بدون حرف دیگه ای، خداحافظی کرده و تماس رو خاتمه دادیم.
کم فکرم درگیر بود، حالا باید به احضاریه دایان هم فکر میکردم و براش برنامه ریزی میکردم.
ممکن بود تو این جلسه پدرزن و وکیلش هم حضور داشته باشن!
باید مدارک جدید رو برای این جلسه رو میکردم.
اگه همه چیز طبق برنامه ریزی پیش میرفت، تاریخ دادگاه اصلیش مشخص میشد و تازه بازی من شروع میشد!
باید خودم رو از همین الان برای اون زمان آماده میکردم.
درسته از دایان عصبی بودم، اما دلیل نمیشد به پرونده گند بزنم!
تو همین افکار بودم که با سر و صدای مامان و حامد که از آشپزخونه میومد، به همون سمت حرکت کردم.
حامد با پیشبند قرمز سیمین خانوم که دور کمرش بسته بود و جلو گاز مشغول پختن چیزی بود؛ داشت یکی دیگه از خاطرات بامزه دوران سربازیش رو تعریف میکرد.
حرف ها و حرکاتش باعث قهقه مامان شده بود و این یه دنیا برام با ارزش بود!
ممنونش بودم که برای عوض کردن حال و هوای مامان، همه کاری میکرد.
عشقی از این بالاتر هم بود؟!
حامد برخلاف حرف همه، عشقش رو بار ها و بار ها به مامان ثابت کرده بود!
با لبخندی وارد آشپزخونه شده و با نشستن پشت میز، به بقیه ماجرایی که داشت با آب و تاب تعریف میکرد، گوش دادم.
حینی که میخندیدم، رو به مامان کرده و پرسیدم:
– این طبیعیه که همه مردا این همه خاطره فقط از دو سال زندگیشون دارن؟!
مامان هم با خنده جواب داد:
– من که هرچی دیدم همینطور بوده!
حتی کمال….
با اورد ناخداگاه اسم بابا میون حرفش، اولین نفری که سکوت کرده و توی شوک رفت، خود مامان بود!
خنده روی صورتش خشک شده بود و دهنش به همون فرمی که داشت حرف میزد، باز مونده بود.
قبلا هیچ وقت سابقه نداشت که جلو حامد، اسمی از بابا بیاره!
حتی پیش من هم خیلی ازش حرف نمیزد و یجورایی خاطراتش برای هردومون حدودا فراموش شده بود!
احتمالا بخاطر فکر و خیالاییه که از دیشب گریبان گیرشه.
نگاه پر اشکش رو به حامدی که همچنان پشت به ما و رو به گاز ایستاده بود، داد و با صدایی لرزون گفت:
– متاسفم عزیزم، منظوری نداشتم!
وقتی از حامد جوابی نگرفت، حینی که اشکش جاری شده بود؛ از پشت میز بلند شده با گفتن ” واقعا متاسفم ” از آشپزخونه خارج شد.
منم بلند شده و به سمت حامدی که نه حرکتی میکرد و نه حرفی میزد، رفتم.
کنارش که ایستادم تونستم رگ ورم کرده پیشونی و گوش های سرخش رو ببینم!
دستش دور کفگیر توی دستش قفل شده و از فشار زیاد، بند های انگشتش سفید شده بود.
نمیدونستم واقعا چی باید بگم!
دستی به شونش کشیدم که چشماش رو پر حرص بست و روی هم فشرد.
از همین فاصله هم میتونستم صدای سایش دندون هاش رو روی همدیگه رو بشنوم.
حسابی نگرانش بودم.
جوری داشت حرص میخورد که مطمئن بودم فشارش حسابی رفته بالا.
«سلام دخترای قشنگم🤗حال،احوال؟🙋🏻♀️
امیدوارم شب یلدای خوبی کنار عزیزاتون داشته باشین،از ته،ته قلبم از خدا براتون بهترینا رو میخام ،و یکی از این بهترینها آرامش از جنس خودشه …
خیلی دوستون دارما،یذره 🤏از خیلی بیشتر🤭🧡
شب یلداتون مبارک🌘🍉»
مرسی ندا جان
امیدوارم آرزوهات بشه خاطره
سلام ندا جان
یلدای شما هم مبارک
سلام.مرسی خانم ندای عزیز.برای شما هم مبارک باشه.😘❤
سلام به روی قشنگت ….♥️🤍🍉
سلاممم
یلدای شما هم مبارک ننه نداااا،ایشالا همیشه آرامش داشته باشی و سلامت باشییی❤🍉🍉
همچنین یلدای همه ی کسایی که این پیامو میخونن هم تبریک میگم با آرزوی موفقیت برا همتوننن💛🌻
سلام خوشگلم
مرسی عزیزدلم 🤍♥️
مابااین همه محبتت چیکارکنیم ننه جون؟😍 یلدای شماهم مبارک ایشالا هزارتا شب یلداعمرکنی
قربونت برم 🤭
مرسی ♥️
ممنون ندای عزیز یلدای شما هم مبارک امیدوارم کنار خانواده حسابی خوش بگذره بانو جان😍😘
عزیز دلمی ♥️♥️