رمان هامین پارت 2
قبل از حرف زدن مکث کرد. _ رئیس قبلا دعوت به ناهار فردارو قبول کرده تا موقعیت جناب قیمی رو تثبیت کنه. قول دادن که تا اخر هفته همهی موانعو برای خانوادتون کنار بزنن. خب پس هامین خان توی ماشین بود. بلند شدم و
قبل از حرف زدن مکث کرد. _ رئیس قبلا دعوت به ناهار فردارو قبول کرده تا موقعیت جناب قیمی رو تثبیت کنه. قول دادن که تا اخر هفته همهی موانعو برای خانوادتون کنار بزنن. خب پس هامین خان توی ماشین بود. بلند شدم و
نسرین سرش را بلند کرد و موهایش را از مقابل چهره اش کنار زد ………… مطمئناً دختری که به کمکش آمده بود همان دوست دختر یزدان بود . اما حتی یک ثانیه از بالا آمدن سر نسرین و از افتادن چشمانش در چشمان گندم
یه بار دیگه دستم حرکت کرد برای زنگ زدن بهش.. ولی نگاهم افتاد به صفحه لپ تاپ و دوربینی که توی اتاق جلسات نصب بود.. یاد اهمیت این جلسه افتادم و اینکه دیگه بیشتر از این نمی تونستم معطلشون کنم.. واسه همین گوشیم و گذاشتم تو
#لاله داشتم مواد تهچین را آماده میکردم. زعفران و ماست چکیده، برنج و زردهی تخممرغ… ظرفهای کوچک کنار هم چیده را نگاه کردم. چه تهچینهایی از آب در میآمد. ظرف زرشک شسته را کنار دستم گذاشتم اما با صدای سپیده حواسم پرت شد
××× آوا* شیرینی دیگه ای تو دهنم گذاشتم و خیره بودم به صفحه تلویزیونی که هیچی ازش نمیفهمیدم و همه ی فکر و ذکرم پی اتفاقای سه چهار روز پیش بود پوفی کشیدم و یاد فرزانی افتادم که تو این چند روز خیلی باهاش سرسنگین شده بودم
– حسین؟ چشم از منصور و پسرش گرفتم. باید با لاله حرف میزدم، نکند تینا هم تهدیدهایم را ندید گرفته و اذیتش میکرد؟ – هادی زنگ میزنی لاله؟ باید باهاش حرف بزنم! سری تکان داد، انگار فهمیده بود قضیه جدیاست! خودم زنگ نمیزدم چون ترسیدم
سرش را سمت من برگرداند. چیزی در این دختر تغییر کرده بود، چشمانش! انگار فروغی نداشتند. با دیدن من از جایش بلند شد. _ سلامت رو نشنیدم. _ سلام. گفت و سرش را پایین انداخت. دست زیر چانهاش بردم و
_ حالا من بعد از یه ماه اومدم تو گیر دادی بری سر کار؟…..نوبری بخدا… میگه و ماشین و دور میزنه و میشینه…. حوصله ی جر و بحث جدید رو ندارم باز…اینقده که با امیرعلی هر روز بحث و جدل
فکر اینکه زیادی پیگیر باشم و با مدیر بحث کنم و اونم منو از اینجا بیرون بندازه اونوقت میخوام چه غلطی کنم مثل خوره به جونم افتاد با این فکر قدمی به عقب برداشتم با صحبت های مشکوکی هم که اون شب پشت گوشی ازش شنیده
– مادر من نشستی واسه چیزی که روحم ازش خبر نداره گریه میکنی که چی؟ والا بلا لالهی بدبخت… شهناز دوباره جیغ کشید: – اسم اونو نیار! اسمشو نیار! هدی شرمنده سر به زیر انداخت و صدای هادی دوباره به گوش رسید. – چرا
خلاصه رمان : داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر
اما با همین جمله ای که قلبم گفت باعث شد ساکت بشم و گریه کردن رو تموم کنم. اشک هام رو پاک کردم و به قلبم اجازه ی حرف زدن دادم چون راست میگفت اشکی بی معرفت نبود. هیچوقت نبود. من بهش اعتماد دارم. اون یه آدم لجن و