رمان زادهٔ نور پارت 91

4
(3)

 

سامان پوزخند صدا داری زد ……… لیلا با آن ذات تاریکش ، نباید هم حال او را می فهمید ……… لیلا ادامه داد :

– حالا اون عکسای قبلی که دستت داده بودم و با خودت آوردی ؟

سامان بی حرف صاف شد و بدون آنکه نگاهی به لیلا بی اندازد ، دست درون جیب داخلی کتش کرد و پاکت کوچک عکس ها را درآورد و سمت او گرفت .

– خوبه ……… بقیه کارا رو بسپر به من ……… امیرعلی تا یک ساعت دیگه پروازش زمین می شینه و مستقیم میره شرکتش ………. این عکس ها رو هم میدم دست پیک که برسونه شرکت امیر …….. مطمئنم امیر بعد از دیدن این عکس ها دیگه تف تو صورت اون دختر هم نمی اندازه ، چه برسه به اینکه بخواد تو خونش نگهش داره …….. امیر که انداختش بیرون بعد تو می تونی بری دنبالش ………. هر چند اگه مادرت بفهمه که دنبال اون دختره راه افتادی ، گردنت و خورد می کنه .

سامان تنها نگاهش کرد ………. به امیرعلی حق می داد که از زندگی با این زن ببرد ……… شاید اگر او هم بود ، هیچ راهی برای ادامه زندگی با این زن پیدا نمی کرد ……… هیچ کس نمی توانست با یک شیطان زندگی کند.

لیلا پاکت عکس ها را درون کیفش گذاشت و از جایش بلند شد :

– امروز همه چی تموم میشه …….. گوش به زنگ باش که امیر بعد از دیدن این عکس ها احتمالا سر وقت تو هم بیاد . بهتره فعلا بری یه جا خودت و گم و گور کنی تا آب ها از آسیاب بیفته ……… خداحافظ شریک .

سامان تکانی از روی نیکمت نخورد و نگاهش را از او نگرفت …….. آره او شریک بود …….. شریک شیطان .

همانطور نشسته روی نیمکت ، زیر لب جواب خداحافظی او را داد ، اما لیلا آنقدر از او فاصله گرفته بود که خداحافظیِ زیر لبی او را نشنود .

خورشید همانطور درازکش درون تختش ، خیره سقف بالا سرش شده بود و خاطرات سفر کوتاهشان به کیش همچون فیلمی در حال اکران از مقابل چشمانش می گذشت و هر لحظه او را دلتنگ تر از قبل می کرد ………. دلش می خواست با همین تن بی جان شده اش ، موبایلش را بر می داشت و باز هم شماره او را می گرفت ……… در این چند روز قبل از این در تخت افتادنش ، به دفعات شماره امیرعلی را گرفته بود ، اما انگار امیرعلی تمام درها را رو به او بسته بود که جواب تماس هایش را نمی داد …….. شاید این نادیده گرفتن ها یکی از دلایل پایین نیامدن این تب عصبی اش بود .

امیرعلی هم وضع آنچنان مطلوبی نداشت ……… خودش را درون هتل محبوس کرده بود و جز برای جشنواره پایش را از اطاقش بیرون نمی گذاشت ……. حتی دستور داده بود ، ناهار و شام و صبحانه اش را هم به اطاقش بیاورد . او هم کم خاطره در این شهر با خورشید نداشت …….. می دانست کافی است پا از این هتل بیرون بگذارد تا تمام خاطرات سفر کیششان به مغزش هجوم بیاورد ……… به هر کجا که می نگرید و چشم می چرخاند ، می توانست خورشید را آنجا ببیند و همین مسئله خشم او را برانگیخته می کرد و رگ پیشانی و گردنش را از عصبانیت برجسته می نمود و باعث می شد هیچ کدام از تماس های خورشید را پاسخ ندهد .

بی حوصلگی و پرخاشگری و تند خویی خصیصه این روزهایش شده بود ………. فکر اینکه زندگی اش با خورشید نقطه آغاز را رد نکرده ، به نقطه پایان رسیده ، اذیتش می کرد …….. تصمیم داشت زمانی که برگردد یک تجدید نظر اساسی روی رفتارش با خورشید بکند .

چمدان بسته و بلیط به دست به سمت فرودگاه راه افتاد …….. فکر اینکه قرار است بعد از دو سه روز خورشید را ببیند ته دلش را مالش می داد و گاهی هم می لرزاند ……… با خودش که تعارف نداشت ، هرگز نمی توانست خورشید را از فکر و ذهنش خارج کند …….. هرگز نمی توانست عشق و علاقه ای که نسبت به این دختر پیدا کرده بود را در سینه اش بکشد و نابود کند ……… شاید از او خشمگین بود ، شاید جواب تلفن هایش را نمی داد ، شاید خودش را خشک و بی تفاوت نشان می داد …….. اما بهتر از هر کسی خودش را می شناخت …….. عشق و وابستگی که نسبت به خورشید پیدا کرده بود ، نتیجه یک روز یا دو روز نبود ………. او ذره ذره به خورشید نزدیک شده بود و عشقش را درون سینه اش نشانده بود …… عشق و علاقه ای که زمین تا آسمان با علاقه ای که ابتدای ازدواج نسبت به لیلا پیدا کرده بود ، فرق می کرد .

با صدای مهماندار که از مسافران بخاطر انتخاب این شرکت مسافربری تشکر می کرد و برایشان آرزوی سلامتی و بهروزی می نمود ، از فکر و خیال درآمد و کمربند ایمنی اش را باز کرد ………. آنقدر در فکر و خیال فرو رفته بود که نفهمید هواپیما کی به زمین نشست و به تهران رسید .

سوار ماشینش که درون پارکینگ فرودگاه پارک کرده بود شد و به سمت شرکت راند ……… با اینکه به لحاظ روحی خستگی زیادی را حس می کرد و احتیاج داشت تا مستقیما به خانه برود ، اما بخاطر کارهای حقوقی و تنظیم سند های قردادی که در کیش بسته بود ، حتما باید ابتدا به شرکت می رفت .

ماشین را وارد پارکینگ شرکت کرد و ساکش را درون ماشین گذاشت و با کیف دستی اش بالا رفت ………. احتیاج شدیدی به خواب داشت ……. این بی خوابی چند وقته ، پدر از روزگارش درآورده بود .

با ورودش به شرکت ، منشی به پایش بلند شد و سلام داد و امیرعلی تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد و مستقیما به دفترش رفت و در را پر صدا بست و کیفش را روی میز انداخت و تن خسته و سنگینش را روی صندلی پشت میز انداخت و تمام قرار دادها و مدارک را از داخل کیفش درآورد و پرخاشگرانه روی میز کوبید و نگاهی به کاغذهای مقابلش انداخت ……… سعی کرد تمرکز بگیرد و تمام حواسش را به قرارداد های مقابلش بدهد که سود چند میلیاردی برای کارخانه به همراه داشت ، اما مگر فکر و خیال آن دختر نشسته درون خانه اش اجازه می داد ؟

چنگ درون موهایش زد و باز سعی کرد هر فکر و خیالی را کنار بزند و تمام حواسش را به قرارداد های پیش رویش بدهد ………. اما باز هم بی نتیجه ماند .

عصبی تمام قرار داد ها را مجددا درون کیفش فرستاد و از پشت میز بلند شد …….. از همان ابتدا آمدنش به شرکت اشتباه بود .

از دفتر خارج شد که منشی مجددا به پایش بلند شد و چشمش سمت کیف امیرعلی رفت .

– می رید جناب کیان ؟

– بله ……….. از فرودگاه مستقیما به شرکت اومدم ……. خسته تر از اونی هستم که بتونم تو شرکت بمونم ……… به مهدوی هم بگید قرار داد ها رو می برم خونه امضاشون می کنم و برای وکیل کارخونه ایمیل می کنم .

– چشم جناب کیان .

امیرعلی داشت از شرکت خارج می شد که صدای منشی متوقفش کرد .

– جناب کیان .

امیرعلی سر سمتش چرخاند :

– بله خانم ستوده ؟

– یه لحظه ……. من فراموش کردم چیزی رو به شما بدم .

و خم شد و از کشوی دوم میزش ، پاکت زرد رنگ نسبتا بزرگی را بیرون آورد و سمت امیرعلی گرفت .

– این و امروز صبح پیک ، ساعتای حدودا یازده آورد ………. تاکید هم کرد فقط دست خودتون بدمش .

امیرعلی دست دراز کرد و پاکت بی اسم و نشون را نگاهی انداخت .

– کی آوردتش ؟ …….. اسمش و نگفت ؟

– نه جناب کیان یه آقای حدودا سی و خورده ای ساله آورد ……… به نظرم پیک بود . چون تا حالا ندیده بودمش .

– باشه ممنون .

وارد آسانسور شد و شاسی پارکینگ را فشرد و پایین رفت ………… خسته خودش را پشت فرمان انداخت و کیفش را روی صندلی کمک راننده گذاشت ……. بار دیگر نگاهش سمت پاکت زرد رنگ بی اسم و نشون رفت و کنجکاو پاکت را برداشت و نگاهی به قسمت درش که حسابی هم چفت و بست داده شده بود انداخت و ابروانش بالا رفت .

سر پاکت را پاره کرد و دست درون پاکت کرد و تعدادی عکس میان پنجه هایش آمد ………. پاکت را گوشه ای انداخت و نگاهش را به عکس ها انداخت …….. چیزی میان سینه اش فرو ریخت و نفس میان سینه اش حبس شد و بالا نیامد …….. با چشمانی گشاد شده و ضربان قلبی که صدای کوبش های تند و پر قدرتش تمام جانش را گرفت بود ، ناباور به عکس ها نگاه کرد ………. حرارتی که از نوک پنجه های پایش به سرعت نور بالا می آمد و ذره ذره وجودش را به آتش می کشید را حس می کرد ………. بسته شدن عروقش را حس می کرد ……. خورشید بود . خورشید خودش .

خورشیدش بود …….. چشمانش درست می دید …….. دختری که میان آغوش سامان و روی پاهایش دراز کشیده بود ، خورشیدش بود ………. با اینکه خورشید پشتش به دوربین بود و دستان سامان به دور شانه های ظریف او حلقه شده بود ……… اما می توانست خورشید را تشخیص دهد .

این موهای لخت پریشان ……… این تیشرت آبی آستین کوتاهی که به دفعات تن او دیده بود …….. آن پاهای ظریف و کوچک ، همه متعلق به خورشید بود .

با نفس هایی که خودش هم نمی فهمید چقدر صدا دار و بلند و خرناس مانند شده ، و با چشمانی که دیگر فرقی با دو پیاله خون نداشت ، سراغ عکس بعدی رفت و دستش از فشار عصبی که متحمل شده بود به لرزش افتاد ………. سر کسی که میان گردن خورشید جا خوش کرده بود ، سامان بود ………. گردنی که اویی که محرمش بود ، تجربه لمس و بوسه اش را نداشت ………. آن وقت خورشید سامان را در غیاب او به خانه می آورد و خودش را برای او در طبق اخلاص می گذاشت .

– می کشمت خورشید ………. می کشمت کثافت ……..می کشمت لعنتی . زمین و از وجود نحس تو پاک می کنم .

و عکس ها را روی صندلی کناری اش پرت کرد و استارت زد و با تگ گازی جیغ لاستیک ها را درآورد و همچون دیوانه ها با آخرین سرعتی که می توانست راند و خودش را به خانه رساند .

مقابل در خانه که رسید ، حتی صبر نکرد تا مش قاسم در را برایش باز کند ، تنها عکس را چنگ زد و در حالی که تمام جانش می لرزید و ضربان قلبش سر به فلک کشیده بود ، از ماشین پیاده شد و به صدا های هشدار آمیز ماشین که در ماشین را قفل نکرده ، توجه ای نکرد ……… تنها کلید درون در انداخت و به سمت ساختمان دوید و عکس ها درون دستش مچاله تر شد .

پله های ایوان را دو سه تا یکی بالا رفت و بدون آنکه قصد درآوردن کفشش را داشته باشد ، با همان کفش های خیابان به سمت اطاق خورشید دوید و با فریاد صدایش زد :

– خورشید .

خورشید با شنیدن صدای فریاد امیرعلی ، از خواب پرید و چشمانش را باز کرد ……… تنش هنوز هم داغ بود و می شد تب تندش را از چشمانش خواند .

تب داشت ، اما گوش هایش خوب کار می کرد و می شنید …….. امیرعلی برگشته بود . به سختی روی تخت نشست و امیرعلی به شدت در اطاق او را باز کرد و در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و حتی باعث ریزش رنگ دیوارِ پشت در شد .

با چشمان وحشت زده به امیرعلی که تا کنون او را اینگونه خشمگین و ترسناک ندیده بود ، نگاه کرد و سرفه ای نمود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
marjan
marjan
2 سال قبل

وااااي نننننننننه!!!!

باران
باران
2 سال قبل

تو رو جون هر کی دوس داری پارت لطفن پلیززز خواهشششششششش

Asal
Asal
2 سال قبل

نویسنده عزیز چرا مارو دق میدی?😐
قبلا روزی دوتا پارت میزاشتی الان ی دونه 😐
برا چی انقد بحثو حساس میکنی بعد فرداش پارت میزاری خب همون دوتا پارتو بزار مث قبل دیگه
حرص نده مارو 😐😐

یلدا
یلدا
2 سال قبل

نه تو خدا اینجوری نشه
ساماااان
با اینکه ازت متنفرم ولی ب خورشید کمک کن

***
***
2 سال قبل

اتفاقا رمان خیلی خوب داره پیش می ره ازاون حالت آبکی که اول داشت خارج شده وتازه داره جذاب می شه،خوب بودن یه رمان به همین اتفاقات وپیچیدگی های ریز ودرشت توی داستانه وگرنه رمان خیلی خشک وساده تموم می شه وجذابیتش روازدست می ده یکم تحمل کنید خوانندگان عزیز😉

میم
میم
2 سال قبل

یعنی واقعا امیر علی با این فکر و تیز بینی کوره که عکسا از جلو و نزدیک گرفته چرا ایجور میکنی نویسنده

عسل
عسل
2 سال قبل

واقعا که امیر علی فکر نمی کنه آیا خورشید احمقه که خیانت کنه بعد یه عکاشم بیاره که ازش عکس بگیره از روبه رو

یاسی
یاسی
2 سال قبل

رمان دیگه داره خیلی بد پیش می‌ره دیگه باید یجوری بی گناهی خورشید ثابت بشه ماجرای خیانت باید تموم شه به نظرم سامان عذاب وجدان میگیره همه چی رو میگه

Z
Z
2 سال قبل

خونه امیر علی با این همه تجملات توصیف کردی
بعد دوربین نداره ؟
سروناز زبون نداره حرف بزنه ؟

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

خونه ای با این تجملات و به این بزرگی نباید یه دوربین داخلش داشته باشه تا امیر علی بره نگاه کنه؟؟؟؟
واقعا دیگه این ماجرای خیانت خیلی داره کشش پیدا میکنه

Sh
Sh
2 سال قبل

این چند وقت رمان رو خیلی تشنجی کردی نویسنده جان حد اقل یه راه حل برای این خورشید بد بخت بزار تا بتونه بیگناهیش رو ثابت کنه

شادی
شادی
2 سال قبل

باز جای حساس تموم شد 😢😢

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x