رمان گرداب پارت 185

3.7
(3)

 

 

بی اختیار دوباره بغض کردم و دل شکسته گفتم:

-چرا مارو دوست ندارن؟!..

 

مامان لبخنده تلخی زد و دستم رو نوازش کرد:

-با ازدواج من و پدرت موافق نبودن..به سختی و با اصرارهای زیاد پدرت حاضر شدن بیان خاستگاری..منو هم سطح خودشون نمی دونستن..از همون روزی که ازدواج کردیم، بدرفتاری هاشون شروع شد..دو سه سال اول تو عمارت باهاشون زندگی کردیم..از هیچ کاری برای ازار من نگذشتن..منو خیلی اذیت کردن..نمی خواستم بین پدرت و خانواده ش بخاطره من بهم بخوره برای همین سکوت می کردم..فقط عمه ت باهام خوب بود……

 

لبخنده تلخش بزرگتر شد و نفس عمیقی کشید و اروم ادامه داد:

-جلوی پدرت خوده واقعیشون رو نشون نمیدادن..کافی بود بابات پاشو بیرون بذاره تا دوباره شروع کنن..منو کرده بودن کلفت تمام وقتشون..بشور، بپز، نظافت کن..حتی لباسشونم میدادن من بشورم..هرهفته مجبورم می کردن اون عمارت بزرگ رو نظافت کنم..پختن غذارو به من سپرده بودن..درکنار همه ی اینا متلک ها و حرف های نیش دارشونم بود..اون عمارت زیبا و بزرگ برام شده بود مثل یک قفس……

 

-چرا به بابام نمی گفتی؟!..چرا گذاشتی باهات این کارو بکنن؟…

 

به روبه روش خیره شد و اهسته تر گفت:

-من و محمدرضا عاشق هم بودیم..به سختی بهم رسیده بودیم..نمی خواستم بین من و خانواده ش بمونه..می دونستم اگه بگم طرف منو میگیره اما دوست نداشتم خانواده ش رو از دست بده..اونا خانواده ش بودن و مسلما دوستشون داشت..دوست نداشتم باهاشون قهر کنه و تنها بمونه..برای من بد بودن اما محمدرضا رو روی چشمشون میذاشتن..نمی خواستم حمایتشون رو از دست بده……

 

 

لبخندی روی لبم نشست از لحن پر از عشقش وقتی اسم بابام رو میاورد…

 

این دفعه من دستش رو نوازش کردم و گفتم:

-خب..بعد چی شد؟..

 

دوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-تازه تورو باردار شده بودم..حالم خوب نبود و ویار شدیدی داشتم..اما حتی اینم باعث نشد از کارهاشون دست بردارن..عمه ت به طرفداری از من جلوشون می ایستاد اما اونم کار زیادی نمی تونست بکنه..تا اینکه با دیدن حال و روزم که هرروز داشتم بیشتر اب میرفتم، طاقت نیاورد و رفت همه چی رو به بابات گفت..از سیر تا پیازِ زمان نبودنش رو تعریف کرد..بابات باورش نمیشد من اینقدر اذیت شده باشم و هیچی نگفته باشم..حتی اومد سرم داد زد که اونو ادم حساب نکردم و با سکوتم نشون دادم به حمایتش نیاز ندارم……

 

لبخنده روی لبش اینبار پر از احساس شد و با مکث کوتاهی گفت:

-می گفت وقتی تورو اذیت میکنن انگار دارن منو زنده زنده اتیش میزنن..از ناراحتی زیاد بخاطره کارهایی که با من کرده بودن گریه می کرد..شبونه وسایلمون رو جمع کرد و تو روی همشون ایستاد و گفت جایی که احترام زنم رو نگه ندارن نمیمونم..گفت خانواده ای که این همه بلا سر زن و بچه ی تو راهیش اوردن رو نمیخواد..مامان بزرگت گریه کرد، خودشو زد، غش کرد اما بابات کوتاه نیومد..دست منو گرفت و برای همیشه از اون عمارت اومدیم بیرون……

 

اشک تو چشم های جفتمون جمع شده بود..

 

چقدر به وجوده همچین پدری افتخار می کردم..نه بخاطره اینکه تو روی خانواده ش ایستاده بود..فقط بخاطره اینکه پشت زن و بچه ش بوده و وقتی از کارهای خانواده ش مطلع شده، نگذاشته دیگه کسی اذیتشون کنه…..

 

چقدر الان به وجودش و حمایت هاش نیاز داشتم..

 

 

 

با بغض گفتم:

-کاش الانم بود..چقدر دلم براش تنگ شده مامان..

 

اشک مامان از چشمش فرو ریخت و سرش رو به تایید تکون داد و لب زد:

-منم همینطور..تا وقتی بود نذاشت اب تو دلمون تکون بخوره…

 

اشکم رو پاک کردم و برای اینکه حال و هوای مامان عوض بشه، به سختی لبخند زدم:

-بعد این خونه رو خریدین و برای زندگی اومدین اینجا؟..

 

مامان هم اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو به منفی تکون داد و دوباره لبخند زد:

-نه..اون شب رفتیم خونه بابای من..چند روز اونجا بودیم..بابات یه مدت مغازه رو باز نکرد و برای اینکه منو از حال و هوای اون عمارت خارج کنه، چند روز رفتیم مسافرت..اول مشهد و بعد هم شیراز و اصفهان..هرروز منو می برد گردش و خوش میگذروندیم..تازه انگار داشتیم زندگی می کردیم..تازه روی خوش زندگی داشت بهمون لبخند میزد..از مسافرت که برگشتیم، بابات یه خونه اجاره کرد..جهیزیه ی من باز نشده بود و تو زیرزمین خونه امون مونده بود..چون عمارت نیازی به جهیزیه ی من نداشت..وسایل رو تو خونه ی اجاره ایمون که خیلی هم نقلی و کوچولو بود چیدیم و زندگی جدیدمون شروع شد..به اصرار من، چند ماهی یکبار می رفتیم برای احترام به خانواده ی پدرت سر میزدیم و می اومدیم……

 

با ذوقی که از تعریف خاطراتشون توی دلم نشسته بود و لبخند بزرگی پهن لبم کرده بود، گفتم:

-دیگه باهات خوب رفتار می کردن؟..

 

-نه زیاد..جلوی بابات چیزی نمی تونستن بگن اما تا یه فرصت گیر میاوردن نیش و کنایه هاشون شروع میشد….

 

بق کرده نگاهش کردم و گفتم:

-چطور می تونستن اینقدر بد باشن..بخاطره بابا هم شده بود باید رعایت می کردن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x