رمان آوای نیاز تو پارت 172 - رمان دونی

 

 

_‌سنی نداشتم بچه بودم… میگم بچه یعنی این قدر سن داشتم که فرق خوب و بد و کم و بیش می‌دونستم!

اون روزا تو اون عمارت قشنگ پدربزرگم که همیشه رویای همچین زندگیو داشتم کابوس میدیدم

وَ کسیم نفهمید این کابوسا این حال بدیا این نفرتای بچه گونه از داداشم این سکوتا داره زره زره ی وجودم و می‌خوره و اصلا من تو اون خونه مهم نبودم!

ولی… ولی شاید از برادر کوچیکم نفرت داشتم اما دورا دور حواسم بهش بود دورا دور یه حس مراقبت نسبت بهش داشتم شاید تو تنهاییام تو خیالم بارها میکشتمش ولی بعدش چشمام و میبستم و گوشام و میگرفتم پشت سر هم تکرار میکردم بزرگ میشی یادت میره بزرگ میشی یادت میره جابان… آروم باش بزرگ میشی یادت میره!

 

 

نگاهم به مرد پر ابهتی بود که تو این لحظه شبیه پسر بچه ها شده بود و همش یه چیز و تکرار میکرد!

درک نمیکردم و آروم با صدای‌ملایمی برای این که یکم آروم تر شه لب زدم

_فرزان ببین درکت میکنم اما جاوید بچه بود بیماریش دست خودش نبود تقصیر اون نبود پدرت خودکشی کرد… تقصیر تو هم نبوده یه سرنوشت بوده باید بپذیریش من میدونم سخته ولی…

 

 

سرش و که بالا آورد با دیدنش لال شدم…

حال و روز بد ازس فوران می‌کرد و غم از تک تک اجزای صورتش بهم سرازیر می‌شد

نگاه عسلی همیشه بی تفاوتش به قدری غمناک بود که باورم نمیشد این مرد فرزان… نگاهم تو صورت رنگ پریده و موهای بهم ریخته و نگاه قرمزش در جریان بود که نیشخندی زد و نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم

_داشتم میگفتم… تو تنهاییام! با خودم میگفتم بزرگ میشی یادت میره ولی هیچ کس نپرسید چیو یادم میره!

هیچ کس حواسش به بچه ای نبود که حال روانی الانشو به جون خرید تا برادر کوچیک ترش الان تو این لحظه جاش ننشسته باشه!

هیچ کس نفهمید درد من یه درد دیگست آوا… هیچ کی نخواست بفهمه من دردم بزرگتر از چیزیه که یه بچه بتونه از پسش بر بیاد

 

 

ترسیده خیره بودم به صورتش که قرمز و قرمز تر میشد و دندونایی که بیشتر رو هم کشیده میشد و چشمایی که رنگ اشک توش دیده میشد

هیچ حرفی نداشتم بزنم و مات و مبهوت خیره بودم بهش که نگاهش و ازم گرفت و چند بار نفس عمیق کشید؛ دستش رو روی صورتش گذاشت و خم شد اما صداش قطع نشد و به سختی ادامه داد و این بار صداش غمگین تر از حد تصورم بلند شد

_همیشه چون تنها بودم ته باغ میرفتم و سرم و رو زانوهام میزاشتم و خیره میشدم به یه نقطه نا معلوم و فکر میکردم به مادرم که الان کجاست؟! یا پدرم… خب بچه بودم همش می‌گفتم بابام بهشتیه یا جهنمیه!

سرمو می‌کردم رو به آسمون می‌گفتم خدایا بابام تو آتیش جهنم این دنیا سوخت تو نندازش تو جهنم باشه؟

 

 

 

کمی مکث کردو دوباره ادامه داد:

_ جالب بود جاویدم برادر کوچیک‌ترمم هر از گاهی بهونه گیری میکرد ولی همیشه آقابزرگ هواشو داشت برعکس من… هر دومون وضعیت بدی داشتیم کای یکی هوای جاوید و داشت و من تنها بودم

هر روزم این جوری میگذشت تا یه روز صدای خنده برادر کوچیکم و شنیدم و کنجکاو رفتم ببینم چی شده که بعد این همه مدت صدای خندش بالا رفته!

رفتم و نگاهم به مردی خورد که یه جورایی دست راست آقا بزرگ بود و اسمش فرهاد بود

داشت دنبال جاوید میدویید و باهاش بازی می‌کرد ولی اون لحظه فقط خنده های برادرم و نمیدیدم و متوجه این میشدم که به اسم بازی نامربوط به برادرم دست میزنه!

بچه بودم زیاد درک نمیکردم که بخوام به کسی چیزی بگم… گذشت و گذشت ولی من چشم برنمیداشتم از برادری که فکر میکردم ازش متنفرم… یادمه یعنی یادم نمیره… یعنی اون همه حرف که بزرگ میشی یادت میره الکی بود و تا الان تمام تک تک اون شبا و روزای لعنتی رو یادمه… یادمه یه ظهر آقابزرگ به همراه اون مردک رفت ولی بعد چند ساعت کمتر فرهاد برگشت اونم بدون آقا بزرگ و جاوید و صدا زد که بیا بازی

به اسم بازی به اسم برو تو انبار توپ بردار داشت میبردش ته باغ… من بچه بودم ولی می‌فهمیدم یه چیزاییو ترسیده بودم و از طرفی نگران تنها کسی که داشتم بودم

تنها کسی که با همه ی بد رفتاریام بازم میمومد سمتم، تنها کسی که تو اون عمارت درندشت حواسش به منم بود و می‌ترسیدم تنها کسی که دارم از دست بدم

برای همین دنبالشون رفتم و وقتی می‌خواست جاوید و به بهونه توپ بفرسته داخل انبار دیدم جاوید میگفت میترسه و نمیره اون تو!

ولی فرهاد داشت اسرار می‌کرد

وقتی من از راه رسیدم با فکر بچه گانم فقط اون لحظه یه راه برای رفتن جاوید به ذهنم رسید!… چون هیچ کیو نداشتم تو اون عمارت، چون خودم و تنها میدیدم پس فقط یه جمله از دهنم درومد…

تو برو خونه من توپ و میارم جاوید!

اون موقع بود که نگاه حرومزادش رو من نشست و لبخند کریهش بیشتر شد

 

با چشمای گرد نگاهم به مردی بود که لرزش بدنش حال بد ناخوشش و نشون میداد با این که صورتش و پوشونده بود و نمی‌دیدمش اما لرزش بدنش و صداش حال بدش و واضح نشون میداد‌‌.‌‌.. چشمام پر اشک شده بود و ناباور خیره بودم به مردی که جلوم نشسته بود و نفسم تو سینم حبس شده بود

مونده بودم چیکار کنم یا چی بگم و فقط نگران از جام بلند شدم و دستم و رو بازوش گذاشتم و با صدای گرفته لب زدم

_فرزان…!

 

 

هیچی نگفت و لرزش بدنشم کم نشد که ادامه دادم

_نمیخواد بگی دیگه حالت داره بد میشه منو ببین… فرزان؟

 

 

 

نگاهم نمیکرد و من صورتم خیس اشک شده بود و تلاشم بر این بود که دستاشو از روی صورتش کنار بزنم و در آخرم با زور دستش و از صورتش کنار زدم

نگاهم تو نگاه قرمز اشکیش خیره موند و به یک باره خودمو تو آغوشش پرت کردم چون نمی‌تونستم مردی که برام پر اُبهت بود و با این قیافه ببینم

چون باورم نمیشد آدم بده ی داستان ته ته جلدش اینی باشه که می‌گفت!

چون خودم روم نمیشد نگاهم و بهش بدم بعد اون همه توهین و روانی و مریضی که تو اعصبانیت ندونسته بهش گفته بودم و بهش نسبت دادم و خدا می‌دونست چند نفر این جوری ندونسته زخم زده بودن بهش بابت مشکل داشتن روحیش چون از هیچ نظر دیگه ای هیچ عیب و نقصی نداشت!

روح و روانشم که بابت خودگذشتگیش و برای مراقبت از برادرش خَدشه دار شده بود

اشک صورتم و خیس کرده بود و لب زدم

_یادت میره باید یادت بره

 

 

لرزیدن شونش نشون دهنده گریش بود گریه ای که دوست نداشتم ببینمش پس فقط خودم و تو آغوشش محکم تر فشردم که صداش باز اومد

_من..م..ن…

 

_هییشش هیچی نگو یادت میره باید یادت بره ولش کن!

 

نمیدونم چه مدت تو اون حالت بودیم فقط یه زمان نسبتا طولانی گذشت که دیگه نمیلرزید ولی صداش در گوشم باعث شد دستام شُل بشه!

ازش جدا شدم و نگاهم تو نگاه یخ زدش خیره بمونه

مات زده و ناباور نگاهش می‌کردم بابت کلمه ای که گفت و خدای من!

گفت!… چی گفت؟!

با دیدن ترس من بدون این که خودش ذره ای بترسه از گفتن این کلمه تکرار کرد:

_من کشتمش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Me--
Me--
1 سال قبل

شخصیت فرزان فوق العادست،

وکیل اسب سوار
وکیل اسب سوار
1 سال قبل

حاجی نفهمیدم فرزان چرا طرف رو کشت؟

Lia
Lia
1 سال قبل

کودک آزاری شاید

'F'
'F'
1 سال قبل

مشخصه،مردک پررو داشته بهش تجاوز میکرده اینم برای دفاع از خودش اونو کشته

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

خب این یاروعه بهش دست درازی کرده اینم برای محافظ از خودش احتمالا یه چیزی کوبیده به سرش یا پرت کرده ازش اینم مرده

Yas
Yas
1 سال قبل

😱 😱 😱 😱 😱 یا خدا

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x