21 دیدگاه

زمان نغمه دل پارت 45

3.4
(5)

 

 

دکتر خودش با دکتر قلبش رفته بودن تو اتاق

زمان انگار ایستاده بود

(راوی)

دکترا دورشو گرفته بودن و تمام سعیشونو میکردن تا هر سه جان سالم به در ببرند

ماما: باید بچها رو بدنیا بیاریم ممکنه اکسیژن بهشون نرسه

دکتر قلب: سلامتی مادر در الویته

پرستار: دکتر قلب ایستاد

دکتر قلب: سریع دستگاه شوک رو بیارین

پرستار: حاضره

دکتر:برین کنار

یک بار برنگشت

دو بار برنگشت

بار سوم…..

پرستار: برگشت دکتر

دکتر دستی به صورتش کشید و گفت:

_زایمان رو شروع کنین هرچه سریعتر

(محمد علی)

در اتاق باز شد و دوتا بچه رو تختای کوچیک اومد بیرون، رفتم جلو

اینا بچهای من بودن؟ هه بچهای من بی لیاقت؟

پرستار: باید ببریمشون

رفتم کنار و به رفتنشون نگاه کردم

مائدم الان تو چه وضعیه؟

دکتر ماما اومد بیرون

_دکتر دکتر

دکتر ایستاد

_مائده…. حالش خوبه؟

_نمیدونم ولی بچها با کمبود اکسیژن مواجه شدن و باید تو دستگاه باشن، درمورد مائده هم باید با دکتر قلب صحبت کنین

سرگردون منتظر دکتر قلب موندم ساعت از نصفه های شب هم گذشته بود و نزدیک طلوع صبح بود

که بالاخره دکتر اومد

_چیشد دکتر؟

_تونستیم رگای گرفته شده رو باز کنیم ولی امکان بهوش اومدنشون 50 درصده بازم امید به خدا

_یعنی چی؟

رضا منو کشید کنار و دکتر رفت

_یعنی چی رضا؟ یعنی ممکنه مائده من بچهاشو نبینه؟

_نه داداش من این چه حرفیه میزنی بیا بریم بچهاتو ببین

_کجا بیام ببینم؟ زنم و زندگیم اینجاس برم یچهایی که هیچ حقی برا دیدنشون ندارم ببینم؟

_باشه داداش غصه نخور

یک شب تمام ایستادم پشت شیشه اتاق

هر چند ساعت یک بار شوکی بهش وارد میشد و ترس از دست دادنشو باز به جونم می انداخت و برمیگشت

دکترا هم امید الکی میدادن که امیدتون به خدا باشه و هزار تا حرف مزخرف که برای من بهوش اومدن مائده نمیشد

چشمام دیگه همه جارو تار میدید، سردرد و معده درد امونمو بریده بود، رضا یه پاش پیش من بود و یه پاش پیش بچهام

بچهام! هه!

این بود رویایی که برای بدنیا اومدنشون داشتم؟

من لایقشون نبودم، ای کاش نمیرفتم دنبالش، ای کاش میزاشتم با اون یارو ازدواج کنه، مطمئنن وضعش با اون بهتر از الان بود

خدایا فقط یه فرصت دیگه بهم بده و مائده مو بهم برگردون

رضا به زور راضیم کرد حداقل برم حموم و بعد بیام

چشمامو مالیدم و اخرین نگاهمو نثار زندگیم کردم

بی امید سرمو برگردوندم که حس کردم یه چی تکون خورد

باز نگاه کردم دیدم چشماش داره باز میشه

_بهوش اومد، بهوش اومدد رضاا

سریع در اتاقو باز کردم و رفتم داخل

بغلش گرفتم و دستای حساسش که بخاطر انژوکت کبود بود رو بوسیدم

_خدایا شکرت، خداروشکر مائدم برگشت

مائده گیج و منگ بود، پرستارو دکترا رو رضا خبر کرد و سریع اومدن و منو انداختن بیرون

منو رضا به همدیگه نگاه میکردیم و هردو همزمان همدیگرو بغل گرفتیم

_بهوش اومد دیدی؟ بالاخره اومد، ولم نکرد رضا، رضا اون هنوزم منو دوست داره مگه نه؟

رضا هم عین من خوشحال بود و گفت:

_اره داداش اره، ابجیم مارو ول نمیکنه

دکتر بعد چکاپش گفت سه روز تحت نظر باشه و بعد میتونه مرخص بشه و اجاژه دادن پنج دقیقه ببینمش

(مائده)

وقتی بهوش اومدم دیدم علی درو باز کرد و بغلم گرفت

بعد از چکاپ دکترا بازم اومد داخل، وقتی دکترا داشتن چکاپم میکردن از پشت شیشه میدیدمشون که خوشحال بودن و همو بغل گرفتن

نشست روی صندلی کنارم

_مائدم

دستمو طبق عادتی که از وقتی حامله شدم گذاشتم رو شکمم که چیزی حس نکردم

ترسیده گفتم:

_بچ… یچهام کجان؟ چر… چرا حسشون نمیکنم؟ نکنه اتفاقی….

_قربون بشم نترس بچها سالمن

ترسم کمتر شد ولی بازم اروم و قرار نداشتم تا وقتی که بچهامو نمیدیدم

_می.. میخام ببینمشون

_الان نمیشه که عزیزم

_گف.. گفتم میخام ببینمشون

_باشه بزار الان میگم به پرستارا

رفت و پرستارا اومدن و با تخت منو بردن

از پشت شیشه بچهام که داشتن شیر میخوردن رو میدیدم

میخاستم بلند شم ولی نمیتونستم دکتر گفته بود فعلا نباید زیاد تکون بخورم و مجبورا نصفه نیمه تونستن بچهامو ببینم

خیلی خوشگل بودن عین ماه میدرخشیدن برام و چه حسرتی بود برام اغوش گرفتنشون و شیر دادن بهشون

عین همدیگه بودن و سخت بود تشخیصشون اگر رنگ لباسا نبود نمیتونستم بفهمم کدوم دختره و کدوم پسر

بردنم داخل اتاق و علی هم وارد شد

صورت لاغر و رنگ پریده ش نشون میداد چقدر خسته س

دیگه خسته بودم و میخاستم خاتمه بدم این دردی که هردومون بهش مبتلا شده بودیم

بنظرم به اندازه کافی هردومون تاوان دادیم و الان حقمونه زندگی کردن

_علی

تا خاست جوابمو بده در باز شد و مامان مریم با گریه اومد داخل

_مائده

_مامان مریم

اومد و محکم بغلم گرفت هردو چشمامون پر شده بود از اشک

_دختر خیره سر دق مرگم کردی نمیگی یه مادری هست که نگران بچش میشه؟

از رضا شنیده بودم بعد رفتنم همه جارو گشته تا منو پیدا کنه ولی خب نتونستن

_ببخشید حق داری مامان

_الان خوبی؟ بچها خوبن؟ از رضا شنیدم خدا بهم نظر کرده و دوتا نوه بهم داده

علی با لحن حسودانه گفت:

_بله خوبن، منم خوبم مامان جان

مامان رفت بغلش گرفت:

_نمیدونی تو این چند وقت که اون مار هفت خط پیشت بود چقدر عذاب میکشیدم که نمیتونم ببینمت

یهو یاد زهره افتادم

_زهره کجاس؟

همشون سرشونو انداختن پایین که علی گفت:

_بالاخره ریشه پوسیده شو از زندگیم کندم و انداختمش دور، رفت پیش مادرش

خوشحال بودم از اینکه بیخیال زندگیمون شده و دیگه سدی برای بودن ما کنار هم نیست

مادرجون موند پیشم چند ساعتی تا علی بره خونه و بیاد و بعدش با رضا رفت

و من موندم و علی، کنسرو اناناسی برام باز کرد و اومد سمتم

همینطوری دونه دونه تیکه های اناناسو به خوردم میداد که گفت:

_مائده

_جانم

_منو… ببخش، نباید بازم میومدم

_بودنت یه درد بود و نبودنت هزار درد، دلم برات تنگ شده بود، هیچوقت فکر نمیکردم بیای شده بودی برام یه ارزوی محال

_یعنی منو بخشیدی؟

سری تکون دادم

_یعنی حاضری بازم باهام ازدواج کنی؟

بازم سری تکون دادم

دستشو گذاشت زیر چونه م و گفت:

_اره؟

تو چشمای دو دو زنش نگاه کردم و گفتم:

_اره

محکم بغلم گرفت و خداروشکر کرد

سه روز گذشت و موقع ترخیص شدنم بود ولی گفتن بچها بخاطر زردی زیادشون باید بمونن و بماند که چقدر سر این موضوع غصه خوردم و گفتم میخام پیششون باشم و به زور منو بردن خونه مامان مریم

_مائدم، روی خوشگلتو ازم بر نگردون دیگه

_نمیخام من میخاستم پیش بچهام باشم

_دیدی که دکتر گفت یه هفته ده روز دیگهه خوب میشن

بازم اشکام اومد

_اصلا اون به کنار، من حتی نتونستم به بچهام شیر بدم پس چه مادریم من؟

_قربونت برم دکتر بخاطر دارو هایی که تو بدنت بود شیر نداری تازه گفت تا سه روز دیگه شیر میتونی بدی

_گریه نکن دیگه الان مامان فک میکنه من تورو زدم که اینطوری اشک میریزی

اشکامو پاک کردم و رفتیم خونه مادرجون

از این بابت خوشحال بودم که علی شعورش رسیده و فهمیده من دوست ندارم تو اون خونه برم و اوردتم اینجا ولی نمیدونستم بعد چند روز قراره کجا بریم

رفتیم تو اتاقی که برامون حاضر کرده بود و رفتم حمام

بعد از حموم احساس سبک بودن میکردم و دیگه بوی بیمارستان رو نمیدادم

مادرجون برام سوپ اورد و به زور به خوردم داد

میگفت بی بی بهش زنگ زده و نگرانم بوده ولی بهشون گفتن که حالم خوبه و امروز بهش زنگ زدم و از نگرانی درش اوردم

علی روی تخت خابیده بود که گفت:

_بیا جوجه طلایی بیا بغلم

نشستم رو تخت و گفتم:

_علی اینطوری نمیشه

_چطوری؟

_ ما به هم نا محرمیم

_ما از هر محرمی به هم محرم تریم بچهامونم اینو اثبات میکنن

_اره ولی از لحاظ قانونی و شرعی منو تو بهم نامحرمیم

_چشم به مادر میگن زنگ بزنه عاقد بیاد

_باشه، پس برو بیرون میخام بخایم

پوکر فیس گفت:

_یعنی چی؟

_یعنی همین تا وقتی محرم نشدیم حق نداری حتی نوک انگشتمم لمس کنی

_نمیرم میخام بخابم خسته م

_برو تو اون اتاق

_اونجا خابم نمیبره

_مادرجونو صدا میزنما

چشم غره اساسی بهم رفت

_باشه رفتم مائده خانوم، فقط دعا من عاقد امروز وقت نداشته باشه که اگر اون خطبه خونده بشه دمار از روزگارت در میارم

خندیدم و رفتم زیر پتو با شنیدن صدای در فهمیدم رفته و خابیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
9 ماه قبل

سلام قرار بود امروز پارت بزاری عزیزم

نواشون
نواشون
9 ماه قبل

فقد منم که گریم گرفت نه؟:)

،،،
،،،
پاسخ به  نواشون
9 ماه قبل

ن منم

بهار
بهار
9 ماه قبل

سلام ادا جون قلمت خوبه عزیزم ولی بعضی موقع ها فکر میکنم که ما رو سر کار گذاشتی

تی تی
تی تی
9 ماه قبل

وا بچه ها به دنیا میان اصلا نمیشه تشخیص داد خوشگلن یا زشت بعد این چطور زود فهمید بچه هاش چه قدر خوشگلن؟
چه قدر هم لوسه
نویسنده قلمت قشنگه ولی موضوع رمان نه

تی تی
تی تی
پاسخ به  Eda
9 ماه قبل

آخه وقتی نوزاده؟ حداقل وقتی دو یا سه سالش شد بگه
بازم رمان مینویسی؟ اگه نه بنویس چون قلمت خوبه اگه داستان قشنگ و جذابی هم انتخاب کنی رمانت خیلی قشنگ میشه ، الان کسایی هستن که قلم قشنگی ندارن ولی داستان رمانشون باعث جذب مخاطب میشه
مثلا برای موضوع رمان یه دختر قوی و یه پسر مهربون و ساده خیلی خوبه چون الان همه ی رمان شده دختر بدبخت لوس و مهربون ب، پسره گنده و قلدر و خشن

نواشون
نواشون
پاسخ به  تی تی
9 ماه قبل

داداش من ک ب دنیا امد
همه میگفتن زشته من و مامانم میگفتیم خوشگله
بچه ای که زود به دنیا بیاد چهرش نا مشخصه مگر ن بچه کامل فرم میگیره گلم

تی تی
تی تی
پاسخ به  نواشون
9 ماه قبل

منم همین رو میگم بچه وقتی به دنیا میاد اصلا معلوم نیست چه شکلیه
بعد نویسنده گفته خوشگلن
این عجیبه

نواشون
نواشون
پاسخ به  تی تی
9 ماه قبل

ب مامانشون رفتن لابد

آهو
آهو
پاسخ به  Eda
9 ماه قبل

نگوعزیزم رمانت رودوست داشتم ایشالابعدی روباقدرت وتمرکزبیشتری شروع می‌کنی من یکی که بیصبرانه منتظر رمان بعدیت هستم عزیزم

𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
پاسخ به  Eda
9 ماه قبل

سلام عزیزم..خیلی رمان قشنگی داری..خیلی ناراحت شدم که قراره زود تموم بشه. و منظور از اینه از دستم راحت میشید. خیلی ناراحت شدم..امیدوارم تحت تاثیر کسایی که بهت هیت یا بدگویی می کنن قرار نگرفته باشی.. چون یه عده کسایی هستن که روی دیگران عیب میزارن
موفق باشی.عزیزم منتظر رمان بعدیت هستم🩷

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
9 ماه قبل

دقیقآ

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  Eda
9 ماه قبل

اوووماچ 💋 😉

علوی
علوی
پاسخ به  Eda
9 ماه قبل

امیدوارم خوش گذشته باشه. عیدت مبارک و خبر خوبی بود.
خیلی هم خوب. از الان مشتاق روز دوشنبه‌ام

پریوش
پریوش
پاسخ به  علوی
9 ماه قبل

علوی جون شمارمان نمینویسید

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x