نیشخندی زد و ازم فاصله گرفت؛ سمت میز توالت بزرگی رفت و کشو اولیش و کشید بیرون و یه نقاب سفید که کناراش پرای سفید داشت و یه قسمتیش اکلیل نقره ای ریخته بودن و بیرون آورد!… سمتم اومد و دورم چرخی زد!… در آخر نقاب و زدش به صورتم که از قسمت بینی تا پیشونیم زیر نقاب قرار گرفت!… متعجب سمت آینه قدیه بلند و بزرگش رفتم و وقتی خودم و تو آینه دیدم برای یک لحظه موندم، این من بودم؟!
موهای مشکیم حالت دار شده دورم ریخته شده بود و چشمام که دورش نقاب سفید بود بیشتر از همیشه سبز دیده میشد و رژ لب صورتیه براقم لبام و برجسته تر نشون میداد!… لباسی که تنم کرده بودم یک قسمتاییش توری بود و سر تا سر سفید بود و به تنم شدید نشسته بود و بیشتر از هر چیزی بهم مییومد و عوضم کرده بود!
همین طوری خیره به آینه بودم که صداش اومد
_هر چند این نقاب زیاد به کارت نمیاد چون می دونم اون جا یه کار میکنی جاوید بشناست!
با تعجب سمتش برگشتم که ادامه داد
_داره دیر میشه برو تو همون اتاقی که بودی کامل آماده شو میگم بیان دنبالت
ماسک و از صورتم برداشتم و گفتم:
_یعنی چی یه کار میکنم جاوید بفهمه؟! مگه از جونم سیر شدم؟!
نگاه نافذش و بهم داد
_هر چیزی یه قیمتی داره اگه می خوای از زندگی جاوید سر در بیاری و خودی نشون بدی، سختیاشم باید قبول کنی!
_به تو چی میرسه این وسط؟
_به خودم مربوطه
عصبی از دستش عقب گرد کردم و از اتاق بیرون رفتم!… ریلکس بودنش حال آدم و بهم میزد، از جاوید بدتر و گوه تر این بود!… حداقل جاوید عصبی میشه آدم می فهمه چیکار کرده اما این فرزان انگار احساسات نداره، سمت اتاقی که گفته بود رفتم و وارد شدم؛ خبری از اون آرایشگر پر حرف دیگه نبود!… نفس عمیقی کشیدم و نگاهم به کفشای پاشنه بلند سفیدی افتاد که بندی بود و روی تخت گذاشته شده بودن… کنار کفش یه بارونیه سیاه جلو باز که یکم مدلش عجق وجق بود به همراه شال مشکی که طرحای نقره ای داشت بود!… واقعا لباسا به انتخاب هر کسی بود فوق العاده بودن
شروع به پوشیدن همشون کردم و در آخر جلو آینه رفتم!… به دختر تو آینه نگاهی کردم که انگار بهم داشت دهن کجی میکرد!… شبیه یه دختر بالا شهری شده بودم که هر کی می دیدش فکر میکرد تنها دغدغش ست کردن لباساش!
آوا تو بین این آدمای بی آر و درد چیکار میکنی مگه خودت کم مشکل داری؟ مادرت هنوز رو تخت بیمارستان بعد تو این جایی!؟
نفس عمیقی کشیدم و خیره به خودم جواب خودم و دادم
_من جاوید و میخوام!… برای یک بار تو زندگیم یه چیزی و واقعا می خوام و نمیزارم از دست بدمش… پس مجبورم این جا باشم، مجبورم از زندگیش سر در بیارم می فهمی؟!… خسته شدم از بس که هر چیزی و که خواستم بعد یه مدت از دستش دادم و بهش نرسیدم!… این دفعه نمیزارم چیزی و که می خوام مال کَس دیگه ای بشه و بهش نرسم!… مثل همون عروسک که تو سن هشت سالگی پشت ویترین مغازه دیدمش! خواستمش اما نتونستم بخرمش و چند روز بعد همون عروسک و دست دختر همسایه بغلی دیدم و فقط حسرتش و خوردم، دیگه بسه!… دیگه نمیزارم چیزی و که می خوام از دست بدم
تو آینه به خودم نگاه مطمعنی کردم و کیف سفید کوچیکم و برداشتم؛ همون لحظه در باز شد و دختری تقریبا هم سن و سالای خودم گفت:
_آقا فرزان تو حیاط منتظرتون هستن
جاوید
دستش و دور دستم حلقه کرده بود و خواستیم از پله ها بالا بریم که دستم و کشید و گفت:
_وای واستا جاوید
کلافه نگاهش کردم که دستی تو کیف دستی قرمزش کرد، ماسک مشکی که روش پُره پولک مشکی بود دراورد و زد به صورتش!… آخه این مسخره بازیا چی بود دیگه؟
حسابی کلافم کرده بود و از عمارت تا این جا هر کار کرده بود به خاطر حضور آقابزرگ به سازش رقصیده بودم و اگه آقا بزرگ کنارمون نبود سرش یه داد حسابی میزدم!… دستش و دوباره دور بازوم حلقه کرد و بالاخره از پله های سفید بالا رفتیم و به ورودی رسیدیم!… کارت دعوت و به نگهبان دادم که دره سفید بزرگ روبه رومون رو برامون باز کرد و وارد سالن شدیم!… صدای موزیک لایت به گوش میخورد و خانمی اومد جلو و پالتو ژیلا رو ازش گرفت اما من بیخیال همه ی این تجملات تمام فکر و ذهنم پیش آوا بود؛ انگار عادت کرده بودم به حضورش! مگه قرار نشد رسید خونه بهم زنگ بزنه؟!… تو فکر خودم بودم که ژیلا ضربه ای به پهلوم زد و من و متوجه آقابزرگ و اطراف کرد!… آقابزرگی که روبه روی مثلا پدر فرزان که نمیدونم کی جلومون سبز شده بود ایستاده بود و به من اشاره میکرد
_بله اختیارات شرکت و دیگه کامل به جاوید دادم
اخمام رفت توهم تو و به اجبار دستم و دراز کردم و به پدر فرزان دست دادم و گفتم:
_پس دارین میرین جناب عظیمی
سری تکون داد و گفت:
_بله جاوید جان منم مثل آقابزرگ خودم و بازنشسته کردم!… اختیارات و دادم به پسرم فرزان!… اون حواسش جمع، کارارو میدم دست خودش
لبخندی به زور زدم و چیزی نگفتم که ادامه داد
_عروسیتون و با ژیلا خانم و متاسفانه از دست میدم! هر چند قرار بود سه سال پیش زیره یه سقف میرفتین!… به هر حال پسرم حتما هست و جای من و پر میکنه توی عروسیتون
لحنش تیکه وار بود و به حدی عصبی شدم که یه قدم رفتم جلو تا هر چی لایقشِ بارش کنم و بگم این قدر پسرم پسرم نکن هر کی ندونه من که میدونم پسرت الان تو سینه قبرستون زیر خروار خروار خاک و فرزان پسره تو نیست اما آقابزرگ شونم و گرفت و گفت:
_بله جناب عظیمی میبینیمتون دوباره، به مهمانانتون برسید
لبخندی به صورت بر افروخته من زد و گفت:
_ راحت باشین
از کنارمون رد شد که آقابزرگ رو به من گفت:
_این اعصبانیتت کار دستت میده آخر سر
هیچی نگفتم که صدای ژیلا بلند شد
_وای آقابزرگ نگین همه جذابیتش به همین عصبی بودنش
بعد رو به من کرد و ادامه داد
_بریم برقصیم عشقم؟!
نفسم و با حرص فرستادم بیرون و گفتم:
_بزار برسیم عزیزم
_جاوید من الان میخوام برقصم
آقابزرگ با لبخند نگاهمون میکرد و من ناچارا سمت پیست رقص رفتم و در گوش ژیلا غریدم
_ به خاطر کارای دوسال پیش تو دارم از این مرتیکه هم تیکه میشنوم، ببین کی همه ی اینارو رو سره تو خورد کنم ژیلا
آوا*
راننده پیاده شد و در رو برامون باز کرد… خود فرزان اول پیاده شد و منتظر نگاهم کرد، آب دهنم و قورت دادم و با تردید پیاده شدم که دستش و برای همراهی آورد جلو!… به صورتش نگاهی کردم و بعد با مکث دستم و دور دستش حلقه کردم، نقابی که به صورتم بود و یکم درست کردم و راه افتادیم سمت دره بزرگ سفیدی که جلوش یک نگهبان ایستاده بود!… از پله ها بالا میرفتیم که دستش و کشیدم و گفتم:
_یکم آروم برو عادت به کفش پاشنه بلند ندارم
هیچی نگفت و سری به تایید تکون داد!… همین طور که پله هارو طی میکردیم من استرسم زیاد و زیاد تر میشد؛ به در ورودی نزدیک بودیم که چشمام از دیدن آیدین گرد شد!… روبه روی نگهبان ایستاده بود و خطاب بهش با غر میگفت:
_آقای محترم دارم میگم کارت دعوتم و گم کردم! چی میگی آخه!؟… اصلا به من میاد بدون دعوت جایی برم؟ نه نگاه کن خدایی قیافرو و هیکل و تیپو!… به من میاد؟ عجب بد بختی گیر کردیما
خندم گرفته بود از دست آیدین!… این جام دست از سر مسخره بازیاش بر نمیداشت
یکم جلو تر رفتیم و تگهبان تا فرزان و دید بلند گفت:
_سلام آقا خوشامدید بفرمایین پدرتون خیلی وقت منتظرتونن
آیدین برگشت و نگاهی به فرزان کرد و گفت:
_وای آخیش داشت زبونم دیگه مو در میاورد بابا به اینا بگو من دعوت شدم!… گم کردم دعوتناممو
حرفش و زد و نگاهش و داد به من که سریع سرمو انداختم پایین!… صدای فرزان با لحن خونسردش اومد
_مهمونی برای من نیست برای پدرم، متاسفانه نمیدونم شما دعوتین یا نه
حرفش و زد و دست من و کشید تا وارد شیم لحظه آخر به قیافه وا رفته آیدین نگاه کردم و لبم و گاز گرفتم تا نخندم!… وارد سالن بزرگی شدیم که آهنگ ملایمی در حال پخش بود و بیشتر خانما رو صورتشون ماسک داشتن البته که بعضی از آقایونم با ماسک بودن ولی خب تعدادشون کم بود!… همین طوری که محو اطرافم بودم گفتم:
_بنده خدا گناه داشت
بهم نگاهی کرد و گفت:
_کی؟
_آیدی…
با دیدن صحنه ی رو به روم حرف تو دهنم ماسید!… جاوید کنار ژیلا چِفت هم! اونم در حالی که جاوید خم شده بود در گوش ژیلا و داشت حرف میزد و سمت پیست رقص میرفتن!… حالم به قدری بد شده بود که توان راه رفتن دیگه نداشتم و فقط خیره بودم به صحنه ی رو به روم که بازوم توسط فرزان کشیده شد؛ دنبالش داشتم کشیده میشدم و فقط تمام فکر و ذکرم پیش صحنه روبه روم بود!… اون تنفری که تو صداش مییومد وقتی درباره ی ژیلا حرف میزد با این صحنه تناقض داشت!
فرزان همینطور من و سمت پله های کنار سالن میکشید و من نمیتونستم نگاهم و از جاوید ژیلا جدا کنم، خواستیم از پله های کنار سالن بالا بریم که خدمه ای جلومون اومد و گفت:
_این قسمت از خونه جز مهمونی نیست جناب بفرمایید اون سمت سالــــ…
فرزان سرش و اورد بالا و نگاهی بهش کرد تند تند ادامه داد
_آقا شمایین؟ ببخشید نشناخ…
فرزان بی اهمیت به اون زنه بدون این که اجازه حدف زدن بهش بده دستم و کشید و از پله ها بالا رفتیم!
×
از بالا به رقص دو نفره بی نقصشون نگاه میکردم و نرده ای که تو دستم بود و میفشردم!... فرزانم ساکت بود و هیچی نمیگفت که آخر سر کلافه روم و برگردوندم و با حرص گفتم:
_من و ببر خونه چیزی و که باید میفهمیدم و فهمیدم
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
_برعکس!… هنوز هیچی نفهمیدی
نگاه حسرت واری به رقص دو نفر جاوید و ژیلا انداختم و گفتم:
_دیگه از این واضح تر
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_جاوید و میخوای؟
سکوت کردم که ادامه داد
_آدم برای چیزی که تا حالا نداشته، باید خودش و مدلش و جوری کنه که تا حالا نبوده!
نگاهم متعجب شد و گفتم:
_چرا این کارا رو میکنی؟ میخوای من به جاوید برسم؟ اصلا کارات و درک نمیکنم برام گُنگی!
این دفعه نگاهش و بهم داد و گفت:
_میدونی مشکل تو و امثال تو چیه؟
خیره نگاهش کردم که خودش ادامه داد
_مشکل اینه که همش به فکر اینی که بقیه چی میخوان!… این که من چی میخوام، یا ژیلا یا هر کَس دیگه ای چی میخواد مهم نیست، تو به فکر هدف خودت باش!… ببین خودت چی میخوای! من هدفم برای خودمِ وَ خودم و به آب و آتیش میزنم که به اون چیزی که میخوام برسم!… شاید از نظر خیلیا عوضی به نظر برسم شاید از نظر خیلیا آدم بده ی قصه باشم یا یه آدم روانی اما مهم خودم و هدفم و دیدگاه خودمه!... پس توام به جای این که هی در تلاش باشی تا کشف کنی من چی میخوام و فلانی چی میخواد پی هدف خودت باش
سکوت کردم، واقعا حرف حساب جواب نداشت چی میگفتم اصلا در جوابش؟!… یه جوری حرف زد که کلا لال شدم؛ نگاهش و ازم گرفت و به پیست رقص داد و من بعد مدتی آروم گفتم:
_ولی اون میخواد با ژیلا ازدواج کنه نه من، مشخص شد که فقط صیغش شدم تا…
نزاشت حرفم و تموم کنم و پرید وسط حرفم
_چیه میترسی جاوید ولت کنه یا پست بزنه؟
جوابی ندادم که ادامه داد
_از نظر من از هر چی میترسی برو تو دلش، میخوای حقیقت و بفهمی خب یه خودی از خودت نشون بده!… بهس نشون بده تو آدم ارزونی نیستی که دست کم نگیرت
فقط نگاهش میکردم که نگاهش و بهم داد
_میدونی چرا آوردمت این جا؟
جوابی نداشتم که نیشخندی زد
من شاید عوضی باشم اما بازیام قاعده و قواعده خودش و داره تا پس فردا اونی که باخت نگه طرف با جرزنی برد!… میگیری چی میگم!؟
فقط به نگاهم ادامه دادم و اصلا از حرفاش سر در نمیآوردم که خودش باز ادامه داد
_چه بخوای چه نخوای وارد بازی من و جاوید شدی!… بازی که هر کی به دلایل خودش داره میجنگه تا به هدفش برسه، حالا تورو آوردم این جا تا بهت بفهمونم علناً وارد بازی شدی!… پس تو هم برای هدف خودت بازی کن و بجنگ، هدفت رسیدن به جاوید؟ پس براش بجنگ و از حقایق زندگیش سر در بیار تا تور و دست کم نگیره اگنه بازی و باختی!
_به کی باختم؟!
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
_به من!
چشمام گرد شد و گفتم:
_تو؟ اگه میخوای بازی و ببازم و به جاوید نرسم چرا راهنماییم میکنی؟
به سالن مهمونی نگاهی کرد و گفت
_همون طور که گفتم من عادلانه بازی میکنم! نمیخوام فردا که باختی بگی تقصیر تو شد من باختم، تقصیر تو شد به جاوید نرسیدم
آوردمت این جا که بگمــــ…
نگاهش و به ژیلا و جاوید که قسمتی از سالن مهمونی بودن داد و ادامه داد
_همه چی و تو ظاهر نبین!… قشنگ بگرد دنبال سوالات و به جاوید خودی نشون بده!… همون طور که قبلا گفتم برای چیزی که تا حالا نداشتی باید جوری باشی که تا حالا نبودی
نگاهم و با اخم ازش گرفتم و گفتم:
_فرض بر این که من به جاوید نرسیدم و تو بردی چی نصیبت میشه!؟
نگاهش و بهم داد و کوتاه گفت:
_تو!!
چشمام گرد شد که ادامه داد
_البته نه اون شکلی که فکرش و میکنی
گیج نگاهش میکردم اصلا سر نمی اوردم از حرفاش!… همین طوری خیره به صورت زاویه دارش بودم که خیلی خونسرد بود!… این قیافه ریلکس یعنی میدونست داره چیکار میکنه! متفکر بهش خیره بودم که گوشیم زنگ خورد
سریع گوشیم و از کیفم دراوردم، با دیدن اسم جاوید هول شدم و به فرزان نگاه کردم و بعد به سالن بزرگی که از این بالا همه دیده میشدن! روبه فرزان گفتم:
_چیکار کنم؟!
_جات بودم از حریفم تو بازی کمک نمیخواستم من راهنمایام و کردم دیگه خودت میدونی!
نگاهش و ازم گرفت و اخمای من حسابی رفت تو هم… خیره به جاوید دکمه اتصال و زدم
_بله؟
صدای شاکی و عصبیش پیچید تو گوشی
_مگه قرار نشد رسیدی خونه به من یه زنگ بزنی؟ چرا تلفن خونر و جواب نمیدی!؟
این همه عصبانیت به خاطر یه زنگ نزدن بود؟ صداش کلافه بود و همینطور که از بالا نگاهش میکردم متوجه کلافگی شَم شدم و گفتم:
_یادم رفت، حالا مگه چیشده؟!… تلفن خونم چون… چون تو اتاق بودم نشنیدم ببخشید
نفس عمیقی کشید که ادامه دادم
_خوبی؟
دستی لای موهاش کشید و گفت:
_کلافم
از این بالا که نگاهش میکردم واقعا کلافگیش به چشم مییومد!… اگه ژیلا رو دوست داشت و الان کنارش بود چرا باید کلافه میبود؟
_چرا؟
_بین آدمایی گیر کردم که هیچ ازشون خوشم نمیاد
از این حرفش لبخندی رو لبم اومد اما با اومدن ژیلا کنارش و حلقه کردن دستش توی دست جاوید سریع لبخندم پر کشید و گفتم
_آهان!
_باشه من شاید دیر بیام خونه، شبت خوش
_شبت خوش
تماس و قطع کردم و متفکر به جاوید نگاه کردم و خطاب به فرزان گفتم:
_اگه از ژیلا خوشش نمیاد پس چرا کنارشه؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
_این بازیه تو… خودت جوابش و پیدا کن
دستش و گرفتم و مسمم رو به فرزان که نگاهش و بهم داده بود گفتم:
_نمیخوای بریم تو مهمونی!؟
ابرو هاش و داد بالا یه لبخند محو اومد رو لبش
_خوشم اومد زود بازی و مضوع و میگیری!
نیشخندی زدم
_حالا معنی جملت و که گفتی بریم اون جا خودت یه کاری میکنی جاوید بفهمه اومدی و فهمیدم! میخوام خودی نشون بدم!.. میخوام بهش بفهمونم من و دست کم نگیره تا بفهمه منم هستم تو زندگیش و باید واقعیتای زندگیش و به منم بگه… بریم؟
دستم و گرفت و گفت:
_بریم
بارونیم و درآوردم و گذاشتم روی صندلی که همون جا بود و کنار دامنم و گرفتم دستم و تو دست فرزان حلقه کردم!… از پله ها آروم آروم پایین اومدیم و توجه ی خیلیا بهمون جلب شد، اما من فقط نگاهم رو جاوید بود که هنوز متوجه ما نشده بود!… یعنی من و میشناخت؟
توجه بیشتریا بهمون جلب شده بود و آخرسر نگاه جاویدم رو به ما اومد، اما بی تفاوت نگاهش و ازمون گرفت و به ژیلایی داد که روبه روش ایستاده بود!… نیشخندی زدم و تو دلم گفتم مونده تا نگاهت قفل نگاه خود خودم شه!
از پله ها که پایین اومدیم چند نفر اومدن سلام و خوشامد گویی و با کنجکاوی به من نگاه میکردن!… سر حرف و میخواستن باز کنن اما بیشتر حرفشون و مخاطبشون فرزان بود و منم فقط یه سلام خشک و خالی میکردم!… از جمعیت یکم جدا شدیم که صدای آروم فرزان بلند شد
_برقصیم؟
بهش نگاهی کردم
_بلد نیستم
ریلکس کشوندم سمت پیست رقص و گفت:
_یاد میگیری!
خواستم مخالفت کنم اما دیگه وسط پیست رقص بودیم و نگاه خیلیا هم رومون!… روبه روش ایستاده بودم که دستام و گرفت گذاشت رو شونش، دستای خودشم دور کمرم حلقه کرد و آروم شروع به تکون خوردن کرد.
لبخندی رو لبم اومد و همراهیش کردم که دره گوشم گفت:
_تند تند حرکت نکن همراهی با مرد
لبخند از رو لبم رفت و سعی کردم آروم حرکت کنم و رو به روش با لحن تندی گفتم:
_من که میگم بلد نیستم
_نیازی نیست تو بلد باشی… همین که من بلدم کافی
طبق معمول سر در نمیاوردم از حرفاش و خیره تو صورت بی حسش بودم که یهو با پاش یه زیر پایی برام گرفت!… یکم مونده بود از پشت بیفتم و جلو این همه آدم آبرو برام نمونه که با دستش کمرم و محکم گرفت و نزاشت بیفتم!… این حرکت باعث شد صدای دست و تشویق بلند بشه و این وسط من خندم گرفته بود!… آخر سرم نتونستم جلو خندم و بگیرم و شروع به خندیدن کردم!… اونم یه لبخند محوی رو لبش اومد و کمک کرد صاف بیستم
دوباره شروع به رقص کردیم و با هم هماهنگ ولی آروم میرقصیدیم که در گوشم گفت:
_زود یاد میگیری!
_قبل این که بخوای من و کله پا کنی بعد من و بگیری یه ندا بهم بدی بد نیست
بعد مکثی گفت:
_بهت یاد میدم بعدا
_رقص؟
سری به معنی اره تکون داد که ادامه دادم
_کِی دیگه؟
_هر وقت بازی و باختی
با اخمای توهم گفتم:
_نمیبازم
از حرکت ایستادیم، دستم و گرفت و از پیست خارج شدیم که نگاهم به جاوید خورد… اون ور تر ایستاده بود و ژیلا روبه روش بود ولی اون با اخم زوم من بود!… کنارش آیدین ایستاده بود و داشت تند تند حرف میزد اما بعید میدونستم چیزی از حرفای آیدین فهمیده باشه، وقتی چشمام تو چشماش خیره شد اخماش کم کم از هم باز شد و با تعحب نگاهم کرد!… پس شک کرده بود؟ میدونستم خیلی زرنگ تر از این بود که نشناستم ولی انگار هنوز مطمعن نشده بود که منم! نگاهم و ازش گرفتم و روبه فرزان گفتم:
_کی به جاوید خودم و نشون بدم!؟
نیم نگاهی بهم کرد
_الان چیکار کردی پس؟
_هنوز شک داره منم یا نه!… میخوام بفهمه این جام!
_الان نه
×
جاوید*
گوشی و کلافه پایین آوردم، پس چرا این دختره تلفن خونرو جواب نمیداد!؟… دوباره خیره شدم به دختر سفید پوشی که پشت میزی نشسته بود و پشتش به من بود!… روبه روشم فرزان نشسته بود و باهم حرف میزدن؛ با نشستن دستی رو شونم نگاهم و از اون دختره گرفتم و به آیدین دادم و کلافه گفتم:
_چیه؟
_چته بابا چرا پاچه میگیری؟… اومدم بگم آفابزرگ گفت بیا تو حیاط بشینیم صحبت کنیم؛ داخل سر و صداست
عصبی نگاهم و دوباره دادم به اون دختره و گفتم:
_گور باباش!
_یک ساعت خیره ای به ناموس مردم!… چیه چشمت و گرفته میخوای بری زن سومم بگیری؟
با اخم نگاهی به آیدین کردم و گفتم:
_ببند دهنتو دختره خیلی شبیــــ…
_شبیه آواست!
دوباره نگاهی به اون دختره انداختم، پس من فقط متوجه این شباهت نشدم!… تو فکر بودم که
خود آیدین ادامه داد
_بابا یه چشماش شبیه شه دیگه این قدر فکر کردن نداره که، سی درصد مردم دنیا چشم سبزن!
اخمام رفت توهم و گوشیم و آوردم بالا و این دفعه به گوشی خودش زنگ زدم!… به دختره خیره بودم اما هیچ عکس العملی نشون نداد از طرفیم آوا جواب نمیداد!… پوفی کشیدم و سعی کردم این فکرای منفی و از خودم دور کنم اما هی چشمام رو اندام و نوع نشستن دختره بالا و پایین میشد و یاد آوا میفتادم!… تو افکارم بودم که آیدین به بازوم ضربه ای زد
_بابا الان میگن این آریانمهر چقدر ندید بدیده؛ نمیدونن که فکر کردی این آواست! آقابزرگم این جاست کافیه یه آتو از تو بگیره
پوفی کشیدم، روم و برگردوندم و سمت حیاط که پشت خونه بود رفتیم و گفتم:
_آوا جواب نمیده چرا؟
_شاید خوابه… من نمیدونم چرا این قدر منفی گرایی تو! اصلا چه لُزومی داره آوا با فرزان بیاد؟!… یکم فکر کن برادر من یه چشم و چال این دختره شبیه آواست تو تَوَهم آوا این جاست برداشتی
کلافه دستی لای موهام کشیدم، من مشکلم این بود که همه چیش شبیه آوا بود!… وارد حیاط شدیم و سمت میزی که آقابزرگ با ژیلا پشتش نشسته بودن رفتیم، رو یکی از صندلیا نشستم و آیدینم کنارم نشست که صدای لوس ژیلا بلند شد
_عشقم آقابزرگ میگه مراسم ازدواجتون و کی برگذار میکنین؟!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
_بعد این که کارای شرکت رو غلطک بیفته عزیزم!… آقابزرگ سفرتون و کنسل کردین؟
عصای تو دستش و فشرد و گفت:
_نه میرم ولی بعد ازدواج شما دوتا با خیال راحت میرم!!… از نظر منم کارای شرکت و بعد ازدواج هم میتونین انجام بدین، مگه نه جاوید؟
سرم و کلافه تکون دادم و گفتم:
_حرف شما متین اما الان تو این اوضاع نمیخوام مراسم ازدواج بگیرم پس شما مسافرتتون و به خاطر ما به تعویق نندازین
با اخمی در هم بهم زل زده و بود و متفکر نگاهم میکرد اما بعد مکثی گفت:
_ماه دیگه!
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
_رفتن من با عروسی تو و ژیلا، باهم برگذار خواهد شد
خواستم حرفی بزنم که اجازه نداد
_حرفی هم نمیمونه مگه این که کسه دیگه ای رو بخوای یا کلا مشکلی داشته باشی و نخوای بگی؟!
سکوت کردم!… حرفی نداشتم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستام و تا جایی که میتونستم فشار دادم و به ژیلا نگاه کردم که لبخندی رو لبش بود!… آقابزرگ نگاه خیره مارو که دید گفت:
_خوبه پس یک ماه دیگه مراسمتون برگذار میشه!… آیدین کارا رو تو انجام بده مهمونیم تو عمارت خود من میگیریم
آیدین نگاهی به من کرد و بعد گفت:
_چشم آقابزرگ
کلافه بودم، کلافه تر شدم! خواستم بلند بشم برم که صدای آقابزرگ دوباره اومد
_کجا؟
بدون این که جواب بدم یا نگاهش کنم راهم و گرفتم و سمت داخل قدم برداشتم.
همین که وارد سالن شدم نگاهم سمت میزی رفت که روش فرزان و اون دختره نشسته بودن!… اما دیگه حضور نداشتن و نبودن… پوفی کشیدم و دوباره زنگی به آوا زدم اما بازم جواب نداد؛ گوشیم و پایین آوردم و زیر لب حرصی گفتم:
_من تورو آدم میکنم!… برای چی جواب نمیدی آخه
نفسم و با حرص فرستادم بیرون و از سینیِ مردی که پر نوشیدنی بود یه گیلاس برداشتم و خلوت ترین جای سالن و انتخاب کردم، سمتش رفتم تا یکم مغزم آروم شه!!… روی مبل دو نفره قهوه ای نشستم و چشمام و بستم!… آروم آروم از مشروبم مزه کردم!… مزش تلخ و گس بود یه جورایی حال خوب و بد و بهت تزریق میکرد و باعث میشد به یاد آوا بیفتم… آوایی که هم حال خوب بهم میداد با وجودش هم حال بد!
احساس کردم کنارم یکی نشست اما چشمام و باز نکردمکه صدای نازک دختری به گوشم خورد
_چرا تنهایی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی سردرگم شدم نمیدونم جاوید واقعا عاشق اوا
یا فرزان ولی عشق مثلثی خیلی بده نمیدونی کدوم خوبه کودم دوست داره
هیچکدوم
جاوید فقط اونو واسه آرامشش میخواد چون آوا سادس و یه جورایی فابل اعتماده جاوید خیالش از بابت اینکه اون خطری نداره راحته
فرزانم که مریضه چون آوا واسه جاویده اونم آوارو میخواد
البته احتمال اینکه فرزان عاشقش باشه هست ولی جاوید نــــه 🚶♀️ 🖤
حس میکنم آوا به قول خودشون بازی و میبازه 😒 و رو اعصاب منه
خوشم از شخصيت فرزان میاد جالبه.
فرزان مریضه، هر چیزی که جاوید داره رو میخواد، نه که واقعاً بخواد یا نیاز داشته باشه، باید هر چیزی که جاوید به دست میاره رو اونم به دست بیاره ولو اگه واقعاً نخوادش. مثل ژیلا.
اگه اهل فیلم هستید فیلم the wedding date رو ببینید. یه فیلم خانوادگی با مایههای طنزه و روابط دو خواهر با این مشکل حسادتی خاص رو نشون میده. کمک میکنه تو درک مرض فرزان.
ممنون از راهنماییتون