27 دیدگاه

رمان گلادیاتور پارت 271

5
(8)

 

جلال آرام سر ماشین را به سمت ورودی دروازه عمارت چرخاند و ماشین آرام تا ساختمان پیش رفت و بعد از چند متر پیش روی متوقف شد و ماباقی ماشین ها به ترتیب وارد عمارت شدند و پشت سر جلال پارک کردند .

 

یزدان نگاهی به ساختمان عمارت انداخت و در حالی که دستش به سمت دستگیره می رفت ، آرام و خسته گفت :

 

ـ کیف و ساک هام و بگو یکی برام بیاره بالا .

ـ بله قربان .

 

و در را باز کرد و از ماشین پیاده شد و با همان تن خسته اما همچون همیشه با قدم های مستحکم و پر صلابت ، به سمت ساختمان راه افتاد و داخل شد .

 

بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که پلک بر روی هم نگذاشته بود و به مقدار بسیار زیادی محتاج خواب بود ……….. اما بلافاصله بعد از ورودش چشمانش را برای دیدن کسی که به اندازه تمام عمر دلتنگش شده بود ، گرداند ………………. دلتنگ دیدنش بود …………. دلتنگ بوییدنش ………… بوسیدنش ………… لمس کردن لطافت و دخترانگی های نابش ………….

 

حمیرا که داشت به دوتا از خدمتکاران درون سالن دستور می داد ، با دیدن یزدان ، آن هم در میان سالن ، متعجب ابروانش بالا رفت و لحظه ای بعد با قدم های بلند خودش را به او رساند ………. کسی به او اطلاع نداده بود که یزدان امروز به عمارت بازمی گردد .

 

ـ سلام آقا ، رسیدن بخیر .

یزدان که نگاهش هنوز هم در حال چرخیدن در سالن بود ، برای لحظه ای کوتاه نگاهش را به سمت حمیرا چرخاند :

 

ـ سلام . ممنون ………….. ناهارت آمادست حمیرا ؟

 

ـ بله آقا . اگه بخواین تا نیم ساعت دیگه میز ناهارتون و آماده می کنم .

 

ـ خوبه آماده شد یکی رو بفرست که خبرم کنه .

 

ـ چشم قربان .

گلادیاتور, [13/08/1402 10:24 ب.ظ] #part607
#gladiator

 

یزدان سری برای او تکان داد . برگشتش را خبر نداده بود …………… به دو دلیل .

 

اول از همه می خواست شرایط نگهبانان و امنیت عمارت را در زمان نبودش چک کند و بسنجد ……… دوم ، این دختر تخسِ زبان درازِ خیره سر را سورپرایز کند .

 

ـ آقا ساک هاتون و ببرم به اطاقتون ؟

 

یزدان سر به عقب چرخاند و به نگهبانی که دو ساکش را به دست گرفته بود نگاه انداخت و بی حرف سری برایش تکان داد و خودش زودتر از او از پله ها بالا رفت و قدم هایش را به سمت اطاقش کشید .

 

در اطاقش را با کارت باز کرد و کنار کشید تا نگهبان ساک هایش را به داخل ببرد .

 

ـ ساک ها رو همون گوشه دیوار بذار .

 

ـ چشم قربان .

 

با خروج نگهبان از اطاقش ، در را بست و یک راست به سمت اطاق گندم به راه افتاد و ضربه ای به در اطاقش زد و منتظر صدای او ماند .

 

با نشنیدن صدایی از داخل اطاق باز هم ضربه دیگری به در زد و منتظر صدای گندم ماند . با نشنیدن صدای او با این فکر که ممکن است گندم خواب باشد ، کارتش را از جیب شلوارش بیرون کشید و بعد از باز کردن در اطاقِ او ، آرام وارد شد و نگاهش را در اطاقش گرداند …………. خبری از او نبود .

 

حتی به سمت حمام در اطاقش هم رفت و گوشش را به در چسباند ………… حتی از داخل حمام هم صدایی به گوش نمی رسید …………. محتاطانه در حمام را هم باز کرد . باز هم خبری از گندم نبود .

 

با ابروانی بالا داده و دست به کمر گرفته …………. نگاهش را چرخی در اطاق داد .

گلادیاتور, [14/08/1402 09:58 ب.ظ] #part608
#gladiator

 

از اطاق خارج شد و قدم هایش را به سمت سالن پایین کشید ……………. خبری از جلال و نگهبانانی که او را در این ماموریت همراهی نموده بودند هم نبود …………. انگار افرادش آنقدر خسته بودند که مستقیماً به ساختمان پشتی رفته بودند .

 

با رسیدن به سالن نگاهش را اینبار دقیق تر در سالن ساکت گرداند ، حتی به سالن غذاخوری و اطاق تلویزیون هم سر زد ………… آنجا هم خبری از گندم نبود .

با دیدن یکی از خدماتچی ها که در حال تی کشیدن کف سالن بود ، به سمتش رفت .

 

ـ گندم کجاست ؟

 

زن سرش را بالا آورد و با دیدن یزدان ، آن هم آنقدر یکهویی ، ترسیده دست روی سینه اش گذاشت و بی اختیار قدمی به عقب رفت .

 

ـ سلام آقا .

 

ـ سلام ، گندم کجاست ؟

 

ـ احتمالاً تو باشگاه هستن . کلاسشون عموماً تا دوازده ، دوازده و نیم طول می کشه .

یزدان سری تکان داد و قدم هایش را به سمت پله های انتهای سالن که او را به باشگاه پایین می رساند کشید .

 

آنقدر ذهنش خسته و در پی دیدن گندم بود که به کل کلاس روزانه رزمی گندم را فراموش کرده بود .

 

پله ها را پایین رفت و با رسیدن به راهروی کوتاهی که او را به در ورودی شیشه ای مات باشگاه می رساند ، نفس عمیقی کشید . از همینجا و از پشت شیشه هم می توانست صدای نفس نفس زدن ها و ضربات دست و پای افراد درون باشگاه را بشنود .

 

در شیشه ای را آرام رو به داخل هول داد و وارد شد و نگاهش را به سمت دختر آشنایش کشاند .

گلادیاتور, [15/08/1402 09:56 ب.ظ] #part609
#gladiator

 

اما ثانیه ای نبرد که با دیدن لبخند معنادار بر روی لبان مربی گندم و نوع مبارزه کردنش که کاملاً سوء استفاده گرانه بودنش نمایان بود ، ابروانش درهم فرو رفت و دندان هایش بر روی هم فشرده شد .

 

نگاه عصبی اش را برای پیدا کردن معین در سالن چرخاند و با ندیدن او در حالی که حسی از خشم در زیر پوستش می جهید قدمی رو به داخل برداشت .

 

مردک آنچنان خودش را درگیر گندم کرده بود که حتی متوجه ورود او به سالن هم نشده بود .

 

عصبی از حکات دست مرد بر روی تن و بدن گندم ، با قدم هایی بلندتر از قبل که خشم و عصبانیت از آن می بارید ، جلو رفت و بلند و عصبی و بلند غرید :

 

ـ با همه شاگردات این مدلی مبارزه می کنی ؟

 

گندم که خودش هم ابروانش از مدل مبارزه سیاوش درهم فرو رفته بود و عصبی از رفتار او ، مشتش را بالا برده بود تا ضربه ای کاری در صورتش بنشاند ، با شنیدن صدای یزدان از پشت سرش ، مشتش در هوا خشک شد و قلبش به آنی فرو ریخت و چشمانش گشاد گشت .

 

در حالی که حس می کرد ، پاهایش از شدت شوک به زمین میخ شده ، به سرعت سر به عقب چرخاند ….

 

یزدانش بود …………. یزدان دوست داشتنی اش . کسی که در تمام این صد و خورده ای روز جانش فقط برای دیدن و شنیدن ثانیه ای از صدایش در می رفت …………… حالا برگشته بود ……..

 

زیر لب انگار که ناله ای از سر درد کند ، آرام نالید :

 

ـ یز …… یزدان .

 

سیاوش خودش را آرام به عقب کشید و زیر لب لعنتی به این شانس گندش فرستاد ……….. هرگز با یزدان برخورد رو در رویی نداشت . اما تعریفات زیادی از او شنیده بود .

گلادیاتور, [16/08/1402 10:13 ب.ظ] #part610
#gladiator

 

تعریف از سر سخت بودنش ………. تعریف از مبارزات تن به تن خیره کننده اش ……… تعریف از هوش و ذکاوت بی مثالش …………. و در آخر ، تعریف از بی رحمی خوف انگیز و لقب فرشته مرگی که به این مرد داده شده بود .

 

گندم آرام به پاهای بی جان شده اش تکانی داد و کامل به سمت او چرخید …………… چیزی که می دید در باورش نمی گنجید .

دست به سمت گلویش برد و نفهمید کی یزدان میان دیدگان ناباورش تار شد و دلش پر از حس و حال دلتنگی خفه کننده ای گشت .

 

حالش خراب بود و تمام جانش برای رفتن به آغوش این مرد سنگدل پر می کشید ………… مردی که صد و خورده ای روز او را در این عمارت یکه و تنها گذاشته بود و رفته بود .

 

سیاوش نفس عمیقی گرفت و قدمی به سمت یزدان برداشت و دست به سمتش دراز کرد :

 

ـ سلام یزدان خان ، خوشحالم از دیدنتون .

 

یزدان هنوز هم دندان بر هم می فشرد و تمایل شدیدی داشت تا مشت محکمی در صورت این مرد رو به رویش بنشاند .

 

نگاه خشمگین و سرد و سیاه و تیره و تار شده اش را در چشمان سیاوش فرو کرد …………… همان نگاهی که افراد زیادی لحظات آخر زندگی اشان آن را در چشمان یزدان دیدند و بعد از آن هم به تاریکی مطلق پیوستند .

 

او مرد بود …………. یک مرد دنیا دیده که به خوبی می توانست سِره را از ناسره تشخیص دهد . این مرد در وجودش خورده شیشه داشت . آن هم به مقدار بسیار زیاد .

اگر این مرتیکه را همان روز های ابتداییِ قبل از سفرش می دید امکان نداشت اجازه دهد ، او مربی گندمش شود …………… در ذهنش نه تنها برای معینی که معلوم نبود در کدام قبرستان گم و گور شده خط‌ و نشان می کشید ، بلکه جلالی که با اعتماد کامل بر خوب بودن این مربی صحه گذاشته بود هم ، تهدید می کرد .

گلادیاتور, [17/08/1402 10:18 ب.ظ] #part611
#gladiator

 

در حالی که با لبخندی زهردار نگاهش می کرد آرام گفت :

 

ـ به نظر نمی رسه که واقعاً از سر رسیدن من خوشحال باشی .

 

سیاوش لبخندی بر لب آورد . لبخندی که از صد فرسخی هم تصنعی بودنش نمایان بود .

 

ـ این چه حرفیه یزدان خان .

 

یزدان با همان لبخند زهردارش ، نفس خرناس مانندی کشید و نوک پنجه هایش را درون جیب شلوارش فرو برد .

 

ـ بهتره هر چه زودتر لوازمت و جمع و جور کنی و بری ……………. به جلال می سپارم تا پایان امشب کامل باهات تسویه حساب کنه .

 

سیاوش نفسی میان سینه حبس کرد و دو به شک پرسید :

 

ـ یعنی ………… از فردا ………….

 

یزدان به سمتش گردن کشید و نوک پنجه هایش در جیب شلوارش فشرده شد تا از جیبش بیرون نزند و مشتی شود در صورت این مردک .

 

در حالی که به سمت او گردن می کشید و صدایش را با لحن آرام و دلهره آوری پایین آورده بود ، آهسته ، با همان نگاهی که به راحتی می شد بوی مرگ را از آن دریافت ، زمزمه کرد :

 

ـ من جات بودم اصلاً به فردا و روزهای آینده فکر نمی کردم ………….. فقط جونم و بر می داشتم و می رفتم .

 

و گردن عقب کشید و در همان حال ادامه داد :

 

ـ خیلی دارم جلوی خودم و می گیرم که گردن آدمی که تو خونه من به دختر من چشم داشته و مطمئناً تو این سه ماه خوب از نبود من استفاده کرده ، نشکونم …………. پس بدون دارم بهت لطف می کنم که اجازه می دم روی پاهای خودت از این در بیرون بری ……….. بهتره تا پشیمون نشدم این تن لشت و جمع کنی و از این عمارت بری و هرگز هم این دور و اطراف حتی اگه کلاهتم افتاد پیدات نشه ………..

 

ـ یزدان خان ……….. باور کنید …………..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatemenura
fatemenura
4 ماه قبل

👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍

Mahsa
Mahsa
4 ماه قبل

کاش میزد تو دهنش لهش میکرد😐حالا با گندم دعوا و بداخلاقی نکنه بعد این همه وقت به خاطر این یارو

fatemenura
fatemenura
4 ماه قبل

اونای ک رمان های ک اشتراکی شدن خوندن بیان ب ما هم بگن😂

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  fatemenura
4 ماه قبل

😂😂

Tina
Tina
4 ماه قبل

الان خودمو میکشماااا دیشب اشتراک سه ماهه گرفتم آووکادو اومد ولی الان رفتم دوباره میزنه اشتراک خریداری کنین ینی چی واقعا

Tina
Tina
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

ن بابا ب کسی ندادم با گوشی دیگه هم نرفتم رمزشو چجوری عوض کنم

تینا کریمی
تینا کریمی
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

درست شد بقیه رو نشون میداد حتی هامینم میومد فقط آووکادو رو میزد اشتراک خریداری کنین بالا یچیز بود زدم اسممو زدم درست شد مرسی. اگه نمیومد سکته میزدم داراییم همین 50بود🤣

Bahareh
Bahareh
4 ماه قبل

بابا تو رو خدا رمانارو مثل قبل پارت گزاری کنیو لطفا ما نمیتونیم تو سایت ثبت نام کنیم رمان آواکادوو شاه خشت لابد بقیه رم همینطوری میخواهید اشتراک کنید ولی لطفا سایت رو مثل قبل کنید رمانهاشو رایگان مثل قبل بزارید تا ما که چندین ساله از این سایت رماناشو دنبال میکردیم دوباره بتونیم مطالعه کنیم اصلا نمیشه برای اشتراک ثبت نام کرد.

Bahareh
Bahareh
4 ماه قبل

دم یزدان گرم خوب موقع سر رسید ول کاش یه حال اساسی تر ازش میگرفت.

کاربر
کاربر
4 ماه قبل

شما فقط کافیه ببینید یه رمان طرفدار زیاد داره میرینید به همه چی ولی از این به بعد سایتتون باید خاک بخوره مطمئن باش کسی نمی یاد دیگه بخونه اگه هم بخونن لااقل یه ذره شعور دارن کامنتی زیرش نزارن

fatemenura
fatemenura
4 ماه قبل

آووکادو هم عین بعضی از رمان های سایت نصفه تموم شد
بخاطر چند خط مثلا پارت
پول بدیم

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  fatemenura
4 ماه قبل

متاسفانه هامین هم اشتراکی شده

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

وای نه من این رمان خیلی دوست داشتم نامردیه به خدا اصلا من دیگه هیچی نمیخونم.

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

خیلی بی انصافیه این همه منتظر آووکادو بودیم لااقل از قبل اعلام میکردین😢

تینا کریمی
تینا کریمی
4 ماه قبل

چقد گرون 50تومن بر سه ماه فقط میترسم بگیرم تو سه ماه کلا پنج تا پارت بزارن😑

Zypd_10
Zypd_10
4 ماه قبل

بچه ها رمان آووکادو براتون میاد ؟ برای من نمیاد میزنه ورود رایگان بعد هرکار میکنم نمیاد
میشه راهنمایی کنید

تارا
تارا
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

ینی چی مسخره کردین پارتای آنلاین که نباید فروشی باشه بخوایم پول بدیم میریم وی آی پی اسکلیم پارتای یه ذره اینجا رو بخریم
باید خجالت بکشین واقعا

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

وای یعنی بدون اشتراک باز نمیشه رمز پویا ندارم

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

پس اون اشتراک رایگان الکیه؟

ZiZi
ZiZi
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

متاسفم براتون
وقتی باید اشتراک تهیه کرد که از اول بگن این رمان فروشی هست و رایگان نیست
نه اینکه شما نصف رمان و بذاری بعد بیای بگی برای بقیه اش اشتراک بخرین
مگه مردم مسخره شمان؟
از این به عنوان یه پوئن استفاده میکنید که بقیه کنجکاو بشن و مجبور شن اشتراک بخرن
نه حالا خیلی هم مرتب و کامل پارت میذارین 😏
برین به جهنم

شیما مرادی
شیما مرادی
4 ماه قبل

ببخشید من که تو سایت ثبتنام کردم پس چرا پارت جدید رمان آووکادو برام باز نمیشه😬🤕اینجوری سایت خلوت میش🤧

رمانخون
رمانخون
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

یه رمان رو وقتی میزارن اشتراک ک از اول باشه نه وسط رمان کم پول شدی یادت افتاده پولیش کنی

Shayda
Shayda
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

چرا مثلا فقط آوکادو
چیه پولی پولی ای بابا ما میتیم اینجا رمان بوخونینم
وگرنه میتونیم بریم فایلشو بخریم
از رفتار تند مون معذرت میخوام ولی چرا باید نصفش و که گذاشتین بعد یاد پول بیفوتین؟

دسته‌ها

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x