استاد جدی بهطرفمون برگشت.
– این کار رو به شماها میسپرم، باید بدون نقص انجامش بدید.
نوید نچی کرد.
– من که نیستم. خودت میدونی سابقهدارم، گرفتار شم پدرم رو درمیآرن.
ندا هم پشت نوید رو گرفت.
– منم با نویدم.
راشد نگاهی به اون دوتا انداخت.
– فکر نکنم به راننده نیازی باشه، پس دور منم خط بکشید.
نگاهم بهسمت پوزخند مرید و نگاه سرد سرکان برگشت.
صورت استاد حسابی سرخ شده بود. من برای ادامهی این زندگی نیاز به کمی آدرنالین داشتم.
– گروه من این مسئولیت رو بهعهده میگیره. اون مدارک بدون هیچ اشتباهی به شما تحویل داده میشه.
چشمهای استاد برق زد.
– میدونستم ناامیدم نمیکنی پسر.
نگاه بچهها بهسمتم چرخید.
– چیکار میکنی یاکان؟
فندک و سیگارم رو از توی جیبم بیرون کشیدم و همونطورکه بهطرف بالکن میرفتم گفتم: کسی رو برای اومدن اجبار نمیکنم. شماها بمونید، تنها میرم.
پا روی بالکن گذاشتم و سیگار رو روشن کردم.
نگاهی به شهر زیر پام انداختم، از این شهر خسته بودم.
همهچیز خاکستری بود. آدما… آدما فقط شکل آدمیزاد داشتن، از درون مرده بودن. من نمیتونستم بیشتر از این توی این شهر بیهوا زنده بمونم، باید چند روزی دور میشدم تا نفس بکشم!
دستی روی شونهم نشست.
– میفهمی داری چیکار میکنی یاکان؟
با شنیدن صدای نوید بهسمتش برگشتم.
به محافظ چوبی بالکن تکیه دادم و دمی از سیگار گرفتم. دود رو توی صورتش خالی کردم و با بیخیالی گفتم: نه نمیفهمم، تو بگو دارم چیکار میکنم.
لبهاش رو بههم فشار داد.
– داری همهمون رو میکشونی توی تله! میدونی که اجازه نمیدیم بدون ما جایی بری. داری باعث سقوط همهمون میشی، سقوط ما یعنی سقوط استاد. امثال مرید فقط همین رو میخوان، برای اینه که هی تحریکمون میکنن!
جدی نگاهش کردم.
– کی گفته قراره سقوط کنیم؟ به نظرت من اجازه میدم آسیبی به شماها برسه؟
لبش رو تر کرد.
– این یعنی نقشهای داری؟
به آدمایی که توی سالن رفتوآمد میکردن خیره شدم.
– نیاز به یه نفوذی داریم.
کنارم ایستاد و منتظر نگاهم کرد. اشارهای به جلو زدم.
– این یارو سرکان کنار شبنم چیکار میکنه؟
سیخ سر جاش ایستاد و بهسمتی که اشاره زدم نگاه کرد.
قدمی به جلو برداشت و مکث کرد. کمکم گوشهی لبش رو به پایین کج شد.
– پس برای همین استاد بهش گفت سعی کن قشنگتر از همیشه بهنظر برسی.
سیگاری رو که توی دستم برای بوسیده شدن تقلا میکرد به لبهام رسوندم.
– استاد برای تجارت با ترکا خودشم میفروشه! اگه سرکان از شبنم خوشش بیاد…
– ساکت شو یاکان!
صداش تیز و عصبی بود.
– فایتر، برای من ادای آدمای عاشق رو درنیار. کسی که عاشقه اجازه نمیده هیچکی برای انتخاب معشوقهش بهش نزدیک بشه.
زیرچشمی نگاهم کرد.
– حتماً مثل تو که حتی نمیدونی کجاست و با کیه!
مکث کردم. لبهام رو بههم فشار دادم و چیزی نگفتم.
کل این زندگی برای من از هیچ تشکیل شده بود، انقدر پوچ و خالی که کسی راهی برای باز کردن بحث با من پیدا نمیکرد.
توی این صفحهی سفید یه نقطهی رنگی توی چشم همه میزد، یه نقطهضعف بزرگ. شاید هم نقطهی قوتی که من رو مطیع نگه داشته بود.
مهم نبود طرفم کیه، دوست یا دشمن… کافی بود از این نقطهی رنگی خبر داشته باشه تا هر جایی که نیازه باهاش من رو تحت فشار بذاره.
– نمیدونم کجاست، ولی میدونم با هیچکس نیست.
– از کجا میدونی؟
اخم کردم.
– چون قسم خورد…
– یه بار هم گفتی قسم خورد که هیچوقت ولت نمیکنه!
محافظ چوبی زیر دستم رو فشار دادم و سیگار دوم رو روشن کردم.
پوفی کشید.
– خب حالا من یه زری زدم، بیخیال… نمیفهمم چرا بعد از اینهمه وقت هنوز انقدر واکنش نشون میدی. حافظهت از چی تشکیل شده؟ فراموش کن دیگه مرد!
به نشون بال فرشتهی روی فندک خیره موندم.
– اینکه از ته دل عاشق یه نفر بشی سخته، ولی اینکه دیگه عاشقش نباشی سختتره… یعنی میگن یه آدم هفتتا جون داره، بخوای خاطرات یکی رو فراموش کنی چهارتا از جونات رو باختی. جونم رو آتیش زد این دختر. میدونی چند ساله که فقط منتظر یه زنگم؟
دست روی شونهم گذاشت و سیگار رو ازم گرفت.
– شرمندهم رفيق. از بیعرضگی خودم عصبانی بودم سر تو خالیش کردم.
سیگار رو روی لبش گذاشت و همونطورکه به شبنم خیره بود ادامه داد: میبینیش؟ خیلی خوشگله یاکان. اگه سرکان ازش خوشش بیاد چی؟ اون یه تاجر ترکه و من یه فایتر. استاد سایهم رو با تیر میزنه… اصلاً شاید هم چیزی که فکر میکنیم نباشه. نه؟
خیره نگاهش کردم. آب دهنش رو بهسختی قورت داد و بهسمت ظلمات شب برگشت.
– اینکه خودم رو گول بزنم واسهم آسونتره تا اعتراف به شکست کنم. تا همین دو سال پیش حتی نمیخواستم بهش نزدیک بشم. چون دختر استاد بود ازش بدم میاومد! چرا رودخونه یه مسیر مخالف رو در پیش گرفته؟ اصلاً این عشق چیه یاکان؟
نگاهی به آسمون بیستاره انداختم.
– وقتی تعداد روزایی که با فکر به خاطراتش میگذرونی از تعداد خاطرههایی که باهاش ساختی بیشتر بشه میفهمی عشق یعنی چی!
لپاش رو باد کرد و چشمهاش رو ریز.
– نمیدونم. من زیاد طول بکشه خودمم یادم میره، مثل تو نیستم.
لبخندی گوشهی لبم نشست.
– شماها نمیخواید بیاید داخل؟
با شنیدن صدای ندا بهسمتش برگشتیم.
یکی از دکمههای بالای لباسش رو باز گذاشته بود.
نگاهی به نوید انداختم، میدونستم دوباره جنجال بهپا میکنه.
– چیه نیما جان؟ میترسی بیام تو، عیشونوش و لاس زدنت با پسرای سازمان بههم بخوره؟
ندا با عصبانیت نگاهش کرد.
– حرف دهنت رو بفهم بیشخصیت. لیاقت نداری، میخواستم واسه شام صداتون کنم.
بازوم رو محکم کشید.
– بیا بریم یاک. بذار این بیعرضه اینجا بشینه هوا بخوره، دوستدخترشم بلند کنن ببرن!
میدونستم نوید دنبال اینه حرصش رو سر یکی خالی کنه.
– نیما، میآم یهدونه میزنم زیر گوشت دور خودت بچرخیا…
پوفی کشیدم و دستم رو بالا بردم.
– رفتیم خونه ادامه بدید. راه بیفتید بریم این کثافت رو تموم کنیم برگردیم.
هرسه با قدمهای بلند بهسمتی که استاد و بقیه ایستاده بودن راه افتادیم.
نوید بدون اینکه نگاهی به شبنم بندازه کنار راشد نشست.
– شما دوتا یه ساعته کجایید؟ ماهی یه بار هم بهزور میبینمتون؛ الان که اینجایید کنار خودم باشید.
نگاهی به استاد انداختم.
– راجع به جزئیات مأموریت حرف میزدیم. کی باید راه بیفتیم؟
– هرچه زودتر بهتر… از چند روز قبل اونجا باشید که بتونید همهی زوایا رو بررسی کنید.
سرکان نگاهی به شبنم انداخت.
– شما هم همراهشون میرید؟
شبنم بیحس نگاهش کرد. بهجاش استاد جواب داد: نه، لزومی نداره. قرار نیست درگیری پیش بیاد که نیاز به پزشک داشته باشن.
نوید سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
– سلف رو چیدهن. برید یه چیزی بخورید، مهمونی ادامه داره.
مرید آروم خندید.
– مهمونیای استاد که بدون عیشونوش نمیشه!
نفس عمیقی کشیدم و گوشهای ایستادم.
میل به چیزی نداشتم. بیشتر فکرم مشغول مأموریت بود.
نوید و راشد بهسمت میز سلف رفتن. متوجه نشدم شبنم کی خودش رو بهم رسوند.
– یاکان؟
نگاهش کردم. آروم پرسید: نوید چیزی نگفت؟ خیلی عصبانی بود؟
به نوید که با اخم های درهم کنار راشد ایستاده بود نگاه کردم.
– تو باید عصبانی باشی که اون نمیتونه بهخاطرت جلوی پدرت بایسته نه اون. انقدر احمق نباش شبنم، تحریکش کن مثل یه مرد عاشق رفتار کنه! تا وقتی تو پشتش باشی و بهش اطمینان بدی فقط مال اونی، تلاشی برای نگه داشتنت نمیکنه.
با بغض گفت: یعنی هیچ عکسالعملی به وجود سرکان نشون نداد؟ اینا همهش… تقصیر منه؟
نفس عمیقی کشیدم.
– ناراحت شد، ولی نه اونقدری که بخواد جلوی استاد بایسته. من این بشر رو میشناسم، ریلکستر از این حرفاست. تا نفت رو آتیشش نریزی حرکت نمیکنه.
با چشمهای سرخشده نگاهم کرد. گاهی دلم واسهش میسوخت، توی زندگی منفور استاد گیر افتاده بود و راه فراری نداشت.
– معمولاً زیاد حرف نمیزنی… ممنون راهنماییم کردی.
سری تکون دادم و سکوت کردم. اینجا پای چیزی وسط بود که من ازش زخم خوردم.
بعد از اینکه بچهها شامشون رو خوردن اشارهای زدم تا از پشت میز بلند بشن.
– کجا میرید یاکان؟ برنامه تازه داره شروع میشه.
نگاهی به سرکان انداختم.
– گروه من اهل این برنامهها نیست. بلند شید بچهها به ترافیک آخر شب نخوریم.
همه توی سکوت ازجا بلند شدن. شبنم سریع بهمون چسبید.
– میشه منم ببرید؟
نفس عمیقی کشیدم. مراسم آخر شبی منزجرکنندهترین کاری بود که استاد همیشه انجامش میداد.
– بیا بریم، میرسونیمت خونه.
بهسمت نوید راه افتاد. مرید و دخترش جلوی در ورودی مشغول حرف زدن بودن.
با دیدنمون تکخندهای کرد.
– میدونستم مراسم شروع نشده راه میافتید میرید. نمیدونم چرا استاد دست از سر مردای پاکش برنمیداره، انگار خیلی دوست داره دامنتون رو آلوده کنه.
ندا دستش رو روی هوا تکون داد.
– بریم معطل این مردنی نمونیم الکی.
راشد با خنده پشت سرش راه افتاد. نوید سری واسهش تکون داد و با شبنم از در خارج شد.
– یه پيشنهاد برات دارم…
نگاهی بهش انداختم.
این رمان مگ روزی دوتا پارت نبود؟
عالیه عالی
بهترین رمان آنلاینیه که دارم میخونم
پارتاهم به اندازه و به موقع است
از نویسنده این رمان واقعا متشکرم واقعا به دل میشینه
اره رمانش خیلی قشنگه امبدوارم هرچه زودتر با شوکا رو به رو بشه😍