رمان نغمه دل پارت 6

 

لباسا رو حساب کردیم و رفتیم سراغ کیف و کفش و شال

یک و کیف و کفش مشکی برداشتیم و دوتا روسری زرد و کرم

داشتیم میرفتیم سمت لباس خونه که یه ست کامل مانتو شلوار …. تن مانکن دیدم و وختی تو تن مائده تجسم کردم چشمم رو گرفت

با دست به طرف مغازه اشاره کردم

_چطوره؟

_اقا من خریدم نیازی نیس

_اره ولی اینم قشنگه بیا بریم بپوش شاید خوشت اومد

کل ستش رو پوشید، بیشتر از مانتو یاسی بهش میومد و رنگ کرم خیلی بهش میومد و با پوست گندمیش تصویر زییایی رو ساخته بود

به زن فروشنده گفتم حساب کنه مائده هم هی داشت میگفت لازم نیس و میخاد چکار و وختی زن قیمتش رو گفت چشماش شد دوتا بیشتر اسرار کرد که نیاز نیست و خیلی گرونه ولی من بی توجه بهش حساب کردم و در پاسخ اونهمه حرفش گفتم تو به فکر جیب من نباش اینقدرم غر نزن

واقعا درکش نمیکردم، همه زن های دور و برم عاشق خرید بودن اما این داشت منصرفم میکرد از خرید

زهره برای خرید یه مانتوش که جنس مارک باید باشه دو برابر شایدم بیشتر پول میداد و عین خیالشم نبود اونوقت مائده هی میگفت گرونه

به اسرار من چند دست لباس خونه برداضت و رفتیم خونه

زود لباساش رو عوض کرد و پرید تو اشپزخونه منم سرگرم کارام شدو تو لپ تاپ که بعد گذشت یک ساعت بوی غذا پیچید توی بینیم و معدم رو تحریک کرد

لپ تا رو بستم و به سما اشپزخونه رفتم دیدم مائده مشغول سالاد درست کردنه

بوی غذاش نشون میداد قرمه سبزیه

وقتی دید اومدم اشپزخونه هول شد و دستپاچه

_به نظرت غذات امادس؟

_بله…. الان حاضر میشه

سری تکون دادم

خوشم میومد از اینمه ظرفا رو اماده میکرد و می چید روی میز کاری که زهره تو ده سال زندگیم ازش هیچوقت ندیدم

معدم اینقدر تحریک شده بود که تا غذا رو گذاشت وسط زود دست بکار شدم و غذا کشیدم برای خودم

اولین قاشق رو که خوردم احساس کردم غذای مادرمو دارم میخورم

تند تند میجویدم تا بیشتر طعمشو حس کنم

شاید میشه گفت این اولین باری بود که بعد از ازدواجم بخاظر خوشمزگی غذا اینقدر خورده باشم اما اون اروم میخورد و سرش پایین بود

نمیخاستم اذیتش کنم پس قیافه بی تفاوتی به خودم گرفتم

نگاهی به ساعت کردم باید میرفتم خونه قرار نبود شام بمونم ولی نمیتونستم بگذرم از این غذای خوشمزه

_دستت درد نکنه

_نوش جان

رفتم و حاضر شدم و گفتم:

_شماره ام روی کاغذ نوشتم هرموقع ماری داشتی بهم زنگ بزن

_ببخشید انداختمتون تو زحمت

_زحمتی نیست وظیفه هر مردیه

_ببخشید؟

_بله

_اسمتون چیه؟

باورم نمیشد بعد دوهفته و اینهمه رفتم خونشون اسممو ندونه

_محمد علی……. محمد علی شمس

سری تکون داد

_خب من دیگه رفتم

_به سلامت

_درم قفل کن

_چشم

_خدافظ

_خدافظ

این مهمون ناخونده نمیدونم چرا ولی کاراش یه جوری وقتی که دستشو گرفتم یه طوری شدم انگار اولین بار بپد دست یه دختر رو میگیرم و اروم میشم

(مائده)

درو که بستم و قفل کردو کوسن رو مبل رو برداشتن جیف کشیدم

خیلی خوش گذشت باورم نمیشه

من قبل اینکه باهاش همکلام بشم فکر میکردم مرد هوس بازیه که با وجود زنش بازم منو صیغه کرده ولی واقعا از خودم خجالت میکشم بخاطر این تفکرات اسیدی

رفتم تو اتاق و لباسا رو در اوردم خیلی قشنگ بودن و دوستشون داشتم

(محمد علی)

یک هفته از اخرین باری که بهش زنگ زده بودم میگذشت

امشب زهره مهمونی توی خونه به راه کرده بود و علا میرفتم و سری بهش میزدم

تو هال بودم و داشتم با یکی از کارکنا پشت تلفن صحبت میکردم که زهره اومد

_محمد علی برو لباساتو عوض کن الان میان

سری تکون دادم و لباسمو عوض کردم که مهمونا اومده بودن

دنبال زهره میگشتم که دیدم با برادر دوستش داره خوش و بش میکنه

بدجوری اعصابمو خورد کرد، غیرتم اجازه نمیداد با یه پسر مجرد اینطور خوش و بش کنه

صداش زدم که به زور از اونا دل کند و اومد طرفم

_بله؟

_عوض اینکه با اون پسره خوش و بش کنی برو پیش فامیل ها و مادرم اونجا نشسته

_محمد علی یعنی چی؟ دارم صحبت میکنم

_زهره خوشم نمیاد با یه پسر مجرد حرف بزنی متوجه ای؟ اصلا چرا باید برادر دوستت رو دعوت کنی؟

_دست بردار از این اخلاقات

عصبی و بیتوجه به من رفت

از اینجا بود که محمد علی سرد شد🥲

4.4/5 - (44 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yas
Yas
1 ماه قبل

پیداااا شدددد پارت ۶ و ۷ پیداشد

آرورا
آرورا
1 ماه قبل

یکم یا بیشتر داستانش شبیه زاده نوره ، زن امیر علی هم با داداش دوستش حرف میزد و میخندید

hihi
hihi
پاسخ به  آرورا
1 ماه قبل

اره خود زاده نورم داستانش تکراری بود اینم شبیهشه نوشتنتو دوست دارم خیلی خوبه ولی موضوعی که انتخواب کردی تکراریه❤️

Yas
Yas
پاسخ به  آرورا
1 ماه قبل

فدات حالا دوتا سکانسش شبیه رمانی هست که میگی دلیل نمیشه که موضوعشم همون باشه تازه اوله داستانه

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x