رمان آوای نیاز تو پارت 25 - رمان دونی

 

بی توجه سمت عمارت محکم قدم برداشتم و اون مرد نگهبانم دنبالم بود اما من عصبی بودم!
دیگه نمی‌زاشتم اون روانی زندگی من و تحت شعاع خودش قرار بد
_فــــــــرزان فــــرزان عظیــــــــــــمــــی بــــیــــا بیــــــــــــــــرون!… با توام آدم میفرستی رد من و بزنه؟ تو زندگی من دخالت میکنی… من که میدونم تو عمارتت قایم شدی مثل سگ فقط بلدی پشتم واق واق کنی‌

دره تراس بالا باز شد و قامتش مشخص شد ولی اون برخلاف من ریلکس گفت:
_به به جاوید آریانمهر!… سَر آوردی یا درسای آقابزرگ یادت رفته!… ریلکس، خونسرد!… چته!؟

نیشخندی زدم و گفتم:
_دِ آخه برو برای یکی اَدا بیا که خودش بلد نباشه این اَداهارو‌… بدبخت مریض، بیمار، روانی دست از سر زندگی من بردار!… بی شرف بودن تا چه حد!؟… اومدم یه چیزی بهت بگم اویزه گوشت کن!

محکم زدم به سینم و ادامه دادم
_رو چیزی که من دوستش دارم دست نزار اگنه تمام چیزایی که دوست داری و بدون تردید یه تنه یجا ازت می‌گیرم!… نشد مثل اون سری که همه چی و گذاشتم پای گذشته گوهمون و روانی بودن تو!

سکوت کرد و با اخم بهم نگاه می‌کرد‌… چند ثانیه فقط بهم خیره بودیم و در آخر پشتم و بهش کردم و سمت در خروجی قدم برداشتم که صداش اومد
_وجود تو گذشتمون و به گوه کشید!… داداش!

×

در خونرو باز کردم و با یه موج انفجار تو خونه مواجه شدم!… از لباسا و ریخت و پاشایی که کرده بودن گذشتم و به جسمی که روی کاناپه به مظلومانه ترین شکل ممکن تو خودش جمع شده بود و خواب بود نگاه کردم!… سمتش رفتم و کنار کاناپه ای که روش به خواب رفته بود نشستم؛ خیره بهش دست کشیدم رو گونش!… مسخره به نظر می‌یومد اما نمی‌خواستم از دستش بدم نمی‌خواستم نگاهش ازم گرفته بشه؛ آرامش می‌گرفتم از حضورش تو خونم و احساس آشناییت خاصی باهاش داشتم در صورتی که حتی هنوز رابطه جنسیم بین من و اون رُخ نداده بود!… اما وجودش و تک تک حرکاتش روم اثر می‌زاشت بهم آرامش می‌داد!… آرامش واژه ای که تو زندگی من خیلی گُم بود و بهش خیلی احتیاج داشتم… اما هدفای زندگیم چی!؟ نقشه هام چی؟… همشون دود میشدن میرفت هوا!؟
همین‌طور که گونش و با انگشت کوچیکم نوازش میکردم لب زدم
_چیکارت کنم آوا؟چی و انتخاب کنم؟!… اصلا خودت بگو پول و هدفای من ارزشش بیشتره یا آرامش و دل‌بستگی من به تو؟!… اگه بگی دلبستگی، باید بهت بگم اگه دلبستگی می‌ارزید زندگی من یا فرزان یا خیلیای دیگه این جوری نابود نمی‌شد!… اگر هم بگی پول و قدرت و هدفای تو بیشتر می ارزه باید بهت بگم من کجا برم تا آرامشی که بهم میدی و پیدا کنم!؟
کجا برم که عطرت توی هوا پخش نشده باشه و کجا برم که چشمات تصویرش جلو روم نیاد؟! خودت بگو!!… بازیه مسخره ای شده مگه نه؟!

چشماش غرق خواب بود و سوالای من بی‌جواب می‌موند!… همین طوری خیره به قیافه معصومش بودم که صدای آیدین از پشت سرم اومد
_کی اومدی!؟

بلند شدم و برگشتم سمتش!.. با موهای بهم ریختش و قیافه ای که معلوم بود خواب بوده روبه رو شدم که ادامه داد
_چرا این قدر دیر اومدی مردم از نگرانی!… جواب اون تلفن بی صاحبتم نمیدی ‌که یهو زنگ میزنی میگی مراقب آوا باش و زرت قطع میکنی بعدشم که گم و گور میشی

جوابی ندادم و نگاهم و ازش گرفتم… دست انداختم زیر بدن آوا و بلندش کردم، تجربه نشون داده بود خوابش سنگینه و بیدار نمیشه!
سمت اتاق خودم قدم برداشتم و بدون در نظر گرفتن حرفای آیدین گفتم:
_خودت رو تخت کپه مرگت و گذاشتی بعد این بچه رو گذاشتی رو کاناپه!

دنبالم اومد و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_اون این جا یهو خوابش برد هر چی صداش کردم بیدار نشد!… جواب سوال من و بده نپیچون!

در اتاقم و باز کردم و خواستم برم تو که باز ادامه داد اما این بار لحنش حرصی بود
_با تــــوام!

با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_میام میگم!

وارد اتاق شدم و آیدینم دیگه بیخیالم شد و رفت!
آوا رو روی تخت گذاشتم و ملافرو روش کشیدم تو صورتش خیره موندم و در آخر نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم!… از اتاق خارج شدم و به آیدین نگاه کردم که جعبه پیتزا هایی که وسط حال بود و داشت جمع میکرد؛ من و که دید همون طور که مشغول جمع و جور کردن بود گفت:
_قیافت ریخته بهم!… کشتی هات غرق شدن؟!

روی مبلی نشستم، سرم و تکیه دادم به مبل و با چشمای بسته گفتم:
_ژیلا جریان صیغه و آوا رو فهمیده!… فرزان بهش گفته
_چی!؟ به فرزان چه!… به اون چی میرسه که رفته به ژیلا گفته!… اون اصلا از کجا قضیرو فهمیده؟
_نمی‌دونم چه خوابی دیده!… اما الان موندم چیکار کنم!… ژیلا برگشته واس من خط و نشون میکشه میگه یا شیش دونگ شرکت و میزنی به نامم تا دست از سر زندگیت بردارم یا من و انتخاب میکنی و قید آوارم میزنی؛ درست مثل موقعی که آوایی نبود!

چشمام و باز کردم و نگاهم و به آیدین دادم که بیخیال جمع و جور کردن خونه شد و اومد رو به روم نشست و گفت:
_حالا اگه هیچ کدوم و نخوای انتخاب کنی؟
_سادست!… ژیلا به آقابزرگ جریان آوارو میگه و این طوری…

پرید وسط حرفم
_این طوری سه دونگ دیگه شرکت به نامت نمی‌خوره و بعدشم سه دونگی نیست که بخوایم بفروشیم و شریک بگیریم و پول جور کنیم!… بعدشم نمی‌تونیم سفارشا و قراردادا رو تحویل بدیم و آخرشم خودمون و شرکت به اُزما میریم!

سری به معنی تایید تکون دادم که ادامه داد
_هی بهت میگم این قدر عجله نکن تو قراردادا و سفارش کارا، گوش نمیدی به من!

بازم سکوت کردم و باز خودش ادامه داد
_ولی اگه شیش دونگ شرکت و به نام ژیلا بزنیــــ…

از جملش نگاهم در لحظه عصبی شد که مکثی کرد ولی باز ادامه داد
_این طوری حداقلش ورشکسته نمی شیم و به خاک سیاه نمی‌شینیم!… تو هم که ندار نیستی با همین دارایی هاتم می‌تونی کمتر از این زندگی، ولی در رفاه زندگی کنی!… آوارو نمیگم دوستش داری ولی بهش طوری نگاه می‌کنی که تا حالا به هیچ کس دیگه ای این طوری نگاه نکردی!
جاوید این‌طوری یه عده آدم که نونشون و دارن ازین شرکت در میارنم بیکار نمیشن! ورشکستم‌ نمی‌شیم فقط…

این دفعه من پریدم وسط حرفش؛ اونم با عصبانیت
_فقط من از کل هدفای عمرم و به خصوص هدفای این سه سالم دور میشم!… میشم یکی عین بابام!… چیزی که همیشه ازش فراری بودم!
نه من این و انتخاب نمی‌کنم من بابام نیستم کل زندگیم و به خاطر یه عشق مسخره ببوسم بزارم کنار!
آیدین دار خَتچه می‌ندازی رو اعصاب و روانما تمومش کن

از عکس العملم جا خورد
_خب میخوای چیکار کنی؟ می‌خوای آوارو اول بسم‌الله وِل کُــــ…
_نــــمیــــدونــــم!

اخمی کرد و کلافه پوفی کشید و بلند شد!
بی حرف دوباره مشغول جمع و جور کردن شد که ادامه دادم
_ولش کن، فردا میگم یکی بیاد جمع و جور کنه
از وضعیت مادر آوا چه خبر؟!

تلخ گفت:
_با دکترش حرف زدم کارای عملش و انجام دادیم… دکترش گفت بدن مادرش فعلا خیلی ضعیف طاقت جراحی و نداره یکی دو هفته دیگه میره زیر تیغ جراحی ولی…

خیره بهش شدم که اومد سمتم… تُن صداش و آورد پایین و گفت:
_آوا امروز برای این که کارای عمل مادرش پیش رفته خیلی خوشحال بود اما دکتر مادرش می‌گفت عمل مادرش یه تیریه تو تاریکی!… به آوا چیزی نگفتم درباره ی این که به عمل مادرش زیاد امید نداشته باشه اما در اصل دستگاه هارو و از مادرش جدا کنی مرده به حساب میاد!

دستی رو صورتم کشیدم و گفتم:
_به آوا هیچی نگو!… بزار تو حال خودش باشه همین‌ چند روزم! از کجا معلوم شاید مادرش از زیر تیغ جراحیم سالم بیاد بیرون، حالا هر چقدرم درصدش کم‌ باشه من بهش این قول و دادم بایدم انجام بدم!

چند لحظه سکوت شد و بعد صدای شاکیش بلند شد
_راستی من یادم رفته بود تو چرا به من دروغ گفتی؟

نگاهش کردم‌ که ادامه داد
_تو به من گفتی آوا رو صیغت کردی!… کِی این و گفتی!؟… پریشب بود یا دو شب پیش یادم نمیاد اما امروز آوا میگه بیست و چهار ساعتم‌ نشده که مَحرمت شده… برای چی دروغ گفتی بهم؟
_به خاطر این که حوصله همین صغری کبری چیدنات و نداشتم!… می‌خواستی بعدش چیکار کنی سنگ بندازی جلو پای من و بشی دایه مهربان تر از مادر!؟

نیشخندی زد و گفت:
_آره می‌شدم دایه مهربان تر از مادر!… چون این چیزی که من الان دارم تو وجود تو می‌بینم دوست داشتنم نیست چه برسه عشق!… تو اگه واقعا اون دختر و دوست داشتی بدون این که بگی بیا صیغم شو و گند بزنی به زندگیش پول عمل مادرش و می‌دادی… پولی که رقمی به حساب نمیاد تو عابر بانکت!… نمی‌دونی چجوری اشک شوق می‌ریخت وقتی از پشت شیشه icu میگفت بالاخره چشمای بازش و می‌بینم در صورتی که من و تو می‌دونیم‌ چشمای باز مادرش با این عمل یه جورایی معجزس!… یکم ازین خودخواهیت کم کن!

اخمام با هر کلمش بیشتر توهم می رفت اما هیچ جوابی نداشتم!… سکوتم و که دید سمت اتاقی که همیشه توش می‌خوابید رفت!… بهش دید نداشتم دیگه اما گفتم:
_اگه بازم برگردم‌ عقب همین کارو میکنم!

×

با تکونایی چشمام و باز کردم و با قیافه متعجب آیدین رو به رو شدم!… کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
_ساعت چنده؟!
_هشت صبح!… من گفتم رفتی شرکت تا الان!

هیچی نگفتم دستی رو صورتم کشیدم که ادامه داد
_واس بار اول می‌بینم با لباسای بیرون می‌خوابی
_خسته بودم!

سکوت کرد که ساعدم و گذاشتم رو چشمام و ادامه دادم
_تو برو من یکم امروز دیر میام حوصله کار ندارم
_باشه فقطــــ…

مکثش طولانی شد که ساعدم و از رو چشمام برداشتم و بهش خیره شدم، اما انگار پشیمون شده بود از ادامه جملش
_دِ بگو دیگه!

یکم دست دست کرد و در آخر گفت:
_تو چرا رو کاناپه خوابیدی؟!

با این سوالش دوباره به حالت قبلم برگشتم و گفتم:
_چون آوا تو اتاق من خوابیده بود تو هم تو اتاق آوا!… کلا هم تو این خونه دوتا تخت بیشتر نیست، پس جایی بهتر از کاناپه سراغ داری بهم بگو

دیگه صداش نیومد و رفت اما بعد دقایقی دوباره بالا سرم اومد
_جاوید بیداری؟!
_هوم؟
_شرمنده بابت حرفای دیشب

با پایان جملش صدای قدماش که ازم دور میشد اومد و بعد هم صدای باز و بسته شدن در خروجی!
خوب می‌دونستم منظور عذرخواهیش چی بود!
اون فکر میکرد من یه عوضیم که به خاطر شهوت و نیازم آوارو می‌خوام!… ولی خب با دیدن جدا خوابیدنمون صد در صد باید فکرش عوض میشد!…در اصل آیدین هیچی از داستانی که بین من و آوا بود نمی‌دونست که دیشب من و اون جوری قضاوت میکرد!

×

آوا*
با چشمای خمار دره اتاقش و که نمی‌دونم‌ چطوری ازش سر در آوردم و باز‌ کردم و سمت حال قدم برداشتم و غر غر کنان گفتم:
_هی میگه باید بریم‌ شرکت، می‌برمت شرکت والا الان ساعت ده صبحِ من و بیدار نکرده خودش رفته!… حالا کی اون‌ همه گند کاری که دیشب با آیدین کردیم و جمع کنه

وارد پذیرایی شدم اما با چیزی که دیدم متعجب شدم!… همه جا تر و تمیز بود و هیچ رَدیم از گند کاریایی که با آیدین کرده بودیم نبود!..‌ همین طور نگاهم و به اطراف می‌دادم که صدای جاوید اومد
_بعله گند کاریاتون!… معلوم نیست این جارو خونه دیدین یا آشغال دونی!

متعجب تر ازین که نرفته شرکت سمتش برگشتم و نگاهم و بهش دادم!… یه شلوار گرمکن طوسی پوشیده بود و بالا تنشن لخت بود!… حوله کوچیکیم رو موهای خیسش بود و نشون میداد رفته حموم
_تو چرا این جایی؟!

ابروهاش و داد بالا و گفت:
_چرا تو خونمَم؟

_نه یعنی خب شرکتــــ؟
_حوصله کار نداشتم‌، وسایلات که ریخت پاششون کرده بودی تو اتاقته برو بچین‌ تو کمدی که تو اتاقته!

سری‌ تکون دادم و ناخوداگاه نگاهم رو عضله های بدنش بالا پایین شد و مثل این‌ که خیلی هم تابلو بود چون نیشخندی رو لباش اومد و گفت:
_به چی نگاه می‌کنی؟!

اخمی کردم و خواستم عقب گرد کنم‌ اما اون خودش و زودتر بهم رسوند!… یکی از دستام و گرفت و گذاشت روی عضله های شکمش خیره تو صورتم گفت:
_چطور!؟

خجالت زده خواستم خودم و عقب بکشم و هنوزم آماده روابط زناشویی نبودم اما دستم و محکم تر نگه داشت و خیره تو صورتم گفت:
_در نرو!… عادت کن!

هیچی نگفتم و استرس گرفته بودتم ولی یه جورایی راست میگفت و چه می‌خواستم چه نمی‌خواستم باید باهاش زندگی می‌کردم، پس بهتر بود که منم کمی کوتاه می‌یومدم!… هنوز بدون حرف خیره تو چشماش بودم!… نمی‌دونم اون تو صورتم چی دید که تک خنده ای کرد و خم شد و کنار لبم رو نرم بوسید و رفت!

×

لباسایی که خریده بود و با ذوقی که نمی‌تونستم هیچ جوره انکارش کنم تند تند مرتب تو کمد می‌زاشتم!… هر چند خواسته ی خودم این نبود اما یه لذت خاصی از چیدن لباسا داشتم و لبخند از رو لبام پاک نمیشد بالاخره آخرین لباس و هم جا دادم و و با رضایت به کمد نگاهی کردم و درش و بستم!… سمت در اتاق برگشتم تا از اتاق خارج بشم اما با دیدن ناگهانی جاوید جیغی زدم و دستم و گذاشتم رو قلبم
_ترسوندیم!

همین طور که به چهار چوب تکیه داده بود یه لبخند محوم رو لبش بود گفت:
_لباسات و دوست داشتی؟!

با مکث گفتم:
_آره اما من که ازت درخواست لباس نکرده بودم!… تو از کی این جا وایسادی!؟
_عجب… اگه منظورت اینه که از کِی این حرکات ذوق زدت و دیدم باید بگم از اولش!

چپ چپ نگاهش کردم و از کنارش رد شدم که خودش ادامه داد
_ناهار چی سفارش بدم؟!

برگشتم سمتش
_ناهار!؟ شرکت چی؟!
_چیه دوست داری برم شرکت تنها باشی!

سکوت کردم و شونه ای انداختم بالا… سمت آشپز خونه رفتم دره فریزر و باز کردم؛ یه بسته مرغ کشیدم بیرون و خطاب بهش گفتم:
_به هر حال من خودم غدا میپزم عادت ندارم به غداهای بیرون این چند روزم همش حاضری خوردم، نمی‌خواد غذا سفارش بدی!

صدای قدمای پاش اومد و بعد چند ثانیه تو آشپزخونه ظاهر شد… نگاهی به بسته مرغ کرد و گفت:
_من خیلی بد غذام از الان بهت بگم غذات و نخوردم ناراحت نشی!
_مگه مرغ دوست نداری؟
_چرا دوست دارم ولی چی جوری بپزه چه مزه ای بده مهمه!

مثل مادری که انگار با پسر بچه بد غذاش یکی به دو می‌کنه گفتم:
_یه جوری درست میکنم که خوشت بیاد
_ببینیم و تعریف کنیم نشه اون کله پاچه ای که دو روز سرش مسموم بودم!

دست به کمر شدم و گفتم:
_تیکه می‌ندازی!؟… خب می‌تونستی بگی دوست نداری و نخوری، اصلا حقته!‌‌… آدمی که دروغ میگه حقشه!

بدون جواب به حرفام از آشپزخونه رفت بیرون و گفت:
_پیازای غذا معلوم نباشه دوست ندادم
_امر دیگه!؟
_خوب شد یادم انداختی من مرغ و سرخ شده می‌خورم یادت نره کنارش هویجم بزاری!

دیگه بهش دید نداشتم اما بیشعوری زیر لب گفتم و بی تفاوت مشغول کارام شدم!
در همین حین گوشیم زنگ خورد که بُدو سمتش رفتم، با دیدن اسم آتنا لبخندی رو لبم نقش بست و سریع دکمه اتصال و زدم‌
_الو!
_بَه سلام چطوری رفیق بی مرام!
_به خدا آتنا درگیر کارای مامانمم… کاراش و همین دیشب انجام دادم یکم آرامش گرفتم و خیالم راحت شد اگنه واقعا حوصله هیچی نداشتم!
_عه کارا پیش رفت!؟
_آره خدا رو شکر پنج شنبه آینده عملشه، تو چه خبر؟
_من که والا سلامتی فقط این صاحاب خونه مفنگی گیر داده به من میگه تو و مامانت چرا نیستین و کِی اجاره این ماه و میدین میگه نباشن وسایلشون و تو کوچه می‌ریزم!

با یاد آوری اتاقک که به کل فراموش کرده بودمش گفتم:
_نمی‌دونم خودمم!… حالا یه خاکی تو سرم می‌ریزم باید به جاوید بگم، بیخیال این بحثا دلم برات تنگ شده!
_منم همین‌طور… امروز فردا یه جا هم و ببینیم راستی با اون‌ گند اخلاق چه می‌کنی اذیتت که نمی‌کنه!… تا کجا پیش رفتین!؟

به در اتاق کارش که بسته بود نگاهی کردم و گفتم:
_نه کاری به کار هم نداریم اون برای خودش زندگی میکنه منم برای خودم!
_یعنی خبری از…

نزاشتم حرفش و کامل بزنه و کاملا منظورش و گرفتم‌
_نه نه آتنا نه بابا… دوست ندارم راجب اون موضوع حرف بزنم شاید قبلا خیلی دوست داشتم باهاش همه چی و تجربه کنم ولی الان اصلا نمی‌خوام!

یکم سکوت شد و بعد گفت:
_باشه… من برم‌ خواستم‌ یه خبر ازت بگیرم باز حالا هماهنگ‌ می‌کنیم که کِی هم و ببینیم‌!… حالا رو در رو مفصل حرف میزنیم!
_حتما بیا ببینمت نیاز دارم بهت خدافظ!
_بای عزیزم!

تماس و قطع کردم خواستم سمت آشپزخونه برم‌که در اتاق کارش باز شد و با اخمای توهم اومد بیرون!

_با کی حرف میزدی؟!
از لحنش بدم اومد و بی توجه بهش سمت آشپز خونه رفتم که ادامه داد
_با تــــوام!

برگشتم‌ سمتش و مثل خودش گفتم‌:
_با آتنا!
_مگه من نگفتم با این دختره دیگه حرف نمی‌زنی و نمی‌گردی

_اره گفته بودی منم در جوابت گفتم رفت و آمد من با هر آدمی به خودم مربوطه!… هیچ مشکلیم تو آتنا نمی‌بینم که باهاش رفتامد نکنم!
_بیجا که به خودت مربوطه!… دوره اون دختره هر جایی یه خط قرمز بکش و با خودت لازم شد هر ثانیه تکرار کن همه چی به جاوید ربط داره چون زندگیم باهاش مشترک شده!
_دختره ی هر جایی؟!… حالا آتنا شد دختره ی هر جایی!… اگه اون هرجایی منم پس هر جاییم…
از شریک زندگیم حرفی نزن که من و تو خوب می‌دونیم این چیزا بین من و تو وجود نداره چون من از زندگی تو هیچی نمی‌دونم در صورتی که تو زیر و بَم زندگی من و می‌دونی پس این نشد زندگی مشترک!

پرید وسط حرفم و گفت:
_منظورمــــ…

نزاشتم ادامه حرفش و بزنه و سریع گفتم:
_چرا منظورت همین بود، چیه فکر کردی چون پول داری چون شرکت داری حق داری به هر آدمی بگی هر جایی!؟… منم دقیقا از همون جایی اومدم که آتنا اومده پس منم میشم یه دختر هر جایی!… شاید مجبور باشم تو خونت زندگی کنم اما بَردت نیستم!

حرفم و با صدای لرزون زدم و با قدمای تند سمت اتاقم رفتم و درو محکم بستم!… از عصبانیت ناخنام و فشار میدادم تو دستم؛ چی جوری صدای من و اصلا شنید؟ فاصله اتاق کارش تا حال که زیاد بود!… سمت تخت رفتم روش نشستم که در باز شد و قامتش تو چهار چوب در پدیدار شد
نگاهم و ازش گرفتم و به طرف دیگه نگاه کردم که صداش درومد
_واقعا الان تو خونه ی من مثل برده ها باهات رفتار میشه!؟… اگه میگم با آتنا برو بیا نداشته باش به خاطر این نیست که فقط بخوام تو زندگیت دخالت کنم که تو بعدش با ذهن بچه گانت فکر کنی به بردگی گرفته شدی!… یکی رفته آمار داده به فرزان من تورو صیغه خودم کردم! فرزانی که من آخر از همه می‌خواستم بفهمه من دارم چه غلطی می‌کنم!… به نظرت کی جز آتنا رفته بهش آمار داده!؟… من نزاشتم هیچ احد و ناسی بفهمه که من تورو صیغه کردم جز خودم و خودت و آیدین… فقط تو بودی که رفتی به آتنا جریان و گفتی!… آتنام آدم کیه؟! آدم فرزان!
برات الان روشن شد!؟

نگاهم و بهش دادم!… لحنش بد نبود که بخوام تهاجم بگیرم ولی انگار این توضیحات براش سخت بود، انگار عادت نداشت به کسی جواب پس بده!… اما برام سوال بود چرا نمی‌خواست کسی بفهمه!
_چرا نمی‌خواستی کسی بفهمه من و صیغه کردی!؟… آرِت میشه!؟

کلافه فقط اسمم و به زبون آورد که ادامه دادم
_به خاطر زنت؟ به خاطز ژیلا که نفهمه و ناراحت نشه؟!… اصلا به فرزان چه؟ شاید رقیبت باشه اما صیغه تو یا هر…

نزاشت حرفم و کامل بزنم و عصبی پرید وسط حرفم
_اونش به خودم مربوطه!… فکر کنم توضیحم کافی بود برای نگشتن با همچین آدمی

با پایان جملش رفت ولی منم ننشستم و بلند شدم و دنبالش رفتم
_نه که کافی نبود!… واستا!… من فردا میرم آتنا رو می‌بینم!

این دفعه با اخم وحشتناکی برگشت طرفم طوری که یه قدم رفتم عقب اما کم نیاوردم و گفتم:
_کار آتنا نبوده!… اون چیزی به کسی نمیگه هر چند که نمی‌دونم چی شده و داستان چیه اما این و می‌دونم که آتنا به کسی چیزی نگفته!

گوشه لبش و خاروند و گفت:
_اگه ثابت کنم که دوستت آمار میده؟

شونه ای انداختم بالا و گفتم:
_برو هر کار میخوای بکن

×

آخرین تیکه مرغ و از ماهیتابه بیرون آوردم و تو ظرف سفیدی گذاشتمش!… هر چقدرم خواستم بدون این که سرخش کنم بزارمش رو میز دلم نیومد!… دوست نداشتم به خاطر یه بحث کوچیک ناهار نخوره و گشنه بمونه، هویجارو گذاشتم کنار مرغا و آب مرغ و جدا تو یه ظرف دیگه ریختم!
برنج و تو دیسی کشیدم و هر چقدر دنبال زعفرون گشتم تا یکم برنج زعفرونی درست کنم پیدا نکردم برای همین بیخیالش شدم!… ظرف سالاد کاهو از یخچال دراوردم و رو میز گذاشتم و در آخر به میز کوچیک ناهارخوری نگاهی کردم که همه چی روش بود!… اولین بار بود داشت دست پختم و می‌خورد و دوست داشتم همه چی کامل باشه!… سمت اتاق کارش رفتم و با بی میلی چند بار ضربه زدم به در که در بی هوا باز شده و چهره اخموش نمایان شد!… منم اخمام کردم توهم و گفتم:
_ناهار آمادست!

حرفم و زدم و دیگه منتظر نموندم تا عکس‌العملش و ببینم!… سمت آشپزخونه رفتم و نشستم رو صندلی ناهارخوری!… منتظرش موندم اما تقریبا مدت طولانی گذشته بود و اون نیومد!
بغض ناخوداگاه به گلوم و چنگ زد!… پسره احمق نیا به درک کوفت بخور من و بگو که به خاطر تو این مرغارو نیم ساعتِ دارم سرخ میکنم! اشتهام کور شده بود و خودمم دیگه میل نداشتم… بلند شدم و سالاد و گذاشتم تو یخچال بقیه غذاهارم ریختم تو قابلمه روی گاز و در آخر سمت اتاقم رفت، قبل این که برم داخل به اتاق کارش نگاهی کردم گفتم:
_لیاقت نداری

وارد اتاقم شدم و رو تخت ولو شدم و از بیکاری چشمام و بستم که کم کم به خواب رفتم!

×

جاوید*
به صفحه مانیتور لپتاپ نگاه کلی کردم و بعد این که مطمعن شدم‌ همه چی درست از جام بلند شدم، گوشیم و برداشتم نگاهی به صفحش کردم! ساعت دو ظهر بود!… امروز بر خلاف انتظارم که می‌خواستم با آوا باشم و امروز و باهاش بگذرونم تا بیشتر احساس نزدیکی بهم کنه بیشتر تو اتاق کارم بودم و داشتم کارای عقب افتاده شرکت و انجام می‌دادم!… در اصل نرفتنم به شرکت با رفتنم هیچ فرقی نداشت!
از اتاق زدم‌ بیرون و خونرو غرق سکوت دیدم
سمت آشپز خونه رفتم و به قابلمه های روی گاز نگاهی انداختم!… گشنم‌ بود و خودم به خاطر بحثی که بینمون ایجاد شده بود نرفته بودم غذا بخورم!… سمت قابلمه ها رفتم و با کنجکاوی درشون و باز کردم و در صدم ثانیه اخمام رفت توهم!… مرغای سرخ شده کنار هویجای پخته شده!… دقیقا همین طور که بهش گفته بودم
اما غذاها دست خورده نبودن!… دره قابلمه برنج و باز کردم و محتوای توش نشون دهنده این بود که آوام غذا نخورده!
اعصابم بهم ریخت و عذاب وجدان چسبید بیخ گلوم!… به خاطر من دقیقا همون‌طور که گفته بودم غذا درست کرده بود اما خودش هیچی نخورده بود!… خوب می‌دونستم چرا دست به غذا نزده بود و نخورده بود!… زیر قابلمه هارو روشن کردم و سمت اتاقش رفتم! در زدم اما جوابی نشنیدم که آروم صداش زدم
_آوا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

ای وای هردو افتادن روی لجبازی

Abcd
Abcd
2 سال قبل

چقدر دعوا هاس بی مزه دارن 😒😒

Gn🧸
Gn🧸
2 سال قبل

نویسنده چرا دوست داری نفرتت رو به رخ بکشی؟
(کم کم دارم احساس میکنم این تنفری که نسبت به جاوید در من ایجاد شده به خاطر نفرتی هست که در واقعیت بوده)

sanaz
2 سال قبل
پاسخ به  Gn🧸

عوم حرفت درسته👌

انی
انی
2 سال قبل

 :wpds_beg:  :wpds_beg:  :wpds_beg:  :wpds_beg:  :wpds_beg: 

انی
انی
2 سال قبل

وای کاشکی جاوید یه راهی پیدا کنه تا رابطش با اوا بهم نخوره تازه یکم باهم خوب شده بودن

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x