رمان دل دیوانه پسندم پارت 114
_ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم. نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم. زیر لب گفتم : جز مازیار. امیدوار بودم که نشنیده باشن. و خوشبختانه نشنیدن. بابام
_ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم. نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم. زیر لب گفتم : جز مازیار. امیدوار بودم که نشنیده باشن. و خوشبختانه نشنیدن. بابام
تقلا کرد و روبهرو در آغوشم کشید. – یه چیز دیگه بگم امیر؟ لپش را دندان گرفتم، سرخ سرخ بود… سرخ از شرم، شرمی که دلپذیریاش خون را به صورت خودم هم دوانده بود. – بگو فرفری! – میگم… آخه روم نمیشه بگم امیر،
_ یادت نرفته که حاج آقا چی گفته؟… اخمو نگاش میکنم که ادامه میده: نمیدونم دلیل اینکه کسی مثل تو رو تا این حد به زندگیش راه داده چیه؟…اونم وقتی اینهمه از گذشته نفرت داره…فقط بدون به شدت از اینکه بخوای دورش بزنی بیزاره…..بهت گفته بود
اخمی بین ابروهای دخترک جا خوش میکند و شلوارش را از پایین تخت برمیدارد… – تو اون شب لنز نذاشته بودی… دخترک همانطور که شلوار چرم مشکیاش را میپوشد سرش را به چپ و راست تکان میدهد – نه.. امید با جدیت نگاه میگیرد انار
پشت سرم میاد تو اتاقم. زمزمه یواشش رو میشنوم. – فکر کنم پریود مغزی هست هنوز. برنده نگاهش میکنم. احمقانه میخنده. – عزیزم… دندونامو بهم فشار میدم: – مرگ! لبش رو با زبونش تر میکنه و نامطمئن میگه: – الان چیکار
لبخند زدم و دستم رو روی سرش کشیدم: -کی این حرفو به یه خانم میزنه سامیار.. ابروهاش رو انداخت بالا و دوباره روی شکمم رو بوسید: -چرا؟..دخترمون داره بزرگ میشه..من خوشم میاد شکمتو میبینم… فهمیدم متوجه منظورم نشده و با خنده گفتم: -شکمم بزرگ شده یعنی
راست میگفت. هر کاری خستگی دارد حتی نشستن ساکن روی یک صندلی! – طوری نیست! خسته نباشید. ایشالا زودتر شیفتتون تموم شه. مرد سری به ناچاری تکان داد و من کمر راست کردم. باید به دریا زنگ میزدم. در اصل برای دیدن او آمده بودم
_براش بخیه نمیزنین دکتر؟ _طول میکشه. اول برم به ارباب سر بزنم بعد بیام پیش این خانم. دنیا با خجالت نگاهشان کرد. شایان فشارسنج و گوشی را روی میز گذاشت و رو به یاسمین گفت: _تو علائمش چک کن تا من برگردم. بلدی که؟
اشکاش از گوشه صورتش سر خورد و حال خودمم بهتر از اون نبود و با تردید نگاهش و بهم داد و با لبخند تلخی گفت: _کی فکرشو میکرد آخر قصه ی ما این جوری تموم شه؟ سری به چپ و راست تکون داد و لب زد:
با حیرت می نشینم و روسری از سرم می افتد. او هم روی تخت مینشیند و با عصبانیت نگاهم میکند! نفسی میگیرم و پلک میزنم و به سختی میخواهم از بُهت بیرون بیایَم. وقتی از تخت پایین می آیم، مچ دستم را میگیرد و…من دامنم
آرام خسته از دانشگاه برگشتم خونه و رفتم توی اتاق و خواستم مانتوم رو بیرون بیارم که نگاهم خورد به دستم که الان پر از نوشته های مختلف و نقاشی بود که کار بچه ها بود. عسل هم بخاطر اینکه قبل از اون اشکی روی دستم نوشته بود باهام
– حنانه کجاست؟ مامان دستی به روسریاش کشید و جوابش را داد. – اول علیک سلام، دوم اینجا خوابیده سلطانبانو! مهیار الکی خندید و جلو آمد، نایلونها را دوباره برداشته بود. – سلام، ندیدمتون ببخشید… شام آوردم البته نمیدونستم چی دوست دارین خودم انتخاب