فلش بک
گریه میکردم و میگفتم دستگاهارو نکشید
رضا منو بغل گرفت و داشت میکشیدم بیرون از اتاق که پرستار داد کشید
_دکتررر دکتررر ضربانش برگشت
دکترا هراسون رفتن
منو رضا ساکت داشتیم به هیاهوی تو اتاق نگاه میکردیم که پرده اتاق کشیده شد
_نبضش برگشت مگه نه؟
رضا صورتش برق میزد از گریه
_اره، دیدی گفتم داداشم مارو ول نمیکنه
گریه میکردیم و خوشحال بودیم از اینکه نبضش برگشته
رضا یکم بهم اب داد که دکتر بالاخره اومد بیرون
سریع از روی صندلی بلند شدن
_چیشد دکتر؟
_خداروشکر نبض برگشت ولی وضعیتش دائم درحال تغییره و تا فردا و تا وقتی بهوش نیاد نظر قطعی نمیتونیم بدیم
_مرسی دکتر
خدارو شکر گویان به مامان مریم زنگ زدم که تازه رفته بود خونه یکم استراحت کنه
رضا گفت من هستم و منم رفتم نمازخونه نماز شکر بخونم
بعد نماز از خستگی همونجا خابم برد
_وروجک؟!
_….
_وروجکم؟! پا نمیشی؟
پریدم از خواب، فکر میکردم علی باشه ولی خواب بودم
بلند شدم و دست و صورتمو اب زدم و رفتم پایین
مادرجونم داشت گریه میکرد بغلش گرفتم گفتن علی بهوش اومده اشکای از سر خوشحالیم بازم سرازیر شدن
دکتر بعد از چکاپ اجازه داد بریم داخل مادرجون اینا یکم زودتر رفتن داخل
داشتم نگاه به صورت خسته ش میکردم رفتم داخل و بغلش گرفتم
گیج و منگ بود و بغلم نگرفت، وقتی ازش جدا شدم گفت:
_زهره
شوکه بودم که با شنیدن صدای بعد به حالت اغما رفتم
_جانم
صورتمو به سمت صدا برگردوندم، زهره بود
چطوری روش شده بود بیاد
صورت پر از غم و فریبکارش رو به سمت علی چرخوند و اومد سمتش دقیقا سمتی که من بودم و نگاه نفرت باری بهم انداخت
_برو اونور دختره وقیح
خشکم زده بود که کنارم زد و علیو بغل گرفت و علی هم بغلش کرد
رضا عصبی گفت:
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
زهره غمگین گفت:
_اومدم پیش شوهرم گناه کردم؟
_اون دیگه شوهر تو نیست مثل اینکه یادت رفته
علی یهو گفت:
_چی میگی رضا با زهره درست صحبت کن
ناباور گفتم:
_ع… علی؟
همه خشکمون زده بود که دکتر اومد و چکاپش کرد و گفت پاهاشون به طور کوتاه مدت فلجه و حافظه شو از دست داده و طبیعی هم هست عمل سختی داشتن ولی به امید خدا و همت خودشون و خانواده میتونن سلامتیشونو بدست بیارن
این حرفا حالیم نمیشد و درمونی برای زخمم نبود
سه چهار روزی تو بیمارستان تحت مراقبت بود و زهره عین اینه دق ثانیه ای از کنارش جم نخورد و عین پروانه دورش میگشت
مادر جون و رضا بهم گفتن مراعات کنم و هیچی نگم و منم به حرفشون گوش دادم
خدایا علیو بهم برگردوندی و از چاله درم اوردی ولی چرا از چاله انداختیم توی چاه؟!
به کمک رضا روی ویلچر نشوندنش و رفتیم سمت خونه خودشون
من اولین بارم بود خونشونو میدیدم، خیلی بزرگ بود، از خونه خودمون خیلی بزرگتر بود
زهره امون بهم نداد و سریع علی رو برد توی اتاق خابشون و در رو بست و بعد دو ساعت اومد بیرون
همه اون ثانیه هایی که با علی تنها بود برام عین یک روز نحس میگذشت
غروب میخاستش علی بره حموم که رضا رفت کمکش
میخاستم برم لباساشو حاضر کنم که زهره نزاشت
_کجا داری میری؟
_میرم لباساشو حاضر کنم
_لازم نکرده خودم هستم
_زهره علی حافظشو از دست داده درست ولی تو ام انگار مخت به جایی خورده که هنوز فکر میکنی شوهرته نه؟
_هه مهم اینه علی الان فقط منو زنش میدونه و حتی اسم تورو یادش نیست، از همون اولم اضافی بودی پس بکش کنار تا عین سوسک لهت نکردم
حرفاش اتیشم زد
_الان تا میتونی بتازون ولی میخام بدونم وقتی علی حافظش برگرده چه غلطی میخای بکنی
_مراقب باش تا اونموقع موندنی باشی
عصبی هلش دادم اونور که خورد زمین و الکی صداشو انداخت روی سرش
_اییی دختر سلیطه چه غلطی کردی
همون لحظه علی هم اومد بیرون
_اینجا چه خبره
زهره با اشکای ساختگی گفت:
_علی این دختر سلیطه هولم داد افتادم زمین پام پیچ خورد
ناباور زل زده بودم بهش که رضا گفت:
_زنداداش چیشده؟
_هیچی بخدا کنارش زدم الکی خودشو انداخت زمین
رضا عصبی نگاهی به زهره انداخت
_تو خجالت نمیکشی؟ تا کی میخای عین بختک بیوفتی رو زندگی داداش من؟ بس نیست؟
علی عصبی گفت:
_رضا حواست باشه چی داره از دهنت در میاد و به زنم میگی
_من حواسم هست ولی زهره خانوم حواسش نیست
زهره با شالسوسگری رفت بیرون با گریه و علی گفت:
_حق نداری بخاطر یه خدمه با زن من اینطوری صحبت کنی ناراحتی میتونی بری ولی نمیتونی زن منو ناراحت کنی
_من… من خدمه م؟
رضا عصبی گفت:
_که اینطور یعنی زن هفت خطت رو بهم ترجیح دادی؟ باشه میرم و هرموقع که فهمیدی این زن چه کارها باهات کرده میام میزنم رو شونت و بهت میگم زنتت چی بود
نگاهی به من خشک شده انداخت و گفت:
_بیا بریم مائده
کشوندتم بیرون از اتاق
_کجا بیام؟ شوهرمو ول کنم این هرکاری دلش میخاد بکنه؟
_نمیبینی؟ این حرفامونو باور نداره کور شده
_نمیتونم، نمیام رضا
ناچار گفت:
_باشه بمون مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن، مراقب بچها باش زیادم با این مار هفت خط در نیوفت منم بعضی وقتا وقتی خونه نبود میام پیشت
_باشه
_خدافظ
_خدافظ
سرگردون تو خونه ای که هیچ جاییش رو نمیشناختم قدم زدم و رفتم اشپزخونه تا سوپ براش درست کنم
بوی سوپم معده خودمم تحریک کرده بود که زهره وارد اشپزخونه شد
غذای علی و خودمو ریختم تو ظرف میخاستم ببرم بالا که مانع شدم
_چیکار میکنی؟
_مرسی بابت درست کردن غذا
سینی رو ازم گرفت و رفت و من موندم و جای خالیش
یک هفته همین طور پیش رفت که بالاخره زهره مجبور شد بره بیرون و من با علی تنها بشم
سریع رفتم تو اتاق علی نشسته بود روی تخت و مشغول ور رفتن با لپ تاپ بود
_علی
سرشو از لپ تاپ برداشت و نگاهم کرد به معنای چیه
_میخاستم باهات صحبت کنم
_میشنوم
_تو… واقعا یادت نمیاد من کیم؟
_مگه چیزی از یادم رفته که بخوام به یاد بیارم؟
دکتر گفته بود به روش نیاریم و برای همین هیچی نگفتم
_نه ولی گفتم شاید فراموش کردی که زنتم
_چی؟ زن؟ دختر جون برو خونتون مامانت الان نگرانت میشه
_من مادر و پدرم فوت شدن
_پس پیش کی زندگی میکنی؟
عصبی شدم و هر لحظه ممکن بود زهره بیاد
_علی واقعا منو یادت نمیاااد؟ منممم مائدههه زنتتت
عصبی رفتم تو اتاق مهمان که اتاقم شده بود و عکسامونو برداشتم و بردم و انداختم جلو روش
_پس اینا کیههه هااان کیهههه؟ اینا کین علیی
علی داشت نگاشون میکرد که زهره رسید هولم داد اونور و همه عکسارو برداشت و سیلی زد به صورتم
_بالاخره کار خودتو کردی هرزه؟ خواستی خودتو به علی بچسبونی؟ اگر نرسیده بودم میخاستی چه گوهی بخوری
همین الان گمشو از خونه م برو بیرون تا وسایلتو نریختم
پر از بغض بودم ولی نزاشتم اشکام بیاد وسایلمو جمع کردم و گوشیم و کلیدم و حلقه کوچیکی که علی برام گرفته بود رو در اوردم و گذاشتم روی میز و رفتم
بجای تلف کردن وقتتون با خوندن رمانای بی سر و ته و تعریفای الکی برین رمانای خوب سایت مد وان مثل آتش و غرامت و بوی گندم و آیینه شکسته و متنویا رو بخونین…
چرا انرژی منفی میدین دوست ندارید نخوانید کسی شما رو مجبور نکرده
حق گفتی
موندم چطور رمانایی با قلم قوی مثل بوی گندم و غرامت تو مد وان باید پارت گزاری شن اون وقت یه رمانی مثل این رمان که آبکی و نویسنده اش هم ۱۵ سالشه باید تو این سایت آپ شه
اونوقت فاطمه جان هم میگن برای پارتگذاری رمان تو این سایت باید قامتون قوی باشه!
پارتی بازی اینه دیگه
پیام های انتقادی مارو هم تایید نمیکنن تا به روحیه و حس خانم ضربه نخوره
اول مائده میگه هولش دادم افتاد زمین بعد به رضا میگه من زدمش کنار و خودش خودشرو انداخت زمین؟
خیل کوتاه و بنظرم جذابیت اولشو کاملا از دست داده
آخی عزیزم 🥺🥺🥺🥺
🥺❤
نمیدونم برای کی سختتره، کسی که عزیزترین کسش، همه کسش از خاطرش برده باشه
یا اونی که خوشترین روزهاش رو از ذهنش پاک کرده باشند
حسرت کدوم بیشتره؟
یه پیشنهاد برای نویسنده عزیز
به جای نوشتن و خلق فلشبک توی داستان، که بهجاش خیلی خیلی خوبه، میشه از غرق شدن تو خاطرات به بهانههای ساده استفاده کرد یا نم نم بارون پشت پنجره و خستگی رو بهانه یه چرت بیموقع کرد و بین خواب و بیداری روزهایی رو که گذشته زندگی کرد.
رمان ربکا کلاً یادآوری و مرور خاطراته به بهانه یه تلنگر. کل رمان فلشبک حسابه، اما ذکر نکرده «فلش بک:»
یادمه یه جایی، تمام گذشته مجهول یکی از شخصیتهای داستانم رو در پیش چشم مادرش مرور کردم. در زمان حال داشتند به پسر تصادف کردهاش شک قلبی میدادند که برگرده، و مادرش صحنههای تولد بچه رو میدید، با شک بعدی صحنهای که مجبور به ترک بچهاش شد و …. کل روایت داستان حین 7 بار شک قلبی بود که به بچه دادند بعد هم دکتر اومد بیرون به مادره گفت متأسفم کاری از دستمون بر نیومد! انتهای رمان
بهش فکر کن! البته نه الان. الان فقط بنویس و داستانت رو به سرانجامش برسون.
برای پر کردن درختی که کاشتی و بعد شکل دهی درخت وقت زیاد داری.
قلمت مانا و ذهنت همواره دنبال ایدهها و اتفاقات جدید
راستیتش خودمم تو فکرم بود ولی چون بچها گفتن پیچیده میشه دیگه اینکارو نکردم
ولی حتما توی رمانای بعدیم از این پیشنهاد استفاده میکنم
ممنون که رمانمو میخونین باور کنین اینقد که از پیامای شما انرژی میگیرم که باعث میشین بازم ادامه بدم به حرفا بقیع توجه نکنم
مرسی❤
💔🫶🥲🥲
سلام قرار بود طولانی باشه ولی نبود اینهمه منتظر بودیم
سلام بهاری خوبی
بخدا من توی شاد میزارم خیلی طولانیه ولی اینجا اصلا دیده نمیشه و علا خیلی طولانی مینویسم اما چشم از این به بعد سعی میکنم زیادترش میکنم❤
ممنون که پاسخ دادید ، هنوز هم یک روز در میان پارت جدید رو میزاری
خواهش میکنم وظیفه س
بله بجز جمعه همه روزهای فرد گذاشته میشه❤