چند بار دست کشیدم تو موهام…
برای بار هزارم تو اتاق چرخ زدم تا یکم رو خودم مسلط بشم و در آخر از اتاق زدم بیرون و سمت سالن پایین که سر صداش تا بالام میمومد قدم برداشتم
پله ها رو دو تا یکی میگذروندم و همینطور که اطرافم و میکاویدم و به یک باره نگاهم زوم شد روشون
با دیدنشون تو اون حالت از حرکت ایستادم و خون خونم و میخورد و دوست داشتم مشتام و تو صورت فرزانی بزنم که این قدر راحت فاصلش با آوا در حد چند سانت کرده بود… دوست داشتم سیلی تو گوش اون دختره ی احمق برنم که باز سرکشیاش و شروع کرده بود و اون جوری دستش و دور گردن فرزان انداخته بود ولی از همه بیشتر حس دلخوری بود که توی وجودم نقش بسته بود!
دلخوری از کسی که توقع نداشتم حتی به خاطر لجبازیو بچه بازی این کارو با من بکنه… منی که روش همه جوره حساب کرده بودم
انگار وسط اون جمعیت هیچ کسی رو جز آوا و فرزان نمیدیدم… آوایی که شدید دلتنگ و نَسَخش شده بودم ولی الان فقط میخواستم بهش بفهمونم کسی که کنارش چه آدم مریضیه
هر چند که میترسیدم با این ظاهر جدیدش که اصلا به دلم نمیشست تو صورتم زل بزنه و بگه میدونم فرزان کیه و چیه حالا که چی!
مثل این که نگاه خیرم خیلی سنگینی کرد که آوا نگاهشو برای لحظه ای بهم داد و در آخر دستش و گذاشت تو دست فرزان و سمتی رفتن!
پله های باقی موند رو پایین رفتم و نگاهم زوم روشون بود و هنوز بهشون نرسیده بودم که یهو ژیلا جلوم سبز شد
موهای مشکی شده چشمایی با لنز سبز!
روبه روم لبخندی زد و دندونای لمینت شده ی سفیدش و به رخم کشید و گفت:
_عزیزم گفتی نمیای پایین که؟
نیم نگاهی به آوا انداختم که هنوز کنار فرزان ایستاده بود و بعد روبه ژیلا توپیدم
_این قبل این بود که بفهمم کیا رو دعوت کردی عزیزم
یکی از دستاش و قاب صورتم کرد و با خنده گفت:
_بابا آروم باش عزیزم…
کلافه طرف دیگه ای رو نگاه کردم و ادامه داد
_من فقط پسر عموم و داداش تو رو دعوت کردم… خب اونم با خودش همراه جدید وَ البته همیشگیش و آورده
مثل این که خیلیم باهم صمیمی شدن چون وِرد زبون کس و ناکس شدنو همه جا باهمن و انگار آواتم خیلی تغییر کرده مگه نه؟
اصلا خبر داشتی کسی که دوستش داری پارتنر همه جوره ی فرزان شده؟!
فقط خیره تو صورتش بودم که ادامه داد
_خواستم فقط خبر دارت کنم و واقعیت و بهت نشون بدم پسرعموی عزیزم!
نیشخندی زدم
_تو سباحیم که رنگ موهاتو مدل لباساتو اصلا وجودت و تغییر بدی بازم همون آدم منفور قبلی میمونی ژیلا
میدونی ربطیم به گذشته و عقده هاتم نداره ها گذشته تا یه حد رو آدم تاثیر میزاره تو ذاتت و خراب کردی عزیزم!
مات موند که بی توجه بهش خواستم سمت آوا برم… دیگه حضور فرزانم اهمیتی برام نداشت ولی با دیدن جای خالیشون لعنتی به خودم فرستادم و نگاهم و دور سالن چرخوندم ولی نبودن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی دلت تنگ شده انگار برای پروانه میخواهد تو را؟؟!
دل منم تنگ شده ولی شُک زدهمون نکن. بنر این داستان بهش میومد.
اره🥲یه طوری بود که انگار بهش عادت کرده بودم خوندنش جزوی از کارهای روزمرم شده بود
😂😂😂😂
از بس که اونو زدم عادت کردم بهش🤦🏼♀️😂