🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
وقتی ریتم تنفسم منظم شد و تپش قلبم به حالت عادی برگشت، سرم رو به سمت دایان چرخوندم.
با اخم هایی گره خورده و صورتی گرفته، به بیرون خیره شده بود.
نگاهم رو پایین کشیده و به دست هامون که همچنان توهم قفل بود، دوختم.
دست ظریف و زنونم تو دستای دستکش پوش و بزرگش، تقریبا گم بود!
فشاری به دستش اوردم که نگاهش رو از بیرون گرفت و به چشمام دوخت.
نمیدونم تو نگاهم چی دید که بعد از چند ثانیه، کم کم اخم هاش رو باز کرد.
متقابلا فشاری به دستم وارد کرد.
بالا اوردش؛ بوسه ای پشتش کاشت و زمزمه کرد:
– متاسفم که تو این موقعیت قرارت دادم تابش!
از اول نباید همراهت میکردم!
دستامون رو عقب کشیده با شستم، پشت دستش رو کوتاه نوازش کردم.
با صدای آرومی مثل خودش، جواب دادم:
– خودم میخواستم همراهتون بیام، الان هم پشیمون نیستم!
– اینقدر کله شق نباش!
ممکن بود اتفاق بدی برات بیوفته یا صدمه ببینی!
مکثی کرد و دست دیگش رو روی گونم گذاشت و ادامه داد:
– اونوقت من چه غلطی باید میکردم خانوم وکیل؟!؟
به سیبک گلوش که بالا پایین شد نگاهی انداخته و نالیدم:
– دایان نکن!
دستش رو توی دستم گرفته و با مکثی، پایین کشیده و ادامه دادم:
– نکن دایان، احساساتم رو تحریک نکن!
اینقدر قلبم رو با حرفا و کارات قلقلک نده!
نذار دوری ازت برام غیر ممکن بشه.
نذار اینقدر وابستت بشم که نذارم بری!
بی حرف بهم خیره موند.
تو چشماش به دنیا حرف بود، اما سکوت کرده بود و فقط خیره، نگاهم میکرد.
بعد از چند دقیقه نگاه سنگینش رو از روم برداشت و با مکث، دستم رو رها کرد.
با رها شدن دستم، احساس سرما کردم.
حس کردم چیزی که تا چند ی پیش اونقدر محکم پشتم ایستاده بود، فرو ریخت و نابود شد!
با این حال کار درست این بود!
باید کمی خودمون و احساساتمون رو کنترل میکردیم تا این ماجرا تموم بشه.
اینطوری به نفع همه بود!
کمی ازش فاصله گرفتم که نگاهم با آزادی که از آیینه خیره نگاهم میکرد، تلاقی پیدا کرد.
انگار تازه متوجه موقعیت اطرافم شده و یادم اومد که ما تو ماشین، تنها نیستیم!
درسته خیلی آروم و در حد زمزمه داشتیم باهم حرف میزدیم، اما با این سکوت کر کننده، نمیدونم چقدرش رو تونسته بودن بشنون!
نگاهم رو از چشمای پر حرفش گرفته و به بیرون خیره شدم.
برخلاف دایان که حرف های تو نگاهش رو هیج وقت بازگو نمیکرد، آزاد نمیتونست خیلی مقاومت کنه و به زودی خودش هرچی که تو فکرش بود رو، بهم میگفت!
پنجره رو پایین داده و اجازه دادم هوای آزاد کمی صورتم رو نوازش کنه.
از استرس و دویدن زیاد، نم عرق رو پیشونی و اطراف گردنم نشسته بود و با اولین بادی که به صورتم خورد، لرز خفیفی کردم.
با این حال عقب نکشیده و هوای آزاد رو عمیقا، تنفس کردم.
ماشین تو سکوت محض بود و تنها صدایی که میومد صدای ماشین های اطراف و بوق هایی که میزدن بود.
میخواستم از دایان راجع به ماشینم بپرسم، اما با این حال نمیخواستم این سکوت رو بشکنم چون شدیدا بهش احتیاج داشتم!
بالاخره آزاد به حرف اومد و گفت:
– آقای محب به نظرت شناسایی نشدیم؟!
دایان با مکثی جواب داد:
– نه؛ برق های عمارت کلا قطع شده بود و ما هم تو قسمت تاریک باغ بودیم.
احتمالا یکی سایه هامونو دیده بود و اومده بود که مطمئن بشه، که مارو دید.
اما مطمئنم تو اون تاریکی نتونست صورت هامونو تشخیص بده!
کمی سکوت کرد و در نهایت ادامه داد:
– در ضمن میتونی دیگه منو دایان صدا کنی!
وقتی بهش اجازه داد با اسم صداش بزنه، انگار گفت بالاخره بهت اعتماد کردم!
انگار آزاد هم متوجه این موضوع شد که از تو آیینه به دایان خیره شد و گفت:
– ممنون دایان؛ پشیمون نمیشی!
صولت جلوی خونم نگه داشت و اولین نفر منو رسوند.
با همشون خداحافظی مختصری کردم و همشون بغیر از دایان، به گرمی جوابم رو دادن!
دایان دوباره تو همون پوسته سرد و خشک گذشتش فرو رفته بود و میخواست بهم بی اعتنایی کنه.
درسته ناراحت بودم، اما فکر کنم اینطوری برای هردومون بهتر بود!
با خستگی کلید انداخته و وارد پارکینگ شدم.
نگهبان طبق معمول تو اتاقک ته پارکینگ، فارغ از دنیا خواب بود!
واقعا نمیدونستم هدفش از اینجا بودن و حقوق گرفتن چیه!
وارد خونه شده و بدون اینکه لباسام رو عوض کنم، روی کاناپه ولو شدم.
احتیاج داشتم یه روز تمام به دور از هر هیاهویی استراحت کنم تا خستگی و استرس امشب از تنم بره بیرون!
واقعا امیدوار بودم اون فایلا ارزش این همه ریسک رو داشته باشه!
بعد از یه فنجون قهوه ای که خوردم، کمی حالم بهتر شد که راهی حموم شدم.
زیر دوش آب داغ چند دقیقه ای بیشتر موندم تا کوفتگی تنم بره.
با حوله پشت میز آرایشی نشسته و مشغول زدن کرم و لوسیونم بودم که گوشیم زنگ خورد!
بچهها به نظر شما هویت و هدف آزاد چیه؟؟ یه بچه پرورشگاهی فقط با ذکر نام مادر در پرونده که به خانوادهای هم سپرده نشده. این خیلی مشکوکه به نظرم
شاید باباش پدر زن دایان باشه حالا میخواد انتقام بگیره
خیلی خوب بود
مرسی ندا جون
ممنون ندا جان ولی تلفن رو جواب میداد بعد تمومش میکردی 😂😍
مثلا به عنوان کادو…هدیه…جایزه…ها!?خوشحال کردن “دنبال کننده رمانهای خانم ندا” 😍 😊 دیگه…نمیدونم😅😌
مرسی خانم ندا جون.😘خدایگیش این پارت از پارتای قبل طولانی تر بود.🤗ولی ای کاش یه پارت دیکه امروز می دادی.😎👀
آدرس میدی بیام؟؟؟🩴🫂
کجا?!آره,چرا که نه.خوش اومدی جانم😘اگه تهرانی,تا خونه ما یه ۶۰۰ کیلومتری فاصله هست,می تونی با هواپیما۴۵ دقیقه ای برسی,خودم فرودگاه میام دنبالت.😍😘
پس خودتو برا دمپایی خوردن آماده کن 🤗
کجاست شهرتون؟؟😂
شما بیا😍برای دمپایی به توافق میرسیم. 😊 😉
حالا آدرس یدم?!