوست داره تماشات کنه همش مواظب اینه اینکارو نکنه….میگما راستی….بخاطر این ایام یه یه هفته ای تعطیلیم…احتمالا قصد نداری بری شهرتون!؟؟من که میرم شهرمون…دلم حسابی واسه خانوادم تنگ شده…بمونم خوابگاه میپوسم….

 

 

درحالی که هنوزم ذهنم پی حرفهای قبلیش بود جواب دادم:

 

 

-آره…آره احتمالا منم برم شیراز….

 

 

تلفنش که زنگ خورد ازم خداحافظی کرد و رفت.ظاهرا یکی اومده بود دنبالش…تنها که شدم وسایلمو جمع کردم که برم…من اونقدر این مدت همه جوره درگیر مهرداد شده بودم که انگار هیچکس و هیچ چیز دیگه ای رو نمی دیدیم.حتی اینایی که پری فهمیده بود!

 

 

قدم زنان به راه افتاده…دکتر حاتمی فوق العاده بود.متشخص…خوش برخورد..مودب…باسواد…و درواقع یه جنتلمن واقعیه ولی….ولی من نمیتونستم دوستش داشته باشم چون فرصتش رو نداشتم…یعنی مهرداد این فرصت رو نمیداد….اونقدر به من اظهارعلاقه میکرد…اونقدر مثل پروانه دورم می چرخید که ذهنم ازش به سمت دیگه ای منحرف نمیشد که نمیشد !!!

تاکسی گرفتم و رفتم خونه…

ماشین نوشین توحیاط بود این یعنی برخلاف خیای از روزها خونه است….

تا وارد شدم باهم چشم تو چشم شدیم….

ظاهر سکسیش حتی چشمهای منو هم کنجکاو کرد….

موهاشو بلوند کرده بود و با یه آرایش ملیح و یه تاپ وشلوارک فیت تن قرمز قصد دلبری داشت….

یه ان حسودیم شد…یا حتی دلم خواست بهش بگم چرا همچین لباسی میپوشه ولی…هه…مسخره بود…اگه قراره کسی به کسی اولتیماتیوم بده اون نوشین نه من…

 

لبخند زد و گفت:

 

-چطوری عزیزم!؟ یونی خوش گذشت!؟

 

-ممنون بد نبود!

 

 

رفت توی آشپزخونه و گفت:

 

 

-قهوه؟ چای؟ کاپاچینو؟…؟اب…آب هویج…آب پرتقال…!؟کدوم!

 

 

چون هوا سرد بود ترجیح دادم یه چیز گرم بخورم واسه همین پشت اپن روی صندلی نشستم و گفتم:

 

 

-قهوه…

 

-پس از منوی بنده گزینه ی اولو انتخاب کردین…ای به چشم….

 

وقتی قهوه رو آورد گفتم:

 

-ممنون

 

 

رو به روم نشست و گفت:

 

-نوش جاااان….

 

-حدودا یه هفته ای تعطیلم….میخوام برم شیراز پیش مامان….

 

-واقعااا!؟ فکر خیلی خوبیه هرچند من حسابی بهت عاادت کردم….

 

 

لبخند زدم…نمیدونم وقتی اینو به مهرداد بگم واکنشش چیه!؟ میزاره برم یا نه….

امیدوارم سخت نگیره و بزاره برم….

 

#پارت_۷۶

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

چند جرعه از قهوه ام رو خوردم و بعد از نوشین که با حالت غمگینی رفته بود تو فکر پرسیدم:

 

-نمیخوای همراه من بیای…منظورم اینکه…نمیخوای بیای پیش خاله….

 

لبخند تلخی زد..سرش رو با افسوس و تاسف تکون داد و بعد گفت:

 

-نه بهارجان…اونا هیچکدوم چشم دیدن منو ندارن…

 

-ولی من فکر نکنم اینطور باشه که تو میگی….خاله دلتنگته!

 

پوزخند زد. بلند شد و با پر کردن فنجون قهوه اش گفت:

 

-چیمیگی بهار…مامان دلتنگ من !؟ بعید بدونم! اون و بقیه منو مقصر سکته ی بابا میدونن! هیچکدومشون چشم دیدنمو ندارن….ولی تو برو…برو و از این دوران بیکاریت استفاده کن یه رفع دلتنگی بشه! بلیط گرفتی!؟

 

سرمو تکون دادمو گفتم:

 

-آره…زنگ زدم رزرو کردم واسه فردا …

 

همون موقع در باز شد و مهرداد درحالی که با تلفن صحبت میکرد اومد داخل…حین صحبت وقتی جمله ی آخری منو شنید مکث کرد و نگاهی بهمون انداخت!

نوشین با لبخند بلند شد و گفت:

 

-مهردادهم اومد…بزار براش یه قهوه آماده کنم…تو باز میخوری!؟

 

-آره!

 

-فنجونمو ازم گرفت و یه بار دیگه قهوه برام ریخت…مهرداد تماسش که تموم شد اومد پیش ما…صندلی کناری من نشست و هردومون رو خطاب قرار داد:

 

-سلام به خانمای عزیزززز…

 

به کلمه ی عزیز که رسیدمنو با شیطنت نگاه کرد.سرمو پایین انداختم و لبهامو روهم فشردم تا لبخندم چیزی رو لو نده….

نوشین با دو فنجون قهوه اومد سمتمون…یکی رو سمت من گرفت و اون یکی رو سمت مهرداد و بعد گفت:

 

-بهار میخواد بره شیراز…

 

میخواست قهوه اش رو بخوره ولی منصرف شد.دوباره فنجون رو گذاشت کنار رو به من گفت:

 

 

-عههه!؟ جدا !؟ میخوای بری شیراز !؟

 

 

حس کردم با یه عصبانیت و دلخوری این حرفهارو به زبون میاره…میدونستم قبلش باید باهاش هماهنگی میکردم ولی خب…دلم نمیخواست همه چیزم تخت سلطه و فرمان اون باشه.. برای همین گفتم:

 

-آره…واسه فردا بلیط گرفتم….

 

پوزخند زد.بدون اینکه از قهوه اش بخوره گفت:

 

-چه جالب! بعضیا هم که شلغمن!

 

قسمت دوم حرفشو آروم زد.جوری که نوشین نشنوه…بعد بلند شد و باحالتی نسبتا عصبی گفت:

 

-من میرم بخوابم!

 

نوشین ازش پرسید:

 

-حالا !؟

 

-آره سرم درد میکنه…میخوام یکم بخوابم شاید بهتر شدم….

 

بلند شد و رفت و نگاه عصبی آخرش از چشمم دور نموند.خدایاااا…مهرداد گاهی خیلی حساس و توقع داره من همچی رو باهاش درمیون بزارمو هماهنگ بکنم….

قهوه رو خوردم و بعد بلند شدم و گفتم:

 

-من برم وسیله هامو جمع کنم!

 

لبخند زد و گفت:

 

-باشه عزیزم! واسه شام صدات میزنم…راستی…چی میخوری!؟

 

-قرق نداره دخترخاله…

 

-باشه پس خودم یه چیزی سفارش میدم!!!

 

کوله پشتیمو از روی زمین و از کنار صندلی برداشتم و بعد راه افتادم که برم سمت اتاق….

یعنی واقعا ناراحت شده!؟ گوشیم تو جیب مانتوم ویبره خورد.فورا بیرون آوردم ..یه پیامک داشتم.بازش کردم و دقیقا همونطور که حدس میزدم از طرف مهرداد بود:

 

“تو میخوای بری!؟؟ تو بلیط گرفتی؟ بدون اینکه من بدونم یا حتی اطلاع بدی؟ من کجای زندگی توام اخه بهار؟ واسه این چیزاهم نباید بامن حرف بزنی هاان!؟”

 

پووووف! حدس میزدم ممکن واکنش مهرداد همچین چیزی باشه! کاش قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم..حالا چجوری باید از دلش درمیاوردم!؟

درحالی که از پله ها بالا میرفتم واسش تندتند تایپ کردم:

 

” مهرداد من میخواستم بهت بگم”

 

“هه! احتمالا وقتی رفتی شیراز”

 

“نه! یادم رفت قبلش بهت بگم واسه همین گذاشتم الان….مهرداد؟؟؟ ”

 

جواب نداد.حتی زنگ هم زدم ولی بازم جواب نداد.من اونو خوب میشناختم…ناراحت شده بود شک ندارم….

رفتم توی اتاق….کیفو پرت کردم یه گوشه و بعد خودمو انداختم رو تخت….

حالا با این مصکل باید چجوری دست و پنجه نرم میکردم!؟

نکنه بگه نباید برم!؟ وای نه….

من به مامان خبر دادم که میخوام بیام شیراز…

 

#پارت_۷۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نمیخواستم خیلی بارمو سنگین کنم واسه همین فقط یه خورده از وسایلای ضروریمو توی یه کیف کوچیک گذاشتم…واسه شب بلیط گرفته بودم که صبح شیراز باشم…

برای همین تا شب فرصت داشتم و نیازی نبود خیلی عجله ای کارامو انجام بدم.

وسایلمو که آماده کردم حوله برداشتم و رفتم سمت حموم…کاور رو کشیدم…هرچند میدونستم تو اتاق کسی نیست و احتمالا کسی هم بدون اجازه داخل نمیاد اما خب بازم تو اون حموم شیشه ای یه حس معذب بودن به آدم دست میده!

 

شیر آب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم…آب با فشار تمام تنمو خیس کرد…چشمامو بستم و دستامو روی بدنم کشیدم….

ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست! خوشحال شدم از اینکه قراره برم خونه و قراره مامان و بهراد رو ببینم!

چقدر حالا که بهشون فکر میکردم بیشتر دلتنگ شونه میشدم….

یه نفر به در زد…و حتی حس کردم در باز شده…شیر آب رو کم کردم و گفتم:

 

 

-دخترخاله تویی!؟

 

 

صدای نشنیدم.شاید اصلا اشتباه کرده باشم چون کسی جواب نداد.دوباره شیر آب رو تنظیم کردمو با زیاد کردن فشارش زیرش ایستادم….حموم که کردم حوله ی بنفش رنگ رو پوشیدم و بعد با پوشیدن دمپایی ها اومدم بیرون…

تنم که یکم خشک شد لوسیون خوش بو کننده رو برداشتم و به همه جای تنم مالیدم….حتی لاک قرمز رنگ رو به ناخن هام زدم و بعداز اینکه مطمئن شدم خشک شدن رفتم سمت میز آرایشی ..

 

همینکه دستمو سمت شیشه ی ادکلن تقریبا خالی دراز کردم چشمم افتاد به یه جعبه ی کادو روی میز…

متعجب نگاهش کردم.مطمئنن مال من نبود و منم همچین چیزی نداشتم….

رو صندلی نشستم و بعد آهسته سر جعبه رو باز کردم….

محتویاتش یه ادکلن بود و یه بسته تراول و یه کارت کوچیک….

کارت رو برداشتم و متن روشو خوندم:

 

“خیلی دوست دارم بهار…برای تو…”

 

کار مهرداد بود.شک نداشتم .لبهام از هردو طرف کش اومدن….شیشه ی ادکلنی که شک نداشتم قیمتش بالای دو سه میلیون هست رو برداشتم و با بستن جشمام بوی فوق العاده خوبش رو استشمام کردم….

از کجا فهمید خیلی وقت دلم هوس داشتن یه ادکلن کردم ولی کیف پولم لنگ میزنه !؟

اون منو خوب میشناخت….خیلی یهتر از خودم….!

 

اون روز مهردادو اصلا ندیدم..نه صبح نه ظهر و نه حتی موقع شام….

نوشین مثل همیشه شام سفارش داد.موقع غذا گفت:

 

-وقتی تو برگردی احتمالا دیگه خبری از سفارش غذا نیست!

 

پرسیدم:

 

-چطور !؟

 

-بعد از کلی خوب و بد کردن بالاخره قراره از یه جای مطمئن یه خدمتکار بگیرم…میدونی چیه بهار…؟ دیگه خودمم از این غذا سفارش دادنها و هول هولکی انجام دادن کار ها خسته شدم….میخوام یکی باشه همه کارارو انجام بده …با یه جا صحبت کردم…قراره فردا یکی واسم بفرستن….

 

 

-آهان! پس خوبه!

 

 

-آره! خدمتکار قبلی دستش کج بود! واسه همین اخراجش کردم اما این یکی بهتره…یعنی امیدوارم که اینطور باشه…

 

شام که خوردم رفتم تو اتاق لباس پوشیدم و بعد با برداشتن وسایلم اومدم پایین…با نوشین روبوسی کردم…لبخند زد و گفت:

 

-مواظب خودت باش…به خاله هم سلام برسون!

 

-چشم حتمااا!

 

-بزار برات زنگ بزنم آژانس…این مهردادهم معلوم نیست از صبح تا الان کدوم گوری رفته عوضی….هروقت بهش نیاز هست خبرمرگش نیست…

 

 

نمیدونم نوشین چطوری دلش میومد درمورد مهرداد اینجوری حرف بزنه …اونم کسی که اینقدر خوش قلب و مهربون …

زنگ زد و برام یه ماشین گرفت.پرسید:

 

-چیزی کم و کسر نداری !؟ منظورم پول ..

 

سرمو تکون دادمو گفتم:

 

-نه دارم…همچی دارم…

 

-راستی…بوی ادکلنت خیلی خوب….

 

لبخند رو لبم ماسید.نمیدونم چرا یهو دچار استرس شدم.به زور لبخندی تصنعی تحویلش دادمو بعد خداحافظی کردمو با قدمهایی سریع از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم…هوووووف!

همش ترس…همش اضطراب رسوایی…..

سرمو به عقب تکیه دادم….

من همیه در کنار لذت بردن از لحظاتم پیش مهرداد یه ترس و واهمه ی بد رو هم تجربه میکردم‌….

وه! چقدر دلم براش تنگ شده بود!

کاش میشد ببینمش و بعد میرفتم…..کاش….

 

#پارت_۷۸

 

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

پول کرایه تاکسی رو دادم و پیاده شدم….

ترمینال خیلی شلوغ بود.خیلی زیاد…هوا هم که یخ و سرد!

یه لحظه دلم گرفت…دلایل مختلفی داشت این غم ناگهانی …مثلا یه بخشیش مربوط میشد به ندیدن مهرداد….

هنوز یک ساعتی مونده بود تا ساعت حرکت برای همین رفتم تو محوطه و روی نیمکت نشستم…

پاهامو جفت کردم و دست به سینه نشستم تا انگشتام یخ نزنن…

واسه دیدن مامان و بهراد دل تو دلم نبود….خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و حسابی دلتنگشون بودم.

 

-چایی میفروشم به شرط بوس….

 

 

صدای مهرداد بود شک نداشتم.فورا سرمو برگردوندم و به پشت سر نگاه انداختم….نیشم تا بناگوش باز شد از دیدنش…هیجان زده گفتم:

 

 

-مهرداااااد….تو….آخه اینجا…..

 

 

چایی به دست نیمکت رو ور زد و اومد سمتم.اون همیشه منو سورپرایز میکرد…همیشه حتی باهمچین چیزای کوچیکی!

کنارم نشست و لیوان یکبار مصرف چایی و شکلات رو داد دستمو گفت:

 

 

-بفرما بانو جان….

 

 

لیوانو ازش گرفتمو گفتم:

 

 

-دیوونه تو آخه اینجا چیکار میکنی!؟

 

 

با لبخند چشمامو از نظر گذروند و گفت:

 

 

-دیدن یار که دلیل و بهونه نمیخواد…یار درهمه حال دیدن داره…وقتی میاد..وقتس حتی میخواد بی خبر بره…

 

پس هنوزم دلگیر بود.اهسته گفتم:

 

-مهرداد من واقعا می…

 

نذاشت حرفمو بزنمو کارمو توجیه کنم.دستشو اورد بالا و گفت:

 

 

-بیخیال….تو که تقصیر نداری…تقصیر دل بی صاحاب من که از دیدن تو سیر نمیشه و همش میخواد تو پیشش بمونی….

 

 

با لبخند سر به زیر انداختم..انگشتامو دور لیوان داغ حلقه کردم تا یکم جون بگیرم…یکم از شکلات و چاییش رو خورد و بعد گفت:

 

 

-چند روز می مونی بهار!؟

 

 

-حدودا یک هفته!

 

-بریم تو ماشین بشینم !؟

 

-باشه!

 

چایی هامومو که خوردیم راه افتادیم سمت ماشینش…اون پشت فرمون نشست و من کنارش….پرسیدم:

 

-تو اون جعبه رو گذاشتی تو اتاق….!؟

 

سوالمو با سوال جواب داد:

 

-دوستش داشتی!؟

 

 

-خیلی ولی اون پول رو…

 

 

-حرفشم نزن…من همین الان از تو ناراحتم…تو باید یا هواپیما میرفتی…نه اینا….اگه تو راه اتفاقی برات بیفته چی!؟

 

 

از این نگرانیش لبخندی گوشه لبم نشست:

 

 

-خب چه تضمینی هست اگه باهواپیما برم سالم برسم!

 

 

-برای همین میگم کاش نری!

 

 

باز خندیدم.ته نتیجه گیری هاش به این می رسید که من نباید برم….

 

 

-اینجوری که تو میگی من همش باید اینجا بمونم تا مبادا اتفاقی برام بیفته….!

 

 

آهسته و اروم خندید و همزمان دستشو رو فرمون کشید و انگشتاشو ریتم وار تکون داد!

هرچقدر بیشتر می دیدمش و بیشتر پیشش میموندم ، خداحافظی کردن ازش واسم سخت تر میشد!!!

چند دقیقه ای هردومون همینطور ساکت بودیم تا اینکه خودش گفت:

 

 

-اونجا رفتی مواظب خودت باش….خیلی تو خیابون نرو که بهت بپرونن یا فرصت کنن نگاهت کنن یا حتی بهت درخواست دوستی بدن…لباس تنگ و بدنما نپوش…لباسی که جلب توجه کنه نپوش….موهاتو خیلی نیار بیرون….آرایش نکن تو همینطوری خوشگلی وای به اینکه آرایش کنی….

 

 

اون همینطور امرونهی میکرد و من باخنده نگاهش میکردم.واقعا برام خنده دار بود اینهمه دلواپسی و دلنگرونی….اصلا دوست داشتن یه نفر چه فایده داره وقتی حس کنیم ممکن هر ان ازمون قاپیده بشه….متعجب اسمشو صدا زدم:

 

-مهردااااد….

 

ساکت شد…خندیدم و گفتم:

 

-دیوونه این حرفها چیه اخه!؟؟ چرا من باید از کسی شماره بگیرم؟ چرا باید خودمو بخاطر مردها آرایش کنم! برای التماس توجه!!!

 

 

پشت دستشو نوازشوار روی گونه ام کشید و گفت:

 

 

-کاش یا تو نمی رفتی یا من میتونستم همراهت بیام…کاش…

 

 

اینو گفت و سرش رو آورد جلو و لبهاشو گذاشت روی لبهام…

ناخواسته چشمامو بستم و دستانو قاب صورت لطیفش کردم….

 

#پارت_۷۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

لبهاش لبهامو به بازی گرفته بود و دستهاش تنم رو…

آزادانه همه جای تنم رو لمس میکردن و من از این لمس لذت میبردم….

انگار دوست نداشتیم ازهم جدا بشیم …دل کندن سخت بود خصوصا حالا…حالا که هم من و هم اون میدونستیم قراره یه مدت طولانی از هم دور بمونیم….

 

میدونم مدت زمانش خیلی نبود.ولی وقتی دونفر همدیگه رو دوست داشته باشن..یه روز واسشون حکم یه سال رو داره چه برسه به یه هفته….

صدای بوق بم تو فضا میچید و مارو به خودمون آورد و متوجه موقعیتمون کرد.

پشت دستمو رو لبهای خیسم کشیدمو گفتم:

 

-فکر کنم وقت رفتن….!!!

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

-آره…بهار….

 

لب زدم:

 

-جاااانم….

 

-هیچوقت گوشیت خاموش نکن..‌‌نتت هم همینطور….از لحظه به لحظه ات واسم عکس بفرست…

 

خندیدم!

 

-از لحظه به لحظه!؟

 

 

چشماشو باز و بسته کرد و گفت:

 

 

 

-آره لحظه به لحظه….حتی وقتی میخوای بخوابی…

 

-چشم

 

لبهامو روهم فشردم و بعداز چند ثانیه سکوت گفتم:

 

-مواظب خودت باش….

 

-توهم همیطور….

 

 

-خدانگهدار….

 

 

کیفهامو برداشتم و پیاده شدم.چقدر دل کندن و دوری سخت بود.در ماشین و باز کرد و اسممو صدا زد.

ایستادمو سرمو به سمتش برگردوندم….تقریبا داد زد:

 

 

-خیلی میخوامت بهار! خیلی!

 

-منم…منم خیلی….

 

صدای من لابه لای داد و هوارهای شوفر گم و گورشد…

 

 

“مسافرای شیراز…سوارشید….مسافرای شیراز….مسافر شیراز جا نمونی …”

 

 

نفس عمیقی کشیدم.دست براش تکون دادمو بعد ازش دور و دورتر شدم.

حکایتم شده بود حکایت اونی که نه دل موندن داشت و نه پای رفتن…همینجا دلم گیر بود و هم اونجا…

سوار شدم و روی صندلی نشستم.

تکیه داده بود به ماشین و منو از دور نگاه میکرد.همین چیزاش بود که به من جرات داد وارد این عشق ممنوعه و غلط بشم….

دستمو به شیشه تکیه دادم منم عین اون دلم نمیخواست چشم ازش بردارم تا جایی که راه داره و ممکن….

اما بالاخره بعد از سوار شدن مسافرها وقت رفتن رسید….

از یه جایی به بعد دیگه نتونستم ببینمش.با اندوه سرمو پایین انداختم…زن جوونی که کنارم نشسته بود و متوجه نگاه هام به مهرداد شده بود پرسید:

 

-دوست پسرت یا نومزدت…یا شوهرت !؟

 

 

سرمو به سمتش چرخوندم.زیر چشمش کبود بود و همینطور گوشه لبش…جواب سوالشو ندادم که خودش با تاسف گفت:

 

 

-هیچوقت یه هیچ مردی اعتماد نکن…به هیچ مردی! منو ببین….بخاطرش باهمه جنگیدم…بابابام…با برادرام..به خواهرام…با مادرم…هرچقدر گفتن این به دردتو نمیخوره گوش نگرفتم که نگرفتم…از چشمام بیشتر بهش اعتماد داشتم.گفتم اگه یه نفر تو دنیا وجود داشته باشه که من بتونم باهاش خوشبخت بشم همین…واسه همین قید همه رو زدم و باهاش اومدم تهران…هه…حالا دست از پا درازتر باید برگردم شیراز…برم بگم گه خوردم…برم بگم غلط کردم…

 

 

دلم براش سوخت.دستمالی از کیفم درآوردمو دادم دستش…تشکر کرد و ادامه داد:

 

 

-به شیشه اعتیاد داشت و من نمیدونستم….بدتر اینکه رفته سرم هوو آورد نامرد حرومزاده….

 

 

دستشو به سینه ی خودش کوبید و آه کشون گفت:

 

 

-خدا به زمین گرم بکشونه همه اون زنهایی که پاشونو تو زندگی بقیه میکنن….

 

 

نمیدونم چرا یه لحظه ماتم برد.حس بدی از شنیدن این ناله و نفرینها بهم دست داد.یه آن حس کردم اون نوشین و فهمیده من با شوهرش درارتباطم و سرهمین داره نفرینم میکنه….

حالم بد شد.سرمو به شیشه تکیه دادم…

لعنت به این هچل….لعنت!

چرا وقتی یه نفر پیدا شده و منو تا این حد دوست داره باید اینجوری بشه….!؟ چرا اخه…

چشمامو بستم و سعی کردم به این چیزا فکر نکنم.

میدونم یه چیزی شبیه به فریب دادن خودم بود اما خب…چاره چه بود.فکر کردن بهش عین خودزنی و خودآزاری بود!

 

پلکهام آروم آروم سنگین شدن….و بعد دیگه هیچی نفهمیدم…..

 

******

 

زن بغل دستی دستشو گذاشت رو شونه ام و تکونم داد:

 

-دخترجان….دخترخانم….

 

آهسته چشمامو باز کردم.آخی از درد گردن گفتم و پریشی نگاهش کردم که خندید و گفت:

 

-چندسال نخوابیدی!؟ بیدارشو رسیدیم…بیدارشو…

 

 

متعحب از پشت شیشه نگاهی یه بیرون انداختم.واقعا رسیده بودیم!؟؟ گردنم صاف نمیشد…به بدبختی خم و راستش کردم و بعد کیفهامو برداشتم و پشت سر بقیه از ماشین پیاده شدم…..

هنوزم گردنم درد میکرد اما به محض اینکه پامو رو زمین گذاشتم و تو هوای شیراز نفس کشیدم همه چی از یادم رفت و لبخندی رو لبم نشست…..

 

 

چقدر دلم تنگ شده بود برای شیراز…برای خیابونهاش…برای همچیش….

یه مرد قد بلند دوید سمتم و گفت:

 

 

-خانم تاکسی میخوای!؟؟

 

 

با پولی که مهرداد بهم داده‌بود میتونستم یه مدت عیم بچه های نسبتا پولدار زندگی کنم…مثلا بجای سرویس دربست بگیرم.

لبخند زدم و گفتم:

 

-بله!

 

دوید سمت تاکسیش درو برام باز کرد و من سوار شدم….

 

#پارت_۸۰

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

از تاکسی پیاده شدمو با برداشتن وسایلم رفتم سمت خونه…

اشتیاقم برای دیدن مامان و بهراد غیرقابل وصف بود. دکمه زنگ رو فشار دادم اماخراب بود و فس فس میکرد واسه همین دستمو بالا بردم و چندبار محکم به در زدم.

 

یه نفر داشت تو حیاط یازی میکرد و کی میتونست باشه جز بهراد…گوشمو چسبوندم به در تا صدای بالا پریدنهاشو بشنوم….

دوباره یه در زدم.اینبار صدای مامان روهم شنیدم که داشت به بهراد میگفت:

 

“چرا درو وا نمیکنی بچه ؟! ”

 

قلبم تند تند میتپید و چه اشتیاقی داشت…همین که درباز شد لبخندی به پهنای صورت زدمو گقتم:

 

-سلام مامان!

 

از سرتاپامو با لبخند برانداز کرد و گفت:

 

-سلام عزیز دلم…سلام بهارم…کی رسیدی مامان!؟

 

-همین الان!

 

-بیاتو فداتشم …بیا قربونت برم…!

 

 

مادرا حتی قربون صدقه هاشونم به دل میشینه…اصلا بد بد هم که باشن باز خوبترینمونن….درو بست و گفت:

 

 

-بهراد ببین کی اومده!

 

 

بهراد توپ توی دستاشو ول کرد ودوید سمتم.آخ که حالا حال و هوای اون آدم تشنه ای که وسط بیایون سردرگم شده رو میفهمم…چقدر دلم واسه این وروجک تنگ شده بود.این کوچولوی روست داشتنی!

دستامو سخت درو تنش حلقه کردمو ماچ بارونش کردم اون اما هی میپرسید:

 

 

-آخی چی برام خریدی!؟ چی برام آوروی آبجی!؟

 

 

خندیدم و بعد با کشیدن اسمش گفتم:

 

 

-میخوای بگی دلت اصلا واسه خودم تنگ نشده بود هان ؟؟ ای شیطون …

 

 

-چی برام خریدی!؟ چی برام خریدی!؟

 

 

مامان نگاه غضب آلودی بهش انداخت و گفت:

 

 

-بهرااااد !؟ یعنی چی این رفتارا آخه!؟ آبجیت تازه رسیده….مگه حتما باید یه چیزی برات آورده باشه….؟

 

بچه بود و دل نازک…قبل اینکه ناراحت بشه دستشو گرفتم و گفتم:

 

 

-یه چیز خوبی برلت گرفتم…ببا بریم داخل تا بهت نشون بدم!

 

 

گفتن همین جمله کافی بود تا دوباره دلش شاد باشه و صورتش خندون…باهم رفتیم داخل…لباسامو عوض کردمو اومدم تو هال کوچیک نشستمو تکیه ام رو به پشتی دادم.مامان داشت تو آشپزخونه چایی درست میکرد و همزمان احوال نوشین و مهرداد رو ازم میپرسید.منم که مدام بحث رو میکشوندم سمت دیگه ای تا کمتر مجبور بشم فرصت فکر کردن به مهرداد رو پیدا کنم که عذاب وجدان باز بیاد سر وقتم.ماشین کنترلی ای که برای بهراد خریده بودمو بهش دادمو اونم از خوشحالی شروع کرد بالا و پایین پریدن و بعدهم که به کل سرگرم همون شد.

مامان با سینی چایی اومد و رو به روم نشست و اولین چیزی که پرسید این بود:

 

-مادر اون پول حقوقت بود!؟ اون چهارتومن!؟

 

 

از این سوالش یه لحظه ترس برم داشت از اینکه نکنه چیزی فهمیده باشم.آخ که این عشق همش اضطراب بود و ترس…لبخندی تصنعی زدمو گفتم:

 

 

-من که…من که گفتم مامان….اونجا کار میکنم…تهران زیاد کارهست…پول خوبی میدن…

 

 

خوشبختانه پیگیر نشد ولی زنگ خوردن تلفت من هم صده بود قوز بالای قوز…مهرداد مدام زنگ میزد و مجاب هم‌نمیشد.قبل اینکه مامان شک کنه براش پیام فرستادم خونه ام و خودم باهات تماس میگیرم…مامان بهم‌پولکی تعارف کرد وبعد گفت:

 

 

-عموت بهت زنگ زده !؟

 

 

ابرودرهم کشیدم.از عمو…از پسرهاش…ازهمشون بیزار بودم…

 

 

-آره ولی جوابشو ندادم…

 

-پس دلیل گِلگیش همین بود!

 

-اومد پیش شما گلایه؟

 

لیوان چایی رو داد دستمو گفت:

 

-آره…گفت شماره بهارو میگیرم اما جواب نمیده..منم الکی گفتم گوشیش مشکل داره…هرچند میدونم باور نکرد!

 

 

پورخند زدمو گفتم:

 

-گوربابای عمو…

 

 

لبشو گاز گرفت و گفت:

 

-هییین! چی میگی بهار!؟؟

 

 

با نفرت گفتم:

 

 

-چیه مگه دروغ میگم!؟ وقتی بهش احتیاج داشتیم کجا بود که حالا یادش افتاده بهاری هم وجود داره؟ میدونی من واسه آزادی بابا از کی پول قرض گرفته بودم!؟؟ از دوستم…و میدونی چرا روم نشده بهش زنگ بزنم چون هنوزم تسویه نکردم….اون موقع کجا بود عمو!؟؟ وقتی حال بابا بد شد کجا بود!؟ ازش متنفرم..از خودش …از همشون متنفرم….ازهمشون….محض رضای خدا دیگه اسمشونو جلوم نیار…من خطشون زدم شماهم همینکارو بکن…

 

 

اندوهگین سرشو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت.من فهمیده بودم هیچکس رو ندارم.هیچکس…

خصوصا عموهام…ازهردونفرشون بیزار بودم..لعنتی ها‌…

من دختر بدی شده بودم…اگه بد نشده بودم که با شوهر دخترخاله ام وارد رابطه نمیشدم ولی…همین شوهر دخترخاله نذاشت من خیلی جاها کم بیارمو زمین بخورم…..

و سگش شرف داشت به تمام قوم و خویشهام.

 

چاییم رو که خوردم بلند شدم و گفتم:

 

-میرم بخوابم مامان ..خیلی خسته ام…

 

گردنمو تکون دادمو بلند شدم که برم اول دوش بگیرمو بعد یکم استراحت کنم….دلم واسه سهند تنگ شده بود و میخواستم هرجور شده عصر برم پیشش….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x