رمان آشپز باشی پارت 22 - رمان دونی

 

 

آرام و بی سر و صدا از پنجره پایین آمدم… درد هوس ناکامم در جانم می‌پیچید…

 

لبم را آرام گزیدم! این همه دردسر فقط برای یک بوسه؟! مرد بودن هم تمامش دردسر بود!

 

**

#لاله

 

دستمال خاکی را زیر شیر قدیمی سینک آشپزخانه‌اش چلاندم… مرتبی خانه‌اش فقط ظاهری بود!

 

این کار کردن… برایم بیشتر تمرکز فکری بود… فکر کردن به اتفاقات این روزها…

 

جایی را می‌خواستم که نه خانه‌ی خودم باشد نه خانه‌ی مامان… اینقدر بد کیسان و عمه را گفت که از آنجا فراری‌ام داد…

 

گیر دادن‌هایش به حنای بدبخت که دیگر واویلا! هرچه قسم می‌خورد عمه او را هم گول زده مامان‌روحی قبول نکرد که نکرد!

 

با کلی تعهد و توصیه‌هایش از خانه بیرون زدم… به دنبال کار جدید‌…

 

زندگی جدید! شاید رستوران دیگر برایم خوش یمن می‌شد… برعکس نارنج‌و‌ترنج!

 

– لاله؟! لاله… کجایی مریم خاکستری؟!

 

جوابش را ندادم… حوصله‌اش را نداشتم… نارنگی هنوز در پارکینگ بود، وسایلم سرگردان در خانه‌ی کیسان…

 

خودم هم بی‌خانمان… بدترین حال دنیا بلاتکلیفی‌است…

 

اگر کاری برایم پیدا می‌شد… سرگرم آشپزی‌ام می‌شدم حالم از این مزخرفی بیرون می‌آمد…

 

– مریم خاکستری چی‌کار کردی؟! به‌به! خونه دسته گل شده! کارتو خوب بلدیا!

 

– مریم خاکستری چیه دیگه!

 

کیسه‌های در دستش را روی میز مستطیلی وسط آشپزخانه گذاشت و خودش هم صندلی بیرون کشید و نشست.

 

– یه چیزی تو مایه‌های سیندرلا! بابام برام قصه‌شو می‌گفت! جورابامم شستی؟!

 

– آره… مرده و قولش… حالا سویچ نارنگیو می‌دی؟!

 

– نه!

 

 

 

عصبی دستمال را روی استیل قدیمی کابینت انداختم.

 

– یعنی چی؟! خودت گفتی!

 

ابرویش را بالا انداخت و حق به جانب گفت:

 

– گفتم اگه خونمو تمیز کنی جورابامم بشوری تاازه راضی میشم به کسی چیزی نگم!

 

– دیگه چی می‌خوای؟!

 

درمانده گفتم و به کابینت سبز پشت سرم تکیه دادم… کابینت‌های قدیمی خانه‌اش حس خوبی داشت…

 

مثل خانه‌ی خاله‌ی مادرم… یخچالش هم همان رنگ بود.

 

سبز کمرنگ با نوار استیلی که حالا زوارش کم‌کم داشت در می‌رفت…

 

گاز قدیمی… سینک قدیمی! این خانه را دوست داشتم اما بدون حضور او!

 

صندلی سفید با رویه‌ی مخمل بنفش را عقب کشیدم و روبه‌رویش نشستم…

 

– چرا اذیتم می‌کنی؟! من که هر کاری گفتی کردم! به‌خدا حوصله‌ی کل‌کل ندارم مخصوصا با تو!

 

– مگه من چمه؟!

 

– غیر قابل تحملی!

 

خندید و سیبی از نایلون روی میز برداشت و با دست رویش کشید…

 

– من واسه کار دیروزم پشیمون نیستم!

 

سیب را نزدیک صورتش برد که گاز بزند… با غیظ از دستش کشیدم و توپیدم:

 

– نشسته نخور!

 

– تو کار خدا موندم! چه‌طوره که تو خیلی اتفاقی سر از اون مهمونی درآوردی؟!

 

سیب را شستم و با بشقاب قهوه‌ای شیشه‌ای و چاقوی دسته مشکی قدیمی جلویش گذاشتم.

 

– از اون‌جایی که شما هم خیلی اتفاقی دوست مهیارین!

 

– مهیار؟! اونو از کجا می‌شناسی؟! نکنه دوست‌دختر جدیدشی؟! اون یارو حنا دلشو زده؟ حقم داشت دختره‌‌ی…

 

– من خواهر حنام!!

 

چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن شد…

 

– عجب… برعکس اون تو خوب مالی هستی! خواهرت خیلی غیرقابل‌ تحمله!

 

 

دندان ساییدم… داشت از حدش می‌گذشت! خیلی تحملش کردم و دم نزدم!

 

– هرچی باشه از تو خیلی بهتره! تو نفرت‌انگیزی!

 

– حتی از شوهرت؟!

 

گره شال مشکی ام را از پشت سر باز کردم… هیچ‌کس از کیسان نفرت‌انگیزتر نبود… حتی فرناز!

 

– نه‌.‌‌..

 

– چرا جدا شدین؟!

 

صدای خرت‌خرت سیب خوردنش روی اعصابم اسکی می‌رفت‌… صدای روشن شدن یخچال هم!

 

– به تو مربوط نیست! سویچ منو بده… زاپاس ندارم!

 

اخم او هم در هم فرو رفت… چاقو را در بشقاب انداخت و تکیه اش را از پشتی صندلی گرفت و سمت میز خم شد.

 

– زبان سرخ سر سبز دهد بر باد! حواست هست اینجا تنهاییم؟! حواست هست من می‌تونم از اینی که هستم پست تر شم؟!

 

– آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب! اصلا برام مهم نیست چی‌کار می‌کنی!

 

مانتوی خاکی‌ام را کمی تکاندم که خاک‌هایش بپرد… روز گرمی بود… آفتاب شیراز مثل مادری مهربان روی درخت‌های سرو و نارنج می‌تابید…

 

دلم می‌خواست جلویش بنشینم بلکه دست نوازشی هم به موهای من بکشد…

 

پشت به او کردم… بی‌توجه به اخم‌هایش…

 

اینقدر حمالی کرده بودم که کمی استراحت در حیاط قدیمی خانه‌اش حقم بود!

 

لبه‌ی ایوان کوتاه حیاط نشستم… آفتاب لذت‌بخش پاییزی گونه‌هایم را با سر انگشتانش نوازش می‌کرد اما چشم‌هایم را می‌زد…

 

سر روی زانو‌هایم گذاشتم و تن مشکی پوشم را دست مهر سپردم…

 

– تو واقعا خواهر حنایی؟ همون خواهرش که آشپز رستوران این پسره‌ست؟!

 

 

 

 

ول‌کن نبود… به آن جذبه‌ی اولی‌اش نمی‌آمد اینقدر کنه بودن!

 

– کدوم پسره!

 

– این پسره برازنده‌…

 

مکثش را شناختم… کشف کرده بود رابطه‌ی من و کیسان را!

 

– صبر کن ببینم… تو زنش بودی؟! یعنی اون که دیروز…

 

– خودش بود!

 

کنارم نشست…انگار نه انگار تا یک دقیقه پیش تهدیدم می‌کرد…

 

– باورم نمیشه‌… تو زنش بودی؟! چه‌طوری یه آدم اینقد پست میشه که زن به این…

 

حرفش را خورد… برخلاف عمه و فرناز او و مادرم معتقد بودند کیسان شیرینی زندگی زیر دلش زده!

 

سرم را از روی زانو برداشتم و نگاهش کردم…

 

– تعریف بود یا تخریب؟!

 

– نسبت به اون عوضی تو نمره‌ی صد داری به صفر… می‌شناسمش که می‌گم…

– از کجا می‌شناسیش؟!

 

گوشی‌اش را بیرون کشید و همانطور که دنبال چیزی در آن می‌گشت گفت:

 

– عکسشو دارم… دوست‌پسر تینا بود!

 

– برام مهم نیست…

 

عکسی جلوی صورتم گرفت… کیسان بود… چه پیراهن آشنایی!

 

نیشش باز و دختر قد بلند و نازی را در آغوش گرفته بود…

 

– مال سه سال پیشه… این پیرهن و شلوارو من براش خریده بودم…

 

اشکی آرام از گونه‌ام چکید… مهم بود!

 

من چه کبکی بودم که این همه سال سرم زیر برف بود و خیانت همسرم را نمی‌دیدم…

 

مردی که شب‌ها با لالایی نفس‌هایش به خواب می‌رفتم…

 

– گریه کن! حقته… کسی که خودشو به خریت می‌زنه حقشه کلاه بره سرش! مثل من…

 

با کف دست اشک بیرون آمده را پاک کردم… همیشه چیزی ته دلم می‌گفت یک چیز کیسان درست نیست‌..‌.

 

اما دوست داشتم خریت کنم… دوست داشتم خانواده‌ها را از هم ناراحت نکنم… اسم طلاق نیاورم… آبرو نبرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x