نگاهش و با مکث ازم گرفت
_دیگه چیا گفته؟
سرمو به چپو راست تکون دادم
_جواب سوال منو بده فرزان
نگاهش و بهم نداد که نیشخند صدا داری زدم
_برام مهم نیست مریض روحی یا هر کوفت دیگه… حق نداری از احساسات صادقانه ی من سواستفاده کنی
ناراحت از جام بلند شدم و همین طور که سمت پله ها میرفتم ادامه دادم
_همتون یه مشت ادعایین
هنوز پله اولو نگذرونده بودم که صدای بَم مردونش باعث شد سرجام وایسم و با تعجب سمتش برگردم
_آره متوجه حضورش شدم… اما بعد این که تو آغوشم نگهت داشتم!
نگاهشو بهم داد و نمیدونستم چی بگم که از جاش بلند شد و سمتم اومد
جلوم ایستاد و من خیره تو صورتش بودم که دسته ای از موهام که رو شونم ریخته بود و تو دستش گرفت و با مکث انداختش رو کمرم و تو چشمام خیره شد و با لحن خاصی ادامه داد
_سکوت خونه بد داره اذیتم میکنه وقتی میدونم تو این جایی!
با چشمای گرد دهنم مثل ماهی چند بار باز و بسته شد اما چیزی نتونستم بگم و خیره فقط نگاهش میکردم
وَ اون بدون حرف دیگه ای همراه با مکث راهش و گرفت و جلو تر از من از پله ها بالا رفت و من و تو بُهت و ناباوری تنها گذاشت!
×××
جاوید*
زنگ در و فشردم که بعد دقایقی آیدین با موهای خیس که نشون از حمام رفتنش بود در و باز کرد و با قیافه متعجب بهم نگاه کرد
کیسه ی غذا رو تو بغلش انداختم و کنارش زدم… وارد خونش شدم که مثل همیشه دست کمی از بازار شام نداشت و بالاخره صداش اومد
_یه خبر میدادی داری میای خب!
کتم و از تنم دراوردم و رو مبل راحتی سه نفره خونش دراز کشیدم و همین طور که ساعدم و رو صورتم میزاشتم گفتم:
_چیه میخواستی گاو و گوسفند بکشی برام!؟
_نه بابا حیف گاو و گوسفند نیست برای تو کشته بشن؟
میگفتی خونم و جمع و جور میکردم الان باز غرغرات مثل این خاله زنکای وسواس بلند میشه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یورولمیاسان. دوخط مینویسی نگرانتم خسته میشی
وااای چقدر خوبه رماناز یکنواختی بیرون اومده انگار
مرسی نویسنده جان
فرزانم عاشق شد رفت…
😂 😂 😂