امیریل اخم کرد.
-قرار نیست من بهش نظری داشته باشم حاج خانوم… ما مجبور شدیم محرم بشیم…!!!
فرشته خانوم گوشش بدهکار نبود.
-من این حرف ها حالیم نیس… از نظر من الان اون زنته… پس هر گلی بزنی به سر خودت زدی…!!!
امیریل چشم در حدقه چرخاند و نفسش را سخت بیرون داد…
روی سر مادرش را بوسید و برای آنکه از دستش فرار کند، با لبخندی گفت: ببخشید حاج خانوم من باید برم، دیرم شده… کاری داشتی، چیزی خواستی بهم زنگ بزن… با اجازه…!!!
فرشته خانوم به رفتنش نگاه کرد و با خود گفت: اون همه عکس دختر بهت نشون دادم و کارت رو بهونه کردی… فمر می کردیم دختره رو جای خواهرت می بینی اونقدر که به اون دختر بدبخت گیر می دادی پس بگو برای چی بود…؟! می دونم باهات چیکار کنم…؟!
****
سرش را روی فرمان گذاشت و نفسش را سخت بیرون داد.
از کار خودش حرصش گرفته بود.
دیشب به محض آمدنش به سراغ رستا رفته بود برای دادن هدیه ای که از خیلی وقت پیش برایش خریده بود…
با یادآوری لحظه ای که رستا چشمانش از تعحب درشت شدند، خنده اش گرفت…
دخترک خوشگل بود و با نمک…
شک نداشت که ان پروانه به گردن سفیدش می امد.
نفسش را سخت بیرون داد و سعی کرد به حس و حالی که داشت محل ندهد…
گوشی اش را برداشت و شماره عماد را گرفت…
عماد تماس را سریع جواب داد…
-جونم امیر؟ کی از ماموریت برگشتی…؟!
نگاهی به خیابان و عابرین پیاده انداخت.
-دیشب…! کجایی عماد…؟!
-دفتر کارمم… چیزی شده…؟!
اخم کرد.
-رستا…؟!
#پست۱۱۷
عماد ابرو بالا انداخت…
-رستا چیزیش شده…؟!
امیر عصبانی شد…
-اصول دین می پرسی مرد مومن… میام اونجا با هم حرف می زنیم…
عماد متعجب گفت: داداش عصبانی هستی سر من خالی نکن… والا تو زنک زدی و جوری حرف می زنی آدم فکر می کنه اتفاقی افتاده… بیا منتظرتم…!!!
امیر تماس را قطع کرد و به سمت دفتر عماد ماشین را روشن کرد…
****
-حالا چیه اینقدر دمغی…؟!
کلافه دستی به پشت موهایش کشید.
-نمی دونم از دیشب و افتتاحیه بگو…!!!
عماد ابرویی بالا انداخت.
-بهت که گفتم بازم تکرارش کنم…؟!
امیریل متوجه نبود دارد چه می کند اما عماد خوب درک می کرد…
-می دونم اما خواستم که…
عماد حرفش را قطع کرد.
– اون چیزی که دنبالشی امیر باید خودت پیداش کنی…!!!
امیریل اخم کرد.
-چرا حرف مفت میزنی من دنبال چی می گردم…؟!
عماد عمیق نگاهش کرد…
-نمی دونم خودت باید بگی دنبال چی می گردی یا بهتره بگیم رستا رو چطور حس می بینی……؟!
#پست۱۱۸
امیریل عصبانی سرش را توی دستانش گرفت و با حرص زمزمه کرد…
-من دنبالش نیستم عماد..می دونی چند سال ازم کوچیکتره…؟!
لبخند عماد پهن تر شد.
-هیچی جز دلت مهم نیست امیر…! تو می تونی در موردش قشنگ فکر کنی و بعد به نتیحه دلخواهت برسی…! می دونی الان بزرگترین شانسی که داری چیه…؟!
منتظر نگاهش کرد.
-چی…؟!
-رستا الان زنته پس فعلا تا زمانی که تو محرمیتت هست فقط مال توئه…! اگه فهمیدی دوسش داری پس نذار دست هیچ مردی بهش برسه…!!!
****
وارد کافه شد و نگاهی به دورتادور کرد.
نسبت به روزهای اول افتتاحش میزها تقریبا پر بودند و این یعنی کار رستا درست بوده…!!!
سری به تعجب تکان داد و سمت یکی از میزها قدم برداشت که با خنده بلند آشنایی اخم هایش در هم شد و سرش به سمت صدا چرخید…
رستا بود و تیپ هایی که اصلا امیر از ان ها خوشش نمی آمد.
این دختر با مانتوهای بلند بیگانه بود…
دخترک در میان جمعی از پسران و دختران هم سن و سالش نشسته بود و داشت بازار گرمی می کرد…
مسیرش را سمت میز ان ها تغییر داد و نزدیکشان نشست.
صدای رستا کاملا به گوش می رسید.
-وای بچه ها نمی دونین چطور حسابش و کف دستش گذاشتم…؟!
پسری که کنارش نشسته بود ضربه ای توی کمرش زد و با لودگی گفت: لابد قبول کردی که دوست دخترش بشی…؟!
امیریل گوش هایش سوت کشیدند.
کم مانده بود بلند شود و برود گردن پسرک را بشکند که جواب رستا تا حدودی آرامش کرد…
-نخیر کی رغبت می کنه به اون قیافه زنگ زده نگاه کنه که من بکنم…؟!
#پست۱۱۹
-پس چی…؟!
رستا با اب و تاب در حال تعریف کردن بود و نمی دید این طرف امیریل با شنیدن حرف هایش کم مانده بود رگ گردنش بترکد…
-اولش برای شام دعوتم کرد که بنده رد کردم… دوم ازم خواست که شمارم و بهش بدم که بازم رد کردم بعدش که دید یکی یکی تیراش داره به سنگ می خوره گفت زنم شو…!
یکی از دخترها کفت.
-خب خری دیگه یه مدت باهاش لاس میزدی بعدش هم به یه بهونه ای ردش می کردی…!!!
پسری که بغل دستش نشسته بود با عصبانیت به دختر گفت: یعنی چی این حرفا هرچی باشه یه مرده غرور داره که ملعبه دست یه دختر باشه…!!!
رستا با آرنج ضربه ای توی پهلوی پسر زد.
-بیشعور عتیقه بلدی رجز بخونی واسه خودت بخون…!
دختری دیگر میان جمعشان که معقول تر به نظر می رسید، گفت:
– عاشقت شده رستا.. خب خوشگلی و سر زبون دار… الان همینجا یه نگاه به دور و برت بنداز، بیین توی جمعمون همیشه توجه ها رو به خودت جلب می کنی…!!! اون بدبختم تقصیری نداره…!!!
امیریل ناخوداگاه نگاه اطراف کرد و با دیدن نگاه بعضی از مردها که به رستا و شال افتاده اش بود، سرتاپا آتش شد و دستش را مشت کرد.
رستا نگاه دختر کرد و با ناز گفت: به نظرت تقصیر منه که همه عاشقم میشن…؟!
دختر خندید: اگه یکی باشه که بتونه حریف توی دیوونه باشه همون پسر عمه جان ارشدت هست که ارادت خاصی هم بهت داره… اصلا نمی دونم چرا الان که باید باشه، نیست…؟!
سایه که از همان اول شاهد آمدن امیر بود رو به دختر که می خندید، با اشاره ای به امیریل پشت سرشان بود، گفت: صاحبش اینجاست عزیزم، انگار موش رو آتیش زدیم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 178
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زود زود پارت بده لطفاً