🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
با تایید من و آزاد، هرسه به سمت خونه الوندی به راه افتادیم.
مسیری که انتخاب کرده بود از راه حیاط پشتی خونه وارد میشد و کمترین دید رو داشت!
جلوی یه در کوچک رسیده بودیم و منتظر بودیم.
دایان دائما چشمش به اپل واچش بود و دقیقا راس ساعت نه؛ با گفتن ” وقتشه! ” به سمت در حرکت کرد.
در ساده و کوچیکی بود، اما برخلاف ظاهرش، امنیت بالایی داشت.
قبل از اینکه به در برسیم، در با صدای تیک کوچیکی باز شد و هرسه وارد خونه شدیم.
حیاط پشتی رو به سرعت طی کرده و به در دیگه ای رسیدیم که همون لحظه باز شد و یه دختر با یونی فرم خدمتکاری، ازش بیرون اومد.
اول ترسیدم، اما وقتی دیدم دختر سریع به دایان نزدیک شد و سلام کرد، فهمیدم احتمالا نفوذیمون همین دختره!
– آقا همه چیز همونطوری که گفتین آمادست فقط یادتون نره سر ساعت برگردین به همون در پشتی.
من شیفتم همون موقع تموم میشه و خدمتکار شیفت بعد اگه برسه، دیگه کاری از دست من ساخته نیست!
دایان سری به تایید تکون داد و بهش اطمینان داد:
– نگران نباش سر ساعت برمیگردیم، اگه برنگشتیم تو خودت رو تو دردسر ننداز، من یه راهی برای خروج پیدا میکنم.
دختر که صورتش پر از استرس بود، موافقت کرد و عقب ایستاد تا ما رد بشیم.
از در رد شده و وارد راهرویی شدیم.
از سر و صدایی که از سمت چپ میومد، فهمیدم راهرو کنار آشپزخونه ایم.
سعی کردم نقشه خونه رو دوباره توی ذهنم مرور کنم.
حدودا مسیری که دایان مشخص کرده بود رو یادم بود، اما باز هم قدم به قدم پشت سرش بودم.
صدای قدم های آزاد رو هم از پشت سرم میشنیدم و میدونستم اونم داره پا به پای ما میاد.
از چنتا راهرو تو در تو رد شدیم و موقع عبور از آخری نزدیک بود یکی از خدمتکارا مارو ببینه که به موقع دایان عقب کشید و با دستش، منو هم عقب کشوند.
خودم رو به دیوار پشت سرم چسبونده و نفسمو حبس کردم.
اگه یه درصد لو میرفتیم، همه چیز نابود میشد و خیلی چیز هارو تحت تاثیر میذاشت.
همون حینی که هممون به دیوار تکیه داده بودیم، آزاد قدمی جلو اومد با گفتن ” مسیرش این طرفه، پشت سر من بیاین! ” به سمت راهرو سمت راست پیچید.
دایان خیز برداشت تا جلوش رو بگیره، اما سرعت آزاد بیشتر بود و زودتر تو راهرو پیچید.
با حرص سعی کرد آهسته صداش بزنه، اما آزاد برنگشت و به مسیرش ادامه داد.
همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد و درست نفهمیدم چیشد.
الان آزاد مارو پیچوند، یا مسیر درست اونطرف بود!؟
دایان سرکی کشید و وقتی از نبود کسی مطمئن شد، چنگی به دست من زد و منو دنبال خودش، به سمت چپ، کشید.
سریع تر از حد معمول حرکت میکرد و فک کنم میخواست زودتر از آزاد برسه.
با حرصو عصبانیت، خفته گفت:
– بهت گفتم این پسره شیشه خورده داره نمیشه بهش اعتماد کرد!
با همون تن صدای پایین، جوابشو دادم:
– خودت دعوتش کردی، به من چه؟!
– تو معرفیش کردی!
وگرنه من هیچ وقت به این بشر اعتماد نمیکردم!
دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم سرو صدای کمتری ایجاد کنم.
مگه چقدر خونش بزرگ بود که هرچی میرفتیم تموم نمیشد؟!؟
تو یه راهرو طویل داشتیم حرکت میکردیم.
طرفین راهرو پر از اتاق بود که احتمال دادم همشون اتاق خواب باشن.
با صدای پا دو نفر و حرف زدنشون، خشک شده سر جام ایستادم.
دقیقا داشتن به این سمت میومدن و سایشون رو دیوار افتاده بود.
دایان که دید به معنی واقعی کلمه خشک شدم، پر قدرت تر منو دنبال خودش تو یه یکی از اتاقها کشوند.
در رو آهسته بست و نگاه اجمالی به اتاق انداخت.
وقتی از خالی بودنش مطمئن شد، منو هم با خودش نزدیک در نگه داشت و گوشش رو بهش چسبوند.
از استرس زیاد گلوم خشک شده بود ضربان قلبم بالا رفته بود.
از حرفاشون فهمیدم خدمتکارن و برای تمیز کردن یکی از اتاقا اومدن.
همش هم از الوندی که رئیس بد اخلاق و تند خویی بود، شکایت میکردن!
صدای پاهاشون نزدیک تر شد و صدای باز کردن دری اومد.
از صداشون فهمیدم همین حوالی احتمالا متوقف شده و در یکی از اتاق های اطراف رو باز کردن.
به آهستگی به دایان گفتم:
– ببین کجان!
خیلی آروم در رو باز کرد و یه چشمی نگاهی به بیرون انداخت.
خیلی زود در رو بست و پیشونیش رو بهش تکیه داد.
با استرس پرسیدم:
– چیشد؟!
کجا بودن!؟
– اتاق رو به رویی رو دارن تمیز میکنن!
چشمام رو با ناامیدی روی هم فشردم.
شانس از این بدتر هم میشد.
دایان مچ دستش رو بالا اورد و به نگاهی به ساعتش که نه و ده دقیقه رو نشون میداد، خیره شد.
با نگرانی گفتم:
-داره تایممون تموم میشه!
اگه نتونیم به موقع برسیم چی؟!
دایان بی حرف فقط بهم خیره نگاه کرد.
وقتی جوابی ازش نشنیدم، وحشت زده تر از قبل، ادامه دادم:
– تو گفتی راه خروج دیگه ای پیدا میکنی درسته؟!
فاطی هستی ؟🥲
کل اون ذخیره ها حذف شد
اعصابم بهم ریخت
نیستی ؟
هیچی ندارم دیگ 😂
کدوم وکیلی حاضر دزدکی بره خونه مردم دزدی اگه بگیرنش خو کارش تموم
وکیلی ک عاشقه
وکیلی ک میخاد شوهر کنه 😂😂
چه حساس و هیجانی شده
مرسی ندا جان❤چقدر نفسگیر شده🤫😂
وای ندا بانو تا فردا باید صبر کنیم مادر؟