『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_6
یه هفته از اون ماجرا میگذشت و دیگه خبری از اون شیاد نبود.
منم دیگه کم کم بیخیال انتظار الکی، شده بودم.
وقتی نمیدونستم چه برنامه ای تو سرش داره و چیکار میخواد بکنه، برای چی الکی خودم رو اذیت کنم؟؟
بعدا، همون موقع یه فکری به حالش میکردم!
تو این هفته فشار های کاریم کمتر شده، باعث شده بود بیشتر برای خودم وقت بذارم.
علاوه بر یه استخری که با دوستام رفتم، یه تایم اپیلا**سیون هم گرفته و برای رفتن آماده شدم.
پنی هم این روزا، مثل من بی حوصله شده بود و حتی دیگه سراغ اسباب بازیاش نمیرفت.
شاید باید یه اسباب بازی جدید براش میخریدم.
تو همین افکار بودم که به سالن رسیدم.
بعد از انجام کار هام، موقع حساب پول، صدای پیامک گوشیم بلند شد.
اول بهش توجهی نکرده و به کار خودم ادامه دادم.
اما با فکر اینکه ممکنه اون مرتیکه باشه، سریع از پذیرش عذرخواهی کرده و گوشیم رو باز کردم.
حدسم درست بود؛ خود عوضیش بود!
” خور*دنی بودی، خوردنی تر شدی بیبی!
اما تو که شی**و بودی عزیزم چرا الکی پولتو حروم کردی؟! ”
پوزخندی از حرص زدم.
بعد از اون اتفاقات و اون فاصله یه هفته ای، پیام داده بود تا همچین چرت و پرتی بگه؟!؟!؟
این بشر بدجوری رو مخم رفته بود؛ اما اینکه نمیتونستم هیچ بلایی سرش بیارم بیشتر حرصم میداد!
نباید میذاشتم متوجه این حرص و عصبانیتم بشه و بیشتر از آزار دادنم لذت ببره.
برای اولین بار، بالاخره به پیام هاش جواب دادم:
” باید برای شارژ مجدد میومدم تا همونطور خور***دنی باقی بمونم بیبی!!! ”
وقتی دیگه جوابی ازش نیومد، با پیروزی لبخندی زده و به کارم برگشتم.
مشخص بود توقع این جواب رو از من نداشته که اینطوری ساکت شده!
هرچقدر هم اطلاعات و تحقیقاتش راجع به من گسترده و جامع باشه، اما باز هم مونده تا منو کامل بشناسه.
به خونه برگشتم و بعد از یه دوش کوتاه، با همون حو*له یه وجبی، مشغول درست کردن غذا شدم.
اینکه میتونستم توی خونه اینطوری راحت بگردم و هرکاری که دوست دارم انجام بدم، اصلی ترین دلیلی بود که از خانواده جدا شده و مستقل زندگی میکردم!
هم از نظر پوشش هم از نظر جن**سی!
به هرحال من هم نیاز هایی داشتم و نمیتونستم با حضور پررنگ خانواده، بهشون رسیدگی کنم!
الان هم خیالم راحت بود که تو خونه تنهام و کسی شاهد کارایی که میکنم نیست.
پای گاز مشغول غذا بودم و همینطور برای خودم، آهنگی رو زیر ل*ب زمزمه میکردم که صدای تلفن خونه بلند شد.
با دیدن شماره مامان، تلفن بیسیم رو بین گوش و گرد**نم نگه داشته و علاوه بر صحبت، به ادامه غذا درست کردنم رسیدم.
صحبت هامون هول احوال پرسی عادی و حرف های روزمره گذشت و خیلی زود تموم شد.
مثل همیشه؛ ما خیلی حرف مشترکی باهم نداشتیم و مکالمه هامون پشت تلفن، بیشتر از پنج دقیقه طول نمیکشید!
بعد از قطع شدن تماس، هنوز تلفن رو زمین نذاشته بودم که دوباره توی دستم، زنگ خورد.
شماره ناشناس بود!
دکمه پاسخ تلفن رو زدم، اما قبل از اون صحبتی نکردم.
_ الو؟؟ خانوم احمدی؟
_ خودم هستم بفرمایید.
_ خوبی تابش جون؟
من رستمی هستم، منشی دفتر.
آسوده نفسم رو بیرون دادم.
این روزا حتی به سایه خودمم مظنون شده بودم!
_ خوبید خانوم رستمی عزیز؟ امری داشتید با من؟!
_ آره عزیزم.
ببخشید خارج از تایم کاری تماس گرفتم، اما یه مسئله اورژانسی پیش اومده!
آقای مجد فرمودن که با همه تیم وکلای شرکت تماس بگیرم و جلسه فردا رو بهشون اطلاه رسانی کنم.
_ جلسه فردا؟؟
چه بی خبر!
راجع به چی هست حالا؟!
_ دقیق نمیدونم والا تابش جون، اما فکر کنم راجع به پرونده ایه که این چند روز حسابی توی فضای مجازی و اخبار سر و صدا راه انداخته و ترند شده!
احتمال زیاد ایشون موکل جدید هستن و آقای مجد میخوان هماهنگی های لازم رو از قبل انجام بدن.
حالا شما فردا یک ساعت زودتر تشریف بیارید برای جلسه، اونجا مشخص میشه همه چیز.
بابت عجله ای که داشت تا به بقیه هم خبر بده، سرسری ازش خداحافظی کردم.
پرونده ای که اخیرا توی فضای مجازی و اخبار سر و صدا کرده؟؟؟
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
ندا جون یه تایم رو مشخص کن برای این رمان که تو اون تایم بزاری💙
لطفا پارت روزانه نیست لااقل طولانی باشه
اینی که میذارم دوتا پارته ک یکیش میکنم..
از اینپارت زیاد بده