بالای دستور پخت لازانیا، پیام جدیدی از آزاد به چشمم خورد.
اینقدر از پیام دادنش تعجب کردم که کفگیر چوبی رو سریع کنار گذاشته و پیامش رو باز کردم.
” سلام خانوم خانوما!
احوال شریف؟؟ ”
نه تنها اینکه بعد از حدودا یه تایم طولانی پیام داده بود، بلکه با همون خط ” مزاحم همیشگی ” پیام داده بود!
بعد از فهمیدن ماجرا، اصولا با اون باهام در ارتباط نبود و از خط شخصی خودش استفاده میکرد.
جوری که حتی من اون دوران آزار دهندش رو فراموش کرده بودم و بعد از بهتر شدن روابطمون، بخاطرش بازخواستش نکرده بودم!
نمیدونستم چی جوابش رو بدم، برای همین گوشی رو کنار گذاشته و به سمت قابلمه ای که به قل قل افتاده بود، برگشتم.
خمیرا رو توی آب ریخته و ساعت رو نگاه کردم تا طبق دستورش، سر ساعتی گفته برش دارم.
یه چشمم به قابلمه بود و یه چشم دیگم به ساعت گوشیم که پیام جدیدی از آزاد، روی صفحه اسکرینم ظاهر شد.
توجهی نکردم و با رسیدن به ساعت مشخصش، قابلمه رو از روی گاز برداشته و خمیر های لازانیا رو توی آبکش ریختم.
برای آماده کردنش، فیلم آموزشی که دانلود کرده بودم رو پلی کرده و طبق گفته های آشپز توی فیلم، مشغول شده و مرحله آخر غذا رو هم تکمیل کردم.
در فر رو بسته و دستم رو آب کشیدم.
کمی دور و بر رو که حسابی شلوغ کرده بودم، مرتب کرده و در نهایت که دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم، به سمت گوشیم رفتم تا پیام آزاد رو بخونم.
درسته الان باهاش مشکلی نداشتم و حتی بابت اون شبی که خونش موندم، یکی بهش بدهکار بودم؛ اما الان اونقدری درگیری ذهنی و احساسی داشتم که واقعا حوصله لودگی های آزاد رو نداشته باشم!
پیام جدیدش رو باز کرده و مشغول خوندنش شدم.
” دیگه خبری نمیگیری ببینی مردیم یا زنده!
فقط مواقعی که کار داری یاد آزاد میوفتی؟! ”
حدود بیست دقیقه از پیامی که داده بود میگذشت.
به همون شماره زنگ زده و حینی که برای خودم چای میریختم، به بوق خوردن های ممتد پشت خط، گوش دادم.
هر آن منتظر جواب دادنش بودم که با رد تماسی که داد، شوکه گوشی رو از گوشم فاصله داده و بهش خیره شدم.
چرا تماس رو رد کرد؟!
خواستم دوباره شمارش رو بگیرم که پیامش روی اسکرین گوشی ظاهر شد.
” شرمنده خانوم وکیل سر پروژه ام میتونم فقط بهت تکست بدم! ”
هنوز پیامش رو کامل نخونده بودم که پیام بعدیش هم رسید:
” میدونم گفته بودی خانوم وکیل صدات نزنم خیلی، اما نمیدونی صدا زدنت با این اسم چه لذتی داره!
گاهی اوقات مغز محب رو باید طلا گرفت! ”
از حرفش خنده محوی روی لبم نشست.
دیگه به این اسم حساسیت اولیه رو نداشتم و اگه خودش نمیگفت، حتی بهش توجه هم نمیکردم.
دایان اینقدر با این اسم همه جا منو خطاب کرده بود که مثل اسم ” تابش ” برای خطاب شدنم پذیرفته بودمش.
بهش جواب دادم:
” گاهی اوقات باید مغز محب رو طلا گرفت؟!
نمیترسی بهش نشون بدم از کار بی کارت کنم؟؟ ”
جوابش خیلی زود رسید:
” اولا سلام!
دوما من اینقدر براش پول ساز هستم که به این کشک و ماستی ها نندازم بیرون، وگرنه تا الان سوتی های بدتر از این جلوش دادم!
سوما باید حتما اسم محب بیاد تا حضرت عالیه افتخار هم صحبتی بدن!؟
پسفردا که معروف تر از این شدم و دنبال امضام دویدی میفهمی چه کفران نعمتی میکردی! “
تنها چیزی که فعلا میدونم اینه که آزاد و دایان و بابای تابش به هم پیچ خوردن و شک ندارم که یا بابای تابش و یا دایان پیش آزاد بودن
و مورد بعدی اینکه این رمان با تمام خوبیاش یه بدی داره اونم اینه که یه وقتایی میره رو برنامه آشپزی،انگار که میخواد طرز تهیه ی غذا بده.گاهی اوقات خیلی از این تیکه هاش بدم میاد
و در نهایتتتت…باید بگم مرسی ندای خوشگلم که همیشه پارت میزاری و مهربونیییی💋💋❤❤
خیلی ممنون از لطف و مهربونیت عزیزم 🧡🙋🏻♀️
آزاد باحاله
چی شده آزاد و دایان باهم پیداشون شده بعد از چن وقت؟
آزاد رو خیلی دوست دارم اگه من بودم بجای دایان عاشق آزاد میشدم
چرا من فکر میکنم این بابای تابش🤔
شاید واقعا آزادم یکی از آدمای بابای تابش هست
شاید واقعا آزادم یکی از آدمای بابای تابش هست