♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥
وقتی به باغی که کمی خارج از شهر بود رسیدیم، باهم از ماشین پیاده شده و به زن و مردی که برای خوشامد گویی اومده بودن، سلام کردیم.
حامد به گرمی باهاشون احوال پرسی میکرد و مرد رو دوستانه به آغوش کشید و با زن دست داد.
سپس مامان هم به همون گرمی بهشون دست داد و خوش و بشی کرد.
حامد قدمی به سمت من برداشت و با در گرفتن دستم و نزدیک کردنم، رو بهشون گفت:
– اینم تابش خانومی که سراغش رو میگرفتید.
بالاخره افتخار داد و به جمع ما پیوست!
لبخندی زده و مشغول احوال پرسی باهاشون شدم.
به نظر آدمای خونگرم و مهربونی میومدن.
همگی به اتفاق به سمت ساختمونی که وسط باغ بود، شروع به حرکت کردیم.
از جایی که ماشینا پارک شده بودن تا ساختمون مرکزی، مسیر کوتاه و سنگ فرشی داشت.
تو همین حین مشغول دیدن بقیه قسمت های باغ شدم.
وسط باغ استخر سرباز و بزرگی قرار داشت و تمیزی و زلال بودن آبش، از این فاصله هم مشخص بود.
قطعا تو این هوا، آب تنی حسابی میچسبید!
بقیه قسمت های باغ هم با باغچه های کوچیک کوچیک و زیبا تزیین شده بود و منظره زیبایی داشت.
اما بهترین قسمتش، آلاچیق و تاب بزرگی بود که انتهای باغ، زیر سایه درختا ساخته شده بود!
بالاخره به ساختمون رسیده و وارد شدیم.
داخل خونه هم از چندین نفر تو رنج سنی های مختلف، پر شده بود و به نظر میومد اکثرا باهم زوج باشن.
یکی یکی با همشون احوال پرسی کردیم.
بعضی هاشون که با حامد صمیمی تر بودن رو قبلا دیده بودم.
بقیه هم افراد جدیدی بودن که به همشون معرفی شدم.
جمعشون حدود بیست نفر بودن که آدمای خوبی به نظر میرسیدن.
پس میتونستم امروز کمی خوش بگذرونم!
حامد که کتش رو دم در دراورده و دست مستخدم داده بود، پس من و مامان با راهنمایی همون خانومی که میزبان بود، به سمت اتاقی که بتونیم لباسامون رو تعویض کنیم؛ حرکت کردیم.
مانتو و شالی که روی شونه هام افتاده بود رو برداشته و آویزون کردم.
جلوی آیینه دستی به موهای کوتاهم کشیدم تا کمی مرتبش کنم.
به سمت مامان برگشته و به شومیز و شلوار مجلسی شیکش خیره شدم.
مامان همیشه خوش لباس بود!
حتی موقعی که هنوز با پدرم زندگی میکرد و نمیتونست اونقدری که دوست داره و میخواد، خوش لباس باشه؛ با این حال بازم بهترین هارو انتخاب میکرد!
وقتی کارش تموم شد، خواستم در رو باز کنم و خارج بشیم که دستم رو گرفت و دوباره به سمت آیینه برد.
– جلو حامد نتونستم هیچی بهت بگم!
تو باز بدون آرایش پاشدی اومدی؟!
کی میخوای زنونگی رو یاد بگیری تابش؟!؟
– اولا که زنونگی به آرایش هفت قلم نیست مادر من!
دوما اینکه این همه آرایش رو روی صورت من نمیبینی؟!
فقط لایته!
حتما باید خلیجی آرایش کنم که ببینی؟!
رژ قرمزی به دستم داد و گفت:
– یکم از این بزن، خیلی بهت میاد.
دیگه هم با منم بحث نکن!
نمیخواستم تو این روزی که از اولش حس خوب داشتم رو سر موضوع الکی، برای خودم و مامان خراب کنم.
رژ رو از دستش گرفته و مشغول زدن شدم.
رژ قرمز مخملی خوش رنگی بود که بعد از زدنش، حسابی از نتیجه راضی بودم!
مامان هم انگار رضایت رو توی صورتم دید که نگاه مغروری بهم انداخت و لبخندی زد.
قراره تو این مهمونی برای تابش شوهر پیدا کنن؟
الان که رژ قرمز مخملی زده دارم مطمئن میشم دایان اون پایین به جمع اضافه شده
ندا جونیم
جونم؟؟
مرسی که اینقدر مهربونی ممنون که اینقدر زحمت میکشی😘
چرا فکر میکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست؟؟
مرسی ندا جون
کاسه که زیاده 😂♥️🙋🏻♀️