5 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 74

0
(0)

 

با دیدن چشمهای گریون بوسه حسابی متعجب شده بودم چرا این شکلی شده بود ، کیانوش بیتفاوت از کنارش رد شد داشت بهنام رو میبرد منم خواستم پشت سرش برم که بازوم رو گرفت و گفت :
_ وایستا ببینم
ایستادم سئوالی بهش داشتم نگاه میکردم که با عصبانیت بهم توپید :
_ ببینم هیچ معلوم هست داری چ غلطی میکنی ؟
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی داشت روی مخ من راه میرفت این بشر از بس عوضی بود
_ بهار
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ چخبره ؟
_ بوسه داره سئوال میپرسه بیا تو ام بهش گوش بده ببین مشکلش چیه
کیانوش اومد کنارم ایستاد نگاهش رو به بوسه دوخت :
_ چیشده ؟
بوسه رنگ از صورتش پرید :
_ هیچ
_ مطمئنی ؟
_ آره
_ پس چرا گیر دادی به بهار ؟
بوسه اینبار با خشم فریاد کشید :
_ من داشتم میمردم واست مهم نبود که همچین سئوالی میپرسی آره ؟
_ مقصر خودت بودی وقتی داشتی خودکشی میکردی وگرنه من بهت نگفته بودم همچین کاری انجام بدی شنیدی .
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده
_ بهار
_ جان
_ خوبی ؟
_ آره
_ بریم داخل خسته شدی تو راه
_ باشه
بعدش دستش رو پشت کمرم گذاشت میخواستم بریم داخل که بوسه با عصبانیت گفت :
_ تو میدونی این مرد که باهاش ازدواج کردی کیه ؟
یهو کیانوش به سمتش برگشت چنان نگاهی بهش انداخت که رنگ از صورتش پرید
با شک پرسیدم :
_ تو منظورت چیه ؟
ترسیده گفت :
_ هیچی
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم واقعا نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی اعصابم خورد شده بود .

_ بگو ببینم چ منظوری داشتی هان ؟
_ منظوری خاصی نداشتم فقط میخواستم بگم این مرد که زنش شدی همیشه عاشق من بود اما تو باعث شدی بین ما یه فاصله ایجاد بشه
با شنیدن این حرفش شروع کردم به خندیدن رسما داشت چرت و پرت میگفت واسه ی خودش
_ تو دیوونه هستی همین .
بعدش راه افتادم سمت بالا کیانوش هم همراهم اومد ، قبل اینکه داخل اتاق بشم اسمم رو صدا زد :
_ بهار
ایستادم خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ بله
_ ببخشید
یه تای ابروم بالا پرید :
_ چرا داری معذرت خواهی میکنی ؟
_ چون هیچوقت دوست نداشتم همچین اتفاق هایی بیفته همین
_ بخاطر حرفای زشت اون زن اصلا نیاز نیست معذرت خواهی کنی چون تو هیچ تقصیری نداری متوجه شدی ؟
لبخند محوی زد :
_ آره
بعدش داخل اتاقم شدم بوسه از نظر من یه آدم روانی بود وقتی همش میگفت کیانوش عاشقش بوده چرا داشت همچین کار هایی انجام میداد
* * *
_ بابا
_ جان
_ من میتونم برم سر کار ؟
صدای سرد کیانوش بلند شد :
_ نه
کلافه به سمتش برگشتم چرا داشت دخالت میکرد وقتی من سئوالی ازش نپرسیده بودم با صدایی گرفته شده خطاب بهش گفتم :
_ چرا دخالت میکنی ؟
_ چون داری چرت و پرت میگی !
_ من
_ آره
_ اصلا اینطور فکر نمیکنم
_ مهم نیست چ فکری میکنی اما حق نداری بری سر کار شنیدی ؟
_ نه
واقعا دوست نداشتم همش به من فشار بیاره بیشتر از حرفاش اعصاب خوردی بود

_ چرا لجبازی میکنی ؟
نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی باعث شده بود روان من به هم ریخته بشه ، حالم گرفته شده بود
_ من دوست دارم کار کنم چرا همش باید تو خونه باشم و با چند تا دیوونه سر و کله بزنم ؟
صدای عصبانی پرستو بلند شد :
_ منظورت از دیوونه کیه ؟
نگاهم رو بهش دوختم :
_ منظورم از دیوونه شما هستید ، شماهایی که همش قصد دارید روی اعصاب من راه برید
_ بهار کافیه
بلند شدم و قبل اینکه برم خطاب به کیانوش گفتم :
_ من قصدم اینه برم کار کنم حالا چ تو شرکت شوهرم چ جای دیگه ای
پرستو خندید
_ از کدوم شوهر داری صحبت میکنی ؟
با خشم رو بهش توپیدم :
_ خفه شو
ساکت شد مشخص بود بهش برخورده اما من تو این قضیه هیچ تقصیری نداشتم خودش دوست داشت برینم بهش رسما روی اعصاب داشت راه میرفت ، خواست دوباره چیزی بگه که صدای بابا بلند شد :
_ پرستو پاشو برو تو اتاقت
بهت زده گفت :
_ بابا
_ پاشو پرستو مشخصه همش دنبال بهانه هستی واسه ی دعوا
پرستو با ناراحتی بلند شد رفت که بوسه هم بلند شد و خطاب به من گفت :
_ واقعا خیلی چندش هستی همش سعی داری رابطه ی پرستو با خانواده اش رو خراب کنی
با شنیدن این حرفش شروع کردم به خندیدن به سمتش رفتم و رو بهش توپیدم :
_ بهتر نیست دهنت رو ببندی
_ نه
_ بد حالت رو میگیرم مطمئن باش
_ شوهرم رو ازم گرفتی دیگه میخوای چیکار کنی ؟
وقتش شده بود حالش رو بگیرم اینطوری نمیشد همش در برابر حرفاش ساکت باشم !
_ میدونستی من و کیانوش عاشق هم شدیم دیگه قرار نیست طلاق بگیریم ، به زودی طلاقت میده و واسه ی همیشه گورت رو گم میکنی .
با شنیدن این حرف من ساکت شد مشخص بود حسابی شوکه شده
_ داری دروغ میگی !

_ میتونی از خودش بپرسی !
بعدش خونسرد به کیانوش خیره شدم اونم حسابی تعجب کرده بود اما سعی داشت به روی خودش نیاره ، بوسه به سمت کیانوش برگشت و گفت :
_ حقیقت رو بهش گفتی ؟
کیانوش سریع بلند شد بازوش رو گرفت با خودش برد ، اما حالا من بودم که تعجب کرده بودم داشت از چی صحبت میکرد که کیانوش اون رو همراه خودش برد واقعا واسم جای سئوال شده بود
_ بهار
به سمت بابا برگشتم :
_ جان
_ از فردا بیا شرکت مشکلی نیست
_ بابا
_ جان
_ بوسه از کدوم حقیقت داشت عوض میکرد ؟
_ اون دختر دیوونست نیاز نیست به حرفاش توجه کنی اصلا
نگاهم به مامان گیسو افتاد که حسابی رنگ از صورتش پریده بود دیگه شک نداشتم یه چیزی رو از من پنهان میکنند کاش میتونستم بفهمم چیه
* * * *
_ کیانوش
_ بله
_ تو چی رو از من مخفی میکنی ؟!
_نه هیچ
_ مطمئن هستی ؟
_ آره
_ اما من شک دارم و احساس میکنم یه چیزی رو داری مخفی میکنی مخصوصا با حرفی که بوسه بهم زد بیشتر باعث شد شوکه بشم .
_ بوسه چرت و پرت میگفت
_ میدونم یه چیزی رو از من مخفی میکنید اما خیلی زود میفهمم چی هستش
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ کافیه
_ چی ؟
_ چرت و پرت گفتن کافی هستش بهتره دهنت رو ببندی و ساکت بشی
_ تو چرا میترسی ؟
_ از چی باید بترسم ؟!
_ اینکه من حقیقت بفهمم !
_ حقیقت رو بفهمی چی قراره عوض بشه میشه واسه ی منم توضیح بدی ؟
خواستم واسش توضیح بدم اما واسم سخت بود خیلی زیاد ! چون نمیدونستم چی رو دارند از من مخفی میکنند !.

حسابی فکرم مشغول شده بود این حقیقت چی بود که همه داشتند از من مخی میکردند واقعا واسم سئوال شده بود و میخواستم خیلی زود بفهمم البته اگه میشد
_ بهار
به سمت مامان گیسو برگشتم انقدر تو افکار غرق شده بودم که اصلا متوجه حضورش نشده بودم ، با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ میشه یه سئوال بپرسم ؟
_ آره
_ تو هنوزم بهادر رو دوستش داری ؟
_ چطور ؟
_ چون به بوسه گفتی …
حرفش رو قطع کردم :
_ من هنوزم عاشق بهادر هستم هیچکس نمیتونه جای اون رو تو قلبم بگیره اگه به بوسه اون حرفارو زدم چون میخواستم ساکت باشه بیش از حد داره به من فشار میاره همین
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ کیانوش شوهرت هست ناراحت میشه تو داری از شوهر مردت …
_ کافیه
ساکت شد که با خشم ادامه دادم :
_ شما حق ندارید به شوهر من بگید مرده شنیدید ؟
_ نه
_ شما …
_ نیاز نیست انقدر عصبانی باشی من فقط دارم واقعیت رو میگم
_ واقعیت نیست چون بهادر زنده هست من احساسش میکنم
گوشه ی لبش کج شد :
_ آره کاملا مشخص هستش داری احساسش میکنی فقط داری دروغ به خورد من میدی همش همین بعدش بهتر هست گاهی خفه خون بگیری .

🍁🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mehrad
Mehrad
3 سال قبل

کیبورد نویسنده رو جان گیر کرده ساییدی ما رو 😐

Mehrad
Mehrad
پاسخ به  Mehrad
3 سال قبل

نگاه کن به دیالوگا هر وقت کسی تو این رمان شخصیت اصلی رو صدا می زنه میگه جان 😐 نه فقط شخصیت اصلی کل کاراکترا این خیلی رومخمه

Mehrad
Mehrad
پاسخ به  Mehrad
3 سال قبل

😂😂کتاب غرق می کنه ادمو تعجبی نداره

Hasti
3 سال قبل

اصلا انگار یه بچه ۱۲ ساله داره این رمانو مینویسه حاضر جوابیا بیخود فعل ها مسخره

مریم
مریم
پاسخ به  Hasti
3 سال قبل

خواهرم چرا به بچه 12ساله توهین میکنی 😅 😂😂این رمان رو حداقل یه دختر 9ساله نوشته آخه بچه 12سالم اگه بود آخرش تشخیص میداد کجا باید از چه فعلی استفاده کنه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x