6 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت 123

5
(4)

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

 

صدای بهت زده آزاد بلند شد:

 

– یعنی چی؟!

حالا چه غلطی کنیم؟!؟!

 

دایان حینی که ایرپادش رو توی گوشش میذاشت، گوشیش رو از تو جیبش دراورد و جواب داد:

 

– دو دقیقه چیزی نگو ببینم چیکار باید کرد!

 

با استرس دستام رو به کمرم زده و نگاهم رو به اطراف چرخوندم.

 

می‌ترسیدم هر لحظه سر و کله یکی از اون بادیگاردا و نگهبانا پیدا بشه و هممون بدبخت بشیم.

 

دایان با گوشیش مشغول کار بود و چندی بعد شروع به حرف زدن با شخصی پشت خط کرد:

 

– بیا لوکیشنی که برات فرستادم.

باید پلن بی رو اجرا کنیم!

 

بعد از سکوتی که انگار داشت به حرف های شخص پشت تلفن گوش میداد، دوباره گفت:

 

– اوکی ما قسمت در پشتی هستیم

تا پنج دقیقه دیگه می‌بینمت!

 

نمی‌دونم ” پلن بی ” دایان چی بود که اینقدر ازش با اطمینان حرف میزد، اما ناخداگاه خونسردیش رو منم تاثیر گذاشت و آروم تر شدم.

 

قطعا شخصیتی مثل دایان، بدون برنامه پشتیبان، اقدام به کاری نمی‌کرد!

 

سر و صدای سمت خونه داشت رفته رفته بیشتر میشد، انگار آتش سوزی گسترده تر بود!

 

ناخداگاه تو این موقعیت یاد این افتادم که دایان چه رابطه تنگاتنگی با آتش سوزی های مختلف، داشته!

 

موقعیت های متفاوت و آدم های مختلف!

البته با این تفاوت که این دفعه استثنا اون مسببش نبود!

 

دایان از جیبش پاکتی دراورد و به سمت نیلوفر گرفت و با صدای آرومی گفت:

 

– این بابت زحمت امشبت!

بهتره زودتر برگردی تو عمارت تا کسی مشکوک نشده.

 

دختر پاکت رو پس زد و سریع گفت:

 

– اصلا حرفش رو هم نزنید آقا!

کارم در مقابل زحمتا و محبت های شما هیچ بود.

 

چه محبتی دقیقا؟!

 

پاکت رو تقریبا تو دستاش هل داد و جواب داد:

 

– بگیرش دختره خوب، این حسابش جداست!

حالا هم زودتر برو، مامانت رو منتظر نذار!

 

 

#پارت283

 

 

 

 

 

 

نیلوفر بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، بالاخره پاکت رو قبول کرد و با خداحافظی مختصری؛ به سمت عمارت دوید.

 

نگاهی به ساعت انداختم.

از پنج دقیقه ای که دایان با شخص پشت تلفن وعده کرده بود، فقط دو دقیقه مونده بود!

 

از استرس زیاد قلبم تند تند میزد و حالت تهوع گرفته بودم.

 

هیچ وقت نمی‌دونستم یه روزی تو همچین موقعیتی، قرار می‌گیرم!

 

نمی‌دونم این دو دقیقه هم چطوری گذشت.

با ویبره رفتن گوشیش، فوری جواب داد و تنها کلمه ” ما حاضریم ” رو، زمزمه کرد.

 

هنوز جملش تموم نشده بود که برق کل عمارت خاموش شد و بعد از چند ثانیه سکوت، همهمه و جیغ از عمارت بلند شد.

 

حالا تنها چیزی که به اون باغ عظیم نور میداد، شعله های آتشی بود که بی جون از پنجره ها دیده میشد.

 

داشتم به عمارت نگاه می‌کردم که در پشت سرم با صدای تیک ضعیفی باز شد.

 

همون لحظه شخصی از در پشتی عمارت خارج شد و داد زد:

 

– همون جا بمونید حرومزاده ها!

 

با دو از در خارج شدیم که با کوچه خالی مواجه شدیم.

 

دایان دستم رو کشید و به سمت چپ شروع به دویدن کرد.

 

سعی کردم همپاش بدوم و از قدم ها و صدای نفس های آزاد هم، از نزدیک بودنش مطمئن شدم.

 

صدای چند مرد از پشت سرمون میومد که داشتن دنبالمون می‌کردن.

 

دایان همونطور که با تمام قوا میدوید، با کسی تماس گرفت و غرید:

 

– کدوم گوری صولت؟

 

نمیدونم صولت چی جواب داد که دایان عصبی تر از قبل ” لعنتی ” زیر لب گفت و ادامه داد:

 

– اوکی داریم میایم سمت ضلع شرقی، بیا اون سمت.

چنتا بیشرف هم پشت سرمونن صولت، عجله کن!

 

#پارت284

 

 

 

 

 

 

به نفس نفس افتاده بودم!

سینم می‌سوخت و قلبم می‌خواست از جا کنده بشه!

 

با این حال، همه توانم رو توی پاهام جمع کرده بودم و فقط می‌دویدم.

 

صدای پاهاشون هر لحظه نزدیک تر می‌شد و وحشتم رو بیشتر می‌کرد.

 

پشت سر دایان به سمت چپ پیچیده و وارد کوچه ای شدیم.

 

چنتا کوچه تنگ و تو در تو رو همینطوری رد کردیم و با رسیدن به خیابون اصلی، ماشینی با سرعت تمام جلومون پیچید.

 

ناخداگاه جیغ زده و قدمی عقب پریدم که دایان دستم رو کشید و با کشیدن دستگیره در، منو تقریبا به داخل هل داد.

 

خودش هم پشت سرم داخل شد و آزاد هم سریع جلو نشست.

 

هنوز در هاشونو نبسته بودن که صولت پر گاز راه افتاد و اون آدما با اختلاف شاید یک ثانیه، به گرد ماشین رسیدن.

 

به عقب برگشته و با نفس نفس زدن های بلند، بهشون خیره شدم.

 

حدود چهار نفر آدم کت و شلوار پوش بودن که تا یه جایی هم پشت ماشین دویدن، اما با سرعتی که صولت می‌روند، خیلی عقب افتادن و مجبور به توقف شدن.

 

تا وقتی که ماشین تو پیچ خیابون پیچید، بهشون خیره موندم.

 

وقتی دیگه از دامنه دیدم خارج شدن، برگشته و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

 

چشمام رو بسته و نفسم رو آسوده و پر فشار، بیرون دادم.

امشب پر استرس ترین شب زندگیم بود!

 

یه لحظه حس کردم تو فیلم های هالیوود دارم نقش بازی می‌کنم و منتظر ” کات ”  دادن کارگردان بودم!

 

منو چه به این کارا و موقعیت ها؟!

پر ریسک ترین کاری که تا حالا انجام داده بودم، دست بردن تو پرونده موکلام بود!

 

اونم به صورتی که مو لا درزش نمی‌رفت و تا قبل از دایان، هیچ‌وقت کسی ازش بویی نبرده بود!

 

جوری با برنامه همه کاراش رو اوکی می‌کردم که هیج استرسی برای خراب شدن و لو رفتنش نداشته باشم!

 

اما امشب!؟

چیزی فرای تصور و زندگی عادی و روزمرم بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۳۹۲۱۳۶۸

دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…
520281726 8216679582

رمان باورم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
IMG 20230127 015557 9102 scaled

دانلود رمان نقطه کور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۷ ۱۰۲۷۲۵۰۲۱

دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
6 ماه قبل

کسی نمیدونه اووکادو رو ساعت چند میدن؟

P:z
P:z
6 ماه قبل

از استرس زیاد حالت تهوع گرفت یا مث فیلما حامله ست؟😂😂😂😂
لطفا حامله نباشه که دیگه حالم به هم میخوره ندااا😂😂

بانو
بانو
6 ماه قبل

منم هیجانی شدم،🤭🤭

Asman Abi
Asman Abi
6 ماه قبل

مرسی ازت ندا جون 🤗وای من جای تابش نفسم گرفت😰🤫😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x